سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

گفتگوی جهودها
فیلیپ روث


علی اصغر راشدان


• روز چهارشنبه، تو کلاس سه اطاقه بزرگ زیر زمین کنیسه، رابی بیندر، مردی بلندقد، خوش تیپ و چهارشانه، سی ساله، با رشته موهای پرپشت سیاه رها، ساعت را از جیبش بیرون آورد و نگاه کرد، ساعت چهار بود. یاکف بلاتنیک، متولی پیر هفتاد و یک ساله، عقب اطاق، پنجره بزرگ را برق می انداخت و با خود من من میکرد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۷ -  ۱۶ مارس ۲۰۱۹


 
Philip Roth
The Conversion of the Jews
فیلیپ روث
گفتگوی جهودها
ترجمه علی اصغرراشدان


(۱۹مارس ۱۹٣٣-۲۲مه ۲۰۱٨، رمان وداستان کوتاه نویس آمریکائی بود. )


ایتزی گفت « توواقعاآدمی هستی که توجماعت وتواولین فرصت، دهنتووازکنی؟ واسه چی همیشه دهنتووازمی کنی؟ »
اوزی گفت « من اول شروع نکردم، ایتزی، من اون کارونکرده م. »
« باهمه ی این حرفا، تودرباره مسیح چی فکرمیکنی؟ »
« من حرف مسیحوبه میون نیاوردم، اون این کاروکرد. من حتی نمیدونستم اون درباره چی حرف میزنه. مسیح یه اسم تاریخیه، اون حرفشودرباره تاریخی بودن مسیح ادامه داد. »
    اوزی صدای مودبانه رابی بیندرراتقلیدوحرفش رادنبال کرد:
« مسیح آدمی بودکه مثل من وتوزندگی میکرد. این چیزیه که رابی بیندر گفت...»
« آره؟...که چی! زندگی کردن یانکردن اون، واسه من دوسنتم نمیارزه. توواسه چی دهنتووازمیکنی؟
   ایتزی لیبرمن، مخصوصادربرابرسئوال اوزی فریدمن، بسته بودن دهنش راترجیح داد. خانم فریدمن، درباره سئوال اوزی، قبلامجبورشده بوددوباررابی بیندرراملاقات کندوساعت چهارونیم این چهارشنبه، می شدبارسوم. ایتزی ترجیح دادمادرش راتوآشپزخانه نگاهدارد. اوبرای ظرافتهای پشت سرگذاشته شده، مثل اشاره ها، چهره ها، خرخرهاوصداهای ناخوشاینددیگردوراطراف، خودراآماده کرد.
« اون یه شخصیت واقعی بود، مسیح. امااون مثل خدانبود، مام اعتقادنداریم که اون خدابود. »
اوزی آهسته وضع رابی بیندررابرای ایتزی که بعدازظهرگذشته ازمدرسه هبرو غایب مانده بود، توضیح میداد. ایتزی بادلسوزی گفت:
« کاتولیکا، اونااعتقاددارن مسیح خداست. »
ایتزی لیبرمن کاتولیکها رابااحساس تمام به کاربردکه پروتستانهارااضافه کند. اوزی اشاره ایتزی رادریافت وباسراندکی بالاگرفته، انگارکه پانویس باشد، حرفش راادامه دادوگفت:
« مادرش ماری وپدرش احتمالایوسف بود. اماسندجدیدمیگه پدرش خدابوده. »
« پدرواقعیش؟ »
اوزی گفت « آره، این یه چیزبرزگه. احتمال میره پدرش خداباشه. »
« مزخرفه . »
« این چیزیه که رابی بیندرمیگه، اونم غیرممکنه...»
ایتزی فلسفه بافی الهیات کرد« مطمئنااون غیرممکنه. تموم اون چیزامزخرفه. واسه بچه داشتن، بایدبخوابی، ماری بایکی خوابیده. »
« این چیزیه که بیندرمیگه. تنهاراهی که یه زن میتونه بچه داربشه، رابطه گرفتن بایه مرده. »
« اون اینوگفت، اوزی؟ »
   یک لحظه به نظررسیدایتزی سئوال الهیاتی راکنارگذاشته، گفت:
« اون گفت که رابطه بامرد؟ »
   خنده ای کم رنگ ، شبیه سیبیلی بنفش، رونیمه پائین صورت ایتزی خزیدوشکل گرفت:
« شماچی کارکردین. اوزی، توخندیدی، یاچی کارکردی؟ »
« من دستموبلن کردم. »
« راستی؟ چی گفتی؟ »
« همون وقت بودکه سئوالموپرسیدم. »
چهره ایتزی شکفت « درباره چی پرسیدی، رابطه جنسی؟ »
« نه، من سئوالائی درباره خداپرسیدم . پرسیدم چیجوری تونست بهشت وزمین، تموم حیونا، ماهی وروشنی روتوشیش روزبه وجودبیاره – مخصوصا روشنائی رو؟ این چیزیه که همیشه منووادارمیکنه باخودم بگم: اگه اون تونست روشنی روخلق کنه وماهیاوحیوناروبه وجودبیاره، کارخیلی خوبیه...»
« اون لعنتی کارخوبیه. »
قدرشناسی ایتزی جدی بود، امابدون تصور: انگارکه خدافقط یک دستگاه حرارتی گذاشته، گفت:
« امابه وجودآوردن روشنی...منظورم اینه، وقتی درباره ش فکرمیکنی، اون واقعایه چیزمهمیه. »
« درهرحال، من ازبیندرپرسیدم: اگه اون تونست تموم اوناروتوشیش روز خلق کنه،
اگه تونست شیش روزی روکه میخواست، درست ازهیچ کجا ورداره، واسه چی نمیتونست اجازه بده یه زن بدون داشتن رابطه جنسی، یه بچه داشته باشه؟ »
« توگفتی رابطه جنسی، اوزی، به بیندر؟ »
« آره. »
« درست توکلاس؟ »
« آره. »
ایتزی کف دستش رارویک طرف سرش کوبید. اوزی گفت :
« منظورم اینه، اطرافیارو دست ننداز. اون واقعاهیچ چی نمیشه. بعدازهمه چیزای دیگه، اون قضیه عموماهیچ چی نیست.
ایتزی لحظه ای توفکرفرورفت « بیندرچی می گفت؟ »
اون همه چی روازدوباره شروع کرد، توضیح دادکه مسیح چیجوری تاریخی بودو چیجوری اونم مثل من وتوزندگی کرد، اماخدانبود. رواین حساب، من گفتم قضیه رو فهمیدم. چیزی که خواستم بدونم، متفاوت بود. »
   چیزی که اوزی می خواست بداند، همیشه متفاوت بود. باراول که خواسته بودبداندچطوررابی بیندرتوانست جهودهارا« مردم برگزیده » بنامد، درحالی که توضیح مستقل مدعی بودتمام نوع بشربرابرخلق شده اند. رابی بیندرسعی کردبین برابری سیاسی وتمایلات روحیش مشروعیت به وجودآورد. اماچیزی که اوزی خواست بداندوشدیدامقاومت میکرد، متفاوت بود. به همان دلیل، باراول مادرش امده بود.
    بعدازسقوط هواپیمابود. درسقوط یک هواپیمادرلاگاردیا، ۵٨نفرکشته شده بودند. مادرش لیست تلفات رادرروزنامه که خواند، نام هشت جهودرابین کشته هاکشف کرد، مادربزرگش نفرنهم بود، اماازاو، جهودی باعنوان میلرنام برده شده بود. به دلیل هشتم، گفت که سقوط هواپیمایک تراژدی بوده. درطول زمان گفتگوی روزچهار شنبه، اوزی این قضیه رابه خاطررابی بیندرآورده بودکه بعضی ازفامیلهاش همیشه اسامی جهودهاراانتخاب می کنند. رابی بیندرشروع کرده بودبه توضیح دادن درباره وابستگی فرهنگی ومقداری مقولات دیگر، که اوزی درجاش ایستادوگفت:
« چیزی که من میخوام بدونم متفاوته. »
رابی بیندراصرارداشت اوزی سرجاش بنشیند، که اوزی دادزد:
« من آروزداشتم تموم ۵٨نفرجهودبودن. »
دراین وقت بودکه مادرش برای دومین بارآمد.
« رابی بیندرتوضیحاتشودرباره تاریخی بودن مسیح ادامه داد. رواین حساب، منم سئوال کردنموازش ادامه دادم. ایتزی، مسخره نکن، اون سعی کردازمن یه احمق بسازه. »
« خب، اون آخرش چی کارکرد؟»
« آخرش شروع کردبه فریادزدن. من عمداخودموبه حماقت زدم وگفتم یه آدم عاقل یامادرم بایدبیاد. این دفعه آخربود. من دیگه هیچوقت حکم کتاب روقبول نمی کنم، اگه نتونه قانعم کنه. ایتزی، بعدش مثل صدای یه مجسمه، شروع کردبه حرف زدن، واقعاآهسته وعمیق، اون گفت درباره چیزی که درباره خداگفتم، بهتره فکرکنم. بعدم برم دفترش وبیشترفکرکنم. »
   اوزی خودراطرف ایتزی تکیه دادوگفت « ایتزی، بیشترازیه ساعت درباره ش فکرکردم والان قانع شده م که خدامیتونست اون کاروبکنه. »
اوزی برنامه داشت آخرین تخطی خودراپیش مادرش، ازسرکاربه خانه که برگشت، اعتراف کند. یک شب جمعه ی نوامبربودوتقریباتاریک، خانم فریدمن واردآستانه درکه شد، کتش راپرت کرد، صورت اوزی راباسرعت بوسیدورفت کنارمیزآشپزخانه که سه شمع زردراروشن کند، دوشمع برای عبادت، یکی برای پدراوزی.
   مادرش شمع هاراکه روشن کرد، دودستش راآهسته طرف جلوی خودحرکت و باشدت توهواتکان داد، انگارافرادی که توذهنش عرض وجودمیکردندرامتقاعدمی کردوچشمهاش بااشک برق میزد. اوزی به یادآورد، حتی وقتی هم که پدرش زنده بود، چشمای مادرش تواشک برق میزد. رواین حساب، مردن پدرش چیزی راتغییرنداد. بایدبرای روشن کردن شمع هااتفاقی می افتاد.
   مادرش کبریت شعله ورراطرف فتیله خاموش شمع مراسم یکشنبه که برد، تلفن زنگ زدواوزی ایستاده درفاصله یک پائی تلفن، گوشی رابرداشت، روسینه ش فشردوخفه ش کرد. مادرش شمع هاراروشن که کرد، اوزی حس کردسروصدائی، حتی صدای نفس کشیدن، نبایدباشد:
« اگه میخوای بتونی ترتیب این کاروبدی، بایدملایم باشی. »
اوزی گوشی راروسینه ش فشردومادرش وکشیدن آنچه که بایدبکشدرانگاه و حس کردچشم های خودش هم بااشک براق شدند. مادرش گرد، خسته ودارای گیس های تیره پنگوئنی بود. زنهائی که حس می کنندپوست تیره شان شروع کرده به تیره تروکشیده شدن وروبه تاریکی رفتن. حتی وقتی هم لباس مرتب پوشیده بود، شبیه یک فردبرگزیده به نظرنمیرسید. اماوقتی شمع هاراروشن میکرد، شبیه چیزبهتری به نظرمیرسید، شبیه زنی که میدانست خدادرآن لحظه میتواندهرکاری بکند.
   بعدازلحظاتی رازآمیز، کارش تمام شد. اوزی گوشی راگذاشت ورفت طرف میزآشپزخانه که مادرشروع کرده بودبه پهن کردن دوجابرای چهاردورغذای مراسم یکشنبه مقدس. اوزی به مادرش گفت:
« بایدچارشنبه دیگه، ساعت چارونیم بری واسه دیدن رابی بیندر. »
وبعدچرایش رابرای مادرش توضیح داد. درطول باهم زندگی کردنشان، برای اولین بارمادرش روصورت اوزی سیلی زد.
   درتمام مدت خوردن سوپ جگرخردشده وجوجه ی شام، اوزی گریه کرد، برای بقیه سوپ هم اشتهانداشت.

    روزچهارشنبه، توکلاس سه اطاقه بزرگ زیرزمین کنیسه، رابی بیندر، مردی بلندقد، خوش تیپ وچهارشانه، سی ساله، بارشته موهای پرپشت سیاه رها، ساعت راازجیبش بیرون آوردونگاه کرد، ساعت چهاربود. یاکف بلاتنیک، متولی پیرهفتادویک ساله، عقب اطاق، پنجره بزرگ رابرق می انداخت وباخودمن من میکرد. متوجه نبودساعت چهاریاشش، دوشنبه یاچهارشنبه است. من من کردنهای یاکف بلاتنیک، باریش فرفری قهوه ای، بینی داسی ودوپاشنه پای مثل پای گربه های سیاه، برای بیشترشاگردها، سوژه ای فوق العاده بود. یک بیگانه و یک عتیقه می ساخت. برای یاکف بلاتنیک هم شاگردها، هرازگاه وحشتناک و مصیبت باربودند. برای اوزی همیشه من من هاخسته کننده وذکرهاش بیرحمانه به نظرمیرسیدند. چیزی که انهارابیرحمانه میکرد، این بودکه بلاتنیک پیرسالهای آزگار من من راباقدرت تکرارکرده بود. اوزی مشکوک بودکه بلاتنیک دعاهارابه یادمیاورد، اماتمام چیزهای دیگردرباره خدارابه کلی فراموش کرده بود.
رابی بیندرگفت « حالاوقت بحث آزاداست ، درگفتگودرباره مسئله ی یهود، خودراکاملاآزاد حس کنید – مذهب، خانواده، سیاست وورزش...»
کلاس ساکت بود. بعدازظهرنوامبروهوابه شکل اشباح ابری بودوبه نظرنمیرسید هیجوقت وضعی به جودآیدکه بتوان بازی ئی به نام بیسبال راه انداخت. رواین حساب، توآن هفته هیچکس درباره آن قهرمان مربوط به گذشته، هنک گرینبرگ، یک کلام نگفت – که بحث آزادرادرحدقابل قبولی، محدودنکند.
   اوزی فریدمن ضربه روحی تازه ئی ازرابی بیندردریافت ومحدودیتش راتحمیل کرده بود. نوبت اوزی بودکه باصدای بلندازکتاب « عبری » بخواند، رابی بالحنی ترسناک ازش پرسید:
« چراتندترنمی خوانی وپیشرفتی توکارت نشان نمیدهی؟ »
اوزی گفت « میتونم تندتربخونم، اگه این کاروبکنم، مطمئن نیستم معنی چیزی که میخونم رودرک کنم. »
بااین وجود، دراثرتکرارپیشنهادرابی، اوزی سعی کردوکارکشتگی فوق العاده ای نشان داد، امادروسط یک متن طولانی، اندکی ایستادوگفت که معنی یک کلمه رانفهمیده وخواندنش رادنبال ودوباره تندخوانیش راشروع وبعدضربه رادریافت کرد.
    درنتیجه، بحث آزاداوج که گرفت، هیچ کدام ازشاگردهاخیلی احساس آزادی نمیکردند. دعوت رابی تنهابامن من ضعیف بلاتنیک پیرپاسخ داده می شد.
رابی بیندردوباره پرسید « هیچ چیزی نیست که دوست داشته باشیدروش بحث شود؟ »
ساعتش رانگاه کردوگفت « سئوال یانظری نیست ؟ »
توردیف سوم پچپچه ی آهسته ای بود، رابی خواست که اوزی بلندشودوتمام کلاس راازنتیجه فکرهاش آگاه کند. اوزی بلندشد، گفت « الان فراموش کرده م. » ودرجاش نشست.
رابی بیندربه اندازه یک جا، طرف اوزی رفت، رولبه میزتکیه زد، میزایتزی بود. اندام رابی تنهابه طول یک خجرازصورت اوزی فاصله داشت وتشرزدکه حواسش راجمع وتوجه کند.
رابی بیندرباآرامش گفت « اسکار، دوباره بلندشووسعی کن افکارت راجمع کنی. »
اوزی ایستاد. تمام همکلاسی هادرجاشان، برگشتندطرفش، اوراکه چینی متقاعدناپذیربه پیشانیش داد، نگاه کردند.
اوزی گفت « من نمیتونم چیزی روجمع کنم. » وسرجاش فروکش کرد.
رابی بیندرازمیزایتزی به جائی مستقیم وروبه روی اوزی پیش رفت، گفت:
« بلندشو! »
پشت رابی طرف ایتزی که برگشت، پنج انگشتش راطرف نوک بینش بردوباعث پوزخندشد، توکلاس. رابی بندرخیلی جذب گردوخاک وحماقت اوزی بودودر پاسخ تمام پوزخندها، نهیب زد:
« بلندشو اسکار. سئوالت درباره چیست؟ »
اوزی کلمه ای راازهواگرفت که دم دست ترین بود، گفت « مذهب. »
« آه، حالابه خاطرمیاری؟ »
« آره. »
« آن کلمه چیست؟ »
اوزی دردام افتاد، اولین مطلبی که به ذهنش آمد، بیرون انداخت:
« واسه چی اون هرچیزی روکه میخوادبسازه، نمیتونه بسازه! »
درفاصله ای که رابی بیندرپاسخی راآماده میکرد، پاسخ نهائی را، ایتزی، ده قدم پشت سرش، یکی ازانگشت های دست چپش رابلندکردوپرمعنی، طرف پشت رابی، اشاره کردوهمه ی کلاس رادرهم ریخت. رابی بیندرباسرعت برگشت تاببیندوسط کمیسیون اوزی چه پیش آمده. اوزی پشت سررابی دادزد:
« تونمیتونی توصورت من فریادبزنی! »
این صدائی بلندوبدون طنین بود، طنین چیزی که حول حوش شش روزدردرونش انباشته شده بود:
« تونمیدونی! توهیچ چی درباره خدانمیدونی! »
رابی روبه عقب وطرف اوزی پرید « چه گفتی! »
« تونمیدونی...تونمیدونی... »
« معذرت بخواه اسکار! معذرت بخواه!...»، یک تهدیدبود.
« تونمیدونی....»
دست رابی بیندربرق آساطرف گونه اوزی پرید. احتمالاشایدبه این معنی بودکه بکوبدرودهن پسربچه وببنددش، امااوزی خودراعقب کشیدوکف دست، نوک بینیش راگرفت. اندکی خون بیرون زدوجلوی پیرهن اوزی راقرمزکرد. لحظه بعدتماماگیج کننده بود. اوزی فریادکشید:
« تو، حرومزاده، حرومزاده!...»
    طرف درکلاس دوید. رابی بیندرطرف عقب چرخید. انگارخون شخص خودش روبه طرف مقابل، شروع کرده به فوران.دست وپاگم کرده، طرف درچرخیدوپشت سراوزی ازدربیرون زد. تمام کلاس لباس آبی وهیکل گنده راازپشت، دنبال کردوپیش ازآن که بلاتنیک پیربتواندازپنجره اش برگردد، اطاق خالی بود. همه باسرعت تمام، راه پله سه طبقه راطرف پشت بام، دنبال کردند.

    اگرکسی بتواندپرتوروزراباپرتودرون انسان مقایسه کند، پرتوخورشیددراوج و غروبگاه بود – خورشیدروکناره کوه نشسته بودکه فروبمیرد. اوزی فریدمن ازدرراه پله طرف پشت بام کنیسه که لولید، پاهاش، به سبک برانکو، عقب وتودستهای باز شده رابی بیندرکشیده شدند – درآن لحظه، روزپنجاه ساله بود. به عنوان یک اصل، پنجاه یاپنجاه وپنج، دقیقاسن بعدازظهررادرنوامبرمنعکس میکند. زیرادرآن ماه ودرطول آن ساعات است که آگاهی انسان نسبت به روشنائی، به نظرمیرسددیگریک مقوله دیداری نیست، بلکه شنیداریست، روشنائی شروع میکندبه دورشدن. درواقع، اوزی درراه پله رانزدیک به چهره ی رابی که کوبیدوقفل کرد، صدای تیزچفت توی قفل، بایدیادآورخاطره اشتباهی بوده باشدبرای صدای تیره سنگین طپشی درمتن آسمان.
اوزی باتمام سنگینی خود، رودرقفل شده راه پله فرونشست، مطمئن بودشانه های رابی بیندر،هرلحظه دررابازو پرت میکندکنار. چوب رامتلاشی وتکه تکه وهیکل خودراتوآسمان پرت میکند. امادرتکان نخورد، تنهازیرخود، صدای گرمب گرمب پاهارامی شنید، اول پرصداوبعدمبهم، توفان درخودپیچیدودروشد.
پرسشی توذهنش شلیک شد« میتونه این من باشه؟ »
برای یک پسرسیزده ساله، که رهبرمذهبی خودرادومرتبه حرامزده نامیده، سئوال نامربوطی نبود. پرسش، پرصداوپرصداتر، به ذهنش فرودآمد:
« این منم؟ این من هستم؟ »
    دیگربازانوزدن، خودراپنهان نکردودیوانه وار، طرف لبه پشت بام دوید، چشمهاگریه میکردندوگلوش فریادمی کشید، بازوها، انگارکه مال اونیستند، به هرطرف پروازمی کردند:
« این من هستم؟این من من من من هستم!این بایدمن باشم– امااین منم! »

   این سئوالی است که یک دزد، شب بازکردن اولین پنجره بادیلمش، بایدازخود بپرسد، گفته شده دامادهاهم درمقابل محراب، بایدااین سئوال راازخودبپرسند.
   جندلحظه وحشی طول کشیدتااوزی هیکلش رابه لبه بام کشاند، دربررسی خود، گیجیش شروع کردبه اوج گرفتن. درخیره شدن به پائین وخیابان، مثل مسئله زیرپرسش، دچارسردرگمی شد: قضیه این بود: این منم که بیندررایک حرامزاده نامیدم؟ یااین منم روی پشت بام، دراطراف شلنگ اندازی میکنم؟ گرچه، صحنه پائین به تمامی ردیف شده، چراکه ارهرحرکت لحظه ای وجودداردکه چه توباشی یاکسی دیگر، آکادمیک است. دزدپول راتوجیبش می چپاندوازپنجره بیرون می خزد. دامادفرم گرفتن اطاق دونفره هتل راامضامی کند. وپسرک روی بام متوجه یک خیابان پرازمردم میشودکه به طرفش خم میشوند، گردنهاطرف عقب خم برمیدارند وصورتهاطرف بالا. انگارکه اوسقف این ستاره زمین پوشالی بوده. ناگهان می فهمی که این توهستی.
صدائی ازمرکزجماعت اوج گرفت « اسکار، اسکارفریدمن! »
صدائی که میتوانست دیده شود، میتوانست شبیه طومارنوشته شده باشد.
« اسکارفریدمن، ازهمونجابپرپائین، فوری! »
رابی بیندریک دستش راشق ورق، روبه بالاگرفته وبه اوزی اشاره کردودرانتهای آن دست، یک انگشت بدخواهانه بهش نشانه گرفته شده بود. این حالت یک دیکتاتوربود، امایکی – چشمهاهمه چیزرااعتراف میکرد – که کیف شخصی به تمیزی توصورتش تف کرده بود.
اوزی جواب نداد. تنهابه درازای یک چشم برهم زدن، طرف رابی بیندررانگاه کرد. درعوض، چشمهاش شروع کردندبه هماهنگ کردن دنیای پائین خود، که مردم راازمکانها، دوستهاراازدشمنها، شرکت کننده هاراازتماشاگرها، مشخص کند. دریک گوشه دندانه دارستاره ماننده خوشه ای ، دوستهاش، اطراف رابی بیندرایستاده بودند. رابی هنوزاشاره میکرد. دربالاترین نقطه ستاره، ترکیبی ازفرشته هانبود، امانفرپنجم تمشاچیها، ایتزی بود. چه دنیائی بود، باآن ستاره های پائین، رابی بیندرپائین بود...اوزی که یک لحظه پیش قادربه کنترل اندام خودنبود، شروع کردبه احساس کردن کلمه کنترل: احساس صلح واحساس قدرت کرد.
«اسکارفریدمن، اگه بیائی پائین، بهت سه میدم. »
چندنفری ازدیکتارتورهابه سوژه هاشان سه میدهندکه هرکاری بکنند، امامثل همیشه، رابی بیندرتنهادیکتاتوربه نظرمیرسید.
« حاضری، اسکار؟ »
   اوزی سرش رابه نشانه توافق تکان داد، اماتودنیاهدفی نداشت – اعم اززمینی یاآسمانی، اتفاقی واردجریان شده بود. رابی بیندریک میلیون هم بهش میداد، پائین نمیرفت.
رابی بیندرگفت « خیلی خب، حالا. »
   یک دستش را توموهای سیاه سامسون مانندش خیزاند، انگاراین کارنشانه دادن اولین رقم بود، بعدبادست دیگرش، توآسمان اطراف بالای سرش دایره کوچکی رسم کردودادکشیدوشمرد « یک!...»
توفانی نبود. درآن لحظه، انگار« یک » نشانه ای بودبرایش که منتظرظهورتوفانی ترین شخصیت جهان روی پله های کنیسه بوده.
   درهوای روبه تاریکی ایستاد، خیلی ازدرکنیسه بیرون نیامد. بایک دست به دستگیره درچسبیدوبالاوروی بام رانگاه کرد.
« هوی! »
یاکف بلاتنیک، انگارچوب زیربغل داشت، آهسته لنگید، دقیقانمیتوانست تصمیم بگیردودرک کندکه پسربچه روپشت بام چه کارمیکند، امافهمیدکارخوبی نمی کند، یعنی کارش برای جهودهاخوب نیست. زندگی یاکف بلاتنیک به این قضیه متکی بودکه چیزهابه سادگی برای جهودهاخوب است، یاخوب نیست. دست آزادش راباملایمت، به گونه ی تکیده خودکوبید.
« هوی، شکنبه! »
بعدباسرعتی که ازش برمیامد، سرش راپائین گرفت وخیابان راوارسی کرد. رابی بیندرآنجابود، مثل مردی توحراجی، باسه دلارتوجیبش. تازه یک « دوی » لرزان تحویل داده بود. بعدشاگردهاآنجابودند، تمام قضیه همین بود. روی این حساب، برای جهودهابدنبود. اماپسربچه بایدفوری میامدپائین، پیش ازآن که همه میدیدند. مسئله: چیجوری پسربچه رامیشدازروپشت بام پائین کشید؟
   هرکس که یک گربه روپشت بام داشته باشد، میداندچطوربیاوردش پائین. آدم به اداره آتش نشانی تلفن میکند. یابه اوپراتورتلفن میکندوسراغ آتش نشانی رامی گیرد. درمرحله بعد، اولین مقوله مهم، صدای ترمزهاودانگ ودونگ زنگهاوفریادهدایت کننده هاست. وگربه ازپشت بام پائین کشیده میشود. باهمین کار، میشودپسربچه راهم پائین آورد.
   رواین حساب، توهم اگریاکف بلاتنیک بودی وروزگاری یک گربه روی پشت داشتی، همین کاررامیکردی.

    موتورها، هرچهارموتورکه رسیدند، رابی بیندر« سه » راچهارباربرای اوزی شمرده بود. حلقه ونردبام بزرگ دراطراف گوشه آویزان شد، یکی ازآتش نشانها پائین جهید، شیلنگ اصلی درازراطرف شیرآتش نشانی زردمقابل کنیسه غوطه ورکرد. بایک آچارعظیم، شروع کردبه بازکردن سرلوله آب، رابی بیندرطرف آتش نشان دویدوشانه ی خودراکش آورد:
« جائی آتش نگرفته که!....»
    آتش نشان روشانه ش، خودراعقب خیزاندوباحرارت کارش راروس سرلوله ادامه داد...
رابی بیندر فریادکشید« اماجائی آتش نگرفته، آتشی درکارنیست!...»
آتش نشان دوباره کارش راادامه داد، رابی بیندرباهردودستش، چهره ی اوراچسبید، سرش راروبه بالاوپشت بام گرفت واشاره کرد.
   به نظراوزی رسیدکه رابی بیندرانگارسعی میکندسرمردآتش نشان راازتنش جداکند، مثل یک چوب پنبه ازدربطری. به تصویری که آنهامی ساختندپوزخندزد: یک تصویرخانوادگی بود – رابی بایک کلاه سیاه، آتش نشان بایک کلاه قرمزآتش نشانی وشیرآب، باسرلخت، مثل یک برادرکنارش چندک زده بود. اوزی ازلبه بام، برای تصویردست تکان داد، بایکدست بال بال زدوبه شکلی مسخره، بای بای کرد. موقع انجام این کار، پای راستش، اززیرش سرخورد. رابی بیندرچشمهای خودبادودست پوشاند.
    مردآتش نشان باسرعت کارش رادنبال کرد. پیش ازآن که اوزی حتی بالانسش راحفظ کند، یک چادرزردبزرگ گرد، روی چمن گرفته شده بود. افراداتش نشانی که چادرراگرفته بودند، باپیشانی وچهره های بی احساس، بالاواوزی رانگاه میکردند.
   یکی ازآتش نشانهاسرش راطرف رابی بیندربرگرداندوگفت:
« چی، پسره خله، یایه چیزیش میشه ؟ »
   رابی بیندر آهسته وپردرد، دستهاش را، انگارکه نواربودند، ازچشمهاش برداشت. بعدوارسی کرد: هیچ چیزی توپیاده رووروی چادرنبود. آتش نشان فریادزد:
« اون میخوادبپره، یایه کاردیگه بکنه؟ »
رابی بیندرباصدائی نه مثل همه، مثل یک مجسمه وسرآخرمثل یک سرگشته، گفت:
« بله، بله. من اینطورفکرمیکنم...تهدیدبه...»
   تهدیدبه؟چرا، اوزی دلیل روپشت بام بودنش رابه خاطرآورد، فرارکردن بود. اوزی حتی به پائین پریدن فکرهم نکرده بود. فقط فرارکرده بودبیرون. واقعیت این بودکه حتی واقعاطرف پشت باهم نرفته بود، باتعقیب، به انجارانده شده بود.
« اسمش چیه، این بچه؟ »
رابی بیندرجواب داد « فریدمن، اسکارفریدمن. »
مردآتش نشان بالاواوزی رانگاه کرد«چت میشه تو،اسکار؟میخوای بپری، یاچی؟»
اوزی جواب نداد. سئوال صادقانه اوج گرفته بود:
« نگاکن اسکار، اگه میخوای بپری پائین، بپر. اگه نمیخوای بپری، نپر. اماوقت ماروتلف نکن، باشه؟ »
اوزی آتش نشان وبعدرابی بیندرانگاه کرد. خواست ببیندرابی بیندردوباره چشمهاش راپوشانده، دادزد:
« میخوام بپرم پائین. »
بعددراطراف کناره بام، تاگوشه وجائی که زیرش چادرنبود، دویدودستهارادردو طرف به پروازدرآورد، هوارابه فش فش درآوردودستهارابه پائین شلوارش کوبید. شروع کردصدای نوعی موتورپرصدادرآوردن. « ویزویزویزویز....ویزویزویزویز....»
وقسمت بالای اندام خودراطرف بیرون بام متمایل کرد. آتش نشان به اطراف پریدکه زمین راباچادربپوشاند. رابی بیندرچندکلمه چیزهائی رابرای کسی من من کردو چشمهای خودراپوشاند. همه چیزباسرعت اتفاق افتاد. تکاندهنده، مثل حرکات توفیلم های ثامت. جماعت که باماشینهای آتش نشانی آمده بودند، صدائی شبیه صدای آتش نشانهای چهارجولای ازخودشان بیرون دادند « اوووه – اهههه هه. »،             توفضای هیجانزده، کسی خیلی به انتظارات جماعت توجه نکرد. البته، یاکف بلاتنیک، آویخته به دستگیره در، سرهارامی شمرد،
« بیشت چار... بیشت وپنج...اوی، خدا. »
جریان شبیه قضیه گربه نبود.
   رابی بیندرازلای انگشتهاش، چشم چرانی وپیاده رووچادرراوارسی کرد. خالی بودند. امااوزی طرف گوشه ی دیگرمیدوید. آتش نشان بااوزی مسابقه میداد، امانمیوانست بالارانگاه کند. هروقت اوزی میخواست خودراپرت کندوروکف پیاده بکوبد، آتش نشانهاطرف نقطه موردنظر، جست میزدندوچادرراروجماعت می گرفتند.
« ویزویزویزویز....ویزویزویزویز....»
آتش نشان اشاره کردودادزد « هی، اسکار! این کارای لعنتی چیه؟ یه بازیه، یایه چیزیه؟ »
« ویزویزویزویز...ویزویزویزویز... »
« هی، اسکار...»
امااوزی حالادرگوشه دیگرپشت بام بودوبالهای خودراباشدت تکان میداد. رابی بیندردیگرنمیتوانست تحمل کند – موتورهای آتش نشانی فریادکننده ازناکجا، پسرخودکشی کننده وچادر. روزانهاش فروکش کرد، ناراحت وبادستهای درهم گره شده مثل یک گنبدکوچک، جلوی سینه ش، تقاضاکرد:
« اسکار، این کارهارومتوقف کن، اسکار، نپر. اسکار، لطفا بیاپائین...خواهش میکنم نپر. »
ازعقب وته جماعت، یک تک صدا، صدای تنهای یک جوان، تنهایک کلمه رابه طرف پسربچه ی روی بام فریادزد « بپر!...»
صدای ایتزی بود. اوزی لحظه ای پرپرزدن رامتوقف کرد.
« ادامه بده، اوزی، بپر! »
ایتزی اشاره ش رابه طرف ستاره فریادزدوپرشهامت، نه باتشویق یک آدم معقول، بلکه به عنوان یک مرید، تنهاایستادوفریادزد:
« بپر، اوزی، بپر!...»
رابی بیندر، هنوززانوزده، هنوزبادست توهم گره خورده، اندام ش رابه عقب چرخاند، ایتزی رادیدوپردرد، عقب واوزی رانگاه کرد:
« اسکار، لطفانپر، نپر...خواهش میکنم...خواهش میکنم. »
« بپرپائین! »
این مرتبه ایتزی نبود، یک اشاره دیگربه ستاره بود. درهمین بین، خانم فریدمن آمدکه به ملاقات چهارونیمش بابابی بیندربرسد. بهشت کوچک زیروروشده بود، یکی فریادزدوازاوزی تقاضاکردبپردپائین ورابی بیندردیگرهمراه بااوتقاضانکردکه نپرد، اماتوکف دستهاش گریه میکرد.

      خانم فریدمن بادرک کامل نتوانست تشخیص دهدپسرش روی بام چه میکند. رواین حساب پرسید:
« اوزی، اوزی من، داری چی کارمی کنی؟ اوزی، این کاراچیه؟ »
   اوزی ویزویزویزویزرامتوقف کردودستهاش راپائین آوردتابه شکل تکانهای آهسته درآمد، کاری که پرنده توبادملایم می کند، جواب نداد. اوزی درمقابل اسمان پائین ابری وروبه تاریکی ایستاد – حالاروشنائی به تندی، مثل یک چرخ دنده، پائین می رفت . اوزی به نرمی پرپرزدوبه پائین وبه یک گلوله کوچک که مادرش بود،خیره شد.
« چی کارمیکنی، اوزی؟ »
   به طرف رابی بیندربه زانودرآمده چرخیدوباسرعت آنقدربهش نزدیک شدکه تنهاضخامت یک کاغذازخاک، بین شکمش وشانه های رابی فاصله بود.
« بچه ی من چی کارمیکنه؟ »
رابی بیندربه بالاواوخیره شد، اوهم لال بود. تمام چیزی که حرکت کرد،گنبد دستهاش بودکه مثل طپشی ملایم عقب وجلوشد.
« رابی، اونوبیارپائین! اون خودشو میکشه. اونوبیارش پائین، تنهابچه ی منه...»
رابی بیندرگفت « من نمیتوانم، نمیتوانم. »
سرخوش تیپش راطرف جماعت بچه های پشت سرش چرخاند.
« آنهاهستند، به صدای آنهاناگوش بده. »
خانم فریدمن برای اولین مرتبه جماعت پسرهارادیدوچیزی که فریادمیزدندراشنید.
« اسکاراین کارهارابرای آنهامیکندوحرفهای من راگوش نمیدهد. باعثش آنها
هستند.»
رابی بیندرمثل کسی حرف میزدکه مسحورشده است.
« واسه اونا؟ »
« بله. »
« واسه چی برای اونا؟ »
« آنهامیخواهندآن کاررابکند...»
   خانم فریدمن دودستش راروبه بالابلندکرد، انگارآسمان راهدایت میکند.
« واسه اونااین کارومیکنه! »
وبعدبااشاره ای کهنه ترازاهرام، ازمقدسات وسیل وتوفانها، بازوهاش، پرپرزنان، دردوطرفش، پائین آمدند.
« من یه قربانی دارم، نگاه کن! »
سرش راطرف بام تکان داد. اوزی هنوزآهسته پرپرمیزد.
« قربانی من! »
رابی بیندرغرید « اسکار، بیاپائین لطفا! »
خانم فریدمن باصدائی تکان دهنده، پسرپشت بام راصداکرد:
« اوزی، بیاپائین، اوزی، یه قربانی نباش، بچه ی من! »
رابی بیندرگفته های خانم فریدمن را، مثل یک مناجات تکرارکرد:
« یک قربانی نباش، پسرم، یک قربانی نباش! »
صدای ایتزی بود« اوزی، ادامه بده، یه پرستوباش، یه پرستوباش، یه پرستوباش!»
تمام صداهاشروع کردندبه خواندن پرستوبودن، کلمه هرچه که بود:
« یه پرستوباش، یه پرستوباش!...»
    به نوعی، روپشت بام که هستی، تاریکی باعث میشودصداهاراکمتربشنوی. تمام چیزی که اوزی فهمید، این بودکه دوگروه، دوچیزمیخواهند. دوستهادرباره چیزی که میخواستند، سرزنده وملودی واربودند. مادرش ورابی درباره چیزی که می خواستند، صداشان آهنگین وشعاری بود. حالاصدای رابی بدون اشک بود، صدای مادرش هم همانطوربود.
   چادربزرگ، شبیه چشمی بدون چشم انداز، به بالاواوزی خیره بود. آسمان بزرگ ابری، به پائین فشارمیاورد. ازپائین، شبیه یک تخته ی مواج به نظرمیرسید. اوزی ناگهان آسمان تیره ناخوشایندرانگاه کردوتمام بیگانگی چیزی که آن افرادودوست هاش خواستارش بودندراتشخیص داد. آنهاازش میخواستندکه بپردپائین وخودرا بکشد، حالام درباره ی خواسته شان ترانه خوانی میکردند – این قضیه مایه ی شادیشان می شد. حتی یک بیگانگی بزرگترهم بود: رابی بیندربه زانودرآمده بودومی لرزید. حالااگرقراربودسئوالی پرسیده شود، این نبود؟
« این من هستم؟ » یابهتراین که « این ماهستیم؟...این ماهستیم؟ »
   روپشت بام بودن، به این صورت درآمد:عجب مقوله ی جدی ئی بود. اگرمی پرید، ترانه خوانی به رقص تبدیل می شد؟ اینطورمی شد؟ اگرپریدن رامتوقف میکردچه می شد؟ اوزی باحسرت آرزوکردمیتوانست آسمان راجردهدوبازکند. دستهاش رادرونش فروبردوخورشیدرابیرون کشدوببیندروخورشید، مثل رویک سکه، کلمه پریدن یانپریدن، حک شده؟
   زانوهای اوزی زیرش کمی تکان خوردوخم شد، انگارکه اماده پریدنش می کردند. دستهاش، ازشانه تانوک آنگشتها، به هم سفت وسیخ شدندویخ زدند. حس کردهربخش ازاندامش میرفتندتاانتخاب کنندکه خودرابکشدیانه، انگارکه هربخش از اندامش مستقل ازاوبود. روشنی تیک نامنتظره ای روبه پائین زد، تاریکی تازه، شبیه یک دهن بند، به دوستهاش که به خاطراین ترانه خوانی میکردندومادرش ورابی بیندرکه به خاطرآن شعارمیدادند، هششش میکرد.
اوزی شمارش انتخابهارامتوقف کردوباصدئی بلندوخشن، شبیه کسی که برای سخنرانی آماده نیست، حرف زد:
« مامان؟ »
« بله، اسکار. »
« مامان، مثل رابی بیندر، روزانوهات خم شو. »
« اسکار...»
« روزانوهات خم شو، وگرنه می پرم پائین. »
    اوزی صدای ناله وخش خشی سریع شنید، پائین وجائی که مادرش ایستاده بودرانگاه کرد، فرق یک سروزیرش یک دایره لباس دید. مادرش پهلوی رابی بیندرزانوزده بود.
اوزی دوباره گفت « همه زانوبزنن. »
صدائی بلندشد « همه زانوبزنن. »
اوزی اطراف رانگاه کرد، بایک دستش به طرف درورودی اشاره کرد:
« اونم وادارکنین زانوبزنه! »
صدائی گفت « نه به زانودرآمدن، امارواندام ولباسهاخم برداشتن. »
اوزی توانست صدای رابی بیندررابشنود، باپچپچه ای خشن گفت:
« ....وگرنه خودش رامی کشد. »
دوباره که آنجارانگاه کرد، یاکف بلاتنیک کناردستگیره دربود، برای اولین مرتبه درزندگیش، به زانودرآمده وباوضعیت نیاکانش، نیایش میکرد. تصورش برای آدم سخت نیست که آتش نشانهادرتمام مدتی که دیگران زانوزده بودند، چادررانگاه میداشتند. اوزی دوباره اطراف رانگاه کردوخطاب به رابی بیندردادزد:
« رابی! »
« بله، اسکار. »
« رابی بیندر، توبه خدااعتقادداری؟ »
« بله. »
« تواعتقادداری که خدامیتونه هرکاری بکنه؟ »
اوزی سرش راتوتاریکی روبه پائین متمایل کردودادزد « هرکاری؟ »
« اسکار، من فکرمی کنم...»
« به من بگو، تواعتقادداری که خدامیتونه هرکاری بکنه؟ »
لحظه ای تردیدکردوگفت « خدامیتواندهرکاری بکند. »
« به من بگو، اعتقادداری که خدامیتونه بدون رابطه جنسی یک بچه درست کنه؟»
« خدامیتواند. »
« به من بگو! »
رابی بیندرتائیدکرد « خدامیتواندبدون رابطه جنسی یک بچه به وجودبیاورد. »
« مامان، توبه من بگو. »
مادرش گفت « خدامیتونه بدون رابطه جنسی، یه بچه درست کنه. »
جای شک نبودکه صدای خودش بود « وادارش کن به من بگه. »
    اوزی چندلحظه بعدصدائی پیروکمیکی شنیدکه توتاریکی فزاینده، چیزی درباره خداگفت. اوزی همه راواداربه گفتن آن کلمه کرد. بعدهمه راوادارکردبگویندبه مسیح مقدس اعتقاددارند – اول یک نفروبعد، همه باهم.
   وقتی سئوال پیچ کردن ادامه داشت، شب شروع می شد. صداطوری طنین اندازبودکه انگارپسربچه آه می کشید.
زنی جرات کردبااوزی حرف بزند « اوزی، حالامی آئی پائین؟ »
جوابی شنیده نشد. زن منتظرماندتاسرآخرصدائی به گوشهارسید، صداضعیف وناراحت بودومی گریست، انگارصدای پیرمردی بودکه طناب رامی کشیدوزنگهارابه صدادرمیاورد.
« مامان، نمی بینی ؟ تونبایدمنوکتک بزنی. اون نبایدمنوکتک بزنه. تونبایددرباره خدا، منوکتک بزنی، مامان. تونبایدهیچوقت هیچکسودرباره خداکتک بزنی...»
« اوزی، خواهش میکنم، حالابیاپائین. »
« بهم قول بده، بهم قول بده که هیچوقت هیچکسودرباره خداکتک نزنی. »
   اوزی تنهاازمادرش پرسیده وخواسته بود، اماتمام آنهاکه توخیابان زانوزده بودند، قول دادندکه هیچوقت هیچکس رادرباره خداکتک نزنند.
دوباره سکوت مسلط شد. سرآخرپسربچه روی پشت بام گفت:
« حالامیتونم بیام پائین، مامان. »
سرش رابه همه طرف چرخاند، انگارچراغهای ترافیک رابررسی میکرد، بازگفت:
« حالامیتونم بیام پائین...»
وپرید، درست وسط چادرزردی که شبیه یک هاله ی بزرگ درلبه شب میدرخشید، فرودآمد...   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست