سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نقدی بر نقد نقادانه ی فروغ اسدپور؛
چپ، لنینیسم، مسئله زنان و احسان طبری


شبگیر حسنی


• اگر اسدپور اندکی در صدور احکام کلی و متقن خویشتن دارانه تر عمل می کرد، می توانست قدری ادعای خود را تعدیل کند و بگوید این مارکسیست – لنینیست های ایرانی بودند که با درکی کژدیسه از لنینیسم، مسئله زنان را به محاق بردند و به این ترتیب هم می توانست مقصود خود را در نقد حزب توده ی ایران و مشهورترین تئوریسینش عملی کند و هم از افتادن به چاه نقد بی-اساس لنینیسم در حوزه ی زنان بپرهیزد، اما شوربختانه وی مسئله را در خود لنینیسم و لنین و تقابل درک وی و مارکس می داند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ اسفند ۱٣۹۷ -  ۱۶ مارس ۲۰۱۹




درآمد
سایت اخبار روز، به مناسبت هشتم مارس، مقاله ای نسبتا مفصل را، به نام « چرا چپ در 17 اسفند 57 زنان را تنها گذاشت؟»، از خانم فروغ اسدپور منتشر کرد. ایشان در این مقاله به نحوه ی برخورد نیروهای چپ به اعتراضات زنان در 17 اسفند سال 57 پرداخته است. بررسی نقادانه-ی عملکرد، روی کردها و سیاست های جنبش چپ با تمام گستردگی و جریان های متنوعش، کاری است لازم، ارزشمند و درخورد احترام؛ بدون نقادی مداوم و ارزیابی نتایج مواضع و سیاست های اتخاذ شده در گذشته، راه آینده گشوده نخواهد شد و نیرویی که نخواهد از گذشته درس بگیرد، محکوم به تکرار همان اشتباهات در آینده خواهد بود. البته باید به این مسئله توجه شود که در روزگاری به سر می بریم که طیف گسترده و رنگارنگی از « چپ » های پشیمان و سوپر انقلابی های پیشین با «انتقادات» گوناگون از گذشته ی خود، رو به سوی درگاه سرمایه کرده اند و تا پشت مرزهای سوسیال دموکراسی عقب نشسته اند تا ماهیت واقعی سفید و پوکِ تفکر خود را که روزگاری در زیر رنگ سرخ تند و انقلابی پنهان بود، نمایان کنند. بعضا کار به عذرخواهی از «خاندان ایران ساز» پهلوی و تاریخ نویسی برای تطهیر آنان هم کشیده است و حتی تب تند یکی از محققین و مورخین «کمونیست» سابق، چنان به عرق نشست، که در لجن مال کردن خود و گذشته اش مرزهای متعارف را درنوردید و چنین گفت: « ...ادیبانه‌تر] ؟![بگویم: گُه زدم؛ و به قول صادق هدایت اکنون آن گه را «قاشق قاشق» می‌خورم و پشیمان از خیانت به ایران، گوشه‌ای خزیده‌ام تا چه پیش آید.» (هما ناطق، کیهان لندن شماره 944). اگرچه چپ باید به نقد بی رحمانه و صادقانه از گذشته ی خود بپردازد اما به ویژه در چنین دورانی ، همزمان با پرداختن به ضعف ها و کاستی ها باید بر نقاط قوت نیز انگشت گذاشت و سرود جدید یادِ مستان نداد؛ ندیده گرفتن دستاوردهای نمایان و درخشانِ چپ به علت تعلقات و حساسیت های «سیاسی»، یکی از نکات اساسی است که باید هر منتقد منصفی – که خود را متعلق به این طیف می داند - از آن احتراز کند و باید گفت که شوربختانه این مضمون در نزد خانم اسدپور مغفول مانده است.
در نوشته ی خانم اسدپور، که در واقع پاسخی است به یکی از پرسش هایی که سایت اخبار روز با ایشان در میان نهاده بود، کاستی های جدی و متعددی به چشم می خورد که در این یادداشت کوشش شده تا در حد امکان به آنها پرداخته شود. باشد که این یادداشت به گسترش بحث در این باره کمک کند.

مغالطه ی دست اندازی به نتیجه(Begging the Question)

مغالطه ی دست اندازی به نتیجه یا مصادره به مطلوب یکی از مغالطات شناخته شده در منطق است. در این مغالطه، فرد آنچه را که به دنبال اثبات آن است در مقدمات بحث مستتر می کند و در حقیقت آن را از پیش، مفروض و ثابت شده می گیرد. در متن مورد بحث، سایت اخبار روز و به تَبَع آن، اسدپور، پرسشی را در پیش چشم خواننده می گذارند که حکمی را در خود پنهان دارد؛ پرسش چنین است: « در گرماگرم انقلاب صدا و پیام حرکت اعتراضی سازمان یافته و جمعی زنان علیه حجاب اجباری در روز ۱۷ اسفند سال ۵۷ که خبر از آمدن استبداد می داد با انفعال و همدستی بخشی از نیروهای چپ و مترقی زیر آوار حکومت اسلامی برآمده از دل انقلاب خاموش شد. چرا چپ مرتکب چنین خطابی شد؟» واضح است هم پرسش گر و هم اسدپور، انفعال و همدستی «بخشی» از چپ را پیش فرض گرفته اند و بی آنکه استدلالی بر این مدعا اقامه کنند یا شاهدی بیاورند، کاستی و کم توجهی چپ به حقوق دموکراتیک و از جمله حقوق زنان را با «انفعال و همدستی» در این زمینه همسنگ گرفته اند و به دنبال نقد آن «بخش» از چپ رفته اند.

از سوی دیگر، اسدپور هم، در پاسخ به این مصادره ی به مطلوب اخبار روز، علاوه بر پذیرش چنین حکمی، دست کم مرتکب دو مغالطه ی دیگر می شود که در ادامه به آن می پردازم: وی در ابتدای بحث خود چنین می نویسد: «قصد دارم نشان بدهم که چپ اصلا مسئله ی زنان را جدی نمی گرفت چون مارکس را نخوانده بود. چون به لیبرالیسم و دمکراسی بدبین بود. چون یک دستگاه مفهومی پویا نداشت که با آن بتواند تغییر و تحولات اجتماعی را بسنجد و در باره ی آن ها قضاوت کند، چپ به تمامی زیر تاثیر فضای جنگ سرد و رقابت-های بین دو اردوگاه بود. حتی اکثریت زنان حاضر در گروه های چپ هم اولویتی برای این موضوع قائل نبودند.» اسدپور در این پاراگراف، بدون بررسی پیشینه ی تاریخی فعالیت های چپ در حوزه ی زنان، این حکم را ثابت شده در نظر می گیرد که «چپ اصلا مسئله زنان را جدی نمی گرفت» و بر مبنای همین ادعای ثابت نشده، «قصد دارد» تا نشان دهد که علت این امر، نخواندن مارکس و ... است و البته در ادامه خواهیم دید که تلاش وی در مستدل کردن این مدعا از حد «قصد» فراتر نمی رود. افزون بر این، در همان حال که «تمام» چپ و «اکثریت زنان حاضر در گروه های چپ » را مشمول این حکم می داند با یک چرخش قلم، فقط به یک «بخش» از چپ می پردازد و بخش های دیگر چپ را از زیر تیغ نقد بیرون می کشد؛ در حقیقت به نظر می رسد که اسدپور در حالی که تمام چپ را مشمول این حکم می داند و حتی به صورتی گذرا به نظرات جزنی و پویان نیز می پردازد اما عملا اهتمامِ اصلی خود در این نوشته نه بر نقد «تمامی» چپ، که فقط بر تسویه حساب با یک گرایش یا به بیان دقیق تر، یک تشکل خاص گذاشته است.

ابهام در مفهوم چپ و اختلاط دوغ و دوشاب

اسدپور با مبهم گذاشتن مفهوم چپ و طفره رفتن از تعریف آن، افراد کاملا متفاوتی از آل احمد و شریعتی گرفته تا جزنی و پویان و طبری را در کنار هم می گذارد و این ابهام و درهم آمیزی به وی امکان می دهد تا درک شخصی همچون طبری را در کنار فهم کسانی همچون آل احمد یا شریعتی قرار دهد و با خاک پاشیدن در چشم مخاطب و ایجاد فضای مطلوب، نتیجه ی دلخواه خود را بر این ابهام و فضاسازی استوار کند. در این جا باید به این نکته اشاره کنم که در بخش های متعددی از متن، به نگاه و رویکردی بر می خوریم که اگر آن را «توده ای ستیزی» ننامیم، دست کم می توانیم بگوییم که شائبه ی اظهارنظر برمبنای علایق و حب و بغض های سیاسی را به ذهن خواننده متبادر می کند. جانبداری سیاسی، نه تنها نکوهیده نیست بلکه کاملا لازم و اصولی نیز هست اما مشکل در آنجا بروز می کند که فرد برای رسیدن به نتیجه ی مطلوب خود از دایره انصاف خارج شده، فاکت های تاریخی را نادیده می گیرد و نقل قول ها را خارج از کانتکست و بی توجه به سایر آثار نویسنده ای همچون طبری به کار می برد. چنین شیوه ای از جانبداری سیاسی، در بخش هایی از متن کاملا به ابتذال کشیده می شود؛ مثلا اسدپور در بخشی از نقدش به آل احمد، فراموش نمی کند که به پیشینه ی توده ای او اشاره کند و چنین می نویسد:«او که از قضا زمانی هم با حزب توده فعالیت کرده است، حالا در دهه ی 1340 حواس و افکارش به دین متوجه شده و در هسته ی درونی، سرسخت، نفوذناپذیر و اصلاح ناشده ی این عنصر جامعه ی باستان و شیوه ی زیست کهن، همدست خوبی برای طرح انتقادات خود یافته است.» اما زمانی که به بررسی نقادانه ی «مارکسیست فرهیخته و چالاک هوشی همچون جزنی» می پردازد کاملا اتفاقی، پیشینه ی توده ای خانواده وی و نیز حضور خودش در سازمان جوانان حزب توده ی ایران را به فراموشی می سپارد! اما برای آن که در نقد مطلب اسدپور، به مغالطه ی خلط انگیزه و انگیخته دچار نشویم، به شیوه ی استدلال و فاکت های ارایه شده از سوی ایشان خواهم پرداخت و البته یادآور می شوم که در این مقاله، تمرکزم را بر روی انتقادات خانم اسدپور از حزب توده ی ایران و احسان طبری می گذارم و به جز یک مورد گذرا، به مطالب ایشان درباره ی دیگران نمی پردازم.

تحریف تاریخ یا بی اطلاعی از تاریخ؟

چنانکه گفتیم، اسدپور در بخش ابتدایی مقاله اش می نویسد: «چپ اصلا مسئله زنان را جدی نمی گرفت.» و در جای دیگری بیان می کند: « اصلا زنان کجای تاریخ کتبی و شفاهی ما جای دارند؟ برای نمونه غیر از اشرف دهقانی، زن دیگری در راس سازمان های چپ نبود و زنان زیادی نبودند که حضور بارز و بیرونی داشته باشند. تازه خود اشرف دهقانی، که آن روزها نام بلندآوازه ای بود، تا چه اندازه به موضوع زنان اهمیت می داد؟» در پاسخ به چنین استفهام انکاری، باید گفت که اگر خانم اسدپور از سوابق مبارزات زنان چپ مطلع نیستند یا عامدانه آن را نادیده می گیرند، نباید «چپ» را در این زمینه به کم کاری متهم کنند؛ به ایشان یادآوری می کنیم که به جز خانم اشرف دهقانی، کسانی همچون زنده یادان مریم فیروز، سیمین مدرسی و بانو ملکه محمدی(که عمرشان دراز باد!) و ...در رهبری حزب توده ی ایران و در سطح عضو اصلی یا مشاور کمیته ی مرکزی حضور داشتند. زنان چپ و مترقی میهن مان، در تشکیلات دموکراتیک زنان، تقریبا از همان زمان تاسیس حزب توده ی ایران سازمان یافتند و مبارزات چشمگیری را برای استیفای حقوق زنان به انجام رسانیدند. برای ابطال ادعای خانم اسدپور مبنی بر جدی نگرفتن مسئله زنان، دست کم توسط حزب توده ی ایران و سازمان های جنبی اش، فهرستی اجمالی از این تلاش ها را، به عنوان مشتی نمونه ی خروار، در ذیل می آورم:

-برنامه مصوب در نخستین کنگره حزب توده ایران در مرداد1323 دارای بخشی مرتبط با حقوق زنان بود که شامل چهار بند بوده است :الف.کوشش در توسعه حقوق اجتماعی و برقراری حقوق زنان (انتخاب شدن و انتخاب کردن)در مجلس مقننه و انجمن های ایالتی و شهری ب. بهبود اوضاع مادی و تامین استقلال اقتصادی زنان ج. تاسیس و افزایش موسسات حمایت از مادران و کودکان د. تساوی حقوق زوجین و تجدید نظر در قوانین زناشویی و طلاق.
-در کنگره دوم «تشکیلات دموکراتیک زنان ایران » به عضویت «فدراسیون دموکراتیک زنان» در آمد.
-در برنامه تشکیلات زنان که از سال 1322 آغاز به کار کرد مواردی چون ، مبارزه برای دستمزد برابر زنان و مردان به ازای کار برابر ، حقوق برابر برای زنان و مردان و ... گنجانده شده بود و برگزاری کنفرانسهای هفتگی ، تشکیل کلاسهای مبارزه با بیسوادی برای زنان و نیز انتشار مجله " بیداری ما" از جمله فعالیت های این تشکیلات بوده است.      
- ارایه طرح «حق انتخاب کردن و انتخاب شدن زنان» در مجلس 14 توسط فراکسیون حزب توده ایران.
- ایجاد اتحادیه «زنان زحمتکش» در کنار «شورای متحده مرکزی ایران» برای زنان کارگر.
- اولین حضور زنان ایران در انتخابات و اعطای حق برابر به ایشان در تمام شئون اجتماعی ، در سال1324 و در حکومت فرقه دموکرات آذربایجان ، انجام پذیرفت( استثنا خانم اسدپور به این یک مسئله اشاره کرده اند!)
- انتشار روزنامه ویژه زنان به نام "جهان تابان" در سال1329 با شعارهای تساوی حقوق زنان و مردان ، دفاع از حقوق کودکان و ... .
-تشکیل شورای مادران و نیز «جمعیت حمایت از کودک» در سال 1330
- برگزاری کنگره ملی زنان ایران در سال 1332 با شعار حق انتخاب شدن و انتخاب کردن
-برگزاری تظاهرات و میتینگ به مناسبت 8 مارس در سال 1331 برای اولین بار در ایران . یونایتد پرس جمعیت را حدود 5000 نفر نقل کرده است.
- برگزاری پلنوم پانزدهم حزب توده ایران در سال 1354مصادف با سال جهانی زن و اختصاص بخش های قابل توجهی از برنامه حزب به حقوق زنان (مواد سه و شش از بند ج بخش اقتصادی و اجتماعی ...)
-برنامه ارائه شده از سوی پلنوم شانزدهم در اسفند 57 مبتنی بر : برابری حقوقی واقعی زن و مرد در جامعه ، حق انتخاب شدن و انتخاب کردن فارغ از جنسیت ، تامین حقوق اجتماعی و سیاسی زنان و مردان ، پرداخت حقوق برابر به زنان در مقابل کار مساوی ، منع کار کودکان ، مرخصی درازمدت با حقوق برای زنان شاغل پیش و پس از زایمان ، ایجاد زایشگاهها ، شیر خوارگاهها و کودکستان ها برای زنان شاغل و ... .

اما آیا خانم اسدپور از این سوابق یا تاریخچه مبارزات زنان بی اطلاع هستند یا تغافل می-کنند؟ بدیهی است که نمی توانیم پاسخی قطعی به این پرسش بدهیم اما حذف یک مقطع زمانی خاص، از بررسی های تاریخی ایشان نمی تواند بدون دلیل باشد، به بخش کوتاهی از مقاله که ایشان به بررسی تاریخی موضوع اختصاص داده اند توجه کنید: یک دوره ی تاریخی کاملا نادیده گرفته شده است؛ ایشان حتی حاضر است تا به «اعطای حق رای به زنان» از سوی پهلوی دوم اشاره کند اما بر مبارزات حزب توده ی ایران چشم می بندد: «بهتر است همین جا کمی درنگ کنم و بگویم که می بایست این بحث را به تاریخی دورتر ببریم تا به اصطلاح تصویر بزرگتری از وضعیت به دست بدهیم. می توان به اصلاحات ارضی و اعطای حق رای به زنان از سوی محمد رضا شاه پهلوی و واکنش و مقاومت بخش تندروی روحانیت شیعه اشاره نمود، و البته پیش از آن یادآوری کرد که نخستین بار حکومت ملی فرقه ی دمکرات در آذربایجان بود که به سال 1324 حق رای زنان را به رسمیت شناخت، چیزی که در منابع رسمی و تاریخ نگاری جریان غالب اصلا سخنی از آن به میان نمی آید. می توان عقب تر به دوره ی رضا شاه و کشف حجاب او برگشت و تاثیرات آن تصمیم را بررسی کرد، یا نه رو به انقلاب مشروطه کنیم و از تحقیقات تاریخی ای که در باره ی حضور و نقش آفرینی زنان انجام شده کمک بگیریم و جلو بیاییم. می توانیم باز هم دورتر برویم و از آخرین جنبش اجتماعی دینی و تلاش برای اصلاح دین به دست نهضت بابیه بگوییم نهضتی قدرتمند که با سرکوب ا ش به دست حکومت وقت و امیرکبیر امکان اصلاح دین و یک جنبش (احتمالا) روشنگری دینی برای همیشه به محاق رفت. در این مسیر هم لاجرم به طاهره قره العین برسیم و رادیکالیسم نظری و عملی وی را بحث کنیم، این شهبانوی مقاومت همه ی این ها لازم است تا ببینیم چرا زن با چنین شدت و حدتی از ادبیات سیاسی و نظری و تاریخی ما غایب بوده و هنوز هم هست؟ چرا نیروهای ارتجاعی موفق شدند که زنان را در انقلاب 1357 به قهقرا برانند و چنان جنایتی را در حق آن ها (ما) مرتکب بشوند؟ برای پاسخ به این پرسش ها باید تاریخ بالا را پژوهید و وارسید.»

در این «بررسی و پژوهش تاریخی» یک مقطع زمانی بسیار مهم نادیده گرفته شده است، چرا؟ ایشان می نویسند: « از آن جا که وقت و فرصت بسیار محدود است، خود را ناچار می بینم که از (پژوهش) و بررسی های تاریخی دقیق و گسترده چشم بپوشم» البته اذعان می کنیم که نمی توان یک بررسی تاریخی همه جانبه را در یک مقاله گنجاند اما می توان پرسید که اگر هدف از نگارش مقاله بررسی رابطه ی چپ و مسئله ی زنان است، چرا می توان به طاهره قره العین و بابیه پرداخت اما فرصت و وقت برای کوچک ترین اشاره ای به مبارزات قدیمی ترین حزب سیاسی تاریخ ایران وجود ندارد؟ آیا این یک انتخاب گزینشی نیست؟ آیا حذف این بخش از تاریخ مبارزات حزب توده ی ایران برای پیشبرد پروژه ای نیست که نویسنده ی مطلب در پیش چشم خویش گذاشته است؟ آیا اگر اسدپور اشاره ای حتی گذرا به مبارزات زنان توده ای می کرد، آنگاه می توانست با فراغ بال این گزاره نادرست را بیان کند که «چپ اصلا مسئله زنان را جدی نمی گرفت»؟ بگذریم!

اسدپور، درباره واکنش سازمان های سیاسی چپ نسبت به خیزش زنان چنین می نویسد: «خیزش زنان از سوی سازمان های سیاسی عمده چه چپ و چه لیبرال پشتیبانی نمی شود، مداخله ای صورت نمی گیرد مگر صدور یک اطلاعیه از سوی مجاهدین و چریک های فدایی که حمله به تجمع زنان را محکوم می کنند» و در ادامه این مطلب، یک حکم نادرست دیگر صادر می کند:«حزب توده] ایران[ سکوت اختیار می کند و واکنشی نشان نمی دهد ». در بهترین حالت می توان گفت که اسدپور، بدون آن که کوچک ترین اطلاعی از واکنش حزب توده ی ایران به مسئله ی حجاب و اعتراضات زنان داشته باشد چنین جمله ای را بر قلم جاری کرده اما اگر اسدپور تا این اندازه از واکنش حزب توده ی ایران در این زمینه بی اطلاع است، بهتر نبود به جای بررسی عملکرد و واکنش حزب توده ی ایران به بررسی واکنش سازمان سیاسی متبوع خود در آن زمان می پرداخت تا نمونه ای از «چپِ متفاوت» را که به حقوق زنان بها می داد و «مرتکب بزه انفعال و همدستی» نشده بود، به رخ توده ای ها کشیده باشد؟ به هر حال برای آن که به خانم اسدپور نشان دهیم که بر خلاف ادعای ایشان، حزب توده ی ایران در این باره سکوت نکرد و واکنش – هر چند ناکافی اما حداقل همتراز با چریک های فدایی و مجاهدین – نشان داد، ایشان را به اولین شماره ی منتشر شده ی نشریه نوید، بعد از تظاهرات زنان، در روز شنبه مورخ 19 اسفند همان سال ارجاع می دهیم که در مقاله ای به نام «همه ی بندها از دست و پای زنان باید فرو ریزد» به این مسئله پرداخته بود و با شرحی از مبارزات و مطالبات زنان، در عین آن که خواسته بود تا اتحاد و صفوف نیروهای انقلاب مخدوش نشود و « غیر عمده به جای عمده» ننشیند، بر خواسته های زنان و از جمله عدم لغو قانون حمایت از خانواده و نیز حجاب اجباری تاکید و تصریح کرده بود که قانون حمایت از خانواده اگرچه نقایص جدی دارد اما دستاورد مبارزات طولانی زنان کشور است و نیز زنان حق دارند همانطور که در مبارزات انقلاب رنج دیدند و خون دادند به وضعیت مناسب تری دست بیابند. حتی شاید برای خانم اسدپور جالب باشد که بداند برخلاف بی تفاوتی بسیاری از سازمان های سیاسی، این هیات اجراییه کمیته ی مرکزی حزب توده ی ایران بود که پیش از تظاهرات 17 اسفند و در سوم بهمن ماه 1357 در بیانیه ا ی نسبت به کسانی که به «زنان و دختران مبارزی که مطابق میل آنان لباس نپوشیده اند» اهانت می کنند، اعتراض کرد(مهرگان، 1360: 883).

گمان می کنم تا به اینجا توانسته ام ناآگاهی یا حداقل بی توجهی اسدپور را به وقایع تاریخی مرتبط با مبارزات معاصر زنان ایران نشان دهم و همچنین توجه خواننده را به این نکته جلب کنم که اسدپور از صدور احکام متقن و البته بی پشتوانه در راه اثبات نظرش ابایی ندارد. اما تا به اینجا فقط به ادعاهای تاریخی وی پرداختیم در ادامه به حوزه ی مورد علاقه و نیز تخصصی وی – فلسفه - نیز خواهیم رفت تا ببینیم که آیا در آنجا نیز با چنین «بی دقتی» هایی مواجه هستیم یا خیر.

هرآنچه سخت و استوار است، دود می شود و به هوا می رود!

پیش از آن که به بخش مربوط به استدلال های فلسفی اسدپور بپردازم لازم است تا یک بار طرح کلی و مسیر استدلالی وی را در نظر بگیریم: وی می نویسد: «قصد دارم نشان بدهم که چپ اصلا مسئله ی زنان را جدی نمی گرفت چون مارکس را نخوانده بود. چون به لیبرالیسم و دمکراسی بدبین بود. چون یک دستگاه مفهومی پویا نداشت که با آن بتواند تغییر و تحولات اجتماعی را بسنجد و در باره ی آن ها قضاوت کند، چپ به تمامی زیر تاثیر فضای جنگ سرد و رقابت های بین دو اردوگاه بود. حتی اکثریت زنان حاضر در گروه های چپ هم اولویتی برای این موضوع قائل نبودند.» و در بخش دیگری چنین می نویسد: «... می خواهم نشان بدهم که بی تفاوتی به سرنوشت زنان یک امر تصادفی و چیزی بی-ارتباط با دستگاه مفهومی و ساختار فکری باورمندان به مارکسیسم-لنینیسم نبود.» اگر بخواهیم برای سهولت، روال منطقی استدلال را به صورت بهتری تنظیم کنیم، می توانیم بگوییم اسدپور چنین زنجیره ای را در نظر دارد: عللی همچون نخواندن مارکس؛ باور به دستگاه و ساختار فکری لنینیسم؛ بدبینی به لیبرالیسم و دموکراسی؛ باعث شدند تا چپی که این گونه است( مارکسیست – لنینیست) مسئله زنان را جدی نگیرد و این جدی نگرفتن مرتبط با دستگاه مفهومی و ساختار فکری باورمندان به مارکسیسم - لنینیسم است. در حقیقت اسدپور می کوشد تا از دستگاه فکری و تئوریک موسوم به مارکسیسم - لنینیسم، بی تفاوتی به مسئله زنان را در پراتیک شان نتیجه بگیرد.

محتمل است که خواننده ی مطلب اسدپور در مواجهه ی اولیه با متن وی و بررسی نقل قول های او از طبری و نیز تقابلی که میان مارکس – کدام مارکس؟- و لنین ایجاد می کند یا نشان می دهد، خود را در برابر زنجیره ی استدلالی محکمی بیابد که در نگاه اول قانع کننده به نظر می رسد اما باید گفت که در مقابل واقعیت های تاریخی، فلسفه بافی های سخت و استوار وی دود می شود و به هوا می رود، امر قدسی، دنیوی می شود و برج عاج آکادمیکِ منتقد ما نابود می شود؛ فیلسوف از «سه پایه» هگل فرو می افتد و بر زمین سخت و تیره ی واقعیت می نشیند! اما مسئله چیست؟ باید از اسدپور پرسید که اگر باور به لنینیسم موجب شد تا چپ ایران نسبت به مسئله زنان بی توجه باشد، آیا وی می تواند چنین بی توجهی را هم در نزد لنینیست های سایر کشورها نشان دهد؟ قاعدتا و به لحاظ متودولوژیک، اسدپور باید بتواند نشان دهد که اگر باور به لنینیسم آن علت عمده ای– و نه حتی تام وتمامی – است که وی قصد دارد ریشه ی بی توجهی به زنان را به آن مرتبط کند، در خود شوروی نیز نتیجه ای یکسان یا دست کم مشابه را در این حوزه به بار آورده است؛ این چگونه دستگاه مفهومی است که در شوروی برای اولین بار حق انتخاب شدن و انتخاب کردن را به زنان می دهد و برابری زنان و مردان را در عرصه های بسیار در عمل به اجرا می گذارد، حق طلاق و آزادی های جنسی را جاری می کند و به رسمیت می شناسد اما به یک باره در ایران باعث می شود تا «چپ» مسئله زنان را جدی نگیرد؟ البته اگر اسدپور اندکی در صدور احکام کلی و متقن خویشتن دارانه تر عمل می کرد، می توانست قدری ادعای خود را تعدیل کند و بگوید این مارکسیست – لنینیست های ایرانی بودند که با درکی کژدیسه از لنینیسم، مسئله زنان را به محاق بردند و به این ترتیب هم می توانست مقصود خود را در نقد حزب توده ی ایران و مشهورترین تئوریسینش عملی کند و هم از افتادن به چاه نقد بی اساس لنینیسم در حوزه ی زنان بپرهیزد، اما شوربختانه وی مسئله را در خود لنینیسم و لنین و تقابل درک وی و مارکس می داند و طبیعتا راه چنین گریزگاهی را برخود می بندد، وی پس از ذکر نقل قولی از طبری، چنین می نگارد: « تفاوت بسیاری هست بین این جمله که «هر قدر کمیت انسان هایی که در تعیین سرنوشت خویش آزادند، در جامعه ای بیشتر باشد، تکامل آن جامعه سریع تر و بیشتر خواهد بود» و جمله ی لنین که «آزادی فردی نمی تواند و نباید در نقطه مقابل ازادی اجتماعی قرار گیرد». در جمله ی مارکس آزادی به شکلی گسترش یابنده و مثبت درک می شود و بنا به آن، حتی اگر کمیت محدودی از انسان ها را هم شامل شود، همچنان ارزشمند است و برای گسترش آن به یک کمیت وسیع تر باید کوشید. تا بدانجا که«رشد آزادانه ی هر فردی شرط رشد آزادانه ی همگان گردد». اما آزادی نزد لنین شکل منفی به خود می گیرد و آزادی فردی و آزادی اجتماعی در مقابل هم تعریف می شوند. آزادی فردی می تواند نقض ازادی اجتماعی تلقی شود و در این صورت حکم بعدی محدود کردن آن و یا مانع شدن از آن خواهد بود. تاریخ نشان داده است که بخش عمده ای از چپ اصولا با استناد به این برداشت منفی و محدودگرانه است که مقوله ی آزادی های فردی و اجتماعی و سیاسی را درک کرده است.»

در اینجا خواننده ی متن اسدپور می تواند به حق از وی متوقع باشد که درک خود و خوانش مورد نظرش از مارکس را تشریح کند تا برای خواننده ی سرگشته مشخص شود که وی تعارض مارکس و لنین را دراین باره در کجا می بیند؟ در این جا دیگر بحث بر سر حزب توده ی ایران و چپ ایران و تظاهرات اسفند 57 نیست؛ ادعای بسیار بزرگ تری در میان است؛ آیا اشاره به یک جمله از مارکس و مقابل قراردادن آن با یک جمله از لنین و توضیحی چند سطری درباره ی مفهوم مثبت آزادی در نزد مارکس و مفهوم منفی آن در پیش لنین برای چنین منظوری کافی است؟ گمان نمی کنم؛ زیرا احتمالا خواننده می تواند به متون متعددی از مارکس ارجاع دهد که درکی   متعارض با آنچه که اسدپور ادعا کرده را نشان می دهند. ( به انگلس نمی پردازیم زیرا پوزیتیویست و علم زده و غیر فلسفی است و اصلا مارکس را او از راه به در برده!) خواننده حق دارد از اسدپور بپرسد که آیا مارکس درکی غیر طبقاتی از دموکراسی و آزادی داشت یا در این زمینه همچون لنین کاملا به محتوی طبقاتی این مفاهیم پایبند بود؟ قطعا خواننده می تواند از اسدپور بپرسد اگر لنین و به تبع وی، لنینیست های ایران، نسبت به لیبرالیسم و دموکراسی(بورژوایی) بدبین بودند نظر مارکس در این باره چه بود؟ آیا مارکس در مانیفست کمونیست اولویت را در حمایت از جنبش ها به بحث مالکیت نداده بود؟ آیا این مارکس نبود که با «بدبینی » - بخوانید واقع بینی – نسبت به محتوای آزادی و حقوق بشر و لیبرالیسم در سیستم سرمایه داری در فصل چهارم مجلد اول کاپیتال چنین نوشت: «قلمرو گردش یا مبادله کالا که در محدوده آن خرید و فروش نیروی کار جریان می یابد ، در واقع همان بهشت حقوق بشر است. این جا قلمرو منحصر به فرد آزادی ، برابری ، مالکیت و بنتام است. آزادی ! زیرا هم خریدار و هم فروشنده کالا ، مثلا نیروی کار ، تنها تابع آزاده آزاد خود هستند ... برابری! زیرا هریک مانند مالکان ساده کالا با هم ارتباط می گیرند و هم ارز را باهم ارز مبادله می کنند. مالکیت ! زیرا هریک چیزی را در اختیار دارند که متعلق به خودشان است. بنتام! زیرا هرکس منافع خود را دنبال می کند. ... هریک فقط به خود توجه دارد و کسی نگران دیگری نیست. و دقیقا به همین دلیل ، یا در انطباق با هم آهنگی از پیش مستقر امور ، یا در سایه حمایت پروردگاری قادر ، همه آن ها برای آنچه متقابلا مفید است و سود مشترک و منافع مشترک شمرده می شود ، با هم کار می کنند. با ترک سپهر گردش ساده یا مبادله کالاها ، که نظرات ، مفاهیم و معیارهای " اقتصاددانان عامیانه تجارت آزاد " را برای قضاوت درباره ی جامعه سرمایه و کار مزدبگیری فراهم می کند ، به نظر می رسد که تغییرات مهمی در سیمای بازیگران نمایش ما رخ داده است ؛ آن که پیش تر صاحب پول بود ، اکنون به عنوان سرمایه دار ، با گام های بلند پیشاپیش راه می رود ؛ صاحب نیروی کار به عنوان کارگرش به دنبال او روان است . آن یکی خودپسندانه لبخندی از رضایت به لب دارد و سخت به کسب و کارش می اندیشد . آن دیگری ، ترسان و با اکراه راه می رود ؛ همانند کسی که پوست خودش را به بازار آورده باشد و اکنون انتظار دیگری جز آن که دباغی اش کنند ، ندارد.»(مارکس، 1394: 198-199).

بدبینی به آزادی هایی ادعایی بورژوازی در چهارچوب سیستم سرمایه داری امری نیست که در نزد مارکس و لنین و ... قابل انکار باشد: اینان منکر اهمیت این آزادی ها نیستند بلکه معتقدند این آزادی ها در همان شکل نیم بند خود هم در جامعه سرمایه دارای نمی تواند تداوم یابد. طبری هم در این زمینه می نویسد که نظام سرمایه داری اپوزیسیون انقلابی را نمی پذیرد و آنچه پذیرفته می شود اپوزیسیون های «خودمانی» است که در ساحت مقدس مالکیت چند و چون نمی کند لذا سیاست طبقاتی است نه ماورای طبقاتی(طبری، 1391:139). البته نمی توان از اسدپور یا هیچ فرد دیگری متوقع بود که در چهارچوب مقاله ای که به بحث مسئله زنان و چپ ایرانی پرداخته، به تمایزهای میان مارکس و لنین بپردازد اما این خودِ اسدپور است که با بیان یک جمله ی گزینشی از هریک از این دو اندیشمند، ادعای خود را اثبات شده فرض می کند.

به بحث اصلی بازگردیم؛ به یاد داریم که اسدپور مدعی بود که علت اصلی بی توجهی چپ به مسئله زنان – که البته نادرستی این ادعا را هم به لحاظ فاکت هایی از تاریخ مبارزات چپ درباره ی مسئله زنان نشان دادیم – ناشی از درک لنینی از مارکسیسم در نزد «بخش بزرگی» از چپ ایران است و البته دیدیم که اسدپور به این مسئله نپرداخته است که آیا لنینیسم در سایر نقاط دنیا و نیز اتحاد جماهیر شوروی نیز چنین نتیجه ای به باور آورده یا نه؛ بنابراین می توان مدعی شد که اسدپور، دست کم در مقاله ی مورد بحث، موفق نشده تا به نحو رضایت بخشی، ادعای خود را مستدل کند اما اجازه بدهید مسئله را به سطحی پایین تر فروبکاهیم و ریشه مشکل را نه در نزد لنینیسم بلکه در درک حزب توده ی ایران( به عنوان یک نمونه تیپیک از این نوع چپ، که اسدپور به آن پرداخته است ) بدانیم، حال مسئله را به شکل جدید صورت بندی کنیم:
«بی توجهی به مسئله زنان از سوی حزب توده ی ایران ناشی از درکِ خاص این حزب از مارکسیسم لنینیسم است.»

اکنون می توانیم به سراغ خوانش اسدپور از رفیق زنده یاد احسان طبری برویم و ببینیم که اسدپور تا چه حد در روایت خود از طبری محق است. او می نویسد: «نشان خواهم داد که درک طبری از مفاهیمی که به کار می برد، به شدت ناقص و نادرست است. حتی در بعضی موارد، درک تا مغز استخوان ناصادقی را از مارکسیسم به نمایش می گذارد. به این وسیله می خواهم نشان بدهم که بی تفاوتی به سرنوشت زنان یک امر تصادفی و چیزی بی-ارتباط با دستگاه مفهومی و ساختار فکری باورمندان به مارکسیسم-لنینیسم نبود.»

حزب توده ی ایران، احسان طبری و بی توجهی به مسئله زنان

برای پیشبرد بحث و برخلاف وجود مستندات کافی از فعالیت حزب در حوزه ی زنان، فرض می کنیم شکل تعدیل شده ی ادعای اسدپور درباره ی ارتباط لنینیسم و بی توجهی «بخش عمده ای» از چپ ایران به مسئله ی زنان صحیح باشد، آنگاه اسدپور باید به پرسش هایی از این دست پاسخ بدهد: این چگونه درکی از لنینیسم است که کاربست آن، بر خلاف شوروی که لنینیسم به اعتلای وضعیت زنان می انجامد، اما در ایران به بی توجهی به مسئله زنان منجر می شود؟ علل و ریشه های چنین درک کژدیسه ای در نزد «بخش بزرگی» از چپ ایران به طور عام و حزب توده ی ایران به طور خاص چیست؟ درک حزب توده ی ایران از لنینیسم دارای کدام ویژگی یکه ای بود که تا پیش از سال 57 نه تنها به مسئله ی زنان بی توجه نبود بلکه مبارزات جدی را هم در این عرصه سازمان داده بود اما ناگهان در اسفند سال 57 با چرخشی عجیب، مسئله زنان را مغفول گذاشت؟ فرض کنیم که این چرخش به علت «اپورتونیست»، « وابسته به شوروی»، « مارکس نخوانده بودن»، « ضد انقلاب بودن»، «رفورمیست» و «سازش کار» بودن حزب توده ی ایران بود و این حقیقت هم که کیانوری نوه ی شیخ فضل الله بود انحراف حزب را تشدید کرد(!)، اما آنگاه باید پرسید چرا سایر جریانات «انقلابی» که «اپورتونیست» نبودند و با جمهوری اسلامی هم «همدست» نبودند، به مسئله زنان بی توجه بودند؟ باید از اسدپور پرسید کدام جریان چپ غیر «روسی» به این مسئله واکنش مناسب نشان داد؟ چرا اسدپور از آن «بخشی» از چپ که در آن سال ها نسبت مسئله زنان رفتاری متفاوت نشان داد و مسئله زنان را به اولویت خود مبدل ساخت، نام نمی برد؟ احتمالا چون خود اسدپور هم چنین تشکل سیاسی را نمی شناسد! آیا اسدپور می تواند ادعا کند که سایر بخش های چپ که « در بزه همدستی» شریک نبودند و تنها اندکی پیش تر از حزب توده ی ایران به تقابل با جمهوری اسلامی پرداختند، به علت برخورد جمهوری اسلامی با مسئله زنان وارد چنین تقابلی شدند؟ چیزی که در تحلیل اسدپور نادیده گرفته شده مسئله شرایط و زمینه های عینی مسئله است؛ در حقیقت مشکل اسدپور ریشه های عمیق تری دارد؛ وی توجهی به کارکرد و اهداف احزاب و سازمان های چپ، مختصات دوران، اولویت بندی هایی که در هر پروژه ی عملی با آن مواجهیم ندارد؛ وی با طرد لنینیسم و البته انگلس – و احتمالا شاید فعالیت های عملی مارکس در نقش یکی از رهبران جنبش کارگری و بین الملل اول، عملا اندیشه مارکس را از سویه ی طبقاتی و انقلابی اش تهی می کند و جنبش کمونیستی را در نقش پیاده نظام سایر جنبش ها می خواهد. اندکی بعد به این مطلب بر می گردم اما عجالتا به خوانش و نقد اسدپور از طبری بپردازیم.

اسدپور با نقل قول هایی از یک کتاب احسان طبری – توجه کنید فقط یک کتاب ! - به این نتیجه می رسد که: «درک طبری از مفاهیمی که به کار می برد، به شدت ناقص و نادرست است. حتی در بعضی موارد، درک تا مغز استخوان ناصادقی را از مارکسیسم به نمایش می گذارد.» برای آن که ببینیم اسدپور تا چه حد در نقد خود محق است به بررسی برخی از نمونه ها می پردازم و البته برای پرهیز از طولانی تر شدن مطلب از پرداختن به تمام موارد خودداری می کنم.

نمونه اول: طبری و تئوری های غیر پراتیکی

اسدپور در بخش اولِ قسمتی از نقد خود به طبری، که در ذیل عنوان «تئوری های غیر پراتیکی» آورده شده، چنین می نویسد: «... نمی توان علت خطای آن بخش از چپ را که شرمگنانه یا با گستاخی به این خیزش جانانه و شگرف، پشت کرد، صرفا یک تاکتیک سیاسی نادرست دانست که گویا «حواس شان نبوده است». حتی موضوع به تضاد بین تئوری و پراتیک هم ربط نداشت که بابت شکستن عهد و پیمان؛ آنچه در تئوری گفته بودند و در پراتیک خلاف آن عمل کرده بودند؛ نقدشان کنیم. به نظرم موضوع پیچیده تر و عمیق تر است. موضوع این است که تئوری ها ارتباط شان را با واقعیت از دست داده و غیرپراتیک شده بودند. به جای «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» که همه جا بحث اش سر زبان ها بود یا به عبارتی، به جای تحقیق پیرامون منطق موضوع، موضوعی برای منطق عام خود یافتند». خواننده پس از خواندن این عبارت انتظار دارد تا اسدپور بتواند ریشه های تئوریک خطای نیروهای چپ را نشان دهد یعنی این چشم داشتی به جاست که از اسدپور بخواهیم نکاتی را در تئوری طبری برجسته کند که به آن خطای پراتیک منجر شده اند. اسدپور پس از ذکر نقل قول هایی از طبری، وی را به « نوعی تکامل باوری خوشبینانه، تک خطی و غیر انتقادی در ماتریالیسم تاریخی» متهم می کند و چنین می نویسد:«نوعی تکامل باوری خوشبینانه، تک خطی و غیرانتقادی در ماتریالیسم تاریخی او به چشم می خورد، اگرچه از هشدار مارکس و انگلس مبنی بر امکان واپس رفتن هم سخن به میان می آورد. اما این هشدار در مقابل باور به روند رو به جلو و مثبت تاریخ و قدرت های تولیدی انسان، از بیخ و بن رتوریک می نماید و شانسی برای جدی گرفته شدن ندارد. گویی سرنوشتی خردمند به مکر قوانین خود، به رغم تضادهای مستتر در واقعیت اجتماعی، ما را در مسیر بهروزی به پیش می راند. دستی نامریی که از پشت هل مان می دهد.» در بخشی از گفته ی اسدپور که برآن تاکید کرده ام مشاهده می کنیم که برخلاف ادعای وی ، طبری صرفا رویه ی خوشبینانه و درک خطی از مسئله را به نمایش نگذاشته بلکه از «هشدار مارکس و انگلس مبنی بر امکان واپس رفتن» هم سخن گفته است . البته در این صورت دیگر از « دست نامرئی» مورد نظر اسدپور خبری نخواهد بود اما اسدپور ذکر این هشدار را از سوی طبری جدی نمی گیرد و بی توجه به این حقیقت که طبری به امکان واپس رفتن اشاره کرده، کماکان وی را به درک خطی از ماتریالیسم تاریخی متهم می کند، اما آیا اسدپور تا این حد بی دقت است که در یک پاراگراف چند سطری متوجه این تناقض نشود؟ کدام معیار باعث می شود تا اسدپور این بخش از مطلب طبری را رتوریک و غیر جدی قلمداد کند اما در مقابل وجه خوشبینی را جدی بداند؟ معیار اسدپور، چنان که در پاراگراف اولی که از وی نقل کردیم، مشخص است؛ پراتیک! اسدپور معتقد است که ارتباط تئوری با پراتیک در نزد طبری منقطع بود و بنابراین احتمالا برای تشخیص این نکته که آیا اشاره ی طبری به امکان واپس رفتن، جدی است یا غیر جدی، به پراتیک وی و حزب متبوعش مراجعه می کند؛ فراموش نکنیم که اسدپور قرار بود به ما نشان دهد که چگونه دستگاه تئوریک حزب توده ی ایران به پراتیکش – مطابق درک اسدپور- منجر می شود ولی اکنون با بخشی از متن و نیز تفکر تئوریک طبری مواجه ایم که برای بررسی «جدی» بودنش – نه محک صحت اش- ناچاریم به پراتیکش رجوع کنیم: این نحوه ی برخورد را می توان بند بازی اسدپور میان تئوری و پراتیک نامید یا شاید میان حکم و فرض و به عبارت بهتر نوعی از استدلال دوری! اسدپور باید نشان می داد که تئوری طبری بر پراتیکش منطبق است و پراتیکش از تئوری وی ناشی شده اما به جای این کار به دلخواه بخشی از متن را «غیر جدی» قلمداد می کند تا به ساختمان استدلالش آسیب نرسد.

نمونه دوم: طبری و انقلاب 57

منتقد ما در اینجا مجددا طبری را به درکی خطی متهم می کند و به علاوه درک طبری را از انقلاب ناروشن و متناقض می داند. اسدپور پس از ذکر نقل قولی از طبری چنین می نویسد: «] از نظر طبری[ وقتی تاریخ به ناگزیر رو به جلو می رود، انقلاب ایران هم به ناگزیر حرکتی است مترقی و رو به تعالی. در حالی که دگرگشت (development) یا چیزی که پیشترها به تکامل برگردانده می شد، الزاما پیش رونده نیست، بلکه فقط می تواند همچون تغییر جهت داری درک شود که شامل عقب رفتن، بازگشت به عقب، اضمحلال، شقه شدگی، آشوب؛ و یا سقوط و از هم پاشیدگی هم می شود. درک طبری از انقلاب ناروشن و متناقض است. انقلاب بنا به تعریف عبارت است از دگرگونی برخی چیزها، یا دگرگونی در وضعیت امور. اما همان طور که باسکار می گوید چنین دگرگونی ای می تواند بنیادی، غیرنابنیادی، تام و تمام، یا نسبی و محدود باشد. انقلابی که هنوز یک ماه از به بار نشستن اش نگذشته دست نیروهایی را باز می گذارد که هیولاوار به جان زنان می افتند، چگونه دگرگونی ای است؟ چرا باید آن را انقلابی به معنای کامل کلمه، یعنی یک دگرگونی اصیل و بنیادین و در ضمن تام و تمام توصیف کنیم؟ حتی اگر آن چه را که «توده ای»ها تا مدت ها، و هنوز هم، همچون مهم ترین دستاورد رژیم جدید می دیدند: ملی شدن صنایع، بانک ها، معادن، و نظایر آن را مترقی تلقی کنیم؛ باز توجیهی برای درک تمامیت زدای طبری از وضعیت جدید نداریم. در حالی که می توان هم از آن یک (ملی سازی) گفت و هم از این یک (سرکوب)، که البته این دومی اهمیت آن ملی کردن ها را در یک چشم به هم زدن از اعتبار می اندازد. طبری کلمه ای هم از عقب گرد مهیب اجتماعی در جامعه نمی گوید که اهانت به زنان و سرکوب خیزش آنان نمود حقیقی آن بود. برعکس به کلیشه ی انتقال قدرت طبقاتی (که هیچ تعریف جامعی از این طبقات ندارد) می چسبد که از نظر او نمود حقیقی یک انقلاب اصیل و بنیادین است. این که آزادی های مدنی، سیاسی و اجتماعی هرگز از سوی رژیم جدید پذیرفته نمی شوند برای «اهداف درازمدت» طبری و هم حزبی های او هیچ اهمیتی ندارد. تا سال ها چشم انتظار کرامات شیخ مترقی می مانند، انتظاری طولانی و پرعقوبت.»

در اینجا با ادعاهای فراوانی مواجهیم که بیش از آنکه ناشی از مشکل تئوریک طبری باشند از ناآگاهی اسدپور به متون طبری و تئوری وی سرچشمه می گیرند:
درک ناروشن و متناقض طبری از انقلاب ؛ بی توجهی طبری به امکان آن بازگشت به عقب و اضمحلال و ... ؛ ملی کردن ها در تقابل با سرکوب( در اینجا سرکوب زنان در سال 57) بی اعتبار است؛ بی اهمیت بودن آزادی های مدنی، سیاسی و اجتماعی؛
این درک طبری از انقلاب نیست که ناروشن و متناقض است بلکه این درک اسدپور است که از سطح تعریف لغوی انقلاب فراتر نمی رود: درک احسان طبری از انقلاب دقیقا منطبق بر مفهوم انقلاب اجتماعی مارکس است و کافی بود تا خانم اسدپور نگاهی به کتاب آموزش فلسفه علمی ذیلِ مدخل انقلاب اجتماعی بیاندازد تا از طرح چنین ادعای بی پایه ای خودداری کند و نیز ببیند که طبری به صراحت بر این نکته تاکید کرده است که انقلاب ها با یک شکل و درجه ی یکسان از رادیکالیسم و قاطعیت به وقوع نمی پیوندند و تنوع زیادی در آنها وجود دارد. طبری می نویسد که هر انقلابی لزوما به تغییر فرماسیون نمی انجامد و برخی از انقلاب ها در درون یک فرماسیون شکل می گیرند(طبری، 1357: 86). ای کاش خانم اسدپور مقالات طبری در کتاب برخی مسائل حاد انقلاب ایران 2 را مطالعه می کردند تا ببیند وی اگر چه اولویت را به مبارزه ی ضد امپریالیستی می دهد اما به صراحت ذکر کرده که نقض آزادی های دموکراتیک در دراز مدت به جبهه متحد آسیب می زند و باعث می شود تا «دموکرات های انقلابی» دیگر سزاوار این نام و طبعا حمایت، نباشند.(طبری، 1358: 42) شاید خانم اسدپور به این آثار دسترسی نداشته ولی می توانست به همان مجلد دوم نوشته های فلسفی و اجتماعی که در اختیارش بوده توجه بیشتری بکند تا ببیند که طبری انقلاب اجتماعی را دارای سه مرحله ی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی می داند و اتفاقا معتقد است که انقلاب ایران تنها در فاز سیاسی پیروز شده و اگر موفق نشود تا فاز اقتصادی را با موفقیت پشت سر بگذارد به شکست کشانده خواهد شد. ای کاش خانم اسدپور به مطلب طبری در همان کتاب ذیل عنوان «درباره نوین برنامه حزب توده ایران» توجه می کرد تا ببیند وی نه تنها بر خلاف ادعای اسدپور به برگشت ناپذیر بودن مسئله باور ندارد بلکه نگران واپس رفتن است و به صراحت به دو شرطی اشاره می کند که می توانند از این واپس رفتن پیش گیری کنند و ضامن تثبیت و تحکیم انقلاب و بازگشت ناپذیر کردن آن هستند، این دو شرط عبارتند از ایجاد دگرگونی های بنیادی به سود توده های مردم برای حفظ علاقه و ایجاد انگیزه برای دفاع و پیشبرد انقلاب و دوم اتحاد نیروهای سیاسی در جبهه متحد و تقویت تشکل شورایی زحمتکشان(طبری، 1361:307). طبری و حزب توده ی ایران نه تنها به آزادی های دموکراتیک بی توجه نبودند بلکه در کنار آن و در سطحی فراتر، خواستار احقاق حقوق دموکراتیک توده ها هم بودند. طبری در مقالاتی ذیل عناوین «حفظ آزادی های دموکراتیک یک وظیفه انقلابی است» و «لیبرالیسم، دموکراتیسم و پیوند آن با موضع گیری ضد امپریالیستی» به اهمیت آزادی های دموکراتیک پرداخته است اما طبیعتا و بر مبنای منطق عمل و اولویت های مبرم هر جنبش، اهمیت درجه اول را به مبارزه ی ضدامپریالیستی می دهد (طبری،1358: 43). لازم است تا تذکر دهم که کم توجهی به آزادی های دموکراتیک انتقادی است درست اما بی اهمیت دانستن آن در نزد حزب ادعایی است نادرست که در بخش دیگری از همین مقاله به آن انتقاد خواهم پرداخت اما اجازه بدهید به ادعای دیگر اسدپور بپردازیم که مطابق آن طبری و تشکل سیاسی متبوعش را «متهم» می کند که به ملی کردن ها اهمیت عمده می دادند و در مقابل چشم خود را بر سرکوب آزادی ها بسته بودند. در این نمونه هم با یک توَسُع نادرست و در عین حال با یک تفکیک دلبخواه مواجهیم؛ وی به یک باره از بحث بی اهمیت دانستن مسئله زنان به بی توجهی به آزادی های دموکراتیک می رسد و در عین حال با متهم کردن حزب توده ی ایران و بدون اشاره به عملکرد و باور سایر جریانات سیاسی از جمله جریان متبوع خودش در حوزه ی آزادی های دموکراتیک با وجدانی آسوده حزب را در جایگاه متهم منحصر به فرد ماجرا می نشاند. افزون بر این، هنگامی که به حزب خرده می گیرد که چرا «ملی کردن ها» را مترقی می داند و به آنها در مقابل سرکوب ها ( توجه کنید که بحث مربوط به اسفند 57 است) و تحدید آزادی ها اهمیت عمده می دهد، این بار دیگر با حزب توده ی ایران یا حتی خوانش لنینی از مارکسیسم طرف نیست بلکه دقیقا در تقابل با دیدگاه مارکس در مانیفست کمونیست قرار می گیرد: «خلاصه آن که کمونیست ها از هر جنبش انقلابی که ضد نظام اجتماعی و سیاسی موجود باشد پشتیبانی می کنند. کمونیست ها در تمام این جنبش ها مسئله مالکیت را ... به عنوان مسئله بنیادی جنبش در جای اول قرار می دهند»( مارکس؛ 1385 :59).

اسدپور در قسمت دیگری از مقاله اش با ارجاع دلبخواه به یک نقل قول و خارج کردن گفته ی طبری از زمینه ی اصلی، یک حکم نادرست دیگر صادر می کند و مدعی می شود که «طبری با احاله ی آزادی به جامعه ی بی طبقه همچنان از بحث پیرامون دموکراسی و آزادی های لیبرالی طفره می رود.» علاوه بر این که مشخص است اسدپور سایر آثار طبری را در مورد بحث دموکراسی در نظر ندارد یا ملاحظه نکرده است، در اینجا باید گفت که طبری «حل قطعی» مسئله دموکراسی را به حذف استثمار فرد از فرد و نابودی سیستم طبقاتی منوط می داند که البته از منظر هر مارکسیستی – نه حتی لنینیست ها - سخنی است درست؛ اما علیرغم تاکید طبری به اهمیت دموکراسی بورژوایی، در همان بخشی که اسدپور به آن استناد می کند، مجددا اسدپور به شیوه ای بی قیدانه، این تاکید را نادیده می گیرد و چنین ادعای لغوی را به طبری نسبت می دهد که «چون دموکراسی اقتصادی وجود ندارد پس دموکراسی سیاسی چندان نمی ارزد!» . شاید اسدپور نداند اما بسیاری از فعالین سیاسی مطلع هستند که حزب توده ی ایران همواره تاکید کرده بود که در محیط دموکراتیک( حتی در شکل بورژوایی اش) امکان بهتری برای رشد و مبارزه دارد و بنابراین حزب و نیز طبری حتی از این منظر هم نمی توانستند نسبت به تحدید این آزادی ها بی تفاوت باشند و ادعا کنند که این آزادی ها «چندان نمی ارزند!».

اسدپور در بحثی که پیرامون ذات و پدیدار نیز طرح می کند درک غیر مارکسیستی و تا حدودی هگلی خود را در پیش چشم می گذارد: وی درک هگل را از مسئله ذات و نمود ذکر می کند و خطاب به طبری می گوید که «ذات حاکمیت از همان ابتدا خود را پدیدار کرد» و در اینجا درک گنگ و نادرست خود را از واژه ی «حاکمیت» به مفهوم بلوک طبقاتی حاکم به نمایش می گذارد از سوی دیگر با تردید بیان می کند که چون طبری مارکسیست است شاید منظورش این باشد که نباید به پدیدارها اکتفا کرد و باید ژرف تر کاوید و به سازوکارهای زیرین این پدیدارهای غیر مدرن و غیر دموکراتیک دست یافت که پایدارترند و شاید در تضاد با شکل پدیداری خود باشند و چند سطر پایین تر می پرسد که «اما آن لایه های زیرین، آن محتوی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی چیست که به یک چنین نمود انحرافی و متضادی منجر شده است؟ ... گیرم که زیربنا به وضعیت سرمایه-دارانه عبور کرده و در وضعیت جدید خود به ثبات و استقرار نسبی دست یافته، پرسش اینجاست که آیا فرهنگ هم همین دگردیسی سنتی به مدرن را از سرگذرانده و به یک استقرار و ثبات نسبی دست یافته یا خیر؟» در پاسخ باید گفت که اولا از منظر مارکس و به تبع آن طبری، شکل بروز یا پدیده همواره با ماهیت تطابق کامل ندارد و اصولا اگر چنین بود علوم کارکرد خود را از دست می دادند زیرا وظیفه ی علوم پی بردن به ماهیت از راه بررسی پدیدارهاست ثانیا گویا اسدپور بر خلاف طبری به وابستگی کامل روبنا به زیر بنا معتقد است و توجه ندارد که طبری به استقلال نسبی روبنا از زیربنا و نیز تاثیر و تاثر متقابل آنها معتقد است؛ اصولا بسیاری از روبناها- نظیر مذهب- بسیار سخت جان هستند و تا مدتها پس از نابودی زیربنای موجدشان، به زیست تقریبا مستقل خود ادامه می دهند بنابراین وجود یک روبنای عقب مانده ی فرهنگی در کنار یک زیربنای متفاوت یا در حال تغییر پدیده ی چندان عجیب یا منحصر به فرد نیست بنابراین زمانی که طبری بیان می کند که «برخی پدیده های ارتجاعی» - نظیر تحدید آزادی ها – مربوط به «ضد انقلاب» است، سخن درست و دقیقی را بیان می کند اما این اسدپور است که با درکی خطی و یک سویه از رابطه زیربنا و روبنا قادر به درک این موضوع نیست که نه تنها ساخت های روبنایی، بلکه حتی فرماسیون های گوناگون و متعارض می توانند در کنار هم در یک جامعه وجود داشته باشند.

مغالطه زمان پریشی (Anachronism)

    یکی دیگر از مشکلات نقد اسدپور زمان پریشی است. در حقیقت وی ارزش ها و خواسته های امروز خود را پایه ی نقد گذشته قرار می دهد. اسدپور در بخشی از مقاله خود به درستی خواستار توجه چپ به مسائلی نظیر محیط زیست و غیره می شود اما چپ تا کجا و بر مبنای کدام ارزیابی ها باید مثلا به مسئله محیط زیست بپردازد اما در حوزه ی حیوانات بی سرپناه فعالیت نکند؟ آیا نمی توان چهل سال دیگر چپ ایران و از جمله خانم اسدپور را متهم کرد که اگر مارکس را به درستی خوانده بودند متوجه می شدند که انسان در مرحله اول باید غذا بخورد تا بعد بتوان درباره ی سایر مسائل حیاتش سخن گفت و اگر اینان «مارکس را خوانده بودند» آنگاه چپ و از جمله خانم اسدپور متوجه می شدند که به جای کار بر روی دیالیکتیک دستگاه مند و پرداختن به شیوه کار مارکس در کاپیتال، باید به مسئله غذاهای تراریخته بپردازند؟ آیا نمی توان چپ امروز ایران را متهم کرد که چرا مسئله ی جدی و واقعی زلزله را در کشور مورد بررسی و مداقه قرار نمی دهد و چرا تمرکزش را بر سامان دهی کارزاری برای نوسازی بافت های فرسوده مطابق استانداردهای جهانی برای ضد زلزله کردن ساختمان ها نمی گذارد؟ آیا چنین نقدی در چهل سال بعد، نوعی از زمانپریشی در نزد منتقد نخواهد بود؟ اسدپور در نقدش حتی به مقتضیات مکانی هم بی توجه است و درباره ی شریعتی می گوید چرا در همان زمانی که زنان اروپایی سینه بندهایشان را به نشانه ی اعتراض به کنترل بدن زنانه آتش زدند و با پستان های برهنه در پارک ها و تظاهرات خیابانی ظاهر شدند، وی از پیکارهای زنانه چیزی نمی گوید؟ من به شریعتی کاری ندارم اما دقیقا همین نقد را می توان به امیرپرویز پویان یا بیژن جزنی که اسدپور وی را مارکسیستی فرهیخته و چالاک هوش می داند، هم وارد دانست: اما اصولا بیان چنین نقدی نشان از عدم درک مختصات تاریخی و مشکلات آن روز ایران از سوی فرد منتقد نیست؟ یعنی در کشوری که هنوز در قید و بند بقایای نیرومند مناسبات پیشاسرمایه داری است و در زیر چکمه استبداد شاهنشاهی و حضور هارترین کشور امپریالیستی است و حقوق بنیادین زنان هم چنان که لازم است به رسمیت شناخته نشده، سخن گفتن از آتش زدن سینه بندها بیش از حد فانتزی نیست؟! مارکس زمانی نوشت که نسبت فلسفه به جهان واقعی همانند نسبت خودارضایی به هم آغوشی است؛ اگر اسدپور به جای آن که فقط به گردش در تالارهای زیبا و دلکش فلسفه بسنده کند و بخواهد واقعیت دیروز را در قالب ایده ها و اولویت-های امروزینش بگنجاند، اندکی هم به شرایط مشخص و جهان واقعی می پرداخت از بیان چنین انتقاداتی اجتناب می کرد و احتمالا تصدیق می کرد که برای کسانی که هدف را گامی فراتر از تفسیر جهان قرار داده و برای تغییر آن کمر همت بسته اند، بغرنجی های تغییر تاریخی آن چنان وظایف دشواری در پیش می گذارد که فرصت چنین خیال پردازی هایی را نخواهند داشت. منتقد ما حتی حاضر نیست به خواننده بگوید کدام تفاوت در شالوده ی مادی و باورمندی های خاص بین اروپا و ایران باعث ایجاد چنین دره ی ژرفی شده بود و راه پر کردن آن شکاف چه بود؟ استفاده از همان شیوه ها و پلاتفرم های اروپایی به صورت بی کم و کاست یا تنظیم برنامه عمل، اولویت ها، شیوه ی مبارزه و ... بر اساس شرایط مشخص ایران؟

سخن پایانی: نقد ِ عملکردِ چپ از نگاهی دیگر

آیا واکنش سازمان ها و احزاب چپ نسبت به تضییع حقوق زنان، متناسب و کافی بود؟ پاسخ من به این پرسش قطعا منفی است. چپ و از جمله حزب توده ی ایران، می توانست و باید واکنشی بسیار جدی تر نسبت به این مسئله نشان می داد نه فقط به این علت که باید نسبت به هرگونه ستمی واکنش نشان داده شود؛ بلکه من پرداختن به این مسئله را در چهارچوب پروژه ی کلی و اولویت های احزاب و سازمان های کارگری ارزیابی می کنم: برخی از منتقدان نسبت به این حقیقت که چپ ها، مسئله زنان را در آن زمان عمده نمی دانستند و به مثابه امری فرعی با آن برخورد کرده اند معترضند: در این جا دو نوع نقد را می توان مشاهده کرد اول کسانی که به عمده – غیر عمده کردن مسائل در شکل کلی آن نقد دارند و دوم عده ای که این رویکرد را صحیح می دانند اما معتقدند که چپ در تشخیص مصداق – به ویژه در حوزه زنان- دچار خطا شده است. من اما خطای چپ را به شکل دیگری ارزیابی می کنم: من می پذیرم که مضمون دوران گذار از امپریالیسم به سوسیالیسم است و نیز می پذیرم که مطابق جمع بندی احزاب کمونیست در مسکو، تضاد اصلی تضاد خلق و امپریالیسم بوده است و همچنین تصدیق می کنم که در آن زمان این امکان وجود داشت که مبارزه ی ضدامپریالیستی، از راه تشکیل جبهه متحد پیش برده شود: در اینجا باید پرسید آیا بخشی از نیروهای مذهبی می توانستند با ملحوظ داشتن جایگاه، خاستگاه، مواضع و منافع طبقاتی شان در ترکیب جبهه قرار بگیرند؟ فرض کنیم که در آن مقطع زمانی این امکان وجود داشت تا اینان را در درون جبهه متحد در نظر بگیریم حتی با چنین فرضی، دادن هرگونه امتیاز نظری و تئوریک به اینان و باورهایشان کاملا نادرست بود؛ اگر در آن زمان می شد بخشی از نیروهای مذهبی را به علت رویکردشان نسبت به مسئله ی طبقاتی، در این مورد خاص در زمره نیروهای مترقی ارزیابی کرد اما همزمان باید با سویه ی ارتجاعی نگاه و باورهای فرهنگی آنان برخورد متناسب انجام می شد. افزون بر این، تحدید آزادی های دموکراتیک به ویژه در حوزه ی زنان، عملا به تضعیف جبهه ی متحد ضد امپریالیستی منجر می شد و پتانسیل مبارزه ی بخشی از جامعه را از روی مسئله اصلی- مبارزه با امپریالیسم- منحرف و به حق، بر مسئله ی فرعی اما اصیلِ حق زنان متمرکز می کرد. تضییع حقوق زنان عملا به مبارزه ی جریانات چپ ضربه می زد و نپرداختن کافی به این موضوع باید از این منظر مورد انتقاد قرار بگیرد. این رویکرد، تفاوتی جدی با دیدگاه منتقدانی نظیر اسدپور دارد؛ مسئله برای احزاب کارگری باید در پرتو اهداف و اولویت های جنبش کارگری و منافع فوری و نیز بلند مدت آن درک شود دقیقا به همان شیوه که فعالین حوزه ی زنان از چشم انداز منافع زنان و به ویژه زنان کارگر به مسائل کارگری می نگرند؛ یعنی تمرکز خود را بر مسائلی نظیر نابرابری دستمزد زنان و مردان، مشکلات مادران شاغل، آسیب های محیط کار برای زنان و ... قرار می دهند و اگر هم وارد حوزه مسائل مزدی و کارگری به صورت عام می شوند این ورود بر پایه ی تاثیرات آن در حوزه ی زنان صورت می گیرد. این نوع موضع گیری در نگاه اول ممکن است کاملا منفعت طلبانه به نظر آید اما از دیدگاه منافع طبقه ی کارگر که باید توسط سازمان ها و تشکل های کارگری پیش برده شود، کاملا درست است. دیدگاه صحیح مارکسیستی هم همین است؛ حتی مارکس در مصاحبه اش با نیویورک وورد مسئله حمایت بین الملل اول از اعتصابات کارگری، که خود آن را « یکی از عمومی ترین شکل های جنبش آزادی خواهی» می خواند، منوط به «منفعت » آن برای جنبش کارگری می داند(بی-طرف،1389: 16). اسدپور در جایی از مقاله اش خواستار استقلال جنبش زنان و نیز حمایت جنبش کارگری از مسئله ملی ملت های غیر فارس می شود، وی پیش از این نیز در مقاله ای به نام نظم اجتماعی نو و جنبش کارگری؛ سن دن دئییرم همین مضمون را با شرح مفصل تری بیان کرده که نقد این دیدگاه در مقاله ای در سایت نویدِنو به نام ضرورت تمرکز بر دیالیکتیک ماتریالیستی و مقابله با رویکرد های آنارشیستی در جنبش کارگری[1] به صورت مفصل آمده است و که برای پرهیز از طولانی تر شدن کلام، خوانندگان را به آن مطلب ارجاع می دهم اما فقط به صورت خلاصه بگویم که اگر اسدپور خواستار استقلال جنبش زنان و ... است چرا نباید چنین استقلالی را برای جنبش کارگری هم طلب کند؟ چرا تشکل ها و احزاب کارگری نباید مسائل را بر مبنای اولویت های استراتژیک خودشان عمده – غیر عمده کنند و در پرتو منافع کارگری به آن ها بپردازند؟ اسدپور مایل است تا جنبش کارگری را به پیاده نظام سایر جنبش ها بدل کند. اگر با مارکس هم عقیده باشیم که طبقه کارگر با رهایی خود رهایی انسان را به ارمغان می آورد آنگاه در می یابیم که جنبش کارگری بیش از هر جنبش دیگری محق است تا خواست ها و برنامه های خود را در اولویت قرار دهد و صد البته که این موضوع به معنای غیر اصیل دانستن مطالبات سایر جنبش ها نیست. چپ در ابتدای انقلاب نه تنها باید به تضییع حقوق زنان واکنش نشان می داد بلکه باید با صراحت و بدون لکنت با دادگاه های چند دقیقه ای و اعدام بازماندگان رژیم پیشین نیز برخورد می کرد و این نقدی است جدی که نباید از آن عقب نشست؛ چپ- و به ویژه حزب توده ی ایران - باید برای تامین منافع فوری و نیز آتی طبقه ی کارگر و برای ایجاد و تثبیت فضای مناسب برای مبارزه ی اساسی اش، با تحدید آزادی های دموکراتیک مقابله می کرد و اعمال محدودیت برای زنان را به عنوان نشانه ای جدی از آن چه در پیش بود تلقی می کرد. زمانی لنین نوشت که نخستین وظیفه ی هر حزبی که آینده به وی تعلق دارد عبارتست از اقناع اکثریت مردم به صحت برنامه و تاکتیک خود( لنین، ؟ : 606) دقیقا از این دیدگاه باید به مسئله پرداخته شود.


یادداشت:
1-https://rahman-hatefi.net/navidenou-980-97-393-971010.htm
برخی از منابع
-انگلس، فردریش و مارکس،کارل(1385)؛ مانیفست کمونیست؛ ترجمه ی محمد پورهرمزان؛ انتشارات حزب توده ی ایران
-بیطرف، منصور(1389)؛ گفت وگوهای مطبوعاتی مارکس، انگلس و لنین؛ نشر پایان
-طبری، احسان(1357)؛ آموزش فلسفه علمی؛ انتشارات دریا
-طبری، احسان(1358)؛ برخی مسائل حاد انقلاب ایران؛ انتشارات حزب توده ی ایران
-طبری، احسان(1361)؛ نوشته های فلسفی و اجتماعی مجلد دوم؛ انتشارات پیک ایران
-طبری، احسان(1391)؛ درباره ی انسان و جامعه انسانی؛ انتشارات حزب توده ی ایران
-لنین، ولادمیر ایلیچ(؟)؛ مجموعه آثار و مقالات؛ ترجمه محمد پورهرمزان؛ حزب توده ی ایران
-مارکس،کارل(1394)؛ سرمایه، نقد اقتصاد سیاسی مجلد اول؛ ترجمه ی حسن مرتضوی؛ انتشارات لاهیتا
-مهرگان، حیدر(1360)؛ اسناد و دیدگاه ها حزب توده ی ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن 1357؛ انتشارات حزب توده ی ایران


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست