سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تجربه زیسته دختری بهائی از "مهاجرت" در ایران


سهیلا وحدتی


• دیدار با عهدیه زمانی به دعوت خود اوست که می خواست ماجراهای زندگی اش شنیده شود. در اوایل سال ۲۰۱۹ در خانه اش دیدار می کنیم و او می گوید که می خواهد از زندگی اش کتابی نوشته شود زیرا که شرح ماجراهایش بسیار است. از او خواهش می کنم خلاصه ای از کتابی را که امیدوارم در آینده نگاشته شود، برایمان بازگو کند و عهدیه می پذیرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۷ -  ۱۶ مارس ۲۰۱۹


 
مرا "سگ بهائی" صدا می کردند


دیدار با عهدیه زمانی به دعوت خود اوست که می خواست ماجراهای زندگی اش شنیده شود. در اوایل سال 2019 در خانه اش دیدار می کنیم و او می گوید که می خواهد از زندگی اش کتابی نوشته شود زیرا که شرح ماجراهایش بسیار است. از او خواهش می کنم خلاصه ای از کتابی را که امیدوارم در آینده نگاشته شود، برایمان بازگو کند و عهدیه می پذیرد. متن صحبت های عهدیه زمانی را در زیر می بینید.
                                                                                                       سهیلا وحدتی


پدرم بهائی شد

پدر من، عبدالحسین زمانی، متولد شهر سِدِه اصفهان است که حالا خمینی شهر نام دارد. این شهر مردم متعصب و مسلمانی دارد. پدر من از خانواده ملا و معمم بوده که در مسجد روی منبر صحبت می کرده اند. پدرم در سن نوجوانی به تهران مهاجرت می کند. او از رادیو درباره دیانت بهائی می شنود که از آن بد می گفتند. وقتی که می شنود بهائی ها می گویند امام زمان آمده، کنجکاو می شود و تحقیق می کند. با تشکیلات بهائی آشنا می شود و می بیند که یک دین جدید صلح و آشتی طلب است و به گفته خودش "دوای همه دردهای دنیاست." پس از دو سال تحقیق و نشست و برخاست با بهائیان، تصمیم می گیرد بهائی بشود و به خانواده اش خبر می دهد. خانواده خیلی ناراحت می شوند و می پرسند "چرا بابی شده ای؟ تو باعث شرمندگی ما هستی!"

پدرم در بیمارستان لولاگرد مسئول به کار می شود و از طریق دوستان بهائی با مادرم، محبوبه ابراهیمی، آشنا می شود که در بیمارستان میثاقیه پرستار بود. پدرم خوش تیپ بود و مادرم احساس کرد که خیلی مرد خوب و با معلومات و اهل مطالعه و صلح جویی است و در عین حال خاکی و فروتن. نامزد می شوند و ازدواج می کنند. کم کم پدرم با خانواده اش رفت و آمد می کند و با وجود دعواها رابطه را حفظ می کنند.

چون دیانت بهایی یک دین جدید است و مردم درباره آن زیاد نمی دانند، بهائی ها تشویق به مهاجرت می شوند که بروند و "ابلاغ کلمه" کنند و این دیانت جدید را به مردم دنیا معرفی کنند. اغلب در تشکیلات بهایی روشن بود که جاهای "مهاجرتی" کجاست که نیاز به "مهاجر" دارد. پدرم عربی اش هم خوب بود و در تهران عربی تدریس می کرد. ایشان اطلاعات امری اش را هم مرتب زیاد می کرد. پدرم در تهران معلم کلاس بچه های بهایی شده بود. یک بار مرا برد به کلاس بچه های بزرگتر و عکس گرفتیم.


آقای زمانی، پدر عهدیه، و برخی دانش آموزان کلاس درس اخلاق بهائی در تهران. عهدیه، کودک پنج ساله، در میان دانش آموزان نشسته است.

پدرم خیلی در جامعه بهائی فعال بود و با مادرم تصمیم می گیرند که "مهاجر" شوند.

پدر و مادرم "مهاجر" شدند

من نخستین فرزند پدرومادرم هستم. یک برادرم نیز در تهران به دنیا آمد. هنوز خردسال بودیم که پدر و مادرم تصمیم می گیرند اولین منطقه مهاجرتی را بروند. من خاطره ای از نخستین مهاجرت مان ندارم. اما گویا دوران کوتاهی بود زیرا هنوز مدرسه نمی رفتم که آنها به دومین منطقه مهاجرتی رفتند. پدرم در تهران کار می کرد و کلاک را که روستایی نزدیک کرج بود انتخاب کردند که پدرم بتواند به کارش در تهران ادامه دهد. کلاک آبادی کوچکی بود. زندگی روزمره و حتی خرید روزانه در آنجا خیلی مشکل بود. ما در باغی زندگی می کردیم. مادرم در آنجا سومین فرزندش را باردار شد. بارداری خیلی سختی داشت و مشکلات زیادی را باید تحمل می کرد ضمن اینکه به من و برادرم که کوچک بودیم می رسید. ما اتومبیل شخصی نداشتیم و مادرم برای مراقبت های پزشکی دوران بارداری و زایمان به تنهایی با اتوبوس و مینی بوس به تهران رفت و آمد می کرد.


                     عهدیه به همراه پدر و مادر و برادرانش زمانی که در کلاک زندگی می کردند


حدود دو سال آنجا بودیم. برادر کوچکترم تازه به دنیا آمده بود و مادرم کسالت داشت. به تهران برگشتیم و خانه ای نزدیک خیابان آذربایجان خریدیم. در آنجا حدود دو سال زندگی کردیم و من و برادرم به مدرسه می رفتیم.

دوباره پدر و مادرم تصمیم به مهاجرت گرفتند. از جاهایی که احتیاج به "مهاجر" داشت، هشتگرد کرج بود که شهرک کوچکی بود. ما به آنجا رفتیم. حالا من و برادرم دانش آموز دبستان بودیم. مردم آنجا خیلی متعصب بودند. خانواده ما را اذیت می کردند.

مرا "سگ بهایی" صدا می کردند

به ما خیلی فحش می دادند. در مدرسه "سگ بهایی" را خیلی می گفتند.

شب در خانه نشسته بودیم که شام بخوریم. سنگ پرتاب می کردند، شیشه می شکست و می ریخت توی غذا. ما را به گوشه ای می بردند که شیشه به سروصورت ما نخورد. این اتفاق خیلی می افتاد. تا مدتی شیشه ها را عوض می کردند. پس از مدتی سعی کردند طوری پنجره را بپوشانند که شیشه نشکند. شیشه ای نمانده بود که شکسته نشده باشد. دائما شیشه ها می ریخت توی غذای ما. مادر ما را می کشید گوشه دیوار که شیشه ها توی سروکله ما نریزد. من وحشت زده گریه می کردم و می ترسیدم که چه بلایی قرار است سر ما بیاید.

توی کوچه و خیابان مردم مرتب به ما می گفتند که شما باید "از اینجا برین". ما "سگ بهایی" نمی خواهیم اینجا باشد.

مادرم که می رفت گوشت و نان بخرد، گاهی به او نمی فروختند. دوست نداشتند مادرم به مغازه شان برود چون ما را نجس می شناختند و می گفتند "نیا!". برخی مغازه ها دزدکی به ما جنس می فروختند. پدرم گاه از تهران خرید می کرد. سال ها آنجا بودیم و با همین مردم زندگی کردیم. مردم کم کم با ما آشنا شدند. پدر و مادرم به مردم فقیر و مریض و نیازمند خیلی می رسیدند. آنها عاشق پدر و مادرم شده بودند. ولی اغلب مردم محل ما را دوست نداشتند.

ژاندارمری چند قدمی خانه ما بود. پدرم بارها به آنجا می رفت و شکایت می کرد که "بچه های ما را می زنند، سنگ می اندازند و شیشه می شکنند. ما را اذیت می کنند. یک سگ داریم که آنها به این سگ هم رحم نمی کنند، سگ بیچاره دم در خانه نشسته با سنگ به حیوان حمله می کنند. ما هم حق زندگی داریم. چرا بچه های ما را اذیت می کنند؟"

ژاندارمری در پاسخ به شکایت پدرم می گفت که "اینها آخر شما رو می کشن، از اینجا برین! شماها بهایی هستین و اینها نمی خوان بهایی اینجا باشه!"

ژاندارمری هم می ترسید که از ما حمایت کند و مردم آنها را هم هدف قرار دهند.

شهید مامانی کابوس روزانه من بود

چون سالها ساکن هشتگرد بودیم، من در همان شهر وارد مدرسه راهنمایی شدم. آنجا فقط یک مدرسه برای همه بچه ها، دختر و پسر، بود. پسرها خیلی مرا اذیت می کردند و بد و بیراه روی تخته سیاه می نوشتند. یک پسری بود که نام فامیل او "مامانی" بود. او رئیس همه کسانی بود که ما را اذیت می کردند. از من یکی دو سال بزرگتر ولی همکلاس من بود. او خیلی متعصب بود. بعدها که از هشتگرد آمدیم، شنیدم که این "مامانی" رفته جنگ و آنجا کشته شده است. او در جنگ شهید شد ولی خاطرات بسیاری از شکنجه های روحی اش برایم به جا گذاشت. چهره اش را با همه جزئیات هنوز به خاطر دارم. قیافه قشنگی نداشت ولی هیکل معمولی داشت. چشم های درشت از حدقه بیرون آمده، با ابروهایی که خیلی به چشم ها نزدیک بود. صورت خیلی پهنی داشت و اصلا زیبا نبود. با این وجود مرا همیشه "زشت" و "اکبیری" و "بدقیافه" می نامید. درس هایم خوب بود و هرگز تقلب نمی کردم. ولی او می گفت که "تنبل کلاسی و از رو دست دیگران نگاه می کنی که نمره بیاری." مرتب مرا خرد می کرد. در آن سن و سال هر روز تحقیر می شدم و بالاخره این اعتماد به نفس مرا پایین می آورد با اینکه می دانستم که حق با او نیست. تمام راه از مدرسه تا خانه گریه می کردم. در خانه هم گریه می کردم و به مامانم می گفتم "ازش می ترسم بلایی سرم بیاره."


                               عهدیه به همراه پدر و مادر و برادرش در هشتگرد کرج

مامانی همیشه مرا که می دید فحش می داد. گویا این کم نبود که تازه وقتی که وارد کلاس می شدم می دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته در این مایه ها که عهدیه بابی است و نباید به کلاس بیاید، بابی ها باید از شهر هشتگرد بروند، بابی ها زشت اند، هر کسی با بابی بشین و برخاست کند، مثل آنها می شود و با او نمی شود معاشرت کرد. مجسم کنید صبح وارد کلاس می شوید و می بینید روی تخته سیاه نوشته:
"عهدیه سگ بهایی است"
"بابی، تو را نمی خواهیم"
"عهدیه، تو را نمی خواهیم"
"عهدیه، تو این کلاس نیا"
"عهدیه پدرسگ"
خیلی به من فحش می دادند: "مادرسگ، از کلاس ما برو بیرون!" عادی بود. انواع گوناگون فحش مادر می دادند که خیلی زشت بود و من خوش ندارم در اینجا تکرار کنم. هرچه که بد بود به ما می گفتند. ما در خانه به هم "پررو" هم نمی گفتیم چون مادرم دهان ما را می شست. در مدرسه ما را وشگون می گرفتند. کیف و کلاه مان را برمی داشتند و پرت می کردند. درس هایم خوب بود. مشق هایم را پاره پوره می کردند و در سطل آشغال می ریختند. معلم ها می دانستند که چقدر اذیت می شویم ولی کمکی نمی کردند. حتی در کلاس دینی درس من از همه بهتر بود. ولی معلم ها هم مرا دوست نداشتند. اغلب بی جهت زیادی ایراد می گرفتند. نمره پایین به من می دادند. زرنگ ترین شاگرد مدرسه بودم ولی نمره خوب به من نمی دادند. گاهی ناظر یا معلمی مرا بغل می کرد و می بوسید و می گفت که "متاسفم که تو دخترخوبی هستی ولی اذیت ات می کنن. متاسفم! ولی ما کاری نمی تونیم بکنیم چون سر ما هم بلا میارن."

زمستان ها هوا سرد و بارانی بود. پسرها چند نفری مرا دوره می کردند و هل می دادند توی گل و شل و یا خار و خاشاک و همه لباس هایم کثیف می شد، دست ها و صورتم زخمی می شد. موهایم را می کشیدند. ما خیلی ساده به مدرسه می رفتیم، با موهای دم اسبی. او موهای دم اسبی مرا می کشید و مرا روی زمین هل می داد. دخترهای دیگر با من راه نمی آمدند چون می ترسیدند این بلا سر آنها هم بیاید. از ترس خودشان با من قدم نمی زدند. به برخی دوست های من گفته بودند که "شما هم بابی هستین که با عهدیه راه میرین." خانواده های این بچه ها که مغازه دار بودند به بچه هایشان می گفتند که "مردم به خاطر شما دیگه ازین مغازه خرید نمی کنن! دیگه با عهدیه راه نرین!"

یکی دو تا دوست داشتم ولی خیلی صمیمی نبودیم. حتی دشمن ها هم می خواستند که ما با بچه هایشان معاشرت کنیم چون بچه های خوب و درسخوان و با ادبی بودیم. ولی از همدیگر می ترسیدند و ملاحظه کاری می کردند و زیاد رفت و آمد نمی کردند.

یک دختری بود که خیلی دوست من بود و همه اش می خواست با من باشد و خانواده اش هم می خواستند با من باشد. یکی از دوستانم پدرش رئیس بانک بود و وقتی که با ما دوستی داشت به کار و کاسبی پدرش لطمه می خورد چون مردم می گفتند که شما دوست بهائی ها هستید و آنها را تحریم می کردند. مردم کاملا ناآگاه بودند و قضاوت می کردند و به آنها هم بد و بیراه می گفتند و از این جهت آنها سعی می کردند که از ما فاصله بگیرند. بچه ها قایمکی با من دوستی می کردند. خانواده های آنها را اذیت می کردند و خانواده ها هم می گفتند که عهدیه دختر خوبیست ولی چاره ای نیست. ما اینجا زندگی می کنیم و جان خودمان در خطر است.

"فتح" هشتگرد

پدرم آنجا یک خانه بزرگ از پول خودش ساخت. کم کم احباء (بهائیان) دیگر هم آمدند و ما سه چهار تا همسایه داشتیم. پس از مدتی احبای دیگر هم به جاهای دیگر آن شهرک آمدند. آن محیط برای احباء هم آشنا شد. محفل بهایی هم که ضرورت آن حضور 9 فرد بالغ بالای سن 21 سال است، تشکیل شد.

تشکیل محفل بهایی در آنجا از لحاظ دیانت بهایی به این معنا بود که پدر و مادرم این نقطه را "فتح" کرده اند. کلاس درس اخلاق بهائی هم شکل گرفت. بهائی ها هر هفته برای کودکان راجع به همه ادیان و دین بهائی کلاس می گذارند و به بچه ها می آموزند که اگر با ما به عنوان بهائی بدرفتاری می شود، ما مانند آنها برخورد نکنیم. اگر مثل آنها باشیم که تفاوتی با آنها نداریم. باید نشان دهیم که ما صلح جو هستیم، محبت داریم، قصد آزار نداریم، و هدف بهائی را که محبت و مهر و صلح و صفا هست به ایشان یاد بدهیم. ما می آموختیم که با حرکات و رفتار و گفتارمان به آنها نشان دهیم که زمان اسلام تمام شده وبا دین بهائی آشنا شوند. ما هم به عنوان شهروند همه جا حق زندگی داریم و می توانیم آنجا باشیم. در این کلاس آموزش می دهند که چگونه در برابر حمله به بهائی ها واکنش نشان دهیم. من هیچگاه بلد نبودم و یاد نگرفتم از خودم هیچ نوع دفاعی بکنم. به عنوان یک بچه هشت نه ساله نمی توانستم هیچ دفاعی بکنم چون به ما یاد داده بودند که هر آزار و اذیتی را به خاطر دین تحمل کنید. ما هم تحمل می کردیم.

ولی ما هم انسان بودیم. من خیلی گریه و شکایت می کردم و مرتب می خواستم که از آنجا برویم. می گفتم "نمی خوام برم مدرسه! اونا رو دوست ندارم!"
می گفتند که "ما همه رو دوست داریم! اونا نمی دونن! وظیفه ماست که اونها رو آگاه کنیم. ما بهائی هستیم، قصد آزار نداریم. برای کمک اومدیم و می خواهیم بهشون بفهمونیم که بهائی ها صلح جو هستن. اگه همه بذاریم و بریم، یا به اینجور جاها نریم، اینها از کجا بفهمن دین بهائی چی هست؟"

ما می دیدیم که بهائی ها چقدر مظلوم هستند. برای من خیلی سوال بود که چرا با من اینجور رفتار می کنند. ناراحت می شدم. دوست داشتم بنشینند و با ما صحبت کنند. به ما می گفتند "نجس" در حالیکه ماها بیشتر حمام می کردیم و تمیزتر بودیم. برایم معنی نداشت که به من می گفتند "تو نجس و کثیف هستی!"

ما را بدون دلیل خیلی اذیت می کردند. حتی بالاخره به سگ ما گوشت مسموم دادند و او را کشتند.

"مهاجرت" به هند

پدرم پس از بیست سال خودش را بازنشسته کرد. بالاخره پدر و مادرم تصمیم گرفتند که حالا که تشکیلات بهائی در آنجا پا گرفته، به هند برویم زیرا فکر می کردند که هند از ایران خیلی دور نیست و زبان رسمی آنها انگلیسی است و بچه ها انگلیسی یاد می گیرند و روپیه هم زیاد گران نیست و با درآمد بازنشستگی پدرم می توانیم زندگی خوبی آنجا داشته باشیم. سعی کردند ویزای دائم بگیرند، اما نشد.

خانه را در هشتگرد به اداره بهداری اجاره دادند و به تهران آمدیم. وسایل مان را در هشتگرد فروختیم. بعضی می گفتند که "اگه رفتین هند و نشد، چی؟ چرا همه چیزا رو می فروشین؟!"
ولی پدرم می گفت که "هر جور شده، هند می مونیم!"

تابستان به هند رفتیم، بمبئی و پونا، و مدرسه بهائی. پرسیدیم کجا به "مهاجر" نیاز هست و رفتیم به شهر کلاهپور که تعدادی بهائی زرتشتی نژاد داشت که از پارسیان هند و آدم های بسیار خوبی بودند.

ما را در هند به عنوان بهائی اصلا اذیت نکردند. در مدرسه خصوصی انگلیسی ها ثبت نام شدیم. زبان اصلی انگلیسی بود و سرویس رفت و آمد به مدرسه داشتیم. من راهنمایی می رفتم. محیط تازه و ناآشنا و درس خواندن به زبان انگلیسی خیلی سخت بود. یک کلاس هم به زبان هندی داشتیم. از آنجایی که همیشه شاگرد خوبی بودم، می خواستم درس هایم خوب باشد ولی زبان خیلی مشکل بود و با دیکشنری خیلی تلاش می کردم که راه بیافتم. خیلی فشرده بود. هوا هم به شدت گرم و مرطوب بود. هند خیلی هم کثیف بود. من از هر جانوری خیلی می ترسیدم. آنجا هم به خاطر گرما و رطوبت، همه جور حشره و جانور در خانه بود و مامانم همیشه سرگرم راندن آنها بود. روی سقف و دیوارها مارمولک راه می رفت. یک بار یک مارمولک از سقف اتاق روی من افتاد. من از شدت هراس و وسواس نسبت به جانورها همیشه انگار که روی سوزن نشسته بودم. ولی چون به عنوان بهائی ما را اذیت نمی کردند، در آنجا احساس خیلی خوبی داشتیم. انگار که در بهشت هستیم.

ما بهائی ها به دین های مختلف احترام می گذاریم و به معبدهای گوناگون می رفتیم. دوستان خوبی پیدا کردم. آدم های خوبی بودند. ولی به خاطر ویزای توریستی از ما خواستند که از هند برویم. برخی ما را راهنمایی کردند که برویم پاکستان و با رشوه ویزای دائمی هند را بگیریم و برگردیم. پدرم می گفت ما بهائی هستیم و هدف ما اینست که صفات انسان بهائی را ترویج دهیم. نمی خواهیم با رشوه کارمان را پیش ببریم. او می گفت که "سعی می کنیم بمونیم. ولی اگه راهش رشوه است، ترجیح میدم برگردیم ایران!"

هر کار کردیم، نشد که نشد. ما مدرسه می رفتیم و تازه به گرما و محیط آنجا و مدرسه داشتیم خو می گرفتیم که پس از هفت ماه به ایران برگشتیم. در تهران خانه کوچکی اجاره کردیم و وسایل ساده ای تهیه کردیم که زندگی را بگذرانیم. یک سالی آنجا در آن خانه اجاره ای ماندیم که ببینیم قدم بعدی چیست.

پدر و مادرم باز تصمیم گرفتند که "مهاجرت" کنند.

"مهاجرت" به علی آباد

حدود سال 1356 بود. پدر و مادرم متوجه شدند که علی آباد، شهر کوچکی بین گرگان و گنبد، محیط مهاجرتی برای بهائی هاست. به آنجا رفتیم و خانه بزرگی اجاره کردیم. پدرم در تهران کار پیدا کرد و نمی توانست به خاطر راه دور روزانه رفت و آمد کند.

مادرم و ما بچه ها در آن شهر علی آباد ماندیم که مردم آنجا با ما به عنوان بهائی آشنا شوند و ببینند که ما آدم های بد و خطرناکی نیستیم. یکی از اهداف دیانت بهائی، ترویج دین بهائی است. مدرسه ای که در آن نام نویسی شدم خیلی دور از خانه بود. من و برادرانم باید پیاده به مدرسه می رفتیم. آنجا مردم متعصب دوآتشه بودند و چون من دختر و نزدیک به سن بلوغ بودم، خیلی بیشتر مرا اذیت می کردند.

آنها گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده به من پرتاب می کردند و لباس هایم را که همیشه تمیز نگه می داشتم، بوی گند می گرفت. ولی بهائیان دیگر هم آنجا زندگی می کردند. دوستانی پیدا کردم. برخی آدم های درست و حسابی و با شخصیت می خواستند بچه هایشان با ما رفت و آمد کنند ولی از دیگران نگران بودند. در علی آباد مدرسه هم خیلی مرا اذیت می کرد. دائما از من ایراد می گرفتند و به مادرم می گفتند بهتر است بچه هایت را جای دیگری نام نویسی کنی که البته جاهای دیگر باز خیلی بیشتر به ما دور بود. تمام مدتی که علی آباد بودیم 9 ماه بود. برخی بهائی ها که قدیمی تر بودند هم اذیت می شدند. ولی ما چون جدید بودیم خیلی بیشتر اذیت مان می کردند.

مادرم جسد مرا دزدید

چند خانواده غیربهائی به مادرم گفتند که عده ای قصد دارند در مسیر مدرسه دخترت را بکشند و "مواظب عهدیه باشین!"

من با بچه های دیگر به مدرسه می رفتم که تنها نباشم. یک روز که از مدرسه پیاده به طرف خانه می آمدیم، من و یک دوست بهائی و دو دوست غیربهائی کنار هم راه می رفتیم. دوروبر ما خیلی مغازه بود. یک دفعه یک موتور سیکلت بزرگ با چند تا جوان از پشت به من زدند که من پرتاب شدم بالا و در آن لحظه فکر کردم می میرم. ولی روی دست هایم پایین آمدم و بیهوش شدم. مغازه دارها سر رسیدند و بچه ها جلوی ماشین ها را در خیابان گرفتند تا بالاخره مرا به یک درمانگاه بردند و از این طرف هم چند نفر از دوستان مادرم را که در یک جلسه بهائی بود پیدا کردند و به او گفتند که "خانم زمانی، خانم زمانی ... عهدیه تصادف کرد و مرد!"
آنها به مادرم گفتند که "موتور بهش زده و کشته شده!"


                            عهدیه در روپوش دبیرستان در علی آباد، پیش از تصادف


مادرم با یکی از احباء به درمانگاه می آید. آنجا همه ما را می شناختند و با ما بد بودند. آنها به مادرم می گویند که "دخترت تمام کرد."
یک ملافه سفید هم روی صورت من کشیده بودند و به مامانم می گویند که "دخترت مرده!"
مامانم می گوید که "می خوام دخترم رو ببینم!"
بالاخره با اصرار وارد اتاق می شود. از بس درمانگاه شلوغ بوده، مادرم را در اتاق با من تنها می گذارند. مادرم از آنجایی که خودش نرس بوده، نبض مرا می گیرد و می بیند که هنوز زنده ام. هی محکم به من سیلی می زند که "دارن می برندت قبرستون، بلندشو!"
مادرم آدم خیلی زرنگ و فداکاری بود. به آن مردی که باهاش آمده بود، می گوید "فلانی، باید یک کاری بکنی! این پنجره رو می بینی؟ تو برو ماشین رو بیار تو این کوچه پشتی، من از پنجره عهدیه رو میارم توی ماشین."
آن مرد می پرسد "چطوری آخه؟ این کوچه خیلی باریکه! من چطوری بیام؟ اگه بیان و ما رو بگیرن، چی؟! نمیشه!"
مادرم با تحکم و اصرار می گوید "تو این کارو بکن!"

خلاصه مرا با یک بدبختی از این پنجره می دزدند و می برند. آن زمان سال اول یا دوم دبیرستان بودم و هیکل درشتی هم داشتم. مادرم مرا بلند می کند و از همان پنجره بیرون می برد و توی ماشین پیکان می اندازد و به گرگان می برد.

به خاطر این تصادف خون مردگی شدید در کمرم ایجاد شد. به هوش که آمدم اصلا نمی توانستم بنشینم. وقتی که حالم خوب شد، از خانه بیرون نمی رفتم. این به چند دلیل بود. یک اینکه درد کمر شدید داشتم و تا یک ماه بستری بودم. دوم اینکه می ترسیدم که اگر بیرون بروم، ببینند که نمرده ام و باز بلایی سرم بیاورند.

ولی در خانه درس می خواندم و جوان های بهائی کمک می کردند که از مدرسه عقب نمانم. خیلی سخت می گذشت. کمردرد شدید و بستری بودن در خانه. آخر سال در مدرسه امتحان دادم و یک جوری مدرک آن سال تحصیلی را گرفتم. دیگر همه، بهائی و غیربهائی، به پدر و مادرم می گفتند که این دختر را یک بلایی سرش می آورند و می کشند. و اینکه "باید برین!"

گفتم "من نمیام!"

خلاصه آمدیم تهران، و ساکن شهرزیبا شدیم که خیلی از ساکنین آن ارمنی و آسوری بودند و مسلمان کمتر بود. موقعیت خیلی سختی برای بهائی ها بود. پدرم با تشکیلات بهائی و محفل تهران خیلی همکاری داشت. آنچا به دبیرستان ورجاوند در خایابان توحید می رفتیم که بعدها "ارشاد" نام گرفت. سال دوم/سوم دبیرستان آنجا بودم. پیاده می رفتم سر خیابان و با اتوبوس و مینی بوس در این مسیر می رفتم. خیلی ها دنبالم راه می افتادند و نگرانم می کردند که چه اتفاقی قرار است بیافتد. برادرانم مدرسه شان نزدیک تر بود. من دختر هم بودم و زمان انقلاب بود و نگرانی ام بیشتر بود. خبرهای مربوط به آزار و اذیت بهائیان هم که مرتب از گوشه و کنار به گوش مان می رسید. مادرم هر روز مرا تا ایستگاه اتوبوس همراهی می کرد و به قول خودش "زهره اش" می رفت تا من سالم برسم.

سعی کردند که مرا از ایران خارج کنند که بروم درس بخوانم. ولی پدرم خیلی گرفتار تشکیلات بهائی بود و مادر دو تا بچه دیگر هم داشت و نمی توانستند همراه من بروند. مرا تنها هم که نمی توانستند بفرستند.

در همین حال و هوا بهداری در هشتگرد خانه ما را خالی کرد. پدرم گفت باید برویم هشتگرد زندگی کنیم. من گفتم "اون موقع پدر منو درآوردن! حالا که انقلاب هم شده! من هم یه دختر جوون هستم. تازه از تصاف جون به در برده ام و کمرم هم هنوز خوب نشده... من نمیام!"
تا آن موقع جلوی پدر و مادرم نایستاده بودم. گفتند "پس چکار کنیم؟ چاره نداریم!"
گفتم "کسی بچه مجانی نمیخواد؟ منو بدین یکی دیگه ببره بزرگ کنه! من نمیام."

ازدواج در نوجوانی برای فرار از بهائی ستیزی

در این فاصله مادرم دیده بود که تنها راه چاره شاید ازدواج من باشد. مادربزرگ من همسایه ای داشت که مادرش بارها سن و سال مرا از مادربزرگم پرسیده بود. او هم گفته بود که "بچه است!" ولی این بار بهشان گفت که "سن اش کم هست، ولی می تونین خواستگاری بیایین."

یک خواستگار دیگر هم آمد. من نمی دانستم چرا باید برای آدم های غریبه چای ببرم و آنجا بنشینم. هی سوال می کردم و مامانم می گفت که اینها دوستان جدید ما هستند. با این وضعیت چند تا جوان بودند که مرتب رفت وآمد می کردند. من کم کم متوجه جریان شدم و آنها هم، پدر و مادر و پسر، با من صحبت کردند. وقتی نظر مرا خواستند گفتم "فکر می کنم خیلی زوده! مادر خود من نزدیک به سی سالش بوده که ازدواج کرده... حالا من، یک نسل بعد، در این سن و سال که هنوز دبیرستان را تمام نکرده ام؟"

آنها همشهری مادرم بودند. مادرم احساس خوبی به آنها داشت که هم زبان بودند و خیلی ابراز علاقه می کردند. وقتی پدر این پسر که خیلی مسن بود نظر مرا پرسید، من گفتم هر چه پدر و مادرم بگویند.

نامزدی در خانه ما به پا شد و در عرض چند ماه پس از آن، در شب نوروز سال 1980، ما عروسی کردیم.

من یادم هست که مرا داشتند می بردند برای عروسی و همه اش فکر می کردم که دارم خواب می بینم و در عالم رویا هستم. دوستان غیربهائی من که شنیده بودند می خندیدند که "ای وای! عهدیه داره عروسی می کنه!"


                                                       ازدواج در نوجوانی


آنها هم برای عروسی آمدند. ولی به مسئولین مدرسه نگفتم که ازدواج کرده ام که مرا بیرون نکنند. ولی هنوز انگار که واقعیت نداشت.

شوهرم را نمی شناختم

من نمی دانستم که شوهرم تا چه سطحی تحصیل کرده، چکاره هست، چطور آدمی است. گویا پدرومادرم هم چیزی نمی دانستند جز این که جوانی است که از یک خانواده خوب بهائی می آید و یک ماشین ب.ام.و (BMW) هم دارد و با خانواده اش زندگی می کند و کارمند است. ولی کار مشخص و درآمد دقیق او را نمی دانستند. پس از ازدواج من هم به خانه آنها رفتم ولی بیشتر در اتاق خودمان بودم و بیرون از آن مثل یک مهمان رفتار می کردم. یعنی اگر چیزی می دادند می خوردم. مدرسه می رفتم و شوهرم سرکار می رفت.

به محض اینکه ازدواج کردیم، برادرش گفت: "خوب دیگه، حالا که عروسی کردین، ماشین منو بده!"

من خجالتی بودم و نمی دانستم چطوری در جمع حرف بزنم. جمعیت زیاد بود و دعوا می شد و به هم بدوبیراه می گفتند. آنچه می دیدم با شیوه تربیت من خیلی فرق داشت. از نظر مالی هم متوسط پایین بودند. یعنی متوجه شدم که درآمد شوهرم کم است و پولی ندارد که بخواهد مستقل شود و خانه ای اجاره کند. ولی مامانم که می پرسید "کی از این خونه میرین؟"
در پاسخ به او می گفتم "میریم."

پس از چند ماه مامانم به دیدار من آمده بود و دید لاغر شده ام. از من پرسید "حالت چطوره؟"
گفتم "خوبم."
پرسید که از ازدواج راضی هستم و من پاسخ دادم که "خوبی اش اینه که دیگه از قاعدگی ماهانه راحت شدم!"
و مادرم متوجه شد که من باردار شده ام و مرا نزد پزشک برد.

هنوز باردار بودم که مادر و پدرم به هشتگرد رفتند. من و شوهرم ساکن زیبا شهر شدیم. برادرم هم پیش ما ماند که در تهران تحصیل کند و من هم کمتر دور از خانواده احساس غریبی کنم.

وحشت از بیمارستان

ما چند سالی در شهرزیبا زندگی کردیم تا پسرم به دنیا آمد. ولی دوران بارداری در مدرسه آسان نبود. به مدرسه نگفته بودم که بهائی ام و یا اینکه ازدواج کرده ام. روپوش اسلامی می پوشیدیم و شکم من که بزرگ هم بود دیده نمی شد. هنگام ورزش باید همراه دیگر دانش آموزان بالا و پایین می پریدم. چاره نداشتم و مادر و پدرم نگران بودند که بچه با ناف دور گردن به دنیا بیاید. گاهی می گفتم مریض ام و از ورزش طفره می رفتم.

خوشبختانه شب بود که دردم گرفت. با برادرم و شوهرم به بیمارستان رفتیم. یک نرس مرا بغل کرد و با خودش به اتاق زایمان برد. من وحشت برم داشت که بلایی سرم بیاورد. جیغ می زدم که "حالم خوبه! میخوام برم!... حالم خوبه!"

مردان را به درون زایشگاه راه نمی دادند. مادرم هم که نبود. در آن سن و سال خیلی وحشت داشتم. همه زن ها در یک سالن بزرگ درد می کشیدند. لباس آوردند و گفتند "لباست را عوض کن."
محیط آنجا به نظرم مانند سلاخ خانه بود. بالاخره لباس مرا عوض کردند. مادران زائوهای دیگر مرا دلداری می دادند و می پرسیدند که "کس و کاری نداری؟ مادرت کجاست؟"

بالاخره بچه آمد. مادرم هنوز نیامده بود. افسردگی شدید پس از زایمان داشتم. مرتب گریه می کردم. فردایش که مادرم آمد انگار که دنیا را به من دادند. پدر و مادر شوهرم هم آمدند و خیلی خوشحال می گفتند که "تو با این سن و سال کم برامون پسر آوردی!"
آن عروس دیگر سه تا دختر آورده بود.

شیر دادن برایم سخت بود. یکی از همسایه ها به مادرم قول داد که از من مواظبت کند. کلاس 12 بودم ولی مجبور به ترک تحصیل شدم. دیگر وقت ام را به بچه داری می گذراندم. آن زمان همه چیز کوپنی بود. بچه را با کالسکه همراه خودم به صف کوپن می بردم. مردم می گفتند "عجب مادری داری که تو رو با بچه اش برای خرید می فرسته!"


                                                    عهدیه با نخستین فرزند


دکتر زایمان ام به من گفته بود که "خودت هنوز بچه ای! دیگه تا 20 سالگی نباید بچه به دنیا بیاری."
من در 19 سالگی دوباره بچه دار شدم. این بار سزارین شدم و خیلی ضربه بهم وارد شد. باز هم تنها بودم. باز پدر و مادر شوهرم آمدند و سر از پا نمی شناختند که دو تا پسر برایشان آورده ام.

هنوز نمی توانستیم با دو تا بچه از ایران خارج شویم. شوهرم خیلی عصبی و بداخلاق بود. بچه من 3 ساله بود که یک بار به تقلید از دیگران مرا "عهدی" صدا کرد. شوهرم به شدت او را کتک زد که چرا نگفته "مامان". من که رفتم وسط، خودم هم کتک خوردم. او ناگهان از کوره در می رفت.

سفر قاچاقی به پاکستان

بچه ها که دوساله و چهار ساله بودند از ایران قاچاقی رفتیم پاکستان. پول به قاچاقچی دادیم که هیچ، طلا و جواهرات مان را هم گرفتند که آن طرف مرز به ما پس دهند ولی هرگز پس ندادند. با وانت رفتیم چاه بهار، و از آنجا با یک وانت دیگر از جاده های خاکی به طرف پاکستان رفتیم. من و بچه ها کنار راننده نشستیم و شوهرم و مردان دیگر عقب وانت نشسته بودند. در راه پر از خاک شدیم. راننده ها بدجوری نگاه می کردند و من خیلی می ترسیدم. شب همه ما را در جایی تاریک مثل طویله جا دادند. برای دستشویی رفتن باید می رفتم پشت یک درخت. تنها زن گروه بودم. یک مردی که به زبان دیگری حرف می زد می خواست به زور مرا به جای دیگری ببرد که شوهرم و مردان دیگر نگذاشتند. ولی مرتب یک جورهایی و به بهانه هایی به من دست می زدند ولی جای اعتراض نبود. رفتیم به گوادر که یکی از دهات پاکستان است. آنجا در خانه ای با فراری های دیگر بودیم: سیاسی، بهائی، مسیحی، یهودی. هر روزی می آمدند اسم 5 نفر را می خواندند که آنها را با هواپیمای کوچکی به کراچی ببرند. پاکستان بسیار گرم و مرطوب و کثیف و پر از حشره بود. غذای هم کافی به ما نمی دادند.

بالاخره به من چادر و برقع افغانی دادند که با پاسپورت جعلی همراه یک پاکستانی بروم. بچه ها جداگانه با شوهرم جدا رفتند. نمی دانستم بچه ها در کدام هواپیما هستند. ولی مجبور بودیم که به قاچاقچی ها اعتماد کنیم.


پسران عهدیه در پاکستان خردسال بودند ولی به اجبار جدا از مادرشان به طور قاچاقی سوار هواپیما شدند.


ما را در کراچی به حظیره القدس بردند، یعنی مرکز بهائیان. من از شوق گریه می کردم. آنجا برقع و چادر را از سر من برداشتند و من احساس می کردم که وارد بهترین جای دنیا شده ام. بچه هایم هم همراه شوهرم آمدند.

ما یک سال و نیم در لاهور پاکستان زندگی کردیم و با تشکیلات بهائیان بودیم. از گرما پوست ما زخمی شد. کلاس انگلیسی گرفتیم و کم کم پول ما تمام شد تا اینکه مدیر مدرسه انگلیسی به من گفت که "کلاس اول را تدریس کن، و در کلاس 7 درس بخوان."

"مهاجرت" کردم

در پاکستان تشکیلات بهائی از ما پرسید که کجا می خواهیم برویم. شوهرم می خواست که ما به امریکا برویم ولی من به پیروی از پدرم می خواستم "مهاجرت" کنیم به جایی که نیاز باشد. در فوریه 1988 وارد جونو Junu در آلاسکا شدیم و یک آقای ایرانی که هرگز ایران را ندیده بود به استقبال ما آمد. ما را به خانه برد و با خوشرویی از ما استقبال کردند. روز بعد من هی ساعت را نگاه می کردم و می دیدم که هوا هنوز تاریک است. از خانم صاحبخانه پرسیدم که کی باید بیدار شویم؟ او گفت که شما دو روز است که خوابیده اید. تعجب کردم و او گفت که اینجا شش ماه از سال شب است.

پس از هفته ای به شهر دیگری رفتیم، پترزبورگ، و با احبای آنجا آشنا شدیم. احباء در آنجا همه غیر ایرانی بودند و از شنیدن خبر آمدن یک بهائی ایرانی به عنوان مهاجر خیلی ذوق زده شده بودند. آنها خانه ای مجانی برای شش ماه به ما دادند که بخشی از حظیره القدس بود. البته ابتدا که ما را دیدند توی ذوق شان خورد چون که انتظار داشتند که "مهاجر" با تجربه ای ببینند ولی ما هم سن فرزندان آنها بودیم. ولی واقعا مانند فرزندشان به ما می رسیدند و اصرار می کردند که من درس بخوانم و پیشرفت کنم. ما تا شروع تابستان آنجا بودیم.

زندگی در امریکا

چند ماه بعد برادرانم هم از راه پاکستان از ایران خارج شدند. سپس پدر و مادرم هم از راه پاکستان به امریکا آمدند. خلاصه اینکه ما همه کم کم به امریکا آمدیم و در نزدیکی همدیگر در کالیفرنیا ساکن شدیم. دخترم در کالیفرنیا به دنیا آمد. من کالج رفتم و معلم شدم. فرزندانم بزرگ شدند و دانشگاه رفتند. من دوره های سختی را در زندگی و به ویژه در دوران ازدواج پشت سر گذاشتم. فشار کار و استرس زیادی را تحمل می کردم. با سرطان پستان بدخیم که تا مرحله 3 رشد کرده بود، دست و پنجه نرم کردم و سالم از میدان مبارزه بیرون آمدم.

دخترم که کالج را آغاز کرد، من از شوهرم جدا شدم. گرچه تحصیلاتم در آموزش کودک بود و سال ها آموزگار بودم، اما اکنون با برادرم در شرکت ایشان کار می کنم. مادرم را سال گذشته از دست دادم. پدرم همچنان به تبلیغ و ترویج دین بهائی مشغول است و من خوشحالم که در نزدیکی من زندگی می کند و می توانم از وی مراقبت کنم.

از زندگی راضی هستم ولی هر از چند گاهی به این می اندیشم که اگر بهائیان را در ایران آزار نمی کردند، و من به خاطر فرار از بهائی ستیزی مجبور نبودم که در نوجوانی شوهر کنم، زندگی ام چگونه می گذشت...


                                     عهدیه و فرزندان و نوه اش در کالیفرنی


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست