سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نخل های سوخته


محمود طوقی


• باورمان نشد .خب باور کردنی نبود . اما بچه های محل با موتور رفتند و بر گشتند.جاسم خلیل راست می گفت.عراقی ها داشتند مثل لشگر اجنه می آمدند.صدای توپ و خمپاره شان که بلند شد بابام دست من و ننه ام و عُدَی را گرفت که «راه بیفتین دیگه آبادان جای موندن نیست ». ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۹ دی ۱٣۹۷ -  ۱۹ ژانويه ۲۰۱۹


 ماهپاره خواب بود .خواب که نه،از خستگی هلاک شده بود .
شب های بسیاری بودکه می ترسید پلک روی پلک بگذارد .از وقتی خبر آمدن پسر عمو هایش را از دریا شنیده بود دیگر آرام و قرار نداشت .
مادرش وقتی فهمید تمامی گوشت های صورتش را کند. می شد جوری عُدَی را آرام کرد اما جواب هشت پسر عمو را چه کسی می داد .
ماهپاره خودش را به آب و آتش زد تا با لطیف تماس بگیرد .و قبل از آن که وقت فوت شود لطیف خودش را برساند و با توسل به شیخ کاری بکند .اما هر بار کبوتر نامه بر دست خالی بر گشته بود .لطیف را برده بودند سربازی و معلوم نبود چه وقتی رهایش می کنند تا خودش را به او برساند .
دم دمای غروب بود که ماهپاره از دلتنگی از خانه بیرون زد و مثل مرغ سر کنده خودش را به سید عباس رساند . صحن خالی بود و یکی دو تا پیرزن گوشه ایوان نشسته بودند . ماهپاره کفش هایش را بیرون آورد و خودش رابه ضریح رساند و صورتش را به ضریح چسباندو گفت:یا سید عباس خودت تقاص من را از صدام ظالم بگیر . ایکاش هیچ وقت جنگ نمی شد و پای من و بابام و عُدَی و مادرم به ماهشهر نمی رسید . آدم که از فردای خودش بیخبره و گرنه ما کجا و ماهشهر کجا.
خواب بودیم که زائر خلیل خبر آورد عراقی ها از طرف خاکستون دارن میان . خب کی باورش می شد .عراقی ها مگه خونه زندگی نداشتن که یک باره بلند شوند و راه بیفتند بیاین آبادان ،که چی؟مگه قاصد پی شون فرستاده بودن .
باورمان نشد .خب باور کردنی نبود . اما بچه های محل با موتور رفتند و بر گشتند.جاسم خلیل راست می گفت.عراقی ها داشتند مثل لشگر اجنه می آمدند.صدای توپ و خمپاره شان که بلند شد بابام دست من و ننه ام و عُدَی را گرفت که «راه بیفتین دیگه آبادان جای موندن نیست ».
ای نور به قبرت بباره . الهی که جد سید عباس شفیع روز قیامتت بشه بابا.چقدر جای تو این روزها خالیه .اما نه بهتر که نیستی . بهتر که غصه نخل های سوخته ات دق مرگت کرد .و از این روزگار پر بلا رفتی . ننه راست میگه که دنیا جای آدم های خوب نیست .
آخه قربان غریبی جدت برم سید عباس ،چرا باید خوب ها بروند و بد هادنیا را پر کنند .هر طرف که نگاه می کنی شمر و خولی و اشقیاست.کرور کرور ظالم و شقی.لشگر لشگر حرمله و عمر سعد.همان هایی که کنار نحر القمه دست جد بزرگوارت را قطع کردند. مگر از اینجا تا نهر القمه چقدر فاصله است ؟یکی دوروز راه پیاده. مگر نهر القمه کجااست؟همین جاست .
به خدا قسم اینجا از صحرای کربلا کربلاتره ،شمر و خولی هایش هم بیشترن .خب قربان بزرگواریت برم سید عباس، امام حسینی که دیگر نیست این اشقیا سر از تنش جدا کنند .سر آدم هایی مثل ما دم تیغ این اشقیا ست.قربان نخل های سوخته ات برم آقا!خود به خدا نبودی تا ببینی این توپخانه صدام ظالم چه به سر پیر مرد و پیر زن و بچه های مردم آورد .
نه ما ،هیچ کس فرصت نکرد چیزی بر دارد . کل زندگی مان را گذاشتیم و فرار کردیم . اگر دیر جنبیده بودیم اسیر دست بعثی ها بودیم مثل اسیر های شام از این اردوگاه به آن اردوگاه.
ای که قربان اسیری جده ات زینب برم.از کربلا تا شام ،یکه و تنها،با مشتی یتیم و یک کرور اشقیا .
همین چیز هاست که آب روی آتش دل آدم می پاشد . و گرنه بعضی درد هاست که آدم را از داخل پوک می کندو مثل یک خرمای گندیده از بالای درخت می افتد پائین و تا بخودش بیاید خوراک مورچه ها شده است .
خب در شام به بی بی زینب چه گذشت؟سخت گذشت . قبول دارم . بخدا قسم دهه عاشورا بخاطر اسیری بی بی زینب به عزا داری می روم و بیشتر از همه بخاطر اسیری و غریبی اون گریه می کنم . یک وقت فکر نکنی بخاطر دست های قلم شده عباس علمدار دلم نمی سوزد یا این که از بریدن سر امام حسین غصه دار نیستم . نه بخدا . خب هر چه بود آن ها امام بودند . مرد بودند . طاقت شان بیشتر بود .اما بی بی زینب زن بود . دلش نازک بود . داغ آن همه عزیز را داشت و بعد غم اسیری هم رویش سوار شده بود . ای که فدای دل داغ دیده ات بشوم بی بی. اما من چی ؟ننه بیچاره ام چی؟بی کس و کار ،آواره و سر گردان در ماهشهر . نه سر پناهی ،نه کسی ،نه یاوری و نه پولی .
بابای بیچاره ام که همون روزهای اول خیالاتی شد . از صبح تا شب منتظر بود بر گردد آبادان و مدام می پرسید :«ماهپاره تو میگی نخل ها دم توپ و تانک صدام تاب می آورن».
ایکاش آقا جان طاقت آدم ها مثل نخل ها بود . می ایستاد و می سوخت .ودم نمی زد .ها والله.می گذاشت اینقدر عراقی ها گلوله بزنند و خمپاره شلیک کنند تا خسته بشوند و راهشان را بگیرند و بروند.گور شان را گم کنند. فدای لب تشنه جدت بشوم آقا یک جرعه آب شفابخش شط،روز از نو روزی از نو .
بیا و ببین همان نخل های سوخته چگونه جوانه زده اند . انگار نه انگار عراقی های آنقدر آتش سوزانده اند .
اما بدا بحال دل آدمی . که اگر زخمی به آن برسد تا قیام قیامت تازه و خون ریز است . هر وقت هم بروی سر وقتش مثل روز اول داغ جگر سوز است . مثل حرف های زن عموم. که راست می رود و چپ می آید سرکوفت ننه بیچاره ام می زند «بدبخت های خانه بدوش لایق شما همان کولی های ماهشهر بود .پسر های رشید مرا به ریقو های ماهشهری فروختید فکر آبرو و حیثیت خودتان هم نبودید فکر غیرت طایفه را هم نکردید پسران شاخ شمشاد مرا سر شکسته کردید »
خب آقا قربان لب تشنه جدت بروم . تقصیر من و ننه ام چه بود ؟ما خودمان می خواستیم آواره ماهشهر بشویم . یا صدام دنبالمان کرد . توی ماهشهر هم که نه آب داشتیم و نه نان . تا سر و کله لطیف پیدا شد . خب،خود بخدایی پسر بدی نبود . مهرم بدلش افتاده بود. تا جایی هم که وسعش می رسید کمک ما می کرد . تا آن شب که ننه و عُدَی رفتند آبادان تا جایی برای برگشت مان پیدا کنند.
تنها و دل تنگ بودم کمی هم ترسیده بودم کمی ،نه خیلی. تا سر و کله لطیف پیدا شد . خب شما که از ظاهر و باطن آدم ها خبر دارید . اول که فکر بدی به سرش نبود. گفتم که مهرم بدلش بود من هم دلم برایش می طپید . خب بقول ننه ام حکایت دختر و پسر حکایت پنبه و آتش است .نوازشم کرد دستش را پس زدم . گفتم :لطیف من و تو که محرم هم نیستیم . گفت:ها. گفتم :حلال و حرامی که سرت می شود .گفت:ها. گفتم :خب بگذار برای عروسی. .گفت:باشه. سربازی که رفتم می آیم خواستگاریت و ترا عقد می کنم بر می دارم برای خودم .
گفتم :لطیف جواب پسر عمو هایم را کی می دهد. من شیرینی خورده آن هایم. ناف مرا به اسم آن ها بریده اند . لطیف مرا نوازش کرد .گفت:باشد دلشان را بدست می آورم. پول حلال مشکلاته . بگذار دستم به پول برسه می روم سر وقت شیخ تان ومی نشینم و کلک کار را می کنم. گفت و گفت تا دلم رضایت داد. نمی دانم چه شد . خوب یادم نیست . ناغافل بخودم آمدم دیدم کاری که نباید می شد شده است .
روسیاهم آقا.رو سیاه ترین آدم عالم . به گلوی تیر خورده علی اصغر اگر جدت بخوابم نمی آمد جسارت نمی کردم به پابوست بیایم .
دلم گرفته بود به قدر یک دنیا گریه کردم تا خوابم برد .در خواب سید جلیل القدری وارد اتاقم شد، پرسید چرا این قدر گرفته ای؟ گفتم :آقا رو سیاهم . گناهکارم . مثل یک سگ نجسم اما یک طفل بی گناه در شکم دارم نمی دانی چه خاکی بسرم بریزم، سر بر دامنش گذاشتم و گریه کردم آنقدر گریه کردم که با صدای گریه ام ننه بیچاره ام از خواب بیدار شد . پرسید :«ماهپاره دختر بخت برگشته چرا گریه می کنی »؟گفتم جد سید عباس را بخواب دیدم . گفت :برو سید عباس کمی نذر وخیرات کن شاید آقا خودش راه فرجی جلو پایت بگذارد برای همین است که خدمت رسیدم آقا.
حالا شما می گوئید چکار کنم . دستم از لطیف کوتاه است و این بچه طفل معصوم دارد قد می کشد. دیر یا زود همه می فهمند که حامله ام .من می مانم با ننه و عُدَی.
از اون پیرزن که کاری بر نمی آید .می ماند عُدَی ،دیروز با عُدَی حرف می زدم پرسیدم :عُدَی بنظر تو لطیف پسر بدی بود؟ . گفت:نه. پرسیدم بنظر تو لات بود؟گفت:نه .پرسیدم در چهره اش نامردی بود؟گفت:نه .گفتم :خب حالا این بچه که در شکم منه بچه لطیفه.همون لطیفی که تو اینقدر دو ستش داشتی. کمک کن تا بیاد من و این بچه بی گناه را از دست پسر عمو هام نجات بده . گفت :کاری از دست من ساخته نیست . گفتم :اگر بخواهند مرا بکشند تو می گذاری مرا بکشند؟ . گفت:خب نه . اما زورم به آن ها نمی رسه . گفتم :خب برو پاسگاه لویشان بده .نگذار خون من هدر بره . گفت:نمی توانم، خودت که رسم را می دانی. وقتی ترا بکشند من هم همراه اون ها میروم پاسگاه می گویم :ماهپاره را ما کشتیم .گفتم :یعنی توهم کمک آن اشقیا می کنی . تا خون من پایمال بشه . گفت:ها. رسمه وگرنه نمی توانم توی طایفه زندگی کنم نه کسی دیگه با من حرف می زنه ونه دیگه کسی بمن زن میده . می شوم تک وتنها ،بی غیرت طایفه و لعنتی شیخ .


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست