«خـیــره شـدن ِچـشم»
از شِگـِفتی، به گستاخی و سـرکشی
منوچهر جمالی
•
۱- خیره شدن ِچشم، از شگفتِ بسـیار، به – ۲ - مبهوت و گیج و مات شدن و به بُن بست رسیدن (پـارادُکس) و ۳- از مات شدن، به نگرش ِعمیق و نگاهِ نافذ و ۴- از مات شدن، به گسـتاخی در خـودانـدیـشی (پیدایش چشم سوم، در زیر ابر تاریک)
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۷ فروردين ۱٣٨۶ -
۱۶ آوريل ۲۰۰۷
میکند دعوی بینش ، همه کس ، زیر فلک
هرشـراری ، به شب تار، ......... نماید خود را
صائب تبریزی
من غلام آن ُگل ِ بـیـنـا ، که فارغ باشداو
کان فلانم ، خارخواند، و آن فلانم ، یاسمین
دیده بگـشا ، زین سپس با دیـده مـردم مرو
کان فلانت ، گبرخواند، وآن فلانت ، مرد دین
مولوی
مسئله بنیادی « فرهنگ » ، ایمان داشتن ِ به نیاکان و سنـّـت و گذشته، واشتیاق بازگشت به گذشته، یا بازسازی گذشته و تکرارگذشته در زمان حال یا آینده نیست. امروز را ، تکرار ِدیروز و پریروزساختن ، گرفتن ِ حرکت از زمان ، و نابودساختن بُن نوآوری و شگفتی درتاریخ است . فرهنگ ، درپی ِ« آزمونهای مایه ای وبیواسطهِ انسانی » میرود، که گوهر ِ آفـریننده دارند . این تجربه های مایه ای بیواسطه، چنانچه اندیشیدن ِفلسفی میطلبد ، « همیشه »، طبق اراده وعمد ، ممکن و مقدورنیست ، و درهرهنگامی اززمان ، تجربه مایه ای و بیواسطه دیگری ، ممکنست، که درگوهرخود، استثنائی و بی نظیرمیماند .
هربرهه ای از تاریخ ، آبستن به تجربه ای مایه ایست که ، بی تاریخ ، و یا ضد تاریخ، یا فراسوی تاریخ ، هست . هررویداد تاریخی ، مشیمهِ رویداد فراتاریخی وضد تاریخیست . درپوسته آنچه تاریخیست، هسته ای فراسوی تاریخ یا ضد تاریخ نیزنهفته است .آنکه این جفت را ازهم میگسلد، تاریخ را بی معنا ، و زمان را پوچ میسازد . اینست که تاریخ ، زایندهِ شگفتی های نوین از رویداد ا ست، و فقط نیاز به مامائی توانا دارد که آن را بزایاند . آنکه در تاریخ ، فقط گذشته ، و کـُهنه و سنـّت و خـرافه واسطوره وبـدوّیـت ، وجاهلیت و کودکی ..... را می بیند ، « هـُنردیـدن » را هنوز یاد نگرفته است ، چون « کسی هنر ِدیـدن را میشناسد ، که میتواند، پدیده ها را ازنـو، بـزایـا نـد » . دیدن ، بی این هنر ِدیدن ، فقط شریک شدن درکوری همگانیست .
هرلحظه ، یکی صورت ، می بینی و، زادن ، نی
جز دیده ، فزودن ، نی ، جز چشم گشودن ، نی
هنر دیدن ، آبیاری کردن غنچهِ پدیده است، تا ُگل حقیقت، ازآن بشکوفد . هنر دیدن ، آتش زیر دیگ رویدادها و مغزهای افسرده وسرد شده گذاشتن است، تا به جوش آیند و غلغل بزنند .
سحرست خیزساقی ، بکـُن آنچه خوی داری
سرخنب برگشای و ، برسان شراب ناری
زشراب چون عقیقت ، شکـفـد گل حقیقت
که حیات مـُرغ ِ زاری و بهار مرغزاری
همه آتشی تو مطلق ، بر ِ ما شد این محقق
که هزار دیگِ ســر را ، به تـفی ، به جوش آری
« دیدن » ، دایه شدن ( ماما ومادرشدن) است . « دیدن ِحقیقی » ، چیزهائی را پدیدارمیسازد ، که دیگران ، آنهارا نمی بینند، با آنکه درپیش پا وِ چشمشان افتاده است . چشمی که فقط چیزهائی را می بیند که همه می بینند ، انباز ، درکوری مشترکست .
نقشها را پشت ِ پـائی میزنی سوی « نقش نا منقـّش » میروی
طبع ، چیزی نو به نو خواهد همی
چیزنو ، نو راهـرو، خواهد همی
باید راهرو ِنوشد، تا چیزنو را دید
سرّ نو خواهی ، که تا خندان شوی
سرّ ، دو گوش سرّ شنو، خواهد همی
هرآنی از زمان ، آبستن به نطفه ای ازآن ِ پیشین است ، که زایندهِ آنی دیگر، است که نوین و شگفت انگیزاست. دربرابر این چنین زمان زاینده است که « حقیقت جاوید » برمیخیزد ، و میکوشد که زمان آفریننده وشگفتی آور ورونده و دونده را ، نازا ویخ زده بسازد ، تا زمان، همیشه درجابزند و ثابت بماند و فقط تکرار ابدی آن بینشی بشود که اوحقیقت مینامد.
« هرتجربه ای در زمان » ، به رغم ، پوسته ای که پوشیده دارد ومیخشکد و کهنه میشود، ودور انداخته میشود، در درونه اش ، آبستن به پدیده ای هم هست که پنهان از دید است ، هرچند که سده ها یا هزاره ها بعد، آنرا میزایانند . این « مایه گی » یا « مادربودن و آبستن بودن ِ تجربه های تاریخی » ، زمانها ، نا دیده میماند، تا آنکه مامائی ( دایه ای ) آن را ازنو بزایاند .
هر تجربه مایه ای و بنیادی انسان ، که درهنگامی ویژه ، درشرائط خاص تاریخی و اجتماعی و سیاسی شده است ، بدان برجستگی ونابی و شفافیت ، تکرارناپذیرنیست .ازاین رو تجربیات مایه ای و بنیادی که در درازای هزاره ها شده اند ، هرچند در قالبهای کهن، ریخته شده و شکل گرفته اند ، بسیارارزشمندند ، و بازگشائی ِ این تجربیات ، ازمیان این قالبهای بیگانه ، که بسته به زمان ِ گذشه ِ خود هستند ، کاری طاقت فرساست . این تجربیات مایه ای ، هیچگاه ناب ولـُخم وآماده ، بدست ما نمیرسند ، بلکه در روند تاریخ ، انقدر دستکاری و کج وکوله شده اند، که باید درآغاز، شیوه « واپیچی وپاکسازی وگردگیری ووصله وصله به هم چسبانی تکه پاره های آن » را یادگرفت . فرهنگ سیمرغی را باید از ، زیرلایه های تحریفات و مسخسازیها و حذف سازیها و الحاقات میترائیها ، زرتشتیها و زروانیها ، حفاری کرد، و درآورد و پاره هایش را با شکیبائی وتخیل بسیارنیرومند ، به هم چسبانید . ولی هرلایه ای که برروی این مواد ، تلنبارو سفت شده است، آفریده ِ مقدسین مذهبی است ، که بنام قداست ، احترام میطلبد، و مارا ازکندن و پوست کندن آن، بازمیدارد . این اکتشافات، همیشه توهین کردن به مقدسات ، وبرضد مقدسات برخاستن ، جریحه دارکردن احساسات وعواطف مردمست. ولی این آزمونهای مایه ای ، سرمایه آفرینندگی یک ملت ازنو است .
برای ما ، پدیده های « دیدن » و « چشم » و « دایه » و « دین » و « ابستنی» ، پدیده های بیگانه وجدا ازهمند . وبرای ما شگفت انگیز است که چگونه برای ایرانیان درگذشته ها ، این پدیده ها ، به هم پیوسته ، و رویه های رنگارنگ و گوناگون یک کریستال بوده اند . ولی باید ازخود پرسید که چرا ما چنین تجربه ای نداریم ؟ و چرا آنها ، چنین گونه ، تجربه کرده اند ؟ این دو سئوال، پشت و روی یک سکه اند . این فقر وضعف خیال وخردماست ، یا بدویت وجهل آنها ؟ با خرافه و اسطوره و جاهلیت نامیدن ِ اندیشه های گذشتگان ، ما از درک مسئله انسان ، میگریزیم . انسان، هرچه ، درهرزمانی آفریده است، تابشی وچهره ای از سرشاری و غنای هستی جان انسانست . انسانهای پیشین ، جاهل وبدوی نبوده اند ، بلکه این مائیم که جهل وبدویت خود را درآنها می بینیم، وازآن میترسیم که با جهل وبدویت خود ، روبروشویم . چگونه جاهلیت دیروز، تبدیل به روشنفکری امروزشده است ؟ چرا اسطوره و قصه دیروز، فلسفه امروز شده است ؟ تجربیات انسانها ، درهمه زمانها ، ارزش وژرفا ومعنا دارند، وبه هم پیوسته اند . کار برد اصطلاحاتی امثال ِ جاهلیت و« روشنفکری و دانش » ، یا اسطوره و فلسفه ، یا تاریکی و روشنی ، ... فقط بیان ناتوانی وسستی و تنگ نظری ما ، از درک تحوّ ل است . این جاهلیت است که دانائی را زائیده است ، این اسطوره است که مادر ِفلسفه شده است ، این تاریکی است که زهدان روشنائی بوده است، وبه همین روش همیشه نیز پیش خواهد رفت . این دین ماست که فردا ، کفروبت پرستی و ضلالت خوانده خواهد شد . این روشنی ماست، که فردا، جاهلیت خوانده خواهد شد . این فلسفه ماست که فردا ، خرافه و اسطوره خوانده خواهدشد . این روشنی ماست که فردا بنام تاریکی، طرد خواهد شد . علتِ دادن این گونه نامهای متضاد ، برای بزرگ و زیبا سازی یکی ، وخواروزشت سازی دیگری ، آنست که وجود انسان را ، وجودی آبستن نمیدانند . زمان ، زنجیره آبستنی ها و زایمانهاست . بینش در زمان ، زنجیره بهم پیوسته ِ تاریک شویهاوروشن شویها، وتاریکسازی ها و روشن سازیهاست .
روزگاری دراز در ایران ، پدیده های « دیدن » و « چشم » و « دایه » و « دین » و « ابستنی» ، پدیده های جدا ناپذیرازهم بودند . « دین » را به معنای رایج کنونی کاستن وفهمیدن ، به غارت بردن غنای انسان است ، که در زمان گسترده شده است وخواهد گسترد .هنوزهم کردی ، معانی دین را که ۱- زائیدن ۲- دیدن ٣- دیوانه باشد، باهم نگاهداشته است . دراوستا اساسا واژه « دین » Daena به معنای « مادینگی و زایندگی » بکار برده میشود . دربهرام یشت ودین یشت ، دین ، به چشمی گفته میشود که ازدورو درتاریکی ، موئی یا موجی یا قطعه گوشتی را میتوان ببیند . واژه « دئنا که مرکب از دو بخش « داءDae + ناna » هست به معنای « نای یا زهدان ِ » ، زاینده یا آفریننده و اندیشنده است . « نای » که اینهمانی با زهدان داشت ، اصل بینش وروشنی شمرده میشد. ازاینجاست که هنوز درکردی « دیهـ » و درشوشتری « تیه » به معنای چشم است . و درکردی ، دیناو، به معنای مکاشفه است و « دیای » به معنای نگاه کردن است. روشنی و بینش ، با پدیده زائیدن و پیدایش ازتاریکی کار داشتند. زائیدن روشنی وبینش ازتاریکی زهدان ( تـن ، معنای زهدان را دارد ) ، گواه براین بود که روشنی و بینش درانسان ، زهشی و انبثاقی یا است که اصالت را به انسان وگیتی میداد ، و این را ادیان نوری، نمی پذیرفتند . این بود که اصطلاح « دیدن چیزی درتاریکی خواب » ، اصطلاحی برای آن بود که این بینش ، ازگوهرو تن ِ خود ِمن، زائیده شده است. حتا زرتشت درگاتا ، اندیشه بنیادی خود را ، که جدائی و تضاد همزاد باشد ، با کاربرد این اصطلاح ، بینش زایشی ازخود میداند . درواقع ، میانگاشتند که روشنی وبینش ، ازچشم ، زاده میشود . واژه دیگرکه برای چشم ، بکار برده میشد ، واژه ِ« چم » است که درسغدی، شکل اصلی آن ، « چیم ، چیمی » باقیمانده است . واژه « چیم » ، همان واژه « چیمک، جیمک ، جمک یا yema=yima است » که همان واژه « همزاد» زرتشت باشد . یک جفت بهم چسبیده را که سرچشمه آفرینندگی وجنبش وعشق و شادی ( طرب ) و موسیقی میدانستند، ییما یا جفت یا یوغ ( یوج ، یائوخ ، یوش ) یا گواز، یا مر ، ... میگفتند ، واین جفت بهم چسبیده ، پیدایش بهمن ( آسن خرد = خرد سنگی ) بود . بقول صائب :
چون دوبرگ سبز، کزیک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
اخترما ، سعد بود و، روزگارما ، سعید
از سعادت ، زیر با ل یک هما بودیم ما
هم ساختار هرچشمی به خودی خود ، درسفیدی و سیاهیش ، گوهر جفتی داشت ، وهم « جفت دوچشم » ، درست همان « همزادی » بود ند که دراتصال باهم ، روشنی و بینش را ازخود میآفریدند . ولی تصویر زرتشت ازهمزاد ، برضد این تصویر « همزاد ، که اصل خود آفرینی وجنبش و روشنی و شادی و مهر» است ، بود . بدینسان واژه « چیم » که دوقلوی به هم چسبیده باشد و نام چشم بوده است ، درفارسی ، تغییر شکل داده شده ، و به صورت « چم » درآمده ، تا این ضدیت ، با اندیشه بنیادی زرتشت ، درچشم نیفتد . ولی دیده میشود که معنای دیگر، چم ، درفارسی ، خمیده است که معنای دوتا و دولا و چفته ( دهخدا ) دارد . و چفته ، که خمیده و دوتاگشته باشد ، ماءخوذ ازفارسی yuxta است که همان یوغ وجفت است. ازبهترین نمونه های اندیشه همزاد ، یا دوتای بهم چسبیده ، چیزهای دولا و دوتا و کوژ وخمیده هستند . «شناختن » از دید این فرهنگ ، بریدن به دوبخش و جدا ساختن آنها ازهمدیگرومتضاد ساختن آن دو باهم نبود ، بلکه انسان در دولا یا دوتا وخمیده کردن ، میتوانست دوبخش را ازهم بازشناسد ، بی آنکه آن دو را ازهم پاره کند.
شناختن جهان و تاریخ و زندگی ، پیوستگی جهان وروند تاریخ وروند ِ زندگی را ازبین نمی برد . این تفاوت شناخت زرتشت با شناخت زال زر بود . مثلا کمان ، نماد همزاد است، چون خمیده شده ، و تبدیل به دوشاخه شده است .ازاین رو به رنگین کمان ، که باز نماد اندیشه همزاد است ، کمان بهمن گفته میشود، یا به هما ، « همای خمانی= همای کمان دار» گفته میشود، که همان « کمان آرش » باشد . همچنین ۱-هلال ماه و۲- دوشاخ گاو بزکوهی و٣- تاق خمیده.. ، نمادهای جفت ویوغ وهمزاد بودن هستند . ازاین رو شاخ حیوانات ، سنگ نامیده میشود ( تحفه حکیم موءمن ) . این بود که خمیدگی( چم ) که نماد جفت بودن است ، و پیکریابی بهمن ، بُن خرد و بینش و دین است ، زمینه پیدایش اندیشه ِ« خود درخود نگریستن = خود آئینه خود شدن = درخود نگریستن » شده است . خرد ، اصل نگریستن درخود است ، چیزی که خود را ، خود می بیند . معنای دیگر« چم » ، « معنا » است، چون کلمه ومعنا ، دولایه بهم چسبیده شمرده میشدند که یکی دیگری را میپوشاند ولی ازآن جداناپذیراست و « چم دیگری را یافتن » ، یافتن همان لایه پنهانی ولی جدا ناپذیر اوست .
چرا ،« چشم » ، اینهمانی با « جـزع »
یا مُهره سلیمانی ، یا« پیسه یمانی» دارد ؟
درشاهنامه و گرشاسب نامه ، دیده میشود که چشم ، اینهمانی با « جزع » که « پیسه یمانی » باشد، دارد . درست همین مهره یا پیسه یمانی، « جیمک یا ییما = همزاد » بودن چشم را فاش میسازد . درست هرچشمی، به خودی خود ، که مرکب ازدوبخش سپیدی و سیاهی بود، بزرگترین گواه بر اندیشه «جفت بودن= یوغ بودن = اسیم بودن = همزاد بودن » بود و رویاروی اندیشه همزاد زرتشت میایستاد و آنرا بکلی رد ونفی میکرد . اندیشه « پیسه یا دورنگه یا گوری وپلنگی یا ، یا ییمه= yima بودن ِ چشم » ، بیان آن بود که روشنی و بینش هرانسانی ، درست مستقیم ازاین آمیختگی وهمآهنگی چشم خود او، میجوشد و زاده میشود . این بیان اصالت بینش و روشنی درانسان بود ، که درست برضد ادعای پیامبری و رسالت و مظهریت بود . « پیسه » ، درست به معنای همین همزاد است . با غلبه یافتن اسلام درایران ، نام سلیمان را جانشین نام جم میساختند . این بود که « پیسه یمانی » را « مهره سلیمانی » خواندند . و « پیسه یمانی » فقط همان « پیسه جمانی » بود . « ج » ، بدل به « ی » میشود . درمنتهی الارب دیده میشود که « جمان » ، نام « غوره نقره » است . همانسان ، جمانه ، دانه ایست ازنقره که بشکل لوء لوء درآورند . نقره که دراصل « سیم = اسیم » خوانده میشود ، به معنای « یوغ » است و با ماه ، اینهمانی داده میشود . همچنین جمان به گیل دارو گفته میشود و آن چوبکی باشد سیاه رنگ ، چون بشکنند درون آن فستقی بود . این دورنگه که بهم پیوسته اند، همان تصویر همزاد است. که اصل وسرچشمه زایش ِ روشنی وبینش است . این تصویر ، ذهن ایرانیان را به « پیدایش کیهان و زمان و انسان وروشنی از همزاد = یوغ = گواز= مر= اسیم ، یا جم » ، گره میزد . اختلاط « سهیل یا شعرای یمانی و یمنی » ، با « زایش روشنی وکیهان و زمان ازبُن جهان که جیمک یا جمان » باشد، سبب شد که مفهوم « یمن و یمان= جمان » ، معنائی بسیارخجسته ومبارک دراذهان فرامیخواند ( تداعی میکرد ) . سهیل نیزکه درفارسی ، پرک نیز خوانده میشود در کردی معانی خود را نگاهداشته است . « برک » به معنای ۱- تهیگاه ۲- درد تهیگاه ٣- انداختن است که بخوبی روند زایمان را نشان میدهند . و « پرک » ، درد زایمان است . سهیل ، ستاره سحریست . زایش نوردر نخستین پیدایشش( بیرون آمدن روشنی ازتاریکی ) ، درست همین پیسه و جمانی بودن را نشان میداد . چشم ، جزع یا مهره یمانیست که دراو سفید و سیاه میباشد . پیآیند این تصویر زایش روشنی وبینش از پیوند دواصل گوناگون ، که برضد اندیشه زرتشت بود ، بنیاد فرهنگ ایران بود . چنانکه کاوس برای آراستن جهان ، خانه های گوناگون درالبرزکوه میسازد.ازجمله
ز جزع یمانی ، یکی گنبدی نشستنگه نامور موبدی
ازیرا، چنین جایگاه کرد راست
که دانش ازآنجای ، هرگز نکاست
درگرشاسپ نامه ، گرشاسب درجزیره بندآب ، که درآن تابوت تهمورس را می یابد
زمین ، جزع یک پاره هموار بود
چنان کاندرو، چهره ، دیدار بود
درزمین که از پیسه یمانی بود ، میشد چهره خود را دید
درجای دیگر(ص ٣۰۵ ) میآید که
همانجا اگرسنگ بود، جزع رنگ زهرسنگ، پیدا نگارپلنگ
که هرسنگ اگرپاره شد صدهزار بهرسنگ بربُدی پلنگی نگار
ازآن هرکه بستی یکی برمیان نکردی پلنگ ژیانش زیان
دورنگی یا یوغی یا پلنگی یا گوری ( اصالت آفرینندگی و زایش روشنی )سنگ جزع بودن، چنان دروجود آن پیوسته بود که اگرآن را صد هزار پاره میکردند ، این اصالت آفرینندگی، باقی میماند. به همین علت نام دیگراین سنگ ، بابا قوری ( ابا گوری) میباشد . سپس ویژگی این بینش را نشان میدهد که پابند اصل قداست جانست و زندگی را از هرگزندی ( از اژی واژدها ) نگاه میدرد که باز برضد اندیشه زرتشت است .
بدینسان ، چشم ، مانند وجود انسان ( مر+ تخم = مردم ) ، تخمیست که میشکوفد و شگفت زاست . مردمک چشم ، درکردی ، « کچینه » یا« کچه چاو» خوانده میشود که به معنای « دخترباکره » و« کچه » ، نام خود سیمرغ است . برزمینه این اندیشه است که مولوی میگوید :
هرکه در دیده عشاق شود « مردمکـی »
آن نظر، زود سوی گوهر ِ انسان ، کشـدش
چشم با داشتن سیمرغ درمیان خود، درخود ، اصل مادینگی وزایندگی که « دین= دیدن و زائیدن » هم نامیده میشود دارد که زیبائی نیزهست . نگاه، ازمردمک چشم ، ازخود ِ خدا ، ازخود ِ سیمرغ ، زائیده میشود . مولوی درباره زاده شدن درآن جهان میگوید که :
چون چشم تو واکنند، ناگه برشهرعظیم آن جهانی
مانند طفل نو بزاده خیره نگری و خیره مانی
« هیره » که سیمرغ باشد، در نگاه یا دیده ، « خیره » میشود ، و خود را میزاید . « نگاه یا دیده » ، پیکریابی « هیره = پژوهش وجستجو» هست. خدا ، درنگاه ، اصل جستجو وپژوهش میگردد.
چشم ، که اصل جفت است ، طبعا ، « جفت جو» هست، همیشه جفت خود را درهمه جانها و انسانها میجوید . سیمرغ ، بذریست که درهمه انسانها ، کاشته شده است که جفت او هستند . ازاین رو خود واژه « جستن» درفرهنگ ایران ، دراصل ، به معنای « جفت جوئیست » . درکردی به جستن ، جوست گفته میشود و درعربی « جوس » که ازهمین اصل آمده است ، به معنای « نیک جستن چیزی را ، گشتن به شب ، طواف کردن شب » است که گشتن درتاریکی باشد . این واژه ، همان واژه ِ « یوزیدن » است ، که تبدیل به « جوسیدن = جوستن » شده است . ریشه اش دراوستا همان « yaoz » است که یکی از تلفظ ها یوج = یوخ = یوگ یعنی یوغ وجفت است ، که درکردی « جوت » شده است . همین واژه درترکی به شکل « یوش yush» موجوداست، که به معنای « خیره و لجوج » است . ازاینگذشته درسانسکریت واژه یوگا yoga، معنای « خدا جوی ، جاسوس ، مکاشفه » هم دارد. هرانسانی در گوهرش، جفت است ، طبعا در زندگی ، جفت جو هست . جفت جوئی ، معنای کلی « عشق ومهر» را داشته است ، و کاهش پذیر به معنای جنسی خالص نبوده است . اینست که مولوی میگوید :
عشق ، زآغاز، همه حیرتست
عقل درو خیره وجان گشته دنگ
چشم یا چیم یا « پیسه یمانی = پیسه جمانه » ، که درگوهرش جفت و یوغ وهمزاد است، درگوهرش ، جوینده وپژوهنده است ودیده و نگاهی که میزاید ، شگفت است ( معنای شگفت بررسی میشود ) که دومعنا دارد ۱- هم ، در زادن، خودش ازهم شکافته میشود، و۲- هم برای زایاندن ، چیزها را میکاود وازهم میشکافد .
درست با خیرگی که با شگفتی آغازمیشود ، جویندگی و آزمودن درتاریکی هررویدادی در زندگی، آغازمیشود، که سرچشمه ِ بینش است . سیمرغ ( = کچینه ) درون چشم ومردمک چشمست، و « دین » ، که سیمرغ و اصل مادینگی بینش درهرانسانیست ، گنج نهفته کیهانیست که پیدایش وزایشش در هرلحظه ، این خیرگی را با خود به جهان میآورد . اینست که مولوی میگوید : مائیم و دوچشم وجان خیره بنگر تو به عاشقان خیره
نگاه ِچشم ، که اینهمانی با خرد دارد ، خیره=هیره= پژوهنده است . اندیشیدن ، خیره نگری هست . این نگاه که ازچشم پیدایش می یابد ، حامله به ابهام و تردّد و گیجی وشگفتی است . اگر برای چشمان درآموزه زرتشت ،« ژی= زندگی » و« اژی = اژدها = ضد زندگی » ، بلافاصله روشن و ازهم متمایزهستند ، و آنها ایجادِ هیچگونه شگفتی و خیرگی و گیجی نمیکنند ، نیاز به جستجو و آزمودن ندارند ، و به آسانی میتوانند فقط میان آن دو، یکی را برگزیند ، در فرهنگ زال زری ، هرانسانی ، رستمیست که با چشم خیره وچشم خیرگی پسند ، به هفتخوان آزمایش وجویندگی میرود، و با تجربه خیرگی درتاریکی ها ، در پایان این ماجرا هست که چشمی را می یابد که خودش، در هرپدیده ای ، میبایستی ، ژی و اژی را که باهم آمیخته اند ، ازهم جدا سازد. اینست که درست این شیوه بینش از راه خیره شدن چشم درتاریکی ها ی آزمایش ، تفاوت جهان بینی زال زر و رستم را از آئین زرتشتی جدا میسازد.
بررسی ادامه دارد
|