سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

بیاد هرمز گرجی بیانی
و به پاس اعتراضات و اعتصابات گسترده ی معلمان در ایران


جلال رستمی


• بعدها بعد از شنیدن خبر اعدامش از رادیو شنیدم که شب قبل از فردای آنروز به در خانه ی او رفته، او را دستگیر کرده و همان شب هم، توسط خلخالی و یا به دستور او تیرباران شده و فردای آن روز نیز جنازه اش را در حالی که شلوار کردی به پا داشته یا به پایش کرده بودند، همراه جنازه ی چند نفر دیگر برای عبرت دیگران در خیابان های شهر به نمایش گذاشته اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۹ فروردين ۱٣٨۶ -  ۱٨ آوريل ۲۰۰۷


مطلب زیر با اندکی تغییر قسمتی از یک نوشته ی منتشر نشده می باشد.
به جزء نام "هرمزگرجی بیانی و چند نام اعدامی که همراه نام او آورده شده" بقیه اسامی غیرواقعی است هرگونه تشابه اسمی صرفاً تصادفی خواهد بود.
                                                               
تابستان سال ۵۸
از باد همراه با گرد و خاک متنفرم. ساعت سه بعد از ظهر است. هنوز پایم را از مینی بوسی که در وسط محوطه ی گاراژ توقف کرده پائین نگذاشته ام که بادی گرم، گرد و خاکی را که از زمین جمع کرده به سروصورتم می ریزد.
چند تاکسی بیرون مقابل در گاراژ منتظر مسافر ایستاده اند. سوار یکی از آنها می شوم رادیو تاکسی باز است:

«مرزها را ازاد کردند، قلمها را ازاد کردند، گفتار را ازاد کردند، احزاب را ازاد کردند، به خیال اینکه اینها یک مردمی هستند ....
اینها خرابکارند، دیگر با این اشخاص نمی شود با ملایمت رفتار کرد.... اینها یک جمعیت خرابکار هستند یک جمعیت فاسد هستند.
اینها راما نمی توانیم که بگذاریم که هر کاری که دلشان می خواهد بکنند. حالا هم اعتراض کرده اند که خود شماها دارید اینکارها را میکنید. نظیر انها که پریروز و چند روز پیش ان خرابکاری را کردند... خودشان ایجاد غائله میکنند بعد گردن مردم میگذارند. حالا هم در روزنامه‌ها دیدم که انها عزالدین حسینی فاسد و همین قاسملوی فاسد که لابد اینجا نیست می گویند که خود پاسدارها که امدند مردم را به این وضع دراوردند. درصورتیکه سر پاسدارها را بریدند، بچه ها را چه ها که نکردند. یکچنین مردمی هستند ... با اینها باید با شدت رفتار کرد و با شدت رفتار می کنیم. الله و اکبر خمینی رهبر»

- همین بغل نگه دار
- چقدر می شود
- یک تومان.
پیاده می شوم باد گرم همراه با گرد و خاک دوباره به استقبالم می آید. این بار باد تکه روزنامه ای را که با خود آورده به سینه ام می چسباند. روزنامه را به زور از سینه ام جدامی کنم و آنرا دوباره به دست باد می سپارم.
زنگ درخانه را که می زنم بهنام برادر کوچکم در را باز می کند هنوز وارد حیاط نشده ام که مادرم با گریه و زاری فریاد می زند:
احمد را گرفته اند دیدی چه خاکی به سرم آمد هیچ خبری از او نداریم.
کی؟ چرا؟
بهنام می گوید: می گن ازسپاه و کمیته عده ای مسلح رفتند کارخانه و از آنجا احمد و چند نفر دیگر از کارکنان کارخانه را دستگیر کرده وبا خود برده اند. «می گویند، آنها گفته اند «این ها کارگران را به اعتصاب تشویق کرده اند و ضد انقلاب هستند.»
همسر برادرم می گوید چند روزی است که کارگران کارخانه برای اضافه دست مزد یک سری مزایای دیگر دست به اعتصاب زده اند.
مادرم می گوید روله برید برای او کاری بکنید، ببینید رد و نشانی از او بدست می آورید یا نه؟
لیوانی آب یخ می خورم شقیقه ام از سرد بودن آن که بیشتر یخ است تا آب، تیر می کشد. از خانه خارج می شوم در فکرم که برای بدست آوردن خبری از او ابتدا باید از کجا شروع کنم؟ یاد یکی از دوستانم می افتم که در بانک کار می کند. می دانم که اکثر مشتری های شعبه ی بانکی که او در آنجا مشغول کار است حاجی بازاری هایی هستند که حالا بعد از انقلاب بعضی از آنها پروبال گرفته و حسابی در ارگان های تازه شکل گرفته نفوذ کرده و همه کاره شده اند.
به محل کار او می روم.
- با آقای حسن محمدی کار دارم.
بعد از چند لحظه ای حسن پیدایش می شود، مرا به داخل اتاق کارش دعوت می کند با هم وارد اطاق کار او می شویم. در را می بندد و تعارف می کند که روی صندلی که کنار میزش قرار دارد بنشینم. بعد از سلام و احوال پرسی می پرسد، چیه دمغ به نظر می رسی؟ گرفته ایی؟ می گویم احمد را گرفته اند. هیچ خبری از او نداریم. مادرم و همسرش همه جا را زیر پا گذاشته اند. رد و اثری از او نیست. گفتم شاید تو کسی را بشناسی که بتواند ردی از او به ما نشان دهد.
- من خیلی ها را می شناسم. ولی آنها حالا همه انقلابی دوآتشه شده اند. مگر تو می توانی خبر یک همچنین مسئله ای را، از آنها بگیری. تازه اگر بعدش به تو اتهام همکاری و آشنایی با یک ضدانقلاب را هم نزنند شانس آورده ای.
در حالی که لبخند ضعیفی بر چهره دارد می گوید: اما نگران نباش یک حاجی شیشه بُر می شناسم که از مشتریهای قدیم من است قدری ساده تر از بقیه است تازه گی ها هم یکی دو چک کشیده که باید برگشت می خوردند اما ما فعلاً برایش پرداخت کرده ایم. جزء کمیته ی انقلاب هم هست. به او زنگ می زنم ببینم کاری می تواند برای ما انجام دهد یا نه.
- چایی نمی خوری
- نه فقط یک لیوان آب خُنک اگر هست .
- با او تماس گرفتی خبرم می کنی؟
- حتماً نتیجه گرفتم خبرت می کنم.

راهی خانه می شوم . وقتی به خانه می رسم یک راست وارد اطاقم می شوم و از خستگی همانطور با لباس خودم را روی تخت خواب ولو می کنم مادرم می آید داخل اتاق و همانطور روی سرم می ایستد. می خواهد بداند که چکار کرده ام. حوصله حرف زدن ندارم. زن برادرم می گوید ولش کنید هنوز از راه نرسیده رفت دنبال کار احمد، خسته است بگذارید قدری استراحت کند.
بعد از چند ساعت حسن تلفن می زند.
- با حاجی قرار گذاشتم فرداظهر نزدیک ساعت دوازده بیا اینجا پیش من با هم به محل کارش می رویم.

جیپ ارتشی با یک راننده، در انتظار حاجی مقابل مغازه ی شیشه بری ایستاده است. من و حسن
وارد مغازه می شویم حاجی بعد از سلام و احوالپرسی از ما می خواهد که چند لحظه منتظرش باشیم. حاجی که قد کوتاهی دارد و قدری چاق است با چالاکی تمام به دفتر محل کارش می رود و بعد از چند دقیقه با یک لباس نظامی ساده بدون درجه و نشان و فانسقه و کلتی که به کمربسته است، بیرون می آید.
بعد از اینکه به شاگرد مغازه اش سفارش های لازم را می کند، به طرف ما می آید و با هم از مغازه خارج می شویم.
از ما می خواهد که با او سوار ماشین جیپی شویم که منتظر اوست. ما در صندلی عقب ماشین جای می گیریم و حاجی جلو، کنار راننده می نشیند.

ماشین جیپ به طرف زندان دیزل آباد که در حاشیه ی شهر بنا شده حرکت می کند. در بین راه حاجی شروع می کند یکریزبه حرف زدن تُن صدای او با افتادن ماشین به چاله چوله های جاده گاهاً قطع و وصل و بالا و پائین می شود:
انشالله به امید خدا اگر این ضدانقلاب ها بگذارند انقلاب اسلامی حسابی برقرار شود بعد خواهید دید که چه مملکتی خواهیم داشت. بگذارید انقلاب اسلامی کاملاً برقرار شود کسانی که دزدی بکنند دستشان را قطع خواهیم کرد کسانی که به ناموس دیگران با چشم بد نگاه کنند چشم اشان را ازحدقه درخواهیم آورد! کمونیست ها و لامذهب ها را هم، که اعدام خواهیم کرد. شما خواهید دید آن وقت ما چه مملکتی خواهیم داشت. به امید خدا کم کم اسلام ناب محمدی را در جهان برقرار خواهیم ساخت.
همانطور که حاجی دارد یک ریز از اسلام ناب حرف می زند من کم کم بفکر فرو می روم و چشم هایم را بر هم می گذارم و آرام به صندلی ماشین تکیه می زنم.

در گرد و غبار و دود و آتش و ویرانی، زنان وکودکان و مردانی را می بیینم که با پای برهنه،عریان و نیمه عریان با سر و روی آشفته و وحشت زده در مقابل سوارانی که در یک دست شمشیر و در دست دیگر کتاب گرفته اند هراسان و وحشت زده در گریز هستند.

با ترمز محکم که راننده می کند، از روی صندلی ماشین تکان شدیدی می خورم و به جلو پرتاب می شوم.
چشمانم را از هم باز می کنم. ماشین جلوی درب آهنی بزرگ زندان توقف کرده است.
ما از ماشین پیاده می شویم. حاجی می گوید: شما اینجا باشید تا من برگردم.
هنوز ماشین حرکت نکرده که حاجی سرش را از شیشه ی در ماشین طرف خودش که کاملاً پائین کشیده شده بیرون آورده می پرسد:
گفتید اسم او چه بود؟ کجا کار می کرد؟

در بزرگ آهنی توسط دو پاسدار کاملاً باز می شود و حاجی با جیپ وارد محوطه ی زندان می گردد.
در بزرگ آهنی زندان بار دیگر پشت سر او بسته می شود.

آفتاب ظهر گرم تابستان عمودی و بی رحمانه بر محوطه ی جلوی در زندان که بیشتر آن خاکی است می تابد. عده ای زیادی زن و مرد، پیر و جوان همراه کودکان خردسال در مقابل زندان دسته دسته و یا پراکنده ایستاده و یا در حال حرکت هستند هیچ سر پناه و یا جایی که سایه بانی داشته باشد وجود ندارد فقط در حاشیه ی غربی زندان است که دیوار، قدری سایه انداخته و عده ای توانسته اند از شدت گرمای تیز آفتاب به آن پناه برند.
در این گرمای شدید ظهر، بی تابی و کلافه شدن زنی از دست گریه ی بچه ی کوچکی که در آغوش دارد بیشتر از دیگران به چشم می خورد. زن بچه را از بغل اش با شدت به زمین می گذارد. گریه و ضجه ی بچه شدیدتر می شود. دوباره او را از زمین برمی دارد و به آغوش می گیرد و نوازش می کند. اما گریه ی بچه این بار با صدای دلخراش تری ادامه پیدا می کند. زن که دیگر کاملاً کنترل خود را ازدست داده و نمی داند برای آرام کردن بچه چه کاری باید انجام دهد با عجز و استیصال کامل همراه با بچه به زیر گریه می زند و به زمین و زمان بد می گوید.
بچه که از صدای گریه و ضجه ی بلند زن کاملاً به وحشت افتاده است، قدری آرام می گیرد.

بعد از نیم ساعت در کوچکی در دل در بزرگ آهنی زندان، باز می شود. پسر جوانی با ریش انبوه سیاه و با پیراهنی سیاه تر از ریشش که آنرا به روی شلوارش انداخته، با کاغذی در دست خارج می شود و قدری جلوتر از در می ایستد.
جمعیت پراکنده مقابل زندان یک دفعه به طرف او هجوم می آورند. او چند قدمی عقب عقب می رود و بعد با صدایی بلند می گوید قدری عقب تر، عقب تر مگه با شما نیستم عقب تر، آها همان جا خوب است جلوتر نیائید. سر و صدا هم نکنید. اسامی که می خوانم ملاقات دارند.
- دوباره تکرار می کنم:
کسانی که نام زندانی اشان را می خوانم ملاقات دارند بقیه که اسامی زندانی اشان را نمی خوانم بروند و هفته ی دیگر بیایند.
حسن میرانی - مجتبی محمدی- حاتم مظفری - حشمت زندی...

با دیدن چهره ی زن بچه به بغل از درون جعمیت تقریباً انبوه در زندان که با حالت ترس و نگرانی به دهان پاسداری که اسامی را می خواند چشم دوخته است. تصاویری از چهره ی زنان در بعضی از کارهای ادوارد مونک، نقاش اکسپرسیونیست نروژی که در آنها درد و وحشت و ترس به شکل برجسته ایی به تصویر کشیده شده اند، درمقابل چشمانم نمادی عینی و زنده می یابد.

تصویر انعکاس ترس و وحشت از شنیدن یک خبر بد در چهره ی انسان.
تصویر انعکاس درد و رنج، دوری و محرومیت از دیدن کسی که همین حالا تو به او بیشتر از هر کس دیگری نیاز داری و او را در جایی دور از تو نگه داشته اند و تو به امیدی آمده ای که چند لحظه او را پشت یک شیشه ی ضخیم ببینی و چند دقیقه ای با او حرف بزنی ...

حاجی از درب کوچک زندان خارج می شود. او در حالی که برای حفاظت از تابش مستقیم خورشید به چشمهایش، دست های خود را بعنوان سایبان روی ابروانش قرار داده، نگاهش را به درون جمعیت که مقابل در زندان گرد آمده اند می اندازد.
ما که قدری دورتر از جمعیت ایستاده ایم به طرف حاجی می رویم. حاجی که متوجه ما شده او هم به سمت ما می آید و بدون مقدمه می گوید:
- دیگر اینجا نیستند. می گویند «کسانی را که از کارخانه ی پارچه بافی دستگیر کرده اند، همه را دیروز از اینجا به جای دیگری منتقل ساخته اند.» خبر هم نداریم به کجا؟
متاسفانه کار دیگری از دست من بر نمی آید.

در حالی که همراه حسن آرام آرام از در زندان دور می شویم. صدای زن بچه به بغل را می شنوم که می گوید برادر چرا نام باقر محمدی را نخواندی.
- ممنوع ملاقات است.
- چرا ممنوع ملاقات است بچه را آورده ام که پدرش را ببیند. من از راهی دور می آیم آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه...
با دور شدن هر چه بیشتر من و حسن از مقابل در زندان، صدای جر و بحث بلند زن با پاسدار و گریه ی بچه که دوباره شروع شده است، همراه هیاهوی جمعیت و حرف های حاجی که مدام در گوش من تکرار می شود، آرام آرام محو می گردد- «انشالله به امید خدا بگذارید انقلاب اسلامی کاملاً برقرارشود...»

سوار تاکسی می شویم حسن می گوید حالا چکار می کنی؟
- نمی دانم فعلاً عقلم بجایی نمی رسد.
در مقابل بانک از تاکسی پیاده می شویم از حسن تشکر می کنم.
حسن در حال خداحافظی می گوید:
- اگر خبری بدست آوردی مرا هم در جریان بگذار.
- حتماً
می خواهم مسیر از مقابل بانک تا در خانه را پیاده طی کنم اما از ترس گرمای آزار دهنده ی هوا تصمیمم را عوض می کنم. تاکسی ای را صدا می زنم وقتی در تاکسی را باز می کنم بوی برخاسته از چرم صندلی های تاکسی که در اثر تابش خورشید به داخل آن، حسابی بلند شده و فضای درون تاکسی را کاملاً پُر کرده، فوری به مشامم می خورد.
درون تاکسی جای می گیرم، در تاکسی را که می بندم، فورا شیشه ی در سمت خودم را برای نجات پیدا کردن از گرما و بوی چرم پائین می کشم. صدای خیلی ضعیف موسیقی که از ضبط صوت ماشین پخش می شود به گوشم می نشیند. بعد از اینکه نشانی ام رابه راننده می دهم. می گویم قدری صدای ضبط را بلندتر می کنی.
- شما مخالف موسیقی که نیستی؟ نه؟
- نه، چرا باید باشم؟
-آخه این روزها همه چیز عوض شده
دیروز کسی که موسیقی گوش می داد. امروز می گه موسیقی حرامه.
کسی که تا دیروز مشروب می خورد. حالا می گه مشروب حرامه و کثیفه.
راننده که معلوم است حسابی دل پُری دارد همانطور ادامه می دهد.
- طرف تا دیروز عرق می فروخت و ده تا کار دیگه هم می کرد امروز ریشی گذاشته و توی کمیته مشغول کار شده و لقب خودش راهم برادر گذاشته. وقتی به گذشته ی این برادرها اشاره می کنی، می گویند: برو داستان حر ّریاحی را بخوان او هم جزء سپاهیان ابن سعد بود که می بایستی با امام حسین می جنگید ولی بعد یکدفعه توبه کرد و به اصحاب امام حسین پیوست و در راه او نیز شهید شد.
هنوز مسافتی را طی نکرده ایم که با راه بندان مواجه می شویم. ماشین های کمیته و سپاه و جمعیتی زیاد که معلوم است برای تماشای چیزی جمع شده اند، خیابان را بند آورده اند.
فردی با لباس کمیته در حالی که کلاشینکفی در دست دارد علامت ایست می دهد. راننده سریع ضبط ماشین را خاموش می کند و ترمز می کند بعد شیشه طرف خودش را که تا نیمه پائین کشیده شده، کاملاً پائین می کشد. فرد کمیته ای قدری سرش را به پنجره ی راننده نزدیکتر می کند نگاهی کنجکاوانه به داخل ماشین می اندازد و می گوید:
- کجا؟ مگر نمی بینید که راه بند است؟ باید برگردید.
راننده ی تاکسی می پرسد:
- برادر مگر چه خبر شده؟
- یکی عرق خورده حالا دارند حد شرعی را درباره ی او اجرا می کنند.
راننده می پرسد، برادر چند ضربه
- پنجاه ضربه
اهَ که مذهبش، دوام می آره برادر؟
راننده سریع دورمی زند و مسیر دیگری را انتخاب می کند.
می گوید- می بینید آقا حالا قول می دم کسی که داره شلاق می زنه یکی از این حرّها ی ریاحی مدل امروزه. این ها حتی وقتی که شلاق می زنند توجهی به قانونی که بعضی از آخوندهای خودشان هم گذاشته اند نمی کنند که باید طوری شلاق بزنند که قرآن از زیر بغلشان نیفتد.
- چی نباید قرآن از زیر بغلشان بیفتد؟ یعنی چه؟!

بَه کجای کاری شما! بعضی از این آخوندها می گویند طبق قوانین شرع اگر کسی را بخواهند شلاق بزنند باید فردی که حکم را اجرا می کند طوری شلاق بزند که مثلاً اگر قرآن زیر بغلش است هنگام زدن شلاق از زیر بغلش نیفتد یعنی دستش را نباید طوری بالا ببرد که قرآن از زیر بغلش بیفتد بلکه باید کتف تا آرنچ به بغل چسبیده باشد. متوجه هستید چه می گویم؟ برای اینکه قرآن نیفتد.
ولی این بی رحم ها هنگام شلاق زدن طوری دست های خود را بالا می برند که هرچه زیر بغل آنها بگذاری به زمین خواهد افتاد.

- خوب به این مسائل واردی.
- چکار کنیم شغل ما اینه دیگه. تاکسی مثل کلاس درس می مانه اگر از هر مسافری یک کلمه بشنوی آخر سر استاد شدی.
می گویم خوب حالا شاید آخوندهایی که داستان قرآن زیر بغل راساخته اند خواسته اند بگویند که ما زیاد هم بیرحم نیستیم و شلاق زدنمانم هم حساب و کتابی داره و طی مشخصات و مقرارت خاص شرعی باید اجرا بشه وگرنه فکرنمی کنم آنطوری که شما گفتید قرار باشه مامورانی که حکم شلاق را اجرا کنند هنگام شلاق زدن، قرآنی زیربغلشان بگذارند. در آن صورت شلاق زدنشان خیلی تیتیش مامانی خواهد شد.
راننده از درون آینه ی ماشین در حالی که لبخندی همراه با تعجب در چهره اش نقش بسته به من نگاه می کند.

- لطفاً همین بغل نگهدار
کرایه ی تاکسی را می دهم و پیاده می شوم.

تا به منزل برسم همه اش به پنجاه ضربه ی شلاقی فکرمی کنم که بر پشت مردی که عرق خورده است فرود می آید.
از تجسم ضربه های شلاق برروی کمر و پشتم، تنم به لرزه می نشیند و مور مور می شود.


مادرم در را باز می کند . ها؟ چکار کردی؟ توانستی خبری بدست آوری یا نه؟
- تا دیروز زندان دیزل آباد بودند و از دیروز آنها را به جای دیگری منتقل کرده اند.
- کجا؟
- نمی دانم.

پدرم که قدری دورتر از ماست و به حرف های ما گوش می دهد با صدایی که قدری عصبانیت و خشم فروخفته ایی در آن پنهان است می گوید خب حالا باید چکار کنیم؟ من که کاری از دستم ساخته نیست از دست آن رژیم کم کشیدم حالا نوبت این رژیم است. تازه این ها هنوز اول کارند. با عصبانیت در حالی دست هایش را مانند پاندول ساعت تکان می دهد می گوید: باش تا صبح دولتت بدمد.
می گویم خیلی خسته هستم می روم دوشی بگیرم و قدری دراز بکشم.

دوش آب سرد را روی سرم باز می کنم و چند دقیقه ای سعی می کنم سردی آب را تحمل کنم. احساس آرامشی به من دست می دهد. زمانی که از زیر دوش بیرون می آیم مادرم یک لیوان شربت آلبالویی را که خود درست کرده به دستم می دهد آنرا یک باره سر می کشم. به اتاقم می روم کتابِ تاریخ ایران بعد از اسلام دکتر زرین کوب را بر می دارم، روی تخت درازمی کشم. جایی که نشانه گذاشته ام را باز می کنم:

«در باره ی اخبار فتوح تازیان در ایران مبالغه ها و خطاهای بسیار رفته است. روایات اعراب عراق از گزاف و خودستایی آکنده است چنانکه اخبار خداینامه های ایران نیز از نفرت و بهانه تراشی خالی نیست. روایات اعراب حجاز هم تا حدی مشحون است از اندیشه ی معجزه و نصرت الهی. لیکن مورخ البته از میان این روایات - که غالباً در هم و آشفته و گزاف آمیزست - راه خود را می جوید ومی کوشد تا بی آنکه در دام لغزشهای گزافه گویان بیفتد بدرون حقیقت نفوذ کند. درست است که بهرحال خطر گمراهی هست اما حزم و احتیاط همواره می تواند اندیشه ی خالی از تعصب را به سوی حقیقت رهنمون شود. وگر چند خاطر در غبار افسانه ها و دعویهای گزاف، یک چند سرگشته مانده باشد.
روایات ...»
چشمانم کم کم سنگین می شود و خواب عمیقی مرا می رباید.

وقتی بیدارمی شوم تقریباً ساعت هشت و نیم بعدازظهر است. از اطاقم بیرون می آیم آفتاب در حال پائین رفتن و پنهان شدن است و خُنکای غروب در حال آمدن. پدرم حسابی حیاط و باغچه ها را آب پاشی کرده و بوی عطر یاس فضای حیاط را پُر کرده است. آب پاشی، قدری به خُنک کردن فضای حیاط کمک کرده ولی هنوز گرما و بخاری که از تن موزائیک های کف آن بلند می شوند نشان می دهد که، چه روز گرمی را پشت سر گذاشته ایم.
مادرم طبق معمول همیشگی اش هنگام غروب در تابستان، قالیچه ایی کنار باغچه انداخته و بساط سماور و چایی را آماده کرده است. روی قالیچه کنار او می نشینم استکانی چای برایم می ریزد. از پدرم که همچنان به آب دادن گل ها مشغول است، می پرسم:
چای می خوری؟ می گوید: نه، قبلاً خورده ام.
ماشینی با شدت جلو در ترمز می کند.
با قدری نگرانی به مادرم نگاهی می اندازم و بعد هردوی ما به پدر چشم می دوزیم.
پس از چند لحظه صدای زنگ در شنیده می شود.
پدر شلنگ آب را در باغچه رها می کند و در را باز می کند. ناصر دایی است خبر آورده است که از همدان زنگ زده اند و گفته اند احمد را به زندان اوین منتقل کرده اند.

احمد بعداً برای ما تعریف کرد زمانی که مینی بوس حامل آنها برای زدن بنزین در پمپ بنزینی در همدان توقف می کند او به بهانه ی رفتن به دست شویی از فرصتی استفاده کرده و به کارگری در پمپ بنزین که بنظرش آدم خوبی می آمده گفته به خانواده ی فلانی- یکی از بستگان ما که در همدان زندگی می کنند و تقریباً آدم سرشناسی است- بگوئید که احمد را منتقل کردند زندان اوین، این را آنها به کرمانشاه خبر بدهند.

فردا من و دایی راهی تهران می شویم شب به تهران می رسیم نرگس خواهرم منتظر ماست و خواهر دیگرم لادن که در ورامین زندگی می کند نیز به آنجا آمده است. شب بعد از اینکه شوهر نرگس و خواهرزاده هایمان می خوابند ما تا پاسی از شب می نشینیم و گپ می زنیم و برنامه فردا را می ریزیم که باید برای گرفتن خبری از احمد به در زندان اوین برویم.
صبح زود از خواب پا می شوم. بعد از گرفتن دوش به آشپزخانه می روم نرگس مشغول تهیه ی صبحانه است تا بقیه هم پیدایشان شود طبق معمول همیشگی ام برای شنیدن اخبار به طرف رادیوی کوچکی می روم که روی میز آشپزخانه است آنرا روشن می کنم. گوینده ی اخبار بعد ازگفتن چند خبر اعلام می کند که دیروز حجت الاسلام خلخالی در کرمانشاه با حکم خود چند ضد انقلاب را به نام های عبدالله نوری - هوشنگ عزیزی - محمد محمودی- حسین شیبانی - هرمز گرجی بیانی و...
یکدفعه با صدایی بلند می گویم نه ... نه... نه باور نمی کنم.
خواهرم نرگس می پرسد چه چیزی را باور نمی کنی. در حالی که اشک درون چشم هایم حلقه زده است می گویم همین الان مگر تو هم از اخبار نشنیدی؟ هرمز را همراه چند نفر دیگر، دیشب اعدام کرده اند.
می پرسد هرمز کیه؟
می گویم دبیر دوران دبیرستانم. من با او رابطه ی نزدیکی داشتم و با هم خیلی دوست بودیم.
اشک جمع شده درچشمانم به یکباره سراریز می شوند.


سال یازدهم دبیرستان هستم تازه به دبیرستان جدید آمده ام. دبیرستان قبلی از نوشتن نامم به خاطر بی نظمی و مخل نظم و تحریک دیگر محصلین به نا آرامی، خوداری کرده است. البته نه به زور بلکه با توصیه و نصیحت، ناظم دبیرستان که قدری با ما آشنایی دارد می گوید به صلاحت می باشد که از این دبیرستان بروی. در دبیرستان جدید هم با پارتی بازی جایی دست و پا می کنم.

ساعت دوم است طبق برنامه ی موقتی که به ما داده اند فیزیک داریم معلم جوانی در را باز می کند و وارد کلاس می شود بچه ها با اشاره ی مبصر کلاس به احترام او از جای خود بلند می شوند.
- بفرمائید بنشینید.
کت و شلواری ساده طوسی رنگ با پیراهنی سفید بدون کروات به تن دارد. چهره ای تکیده و تقریباً استخوانی و لب هایی که به کبودی می زند و موی سری که از بغل ها کوتاه و از جلو به بالا شانه شده است. همه ی این مشخصات در وحله ی اول قیافه ی یک شخص ساده را از او به نمایش می گذارد.
- من هرمز گرجی بیانی هستم امسال با من درس فیزیک دارید.
درسش راخیلی راحت شروع می کند. ابتدا تعریف ساده ای از فیزیک ارائه می دهد و بعد در مجموع می گوید که چه مباحثی را دراین سال تحصیلی با ما کار خواهد کرد. در مورد هر مبحثی هم توضیح کوتاهی می دهد.
شب همان روز با بعضی از دوستانم که یک هسته ی مطالعاتی ابتدایی را تشکیل داده ایم و هراز گاهی به بحث های ادبی و اجتماعی و سیاسی می پردازیم و بین خود کتاب رد و بدل می کنیم. از هرمز تعریف می کنم که چگونه رفتار و نحوه ی درس دادن او با سایر دبیرها فرق می کند. برای آنها تعریف می کنم که او چه راحت و ساده و با مثال تعریف جدید و ملموسی از فیزیک و نقش آن در زندگی روزمره ی ما ارائه داد. که تا به حال از دبیرهای دیگر فیزیک نشنیده بودم. تعریفی که برای ما در آن سن و سال خیلی جالب و جذاب بنظر می رسید. محمود که خود یکی دو سال از من بزرگتر است و سال آخر دبیرستان است و از فعالین گروه کوچک ماست و به ابتکار اوست که جلسات ما گذاشته می شود. می گوید من تعریف او را شنیده ام و تقریباً یکی دوبار نیز او را دیده ام ازنمایندگان و فعالین دانشجویی دانشگاه تبریز بوده و یک بار هم توسط ساواک دستگیر شده و مدتی هم زندان بوده است می گویند دررشته ی خودش آدم با سوادی است. من البته قرار است که به توصیه ی آشنایی او را مرتب ببینم.
من کم کم با او آشناتر می شوم. بخصوص با سفارشات محمود که حالا حسابی با او رفیق شده، با او رابطه ی نزدیکتری برقرار می کنم. بحث های خصوصی ما از سئو ال هایی درباره مباحث فیزیک گاهاً به سئوال هایی در مورد مسائل سیاسی - اجتماعی کشیده می شود. حالا که اطمینان و اعتمادش به من زیاد شده گاها به من کتاب هایی در زمینه جامعه شناسی و یا رمان های اجتماعی برای خواندن- طوری که بچه های دیگر کلاس متوجه نشوند- می دهد. کتاب هایی که خواندن آنها خیلی علنی و معمولی نیستند و گاهاً جزء کتاب هایی هستند که توسط سازمان اطلاعات و امنیت ممنوع اعلام شده اند. بعضی وقت ها نیز محمود جزوه هایی که پلی کپی شده هستند به من می دهد که من مخفیانه به هرمز پس بدهم.
این ارتباط نزدیک با هرمز با رفتن من باز به دبیرستان دیگری در سال بعد و با دستگیری مجدد او توسط ساواک به کلی قطع می شود.

با رفتن محمود به دانشگاه تهران و بعضی از دوستان دیگر به خدمت وظیفه رابطه ما هم به سختی و به هراز گاهی تقلیل می یابد و من هم که بعد از گرفتن دیپلم متوسطه و خدمت وظیفه به ادامه تحصیل مشغول شده ام دیگر رابطه و یا خبر جدیدی از هرمز ندارم و گاهاً دورادور از بعضی از دوستان قدیم می شنوم که او بعد از آزادیش از زندان در آن سال ها متاهل شده و تمایلی به فعالیت سیاسی ندارد و خارج از ساعات تدریس اش در دبیرستان نیز به کار تدریس فوق العاده در یک موسسه ی آموزشی مشغول شده است.

اواخر سال پنجاه و پنج

اوایل پائیز است هوا از ابری سیاه پوشیده شده و هر آن امکان رگبار و بارشی شدید وجود دارد در کنار خیابان منتظر تاکسی یا ماشین های کرایه ای (ماشین هایی که تاکسی نیستند ولی مسافر حمل می کنند)    هستم. که ناگهان ماشینی چند متر جلوتر از جایی که من ایستاده ام ترمز می کند و بعد عقب عقب به طرف من می آید به طرف پنجره ی ماشین خم می شوم فکر می کنم که ماشین کرایه ای است در قسمت جلو ماشین را باز می کنم که سوار شوم که متوجه می شوم راننده هرمز است قدری یکه می خورم چند سالی است که او را ندیده ام هیچ تغییری در قیافه اش ایجاد نشده همانطور با صورتی تکیده، با لبانی که به کبودی می زند و چشمانی که به گودی نشسته است و موی سری که از بغل ها کوتاه و از جلو به طرف بالا شانه شده است. می گوید چرا معطلی بیا بالا هر جایی که بخواهی بری می رسانمت.
سوار می شوم بعد از احوالپرسی می گوید شنیده ام می خواهی همکار ما شوی با خنده می گویم با اجازه ی شما.
- دانشگاه ها شلوغ شده است می گویم آره فکر می کنم درگیری دانشجویان و مردم داره با رژیم شاه جدی میشه. نظر تو چیه؟ می گوید: فشار کارتر رئیس جمهور آمریکا برای تحمیل حقوق بشر به رژیم و قدری رعایت دموکراسی است که فضا ایجاد کرده ولی من فکر نمی کنم که این رژیم حالا حالا ها تکان بخورد مگر نسل شما، از ما که گذشت.
می گویم به نظر من این بار فرق می کند فشار آمریکا جای خود ولی نارضایتی عمومی داره تبدیل به یک جریان اعتراضی قوی می شود همانطور که می بینی حتا با خشونت و با تمام بگیر و ببندی که رژیم هم انجام می دهد دامنه ی اعتراضات داره هر روزه گسترش بیشتری می یابد و رادیکالیزه می شود.
هرمز خاموش است و فقط گوش می دهد از محمود می پرسد. می گویم که هنوز با او رابطه دارم و همدیگر را می بینیم.
مرا به مقصدی که می خواهم می رساند. زمانی که می خواهم پیاده شوم و از او خداحافظی می کنم می گوید: ما که نتوانستیم حالا شاید شماها بتوانید، موفق باشید.

سال ۵۷
جعمیت زیادی برای شنیدن سخنرانی هرمز که از مدرسه ی بازرگانی پخش می شود در صحن مدرسه گرد آمده اند ازدحام جمعیت به حدی است که بیرون از مدرسه نیز عده ی کثیری جمعیت ایستاده به سخنرانی او گوش می دهند.

«با نام خیابان عوض کردن که چیزی عوض نمی شود این نمی شود حال که شاه رفته سریع یک نام دیگری رابه جای آن بگذاریم نباید عجله کرد جامعه برای تغییر جدی احتیاج به زمان دارد ...
در همان زمانی که سخن رانی هرمز ادامه دارد و از بلندگو پخش می شود، حزب اللهی برآشفته و خشمگین فریاد می کشد خدااا دارد به امام توهین می کند من او را تکه پاره می کنم عده ای دور فرد حزب اللهی را می گیرند و عده ای که به ظاهر ازدوستان او می باشند سعی می کنند که او را آرام کنند.» آرام باش حالا وقتش نیست. وقتش خواهد رسید.»
حزب اللهی با بر اشفتگی و گریه در تلاش است که خود را از چنگ افرادی که او را محکم گرفته اند خلاص کند اما موفق نمی شود. دوستانش کم کم او را آرام کرده و با زور از جمعیت دور می سازنند.   
همانطور که دور شدن حزب اللهی را نگاه می کنم بیاد آخرین دیداری که با هرمز در ماشینش داشتم می افتم:«ما که نتوانستیم شاید شماها بتوانید».
او آن زمان شاید این را نمی توانست پیش بینی کند که کار نه تنها به نسل ما محدود نخواهد شد بلکه زمانی نخواهد گذشت که سرعت و گسترش موج حرکت های اعتراضی بر علیه رژیم شاه، او را در عرض مدت کوتاهی به یکی ازسازمان دهندگان جنبش اعتراضی معلمان و دانش آموزان کرمانشاه و به یکی از رهبران فعال و برجسته ی آن تبدیل می کند.
بعدها بعد از شنیدن خبر اعدامش از رادیو شنیدم که شب قبل از فردای آنروز به در خانه ی او رفته، او را دستگیر کرده و همان شب هم، توسط خلخالی و یا به دستور او تیرباران شده و فردای آن روز نیز جنازه اش را در حالی که شلوار کردی به پا داشته یا به پایش کرده بودند. همراه جنازه ی چند نفر دیگر برای عبرت دیگران سوار بر یک وانت بار، به شکل فجیع و غیرانسانی، به عنوان کسانی که در درگیری های کردستان، به جرم همکاری با ضد انقلاب دستگیر و اعدام شده اند، در خیابان های شهر به نمایش گذاشته اند.
یاد و خاطره اش گرامی باد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست