سرمایه داری دولتی شوروی!
۲۹. سوسیالیسم در یک کشور و انقلاب زودرس!
محمد قراگوزلو
•
در پاسخ به نظریه ی "انقلاب زودرس یا نارس" و به تبع آن طرح این موضوع که انقلاب اکتبر، "کودتا یا حرکتی بلانکیستی" بود، مباحث بسیار مبسوطی مطرح شده است. به نظر میرسد که نظریه ی "انقلاب نارس" مترصد این فرصت است که عروج سرمایه داری دولتی و در نهایت بحران و فروپاشی شوروی را به گردن لنین و بلشویکها بیاندازد. چنین مواضعی - که هنوز نیز از سوی طیف هایی از چپ هواداری میشود - اعتبار خود را از تحلیلهای منشویک ها و به طور مشخص پلخانف گرفته است
...
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com
دوشنبه
۲۲ بهمن ۱٣۹۷ -
۱۱ فوريه ۲۰۱۹
درآمد
پایه یی ترین نقدی منشویکی به انقلاب اکتبر طرح مولفه ی انقلاب زودرس در متن حمایت از بورژوازی لیبرال روس و متهم کردن بلشویک ها به "کودتا" است. طیف های "معقول" این گرایش معتقدند اگر بلشویکها "روند طبیعی" گذار تاریخ را مختل نکرده بودند و به بورژوازی مجال می دادند به رسالت تاریخی خود در مسیر تاریخی و طبقاتی انکشاف اقتصادی عمل کند و خود و طبقه ی کارگر روس نیز به استخدام بورژوازی در می آمدند آن "اتفاقات ناگوار" برای انقلاب رخ نمی داد و روسیه در روند "منطقی" گذار از فئودالیسم به بورژوازی نهایتا به سوسیالیسم می رسید. مثل آلمان و انگلستان که کمونیست هایش "کودتا" نکردند و کنار نشستند تا بورژوازی به وظیفه ی تاریخی خود عمل کند تا هرآینه که ماموریت و مسوولیت اش به اتمام رسید از قدرت سیاسی کنار بکشد و دولت را و قدرت را تسلیم طبقه ی کارگر کند! شگفتا که بورژوازی آلمان رهبران کمونیست را به خاک و خون کشید و بورژوازی انگلستان دخل جنبش کارگری را در آورد و هنوز که هنوز است مشغول انکشاف اقتصادی است! احتمالا منشویک های محترم جابه جایی طبقات را نه از طریق انقلاب بلکه نوبتی ارزیابی می کنند. درست مثل آسیاب! درک ساده از نظریه ی "انقلاب زودرس" چیزی است در همین مایه ها! با این حال از آنجا که این بحث در کنار مولفه ی "سوسیالیسم در یک کشور" در میان چپ کنونی ایران هواخواهان پر و پا قرص – هر چند غیر فرموله- دارد، خواهم کوشید در حد توان به زوایایی از آن پاسخ دهم.
سوسیالیسم در یک کشور!
پیشتر گفتیم که بلشویکها با آگاهی کامل از فقدان توازن و تناسب موزون میان شهر و روستا و عقبمانده گی صنعتی روسیه و برای جبران عوارض و کاستیهای اقتصادی عدم انکشاف نسبی بورژوازی در این کشور، به شدت روی پیروزی جنبش سوسیال دموکراسی آلمان و اسپارتاکیستها حساب کرده بودند. به یک مفهوم بلشویکها باور داشتند که معبر پیشروی سوسیالیسم به اروپا و فتح دژهای سرمایه داری غرب از دروازهی آلمان صنعتی میگذرد. مستقل از این مبحث پر مناقشه که چرا جنبش نیرومند سوسیال دموکراسی آلمان - با وجود پرولتاریای صنعتی و زمینه های مساعد برای انقلاب سوسیالیستی - از کسب قدرت سیاسی باز ماند و شکست این جنبش تا چه حد در اجرای طرح نپ تاثیر گذاشت و تا کجا بی راهه رفتن انقلاب اکتبر را تسریع کرد، مساله و سوال اساسی این است که اساساً آیا تحقق سوسیالیسم در یک کشور ممکن است؟ آیا با وجود دندان های تیز امپریالیسم یک انقلاب میتواند پس از پیروزی با استقلال کامل و خودکفایی تولیدی به رشد خود ادامه دهد و به اهداف مورد نظر دست یابد و به سرنوشت انقلاب اکتبر دچار نشود؟
واقعیت این است که یک سال پس از مرگ لنین (۱۹۲۵) و به اعتبار مباحث داغی که طی سالهای ۱۹۲٨ -۱۹۲۵ در حزب بلشویک در گرفت، تحقیقاً هیچ یک از جناح های حزب اعتقاد راسخی به حاکمیت اقتصادی سوسیالیستی نداشتند. مهمترین این مباحث پیرامون چگونه گی و نحوه ی خروج از نپ متمرکز شده بود. نپ یک عقب نشینی آشکار از انقلاب سوسیالیستی بود که سرمایهداری را رشد داده و به تقویت پایگاه طبقاتی خرده بورژوازی از جمله عناصر دهقانی متمول، بازرگانان و واسطه ها در اقتصاد و بوروکراتیزه شدن دولت انجامیده بود. در تمام این دوره ی حاد، دعوا بر سر این بود که سوسیالیسم فقط در یک کشور چگونه میتواند مستقر شود؟ در جناح راستِ این مبارزهی طبقاتی استالین ـ بوخارین ایستاده بودند و البته تئوریسین واقعی بوخارین بود. او مصمم بود که اتحاد حزب کارگران با دهقانان را حفظ کند و ضمن تثبیت این روابط، نحوه و تسریع صنعتیسازی حاکم را به تاخیر اندازد. این نظریه که بعدها به شکل ضد انسانی مستمسک جناح استالین قرار گرفت و حکم به قتل جوانترین نظریه پرداز شاخص حزب داد، از یکسو بر آن بود که منافع دهقانان حفظ و فربه شود و از سوی دیگر صنعتی شدن کشور - به شیوه یی که از سال ۱۹٣۰ به بعد مورد علاقه ی استالین بود - متوقف گردد. میتوان فرض کرد که پایه ی تئوریک "سوسیالیسم در یک کشور" فقط بر پایهی روند صنعتی سازی ها شکل نبسته نبود. در یک دوره ی مشخص این تئوری پشتیبان نپ بود و به رشد نیروهای مولده یاری میرساند و سپس در مقابل نپ واقع شد. ایده یی که در دوره ی مورد بحث در مُقام ادامه ی جریان طبیعی نپ از سوی اکثریت حزب به رسمیت شناخته شد و ضمن دفاع از امکان استقرار سوسیالیسم در یک کشور بر این باور قطعی اصرار داشت که ساختن سوسیالیسم در کشور شوروی شروع شده است، در ادامه به این نتیجه رسید که چنین ساخت و سازی مستلزم صنعتیسازی سریع کشور است. مرعوب شدن کارگران در برابر دهقانانی که به هر شکل نسبت به اشتراکی سازی مزارع و تولید برای شهر مقاومت میکردند، بلشویکهای پس از لنین را به ضرورت بیچون و چرای تسریع صنعتیسازی کشور مجاب کرده بود. توطئه های امپریالیستی به منظور ساقط کردن انقلاب نیز در راه بود. ضد انقلاب داخلی اگرچه عقب رانده شده بود، اما سرمایه داری جهانی در کمین انقلاب نشسته بود. موضع بوخارین ابتدا دفاع از روند سوسیالیسم در یک کشور بود. او گمان میزد که ادامه ی سیاست نپ به سوی سوسیالیسم خواهد رفت و دقیقاً به همین سبب از تقویت پایگاه دهقانان دفاع میکرد. در این برهه ی مشخص تئوری ضرورت انقلاب جهانی - که بعدها با انترناسیونال های سرگردان و بی نتیجهی تروتسکیستی همراه شد - به تعارض با نظریه ی بوخارین پرداخت. در فقدان ناخدای بلشویکها و ایجاد تشتت نظری و انشقاق میان اعضای رهبری انقلاب هیچ یک از دو جناح نمی توانست در راستای تئوریزه کردن خط لنین به مناقشات ٨-۱۹۲۵ پایان دهد و فی المثل مدعی شود که میتوان با ادامه ی سیاست نپ و در عین حال حفظ مناسبات سیاسی دیکتاتوری پرولتاریا و با تکیه بر یک اقتصاد کاپیتالیستی به سوی انقلاب جهانی حرکت کرد و از مخمصه ی سوسیالیسم در یک کشور هم بیرون آمد!
ای.اچ.کار در فصلی مبسوط از مجلد ششم "تاریخ روسیهی شوروی" مولفه ی امکان تحقق "سوسیالیسم در یک کشور" را به عنوان موضع جناح استالین علیه جناح تروتسکی به بررسی نشسته است. به نظر کار:
«دکترین سوسیالیسم در یک کشور در اصل ضربه یی بود که در مبارزه علیه تروتسکی نواخته شد. استالین اولین بار در مقاله ی دسامبر ۱۹۲۴ خود به عنوان پاسخ تندی به "انقلاب مداوم" تروتسکی و در تلاشی آگاهانه برای ارائه ی یک آلترناتیو اثباتی این دکترین را به میان کشید. تروتسکی خود آن را به عنوان آنتی تز پذیرفت. (تروتسکی، ۱۹٣۰ انقلاب مداوم، برلین، ص:۱۶٨) همچون تمام مباحثات عقیدتی که در مبارزه علیه تروتسکی طرح میشد، سوسیالیسم در یک کشور با الگوی تاکتیکی که بعداً زینوویف آن را ادغام "اختلافات قدیمی" در "مسائل جدید" توصیف کرد، تطابق یافت... در سال ۱۹۲۴ مثلث قدرت (زینوویف، کامنف و استالین) برای بی اعتبار کردن تروتسکی از طریق بیرون کشیدن هر نکته یی که لنین قبلاً بر سر آن با تروتسکی اختلاف داشت، توجهشان را به مساله ی "انقلاب مداوم" معطوف کردند... گفته میشد که منظور تروتسکی از "انقلاب مداوم" این نظر است که اقتصاد سوسیالیستی نمیتواند در روسیه ی شوروی بنا گذاشته شود مگر با کومک انقلاب پرولتری در جای دیگر و این که این نظری مخالف با مواضع لنین بوده است... لنین اگرچه هیچگاه در این مورد بحث نکرده بود اما هر از چندگاه تحت عنوان ضرورت های عملیِ بنا گذاردن پایه های سوسیالیستی اقتصاد، تلویحاً گفته بود که "ساختمان سوسیالیسم حتا در روسیهی عقبمانده نیز یک اقدام ناامیدکننده نیست..." در آوریل ۱۹۲۴ استالین به تکرار این نظر متداول که "برای پیروزی نهایی سوسیالیسم، برای سازماندهی تولید سوسیالیستی، تلاش یک کشور به ویژه یک کشور دهقانی مثل روسیه ناکافی است" اکتفا میکرد. در نوامبر همان سال استالین به لنین استدلال می کرد که تئوری "انقلاب مداوم" تروتسکی به معنای "پریدن از بالای سر" دهقانان و در نتیجه عاجز ماندن از شناخت مکان اساسی آنان در پروسه ی انقلابی است. خطر تروتسکیسم این بود که "پرولتاریای روسیه را از متحدش یعنی دهقانان فقیر جدا میکرد." (استالین، ۱۹۴۷، کلیات آثار، ج.۶، ص:٣۴۹ متن روسی) درون مایه ی اصلی تحلیل استالین - که قابلیت بدیع و بسیار نادر او گاه به عنوان امری تصادفی توصیف شده - مبتنی بر دو خصلت اصلی انقلاب اکتبر بود. اول این که دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه در شکل قدرت ناشی از اتحاد بین پرولتاریا و توده های زحمتکش دهقان مستقر شده بود. دوم این که دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان نتیجهی پیروزی "سوسیالیسم در یک کشور" استقرار یافته بود. لنین طی مقالهیی در سال ۱۹۱۵ بدون اشاره به مورد روسیه نوشته بود "ناموزونی توسعه ی سیاسی و اقتصادی یک قانون بیچون و چرای سرمایهداری است. در نتیجه این طور استنباط میشود که پیروزی سوسیالیسم در وهله ی اول در چند کشور سرمایهداری یا حتا در یک کشور به تنهایی میسر است. پرولتاریای پیروزمند چنین کشوری که از سرمایهداران خلع ید کرده و تولید سوسیالیستی را در کشورش سازمان داده است، در مقابل بقیه ی دنیای سرمایه داری خواهد ایستاد. طبقات تحت ستم سایر کشورها را به خود جذب خواهد کرد. در میان آنان علیه سرمایه داران شورش به وجود خواهد آورد و در صورت لزوم حتا با نیروی مسلح در مقابل طبقات استثمارگر و دولتهای آنان عمل خواهد کرد." استالین در پشتیبانی از تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" به دو بخش دیگر از نوشته های لنین نیز استناد جست. لنین در نتیجهگیری آخرین سخنرانیاش، سوسیالیسم را به عنوان "نه یک مسالهی مربوط به آینده ی دور" توصیف و اظهار امیدواری کرده بود که "نه فردا، اما در چند سال دیگر... روسیه ی نپ، روسیه ی سوسیالیست خواهد شد." در جای دیگری لنین به این پرسش درباره ی تعاونیها پاسخ مثبت داده بود که آیا کنترل دولت پرولتاریایی بر وسائل تولید، به همراه اتحاد بین پرولتاریا و میلیونها دهقان کوچک "تمام آنچه برای ساختمان یک جامعه ی سوسیالیستی کامل اساسی است" را فراهم نمیکند؟ تمام مطلب - که از نوشته های لنین در تقابل با تئوری "انقلاب مداوم"[۱] تروتسکی جدا شده بود - بیش از این نبود. به این ترتیب تروتسکی به موضع منشویکی رانده شد و تئوریاش نیز به عنوان آنتیتز تئوری لنینیستی "سوسیالیسم در یک کشور" معرفی گردید. از همین موضع بود که از درون "سوسیالیسم در یک کشور" آموزه های انترناسیونالیستی بیرون زد. به نظر استالین "پیروزی سوسیالیسم در یک کشور یک وظیفه ی خودبسنده نیست... این آغاز و پیش شرط انقلاب جهانی" است. چشمداشت به پیروزی پرولتاریای سایر کشورها به عنوان شرط تحقق سوسیالیسم – آن هم در شرایطی که سوسیال دموکراسی آلمان شکست خورده بود - علاوه بر منشویسم نوعی گرایش پاسیفیستی نیز تلقی شد. استالین در جریان تعرض تئوریک به تروتسکی چنین نوشت "کسانی که با فراموش کردن خصلت بینالمللی انقلاب اکتبر اعلام میکنند، پیروزی انقلاب در یک کشور یک پدیده ی صرفاً و منحصراً ملی است، در اشتباه هستند. اما کسانی که با به یاد داشتن خصلت بینالمللی انقلاب تمایل دارند این انقلاب را پاسیو و صرفاً محکوم به دریافت پشتیبانی از خارج ببینند نیز در اشتباهاند."
بحث تماماً در عرصه ی تئوریک به پیش برده شد و هیچ عنصر دشمن شخصی در آن ظاهر نمیشد. این نوشته در زمره ی فکر شده ترین نوشته های استالین است. تقریباً دو سال بعد از شکست سوسیال دموکراسی آلمان (پائیز ۱۹۲٣) بوخارین در جلسهی کمیته ی حزبی مسکو (اوایل آوریل ۱۹۲۵) به نحوی هوشمندانه به طرح تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" پرداخت و چنین گفت "آیا ما میتوانیم سوسیالیسم را در یک کشور بسازیم؟ در حالی که تاکنون هیچ پیروزی پرولتاریای اروپای غربی در کار نیست؟ وقتی ما کار روی این مساله را آغاز کردیم بعد از کمی فکر درباره ی آن روشن شد که خود این مساله، آن چنان که قبلاً به نظر می رسید ساده نیست. ثابت شد که این مساله بسیار پیچیده تر از آن است که در بررسی اولیه به نظر میرسید." کم و بیش در همان ایام کامنف نیز از همان مواضع بوخارین سخن گفت "بهتر است که با اعمال کار نیروی خودمان نتایجی را که لازم داریم به دست آوریم. نه به کومک سرمایه داران، بلکه با بهره گیری از انرژی خودمان. بهتر است این راه را آهسته بپیماییم اما مطمئنتر خواهد بود. بهتر است بگذاریم روسیه آرامتر توسعه یابد، اما مال خود باقی بماند." در اتهامات پیش از کنگره ی چهاردهم - ٨ ماه بعد - ادعا شد که کامنف و زینوویف در دفتر سیاسی از این نظر دفاع کرده اند که ما به علت عقب افتاده گی تکنیکی و اقتصادی نمیتوانیم بر مشکلات داخلیمان فایق آییم، مگر آن که انقلاب بینالملل ما را نجات دهد. در واقع بحث اساسی بر سر این بود که چرا دستیابی کامل به سوسیالیسم در غیاب انقلاب پرولتری در کشورهای دیگر غیر ممکن اعلام شده بود. کامنف و زینوویف معتقد بودند که عقب افتاده گی اقتصاد شوروی دلیل آن است و استالین و بوخارین به تهدید امپریالیسم تکیه میزدند. (سخنرانی بوخارین و اسناد چهاردهمین کنگره ی سراسری حزب کمونیست، ۱۹۲۶، صص:۱٣۹-۱٣۵) وقتی که تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" با کوتاه آمدن زینوویف در قطع نامه ی کنفرانس درج شد، جناح استالین نوشته های دیگری از لنین را لایروبی کرد و از زیر خاک بیرون کشید. از قرار لنین در یادداشتی به سال ۱۹۲۱ برای جزوه ی "در مورد مالیات غذایی" نوشته بود "۲۰ – ۱۰ سال مناسبات صحیح با دهقانان و پیروزی در مقیاس جهانی تضمین میشود. حتا در صورت تاخیر در انقلابات پرولتری که در حال رشد هستند." چنین نقل قولی سوسیالیسم در یک کشور را به موازات استمرار نپ قرار میداد. در این گیر و دار یک سند دیگر از لنین (خطاب به کنگره ی شوراها در دسامبر ۱۹۲۰) پیدا و رونمایی شد که چنین میگفت "تنها وقتی کشور دارای الکتریسته است، تنها زمانی که صنعت، کشاورزی و حمل و نقل بر پایه های تکنیکی صنعت بزرگ مدرن قرار گرفته باشد، فقط در آن زمان ما نهایتاً پیروز خواهیم بود." (لنین، کلیات آثار، روسی، جلد ۲۶، ص:۲۲۹) همین چند کلمه برای سرعت بخشیدن به روند صنعتیسازی و تقلیل سوسیالیسم در حد گسترش تولید و خودکفایی کافی بود. مضاف به این که ثبات سرمایه داری در غرب پس از شکست انقلاب آلمان به تحکیم پایه های سوسیالیسم در یک کشور انسجام بیشتری بخشید و به برنامه ی نپ امکان پیشروی داد. نپ در چارچوب مسیر حرکت شتابان به سوی سوسیالیسم در اقتصادی که اساساً دهقانی بود به نمایش درآمد و شمایلی از طرح بزرگ انقلابی به شیوه ی روسی پوشید. روسهای داخل و خارج از کشور جذب انقلاب ملی و غیر انترناسیونالیستی میهن پرستی بیدار شدند. احساس غرور از دستآوردهای انقلاب بر تمام کشور سیطره دواند. سوسیالیسم در یک کشور - با تاکید بر جنبه های ملی آن - به عنوان اعلامیه ی استقلال از غرب فراتر از تحلیلهای اقتصادی و مواضع سیاسی، اعلام وفاداری به ظرفیت های مردم روسیه بود. از یک منظر این تئوری فرزند خلف نپ بود. در سال ۱۹۲۱ انقلاب نیاز مبرم داشت که دهقانان را با سازشهایی مشوقانه به منظور تولید غذا و تامین مایحتاج شهر و کارخانه ها و کل اقتصاد به حرکت در بیاورد و اعتراضها را خاموش کند. نپ به ایمان سنتی دهقانان روسی دارای اصل و نسب اسلاوفیل جذابیت نشان میداد و سوسیالیسم در یک کشور از جانب معتقدان به ظهور مسیح و روسهای ضد بلشویکی که از طریق نپ با انقلاب به تفاهم و آشتی رسیده بودند، استقبال شد. زمانی که لنین برنامه ی نپ را اعلام کرد بر دو شرط به عنوان ضرورت پیروزی انقلاب سوسیالیستی در روسیه ی عقب مانده تاکید کرد. یکی، پشتیبانی توسط انقلاب سوسیالیستی در یک یا چند کشور اصلی در زمان لازم و دیگری سازش بین پرولتاریا و اکثریت جمعیت دهقانان. در نظر لنین هرگز انتخابی میان این دو شرط شکل نبست. بعد از مرگ لنین راهحل دوم انتخاب و نهادینه شد. اهمیت غائی سوسیالیسم در یک کشور در این بود که ضرورت هر یک از شرایطی را که لنین در زمان معرفی نپ مطرح کرده بود، کنار میگذاشت و به نوعی از سال ۱۹۲۵ در جهت مخالف نپ حر کت میکرد. بهبودی نسبی شرایط اقتصادی راه را برای لغو نپ و تحقق سوسیالیسم در یک کشور آماده ساخته بود. به این ترتیب سازش با دهقانان به تدریج کنار گذاشته شد و "سوسیالیسم دهقانی" به سود "سوسیالیسم صنعتی" و خودکفایی به بایگانی تاریخ رفت. اتحاد شوروی مصمم بود از طریق صنعتیسازی کشور سوسیالیسم را به پیروزی برساند. صنعتی کردن مستقل از غرب و حتا علیه غرب به پیش برده شد و چنین بود که این سیاست دوره ی استالین را از صنعتیسازی دوران ویته [۲] متمایز کرد... سوسیالیسم در یک کشور به خوبی در بحث مربوط به خصلت غالب اقتصاد شوروی جا گرفت. نظریه یی که بر آن بود سوسیالیسم در یک کشور شکلی از سرمایه داری دولتی است، درست نفی اعتقاد به امکانپذیری ساختمان سوسیالیسم در شرایط موجود بود. سوسیالیسم در یک کشور به خوبی در جدال مربوط به ماهیت نپ جای میگرفت. اگر نپ صرفاً عقب نشینی بود، پس اتحاد شوروی از سوسیالیسم دور میشد و نتیجه ی تبعی آن به روشنی این بود که سوسیالیسم در یک کشور افسانه است. سوسیالیسم در یک کشور به خوبی در مجادله ی بین مکتب "صنعتی" که میخواست از طریق صنعتی کردن سریع اتحاد شوروی را یک موجودیت اقتصادی خودکفا سازد و مکتب "کشاورزی" که مبلغ توسعه ی صادرات کشاورزی برای تامین ملزومات صنعتی از خارج بود، جای میگرفت. این دومی آشکارا سوسیالیسم در یک کشور را رد میکرد و آینده را در تمدید نامحدود وابسته گی شوروی به کشورهای خارجی میدید. سوسیالیسم در یک کشور تجسم ضمنی - بعداً صریح - این ادعا بود که تنها استالین به حزب و به کشور یک سیاست مثبت و سازنده ارائه داده است در حالی که مخالفین او چیزی جز نفی و شکاکیت نداشتند و در انتظار حوادثی بودند که باید در جاهای دیگر اتفاق می افتاد. مخالفین سوسیالیسم در یک کشور خود را در مظان این اتهام قرار دادند که به طور ضمنی میگویند خود انقلاب عملی اشتباه یا زودرس بوده است. چرا که اجرای اهدف آن غیر ممکن است. این اتهام نه فقط مخالفت "اعتصاب شکنانه ی" زینوویف و کامنف در مقابل لنین در اکتبر ۱۹۱۷ و نوسانات حزب در مقابل "تزهای آوریل" شش ماه قبل از آن، بلکه نظریه ی سنتی منشویسم را نیز زنده میکرد. از سوی دیگر مخالفان سوسیالیسم در یک کشور در مظان اتهام آوانتوریسم عجولانه برای تسریع انقلاب در سایر کشورها به هر قیمت قرار میگرفتند. اعلام شد که این جوهر "انقلاب مداوم" تروتسکی است که لنین هم آن را محکوم کرده بود. آسان بود که بر مبنای دکترین جدید، استالین را به عنوان مفسر واقعی بلشویسم و لنینیسم و مخالفین او را به عنوان وارثین کسانی که در مقابل لنین مقاومت کرده و بلشویسم را منکر شده بودند، ترسیم نمود.»
(نقل به مضمون و بازنوشت خلاصه یی از ای.اچ.کار، فصلی از مجلد ششم تاریخ روسیهی شوروی)
در همین رابطه لوچیوکولتی طی مقاله یی تحت عنوان "مساله ی استالین" در شماره ی ۶۰ ماهنامه ی تئوریک نیو لفت رویو (New Left Review) به موضوع سوسیالیسم در یک کشور پرداخته و از موضوع جهانی شدن انقلاب - به عنوان یک فرضیه ی از پیش ثابت شده نزد بلشویکها - سخن گفته است. به نظر کولتی:
«هنگامی که در اکتبر ۱۹۱۷ حزب بلشویک موجبات قیام را فراهم کرد و قدرت را در دست گرفت، لنین و رفقایاش معتقد بودند که این اولین گام در یک انقلاب جهانیست. شروع این پروسه در روسیه نه به این خاطر که روسیه از لحاظ درونی آماده ی یک انقلاب سوسیالیستی بود، بلکه به خاطر ویرانی عظیم ناشی از جنگ جهانی اول، شکست نظامی، گرسنه گی و بدبختی عمیق توده ها بود که یک بحران اجتماعی و سیاسی را پیش از هر کشور دیگری در روسیه به وجود آورد. سقوط تزاریسم در فوریهی ۱۹۱۷ یک جمهوری بورژوا دموکراتیک نامطمئن و پرنوسانی را به وجود آورد که در اصلاح فجایع جامعه ی روسیه و در اختیار گذاشتن مایحتاج اولیه ی زنده گی برای توده ها ناتوان بود. ولی بلشویکها معتقد بودند که حزب آنها میتواند به قدرت برسد و انقلاب سوسیالیستی را حتا در روسیه، که از عقب ماندهگی رنج میبرد، آغاز کند. چون جنگ جهانی اول یک بار دیگر بر آنچه که در سال ۱۹۰۵ عیان شده بود، تاکید کرد. روسیه دقیقاً به خاطر عقب مانده گی اش و جمع تضادهای قدیمی و جدیدی که درهم آمیخته بودند به عنوان قابل انفجارترین نقطه و به عنوان "ضعیفترین حلقه" خودنمایی میکرد.
اگر این حلقه بشکند تمام زنجیر را با خود میبرد و پروسه ی انقلاب در کشورهای پیشرفته ی صنعتی اروپا را تسریع میکند. پروسه یی که از آلمان آغاز می گردد.
پس هدف آنان تنها به ثمر رساندن انقلاب در یک کشور به خصوص نبود. حتا کشوری با ابعاد عظیمی همچون امپراتوری تزار که در دو قاره گسترده بود. هدف آنان انقلاب جهانی بود. انقلاب بلشویکها در روسیه فقط یک انقلاب روسی به حساب نمیآمد بلکه به عنوان اولین قدم در راه انقلاب در اروپا و جهان به حساب می آمد. این انقلاب تنها به عنوان یک پدیده ی روسی اهمیتی برای آنان نداشت و اصولاً امکانی برای بقایاش نبود.
پس کشوری که پروسه ی انقلاب در آن شروع شده بود به خودی خود و یا برای ویژهگیهای مخصوص اش و یا سرنوشت ملی آن مورد توجه بلشویکها نبود، بلکه به عنوان پایگاهی برای شروع یک تحول جهانی مورد نظر آنان قرار داشت. در این سالها اروپا محور جهان بود و یا حداقل این طور به نظر میرسید. اگر انقلاب از روسیه ی پهناور و عقبمانده میتوانست اشاعه پیدا کند و در آلمان، اتریش، مجارستان و ایتالیا به پیروزی برسد محور کل دنیا تغییر میکرد.
با نگاهی به تجربه ی گذشته، چیزی که امروز تعجب آور است زحمات زیاد و عزم پا بر جایی است که بلشویکها با توسل به آن در مدت کوتاهی این دید استراتژیک را انتخاب کردند. حقیقت جالب توجه در این جا سختگیری خشک بلشویکها در ندادن هیچ گونه امتیازی به ناسیونالیسم بود. در سالهای آخر قرن ۱۹ مارکسیسم نه فقط به عنوان یک ایده ئولوژی خارجی - که از لحاظ تاریخی و فرهنگی در اروپا رشد کرده بود - وارد روسیه شد بلکه به عنوان رد آشکار هرگونه ماموریت خاص مختص روسیه و راه ویژه یی برای رسیدن به سوسیالیسم بود. فقط کافی است که پلمیکهای تند لنین و پلخانف را علیه پوپولیسم به یاد آوریم. اولین هسته های مارکسیست که بعداً حزب کار سوسیال دموکرات را به وجود آوردند در مخالفت با گرایشات اسلاو دوستانه که ریشه ی عمیقی در فرهنگ روسیه داشتند و گاهی موضع جنگجویانه و انقلابییی در سطح سیاسی اتخاذ میکردند، از اشاعه ی راه غربگرایی (westernization) هیچ کوتاهی نکردند. رشد اقتصادی ـ اجتماعی کشور نمیتوانست به ارزش های بدوی روسیه ی مادری واگذار شود. توسعه به معنای صنعتی شدن بود. یعنی رشد سرمایه داری. علاج مرض های ناشی از "عقب افتاده گی آسیایی" روسیه ی تزاری، علوم و تکنولوژی غرب بود. توسعه ی سرمایهداری صنعتی که آن خود موجب به وجود آمدن پرولتاریای مدرن کارخانهیی میشد. اهمیت این تاکید ایده ئولوژیک و حد و اندازه ی تعهدی که اولین نسل مارکسیست های روسی به این مساله داشتند در پژوهش تاریخی لنین که به رشد روابط سرمایه داری در روسیه اختصاص داده شده بود به ثبت رسید.
پس در آخرین دهه ی قرن نوزدهم مارکسیستهای روسی موضع دشواری را اتخاذ کردند (که در پلمیکها مورد سوءاستفاده ی پوپولیستها قرار گرفت) که همان دفاع از پروسهی سریع صنعتی شدن بود که به وسیله ی بورژوازی لیبرال هم حمایت میشد. گرچه در میان مارکسیستها اهداف گوناگون و دورنماهای مختلفی وجود داشت. ایده ی اساسی حاکم بر این موضع آن چیزیست که ریشه و هسته ی تمام تفکر مارکس را تشکیل میدهد. انقلاب سوسیالیستی انقلابی است که به وسیله ی طبقه ی کارگر به ثمر میرسد و رهبری میشود. طبقه یی که خود با رشد سرمایه داری صنعتی رشد میکند. انقلاب سوسیالیستی یک رهایی کامل بشریت است، ولی این رهایی مستلزم شروط تاریخی و مادی است. نه تنها "اجتماعی شدن کار" و "تشکیل کارگر کُلکتیو"، نه تنها رشد وسیع بازدهی نیروی کار، بلکه همچنین زوال محدودیت های محلی و بنگاهی که فقط در چهارچوب تولید صنعتی مدرن و بازار جهانی ایجاد شده و به وسیله ی امپریالیسم به دست میآید، در غیاب این دو شرط اساسی کل تئوری مارکس نیز پا در هوا میماند. زیرا آنها یک صحنه ی انقلابی در جهان به وجود میآورند که در آن وحدت بشریت و کمونیسم بینالمللی میتواند تحقق یابد و به علاوه آنها یک عامل انقلابی نیز به وجود میآوردند که به پروسه های کار علمی و عقلانی (Rational) مربوط است: یعنی کارگر و تکنسین مدرن.
در سالهای اول قرن بیستم مارکسیستهای روسی به زودی شروع به پیوند زدن یکسری مشخصات و در بعضی مواقع حتا ایجاد تغییراتی در این سیستم پیش فرضهای اساسی کردند. آنان میبایست دیدگاه خود را در قبال اهداف سیاسی اجتماعیِ متمرکز بر عملکرد خود تصحیح سازند تا ثاثیر عمیقی بر روی اجتماع معاصر روسیه گذارند و به عنوان یک نیروی انقلابی به طور موثر عمل کنند.
اولین و یکی از مهمترین این مشخصات البته درک ژاکوبنی از حزب بود که به وسیله ی لنین معرفی گردید. [٣] در چنین درکی حزب "حزب کادرها" یا "انقلاببون حرفه یی" شد. به عبارت دیگر یک پیشرو بسیار متمرکز. مشکل نتوان فشار و این احتیاج مارکسیست های روسی را به خاطر شرایط ویژه ی اتمسفر غیر قانونی که حزب باید تحت استبداد تزاری در آن عمل میکرد درک نکرد. یک مشخصه ی دیگر یا بهتر است بگوییم در این مورد، تغییر بحث های حساس حول طرح مارکسیستی کلاسیکی بود که لااقل تا آن هنگام به مارکس نسبت داده میشد. به موجب این بحث، صحبت از دو دوره و یا دو مرحله ی انقلاب - بورژوا دموکراتیک و سوسیالیستی - به معنی دو مرحله ی مشخص به هم پیوستهی تاریخی مطرح بود. مساله ی مورد نظر در این جا حتا بیشتر از شرایط مشخص روسیه نشات میگرفت. ولی مقیاس انحراف در این مساله آن قدر بود که عمیقاً بر تمام استراتژی و آینده ی حزب کارگران تاثیر گذاشت. به خاطر خصلت استبدادی رژیم تزاری و نبود هیچ نوع آزادیهای قانونی - حتا اگر از رشد ضعیف سرمایه داری صنعتی هم صحبت نکنیم - حزب مارکسیست میبایستی در محیطی عمل میکرد که عموماً چنین پذیرفته شده بود که در هر شرایطی یک انقلاب بورژوایی باید قبل از انقلاب سوسیالیستی به وقوع بپیوندد. پس مساله این بود که یک حزب مارکسیست در قبال این انقلاب بورژوایی که هم رشد روابط سرمایه داری و هم تقویت و سازماندهی طبقه ی کارگر را در بردارد، چه موضعی باید اختیار کند؟
وقتی که منشویکها به مارکس آویزان میشوند!
فصل مشترک منشویک های صد و بیست سال پیش روسی و منشویکهای معاصر ایرانی آویزان شدن از مارکس است. در حالی که بلشویک ها به تاسی از تز ساده اما درخشان لنین تاکتیکهای خود را در تحلیل مشخص از شرایط مشخص اخذ می کردند و در لحظه ی حال می زیستند؛ منشویکها چنین می نمودند که در پیشبرد سیاست روح مارکس در کالبد ایشان حلول کرده بود و دستور می داد که تاریخ را باید کلمه به کلمه از روی "گروندریسه" نوشت! گویا پله خانف با روح مارکس ارتباط داشت و لنین و تزهای آوریل یک انقطاع و ارتداد از آیه های مقدسی بودند که دست بردن به قدرت سیاسی بی اجازه ی رشد نیروهای مولده را ارتداد می دانستند!
تا حدود ۱۹۰۵ مارکسیستهای روسی وسیعاً این تز را قبول داشتند که انقلاب سوسیالیستی در کشورهای از نظر اقتصادی عقب افتاده مثل روسیه که در آن پرولتاریای صنعتی اقلیت محدودی را شامل میشد و انقلاب بورژوایی هنوز به وقوع نپیوسته بود امکانپذیر نیست. آنان استدلال میکردند که در روسیه انقلاب فقط میتواند بورژوایی باشد، پس وظیفه ی سوسیال دموکراتها فقط میتوانست حمایت از بورژوازی باشد و نه به سرانجام رساندن انقلاب خودی.
اما بعد از سال ۱۹۰۵ فقط منشویکها بر صحت این تز اصرار داشتند. خط منشویکی که حمایت از بورژوازی لیبرال و خودداری حزب سوسیال دموکرات به منظور "پاک نگاه داشتن دستان خود" را قبول داشت، به وسیله ی دو دیدگاه استراتژیک دیگر در جنبش کارگری روسیه در حین انقلاب ۱۹۰۵ مورد مخالفت قرار گرفت. "دیکتاتوری انقلابی ـ دموکراتیک کارگران و دهقانان لنین" و دیدگاه "انقلاب مداوم" تروتسکی. این دو دیدگاه نیز با هم مخالف بودند.
آنچه که در هر دوی این مواضع - در مخالفت با منشویکها - مشترک بود نقش مثبت و پیشرویی بود که در خود انقلاب بورژوا دموکراتیک به سوسیال دموکراتها داده میشد. اما اختلاف ما بین این دو به اندازه ی کافی زیاد بود که در سایر مسائل با یکدیگر متضاد باشند. لنین میپنداشت که حزب باید مشوق وحدت انقلابی کارگران و دهقانان باشد، به طوری که آن انقلاب بورژوایی را به ثمر رساند و زمینه را برای انقلاب سوسیالیستی فراهم آورد. در حالی که این پروسه به هر حال برای یک دوره ی کامل تاریخی یک انقلاب بورژوایی باقی خواهد ماند، که این به خاطر سلطه ی دهقانان است. از سوی دیگر تروتسکی معتقد بود که در همان حال که پرولتاریای روسیه باید دهقانان را به طرف خود جلب کند و رهبری آنان را در انقلاب بورژوایی داشته باشد، نمیتواند در آن نقطه، این پروسه را متوقف نماید. پرولتاریا برای تکمیل انقلاب بورژوایی به ناچار ناگزیر است تا انقلاب خود را در یک پروسه ی غیر مقطع (پیوسته) آغاز کند.
درک یک نکته در این جا مهم است. گرچه هر دوی این خطوط به خاطر برخورد به مساله ی انقلاب در روسیه به وجود آمدند ولی به هر حال یک نوع حمایت و تکمیل در سطح جهانی را پیش فرض داشتند. اگر به این خطوط به جای در نظرگیری این چارچوب جهانی فقط در محدوده ی جامعه ی روسیه آن زمان برخورد شود، در آن صورت هر دو اختیاری و غیر عملی میشوند. در آن صورت خط لنینی به معنی متشکل کردن پرولتاریا برای رهبری انقلاب بورژوا دموکراتیک می بود. یعنی برای استقرار رژیمی که به خاطر حکمفرمایی کارمزدی و استثمار سرمایهداری پرولتاریای خود رنج میبرد. از سوی دیگر موضع تروتسکی به معنی حمایت از یک گذار غیرمقطع (مداوم) از انقلاب بورژوایی به انقلاب سوسیالیستی در کشوری بود که پرولتاریای صنعتیاش به مانند یک جزیره در محاصره ی دریایی نامحدود از دهقانان واقع شده بود. معذالک این دو تز علیرغم محدودیتها و اختلافشان مخصوصاً در قالب انقلاب ۱۹۰۵ دارای اهمیت و خلاقیتی هستند که به شرح زیر است:
«هر دوی آنها تضاد واقعی و اصلی یی که حزب روسی خود را در آن محصور یافت طرح کردند. این طراحی مبتنی بر یک حزب انقلابی سوسیالیستی در کشوری بود که برای چنین انقلابی کاملاً نارس مینمود. با این وجود، حزبی که برای نیل به این هدف، در چنین زمینه یی به ظاهر اشتباهآمیز به وجود آمد نه از روی اتفاق، بلکه به خاطر دلائل عمیق تاریخی بود. در برخورد با این تضاد اصلی، این دو موضع به طور ضمنی حاوی نکات جدید تحلیلی بودند که چند سال بعد در تئوری لنینیستی امپریالیسم کاملاً توضیح داده شدند. اولین این نکات آن بود که دیگر در قرن بیستم یک بورژوازی انقلابی نمیتوانست باقی مانده باشد. بنابراین رهبری انقلاب بورژوا دموکراتیک در جایی که چنین انقلابی میبایست به وسیله ی پرولتاریا صورت بگیرد غیر قابل اجتناب بود. این ایده، تحلیل مارکس را در مورد تاریخ آلمان نوین تصحیح کرده و گسترش داد، که در آن تحلیل مارکس از ضعف و عجز بورژوازی آلمان در روبه رو شدن با مساله ی انقلاب خود و بریدن پیماناش با اشرافیان (یونکرها) صحبت کرده بود. نکته ی نوین دوم که تازه گی آن از نکته ی اول هم بیشتر بود در این فرضیه که انقلاب سوسیالیستی حتماً نباید ابتدا در غرب - در کشورهای پیشرفتهی سرمایه داری - به وقوع بپیوندد، بلکه میتواند در کشورهای عقبمانده ی شرق به حرکت درآید و حتا از مناطق پیرامونی خود کشورهای متروپل و مراکز حساس سیستم شروع شود، خلاصه میشد. این تز تا حدی پیش زمینه ی تحلیل لنین از امپریالیسم بود. یعنی زمینه را برای آنچه که بعداً لنین آن را قانون "رشد ناموزون" خواند، آماده کرد. بر طبق این نظریه قابل انفجارترین نقطهی سیستم جهانی لزوماً پیشرفتهترین نقطه نیست بلکه بر عکس میتواند ضعیفترین حلقه از نقطه نظر سرمایهداری باشد، اما این حلقه علیرغم ضعفاش می تواند از قابلیت انقلابی و نیروهای انفجاری غنی باشد. دقیقاً به این خاطر که هر دو تضادهای کهنه و جدید را در خود مجتمع دارد.»
انقلاب زودرس یا کودتا؟
در پاسخ به نظریه ی "انقلاب زودرس یا نارس" و به تبع آن طرح این موضوع که انقلاب اکتبر، "کودتا یا حرکتی بلانکیستی" بود، مباحث بسیار مبسوطی مطرح شده است. به نظر میرسد که نظریه ی "انقلاب نارس" مترصد این فرصت است که عروج سرمایه داری دولتی و در نهایت بحران و فروپاشی شوروی را به گردن لنین و بلشویکها بیاندازد. چنین مواضعی - که هنوز نیز از سوی طیف هایی از چپ هواداری میشود - اعتبار خود را از تحلیلهای منشویک ها و به طور مشخص پلخانف گرفته است. گرچه پاسخهای لنین به پلخانف و کائوتسکی به اندازه ی کافی بسنده و راهگشاست، با این همه برای جمعبندی این بحث، به تحلیل ساده یی از دانیل بنسعید تکیه میزنیم:
«از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به بعد، یک تز بین مدافعان مارکسیسم به ویژه در کشورهای آنگلوساکسون دوباره قوام یافته و آن این که انقلاب اکتبر از اول تا آخر محکوم است زیرا پیش از موقع رخ داده است. واقعیت این است که منشا این تز به زمانهای پیشتری برمیگردد. یعنی در گفتمان خود منشویکهای روسیه و نیز در تحلیل هایی کائوتسکی از ۱۹۲۱ به بعد. وی در آن زمان مینوشت: "چه قدر می شد از ریختن خون و اشک و از ویرانی اجتناب کرد، اگر بلشویکها حس ”خود محدود کردن“ به آنچه قابل دسترسیست را دارا بودند. این است کاراستادانه." جمله ی فوق به نحو عجیبی پرمعناست. این جا کسی را میبینید که علیه اندیشه ی حزب پیشتاز مجادله میکند، اما در عوض حزبی استاد، مربی و آموزگار را تصور مینماید که به میل خود حرکت تاریخ و شتاب آن را تعیین میکند. توگویی مبارزات و انقلاب فاقد منطق خاص خویش اند. وقتی انقلاب ها سر میرسند، اگر بخواهیم آنها را "خود محدود" کنیم به سرعت میبینیم در اردوی نظم مستقر قرارگرفته ایم و آن وقت دیگر مساله بر سر این نیست که اهداف حزب "خود محدود شوند" بلکه بدین معناست که آرمانهای توده ها محدود خواهند شد. بدین ترتیب است که اقدام ابرت ها و نوسکه ها به کشتن رزا لوکزامبورگ و لتوپارکردن شوراهای ایالت باویر (آلمان) همچون نمونه های ممتاز "خود محدود کردن" جلوه میکنند.
در حقیقت، این استدلال به صورتی اجتنابناپذیر به این ایده منجر میشود که تاریخ پدیده ییست کاملاً منظم و قاعدهمند مثل ساعت، که هر چیزی به موقعاش رخ میدهد، درست سر وقت. این استدلال به ساده لوحی یک جبرگرایی قاطع تاریخی میانجامد [۴] که غالباً مارکسیست ها را بدان سرزنش میکنند که معتقدند زیربنای هر چیزی روبنای آن را به گونه یی تنگاتنگ مشخص میکند. این ایده به ساده گی این واقعیت را نفی میکند که تاریخ همان سرنوشت نیست، بلکه سرشار از حوادثیست که طیفی از ممکنات را نشان میدهند. تحولاتی که یقینی نیستند، بلکه افق معینی از امکانات را نشان میدهند. خود بازیگران انقلاب روسیه آن را چون یک ماجراجویی مجزا و منفصل در ذهن نداشتند، بلکه آن را چون گامی نخستین در راه انقلاب اروپایی و جهانی میدیدند. شکستهای انقلاب آلمان یا جنگ داخلی اسپانیا، تحولات انقلاب چین، پیروزی فاشیسم در ایتالیا و آلمان چیزی نبود که از پیش رقم خورده باشد.
صحبت کردن از انقلاب زودرس، بدین نحو، به یک اعلام رای دادگاه تاریخ شباهت مییابد، حال آنکه باید از دیدگاه منطق درونی کشمکش و سیاستهایی که با یکدیگر درگیر هستند به داوری نشست. از این دیدگاه، شکستها به معنی اثبات خطا و اشتباه نیست، چنانکه دلیل حقانیت نیست. علت این است که هیچ داوری نهائی وجود ندارد. آنچه اهمیت دارد این است که گام به گام در هر گزینش بزرگ و دو راهی عظیم (مانند نپ، جمعی کردن یا کلکتیویزاسیون اجباری، عهدنامه ی آلمان ـ شوروی جنگ داخلی اسپانیا، پیروزی نازیسم) مسیر تاریخ ممکن دیگری ترسیم شد. این است آنچه قابل فهم بودن گذشته را حفظ میکند و امکان میدهد که برای آینده از آن درسی گرفته شود.
شاید این نیز مهم باشد که در برابر اهریمنی جلوه دادن انقلاب و منسوب کردن کلیه ی فلاکت های قرن به آن، موضع بگیریم و صریحاً بگوییم که اتحاد شوروی مسلماً کشوریست که طی٣۰ سال شاهد بیشترین مرگ و میرهای خشونت بار و متمرکز در یک سرزمین معین بوده، اما نمیتوان بیحساب و کتاب این دهها میلیون مرگ و نابودی را - که مورخین امروز درباره ی ارقام آن بحث میکنند - به انقلاب نسبت داد، از جمله تلفات ناشی از جنگ جهانی اول، ناشی از مداخلات خارجیها، جنگ داخلی یا تلفات جنگ جهانی دوم. همان طور که در دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه غیر ممکن بود که رنج ها و تلفات ناشی از مداخله ی سلطنت طلبان یا تلفات ناشی از جنگهای ناپلئونی را به پای انقلاب ۱۷٨۹ نوشت.
بد نیست در این روزگار بازگشت ارتجاع، این چند سطر مشهور از کانت را یادآوری کنیم که در ۱۷۹۵ در اوج ارتجاع ترمیدوری (انقلاب فرانسه) نوشته است: "چنین پدیده یی در تاریخ بشریت دیگر فراموش نمیشود. زیرا این پدیده (انقلاب) در طبیعت انسان یک استعداد، یک قابلیت پیشرویی را به منصه ی ظهور رسانده که هیچ سیاستی هر اندازه هم که باریکبینی و ظرافت داشته باشد نمیتواند آن را از حرکت پیشین حوادث پیشبینی کند و متصاعد سازد. تنها طبیعت و آزادی که بنا بر اصول درونی حقوق در نوع انسان یکجا گرد آمده اند این صلاحیت را داشته اند که آن را اعلام کنند. البته این که در چه زمانی رخ دهد نامعین میماند و همچون واقعه ییست محتمل. اما هر چند هدف مورد نظر از این حادثه، هنوز امروز به دست نیامده، حتا اگر انقلاب یا رفرم در قانون اساسی ملتی دست آخر به شکست بینجامد و یا اگر با گذشت مدتی از زمان، هر چیزی به روال پیشیناش بازگردد (همان طور که برخی از سیاستمداران امروز چنین میکنند) از قدرت این پیشگویی فلسفی هیچ چیز کاسته نمیشود. زیرا این حادثه بیش از حد مهم است و بیش از حد با منافع انسانیت درآمیخته است و نفوذی بیش از حد وسیع بر همه ی بخشهای جهان دارد که شایسته است آن را در موقعیتهای مناسب جزو عناصر خاطرهی خلقها محسوب داریم و در تلاشهای نوینی از این دست، آن را به یاد بیاوریم."
هیچ چیز نمیتواند باعث شود که آنچه دنیا را طی ۱۰ روز تکان داد برای ابد از تاریخ زدوده شود.» (سامان نو، ش:۷، صص:۶٣-۵۹، زمستان ۱٣٨۷)
در مجموع میتوان گفت که راهبرد سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب اکتبر را در دو عرصه ی داخلی و خارجی به مسیری تقلیل گرایانه و در نهایت رویزیونیستی کشید. در سطح داخلی سوسیالیسم به جای اجتماعی کردن وسائل تولید و لغو کارمزدی به دولتی کردن (سرمایه داری دولتی) و صنعتیسازی به ویژه در زمینه ی صنایع نظامی و رقابت با امپریالیسم غرب تقلیل یافت. در سطح خارجی نیز انترناسیونالیسم کارگری تا حد لشکرکشی های اردوگاهی به لهستان و آلمان و چک و اسلواکی و مجارستان و ایجاد اختلاف و انشقاق در احزاب کمونیست اروپایی و انحلال کمینترن [۵] و سازش با روزولت و چرچیل و تقسیم جهان و تاسیس پیمان ورشو عقب نشست.
ادامه دارد
دوشنبه ۲۲ بهمن ۱٣۹۷
[۱]. تروتسکی درنامه ی مورخ ۱۵ ژانویه ی ۱۹۲۵ خود به کمیته ی مرکزی حزب چنین نوشت: "فرمول انقلاب مداوم کاملاً به گذشته تعلق دارد" و این که هرگاه او در شرایط کنونی به آن اشاره کرده است، این "رجعتی به گذشته بوده و در عرصه ی مسائل سیاسی کنونی نبوده است."
۲. ویته (witte) کنت.س.یو.ویته در دهه ی آخر قرن نوزده وزیر مالی دولت تزاری و مجری طرحهای صنعتی و مالی دولتی بود که سرمایه داری را در روسیه بسیار رشد داد.
٣. چنین تفسیرهایی مبتنی بر درک وارونه از "چه باید کرد" لنین است. نگارنده در مقاله ی "طبقه ی کارگر و چه باید کرد" به وضوح نشان داده است که لنین نه فقط با روشهای ژاکوبنی و بلانکیستی کسب قدرت سیاسی - از طریق حزب انقلابیون حرفه یی - توافق نظری و عملی نداشت بلکه حتا پس از پیروزی سیاسی انقلاب اکتبر تمام نگرانی اش از خالی شدن پایه های کارگری حزب و تضعیف شوراها در مصادر تصمیم گیری و اداره ی کشور بود.
۴. در مورد برخی ریشههای پوزیتیویسم در افکار مارکس و اندیشههای حاکم بر انترناسیونال دوم با تاکید بر فروپاشی ناگزیر سرمایهداری، پیش از این سخن گفتیم. فیالجمله خوانندهی علاقهمند را میتوان به آخرین کتاب تری ایگلتون تحت عنوان "چرا مارکس حق داشت؟" ارجاع داد. ایگلتون در مبحث "میگویند مارکسیسم نوعی جبرگرایی است" مسالهی پوزیتیویسم را مطرح و به شیوهیی تفسیری و بنیابینی از مارکس منتزع و در عین حال منتسب میکند.
۵. در این زمینه بنگرید به: فرناندو کلودین (۱٣۷۷) از کمینترن تا کمینفرم، برگردان فرشیده میربغداد آبادی و دیگران، تهران: خوارزمی، صص:۷۹-۲۵.
|