سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

از پدر به پسر


مرضیه شاه بزاز


• زن رابرت، نانسی، مانند رابرت، موفق، زیبا و تحصیل کرده بود که ترجیح داده بود برای بزرگ کردن چهار بچه اش در خانه بماند تا در سالهای اول کودکی که شخصیت بچه دارد شکل می گیرد، تربیت و تحصیل بچه ها را به عهده بگیرد و آنها را از پندار و گفتار و کردار بد بچه های دیگر و آزادی و ولنگاری بیش از حد سیستم آموزشی کشور و معلمها و مدرسه ها محفوظ بدارد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣۱ فروردين ۱٣۹٨ -  ۲۰ آوريل ۲۰۱۹


 رابرت ساعت پنج و نیم صبح زنگ ساعت را خاموش کرد و نشست. به سرزدن خورشید یک ساعت و پنجاه دقیقه مانده بود و تا ترک کردن خانه برای رفتن اداره ای که او رئیس کل آن بود نیز یک ساعت و پنجاه دقیقه. لباس ورزشی اش را بر تن کرد و پیش از پوشیدن کفشهایش، آهسته به در اتاق پسر بزرگش کوبید، پسری که هیجده سالش شده بود. مایک آهسته گفت آمدم، درست هشت سال بود که این سناریو تکرار می شد، رابرت درست یک ساعت و پنجاه دقیقه پیش از رفتن به اداره آماده می شد، مایک را بیدار می کرد و با هم به زیرزمین بزرگشان که یک ورزشگاه از آن درست کرده بودند، می رفتند. پدر سالهای سال بود که بعنوان مربی پسرش، به او وزنه برداری، بوکس، جودو و دیگر ورزشهای تدافعی و تهاجمی را یاد می داد. تازگی ها، مایک داشت از پدرش قوی تر می شد، اما در پختگی فن هنوز از او عقب می افتاد.

زن رابرت، نانسی، مانند رابرت، موفق، زیبا و تحصیل کرده بود که ترجیح داده بود برای بزرگ کردن چهار بچه اش در خانه بماند تا در سالهای اول کودکی که شخصیت بچه دارد شکل می گیرد، تربیت و تحصیل بچه ها را به عهده بگیرد و آنها را از پندار و گفتار و کردار بد بچه های دیگر و آزادی و ولنگاری بیش از حد سیستم آموزشی کشور و معلمها و مدرسه ها محفوظ بدارد. بچه های دوم و سوم دختر بودند و پسر آخری هم تنها چهار ساله بود و به همین دلیل رابرت برای آموزشِ ورزش تنها باید به مایک می پرداخت. پس از چهل و پنج دقیقه ورزش نفس گیر، پدر و پسر دوشی می گرفتند و به مادر و خواهرها می پیوستند و قرائت انجیل را شروع می کردند، باز رابرت برای گروه پنج نفره بلند می خواند و تفسیر می کرد. قرائت انجیل در صبحهای هفته تنها نیم ساعت بود و پس از آن، صبحانه ده دقیقه و سپس پدر و پسر با بسته های غذایی که نانسی برای نهارشان آماده کرده بود خانه را ترک می کردند. مایک تازه دبیرستان را تمام کرده بود و موفق شده بود که از بالاترین دانشگاه نظامی امریکا به اسم وست پوئنت West Point پذیرش بگیرد و برای تابستان بعنوان مربی نوجوانان در یک بوت کمپ Boot Camp که تمرینی برای نظم آهنین و سختی کشیدن جسمی و روحی بود و بسی از آموزشهای اولیه ی سربازی مشکلتر بود و تنها آموزش اسلحه را در آن نگنجانده بودند، کار می کرد. در کلاسهای مایک، بارها بچه های سیزده چهارده ساله گریه می کردند و قادر به ادامه ی ورزش نبودند، در چنین مواقعی، مایک، پدرش را بیاد می آورد و بچگی خودش را، هنگامیکه دستها و پاهایش، سختی تمرین پدر را بار نمی آوردند و گریه می کرد، پس همانند رابرت، او نیز با نگاهی سرد و با لحنی تحقیرآمیز که تشویق آمیز هم بود بچه ها را وادار به ادامه دادن ورزش و تمرینهای سخت بدنی می کرد.

رابرت همیشه تلاش می کرد پیش از وقت شام، کار و جلسات کاری را به پایان ببَرَد و خود را برای شام به خانه برساند تا کانون خانوادگی محکم بماند و اداره ی آن از دستش در نرود. سر میز شام، هرگز دعای پیش از غذا فراموش نمی شد. رابرت و نانسی شدیدا آداب غذا خوردن را رعایت می کردند و اگر یکی از بچه ها از اجرای ریزه کاری های این آداب سر بار میزد، رابرت با تحکم او را از سر میز غذا به اتاق خود می راند و بچه باید آن شب را گرسنه می خوابید. پس از شام، نوبتِ رسیدگی به شکایات از بچه ها بود چه از مدرسه و چه از خانه. و بیشتر وقتها چنانچه شکایتی از نگاهِ رابرت بجا بود، بچه باید برای ساعتها به اتاق خودش می رفت و عایدی هفتگی اش قطع می شد و یا اینکه از بازی با همبازیهایش برای مدتی بنا به سختی جرمش محروم می شد. رابرت عادت داشت وقتی بچه ای برای تفریحی هیجانزده می شد، با اولین خطا او را از شرکت در آن فعالیت و تفریح محروم بکند. از جمله مایک سالهای سال یا از گردش علمی محروم شده بود یا از بازی با همکلاسی هایش یا مقرری روزانه اش قطع شده بود و چه بسا شبها که در اتاقش به دلایل مختلف حبس شده یا گرسنه خوابیده بود، گاه نیز ساعتها گریه کرده بود. ولی اکنون فهمیده بود که آن تنبیه ها از روی علاقه و برای آینده ی خودش و کشورش لازم بوده اند و خود با دل و جان اگر دستش می رسید برای دیگران این تنبیه ها را تجویز و اجرا می نمود. پس در کلاسهای بوت کمپ به گریه ی بچه ها توجه ای نمی کرد و تازه از ضعف جسمی شان عصبانی هم می شد. بیشتر شاگردان مایک جزو گروهی بودند که باید با رابرت و نانسی و بقیه خانواده و دو سه پدر و مادر دیگر، ماه آخر تابستان را با هم برای میسیونری به هندوراس می رفتند و این به وظیفه ی مایک می افزود، وظیفه ای نه تنها ملی، اکنون ملی و مذهبی. اشاعه ی مذهب مقدس و فرقه ای کلیسا.

شانزده سالگی برای مایک سن بسیار مهمی بود، آنوقت بود که مایک اجازه پیدا کرد که دوست دختر داشته باشد، البته که دوست دخترش باید پیرو همان فرقه ی مسیحی ای باشد که رابرت و خانواده به آن اعتقاد داشتند و دوستی آنها با رعایت تمام موازین اخلاقی پدرانشان پیش می رفت. شانزده سالگی همان سنی بود که رابرت برای مایک یک اتومبیل دست دو خرید، البته بخشی از پولش را مایک از سیزده سالگی با کارهای مختلفی که خود کرده بود بدست آورده بود. مهم نبود که درآمد رابرت چقدر می بود، مسئولیت پذیری داستان دیگری بود که بچه از اول زندگی باید می فهمید که برای پول باید کار کرد و خودکفا بود و شانزده سالگی آغاز استقلال جوانان بود در چهارچوب اعتقادی پدران. رابرت می خواست که مایک چون خود او اهل خانواده، یک مسیحی مومن و یک جنگنده و وطن دوست امریکایی باشد. خودش در ارتش به مدت بسیار کمی خدمت کرده بود و چه شبهای فراوانی که در رویایش خود را یک ژنرال ارتش دیده که در جنگهای پیروزمند، به لشگرها فرمان می داد و با چهره ای بسیار جدی و نگران، استراتژی جنگ را در اتاق فرماندهی خود تعیین می کرد و از افسران و سرهنگهای زیر فرمان خود مرتب پرسشهای موقعیتی و فناوری می نمود، فرمانده ی ارتش بودن برایش عقده ای شده بود که با رفتن مایک به وست پوئنت و سرلشکر شدن او در آینده ای نه چندان دور شاید جبران می شد، تنها باید شانس می آوردند و پس از فارغ التحصیلی او جنگ دندانگیری در می گرفت.

مایک نیز مانند پدرش هیچگاه شیطنتهای بچه های هم سن و سال خود را تجربه نکرده بود، هیچگاه از فروشگاهی یواشکی چیزی بلند نکرده و هرگز سیگار نکشیده بود، با دخترهای مدرسه و محل توی اتومبیل عشقبازی نکرده و نوشیدن الکل و دود کردن ماری جوانا و علف را هرگز نیازموده بود. سقط جنین را گناهی کبیره می دانست و از همجنس گرایان رویگردان بود. تمام اعضای کلیسا آنها را خانواده ای ایده آل می دانستند و با حسرت، احترامی بیش از دیگران برای آنها قائل بودند. مردم در حضور رابرت ساکت می شدند و محتاط. فضایی که رابرت همه جا با خود حمل می کرد، ترس بود. از او می ترسیدند و همین ترس برایشان احترام برانگیز بود، کارمندان اداره و دیگران، برای نظر دادن در حضور رابرت، اول فکر می کردند، بعد با دودلی نظر خود را ابراز می نمودند، آدمهای باهوشتر، در جمع هایی که رابرت بود، ساکت می ماندند و نظر نمی دادند، هوش و بینش و منطق رابرت، مردم را می ترساند و البته نگاه تحقیرآمیز او در جواب ابراز هر عقیده ای متفاوت از عقاید او، بسیار سنگین می نمود. رابرت در مقابل مقامات بالاتر، فروتن می شد، از جمله برای کشیش کلیسا که روحانی ای معروف بود و باسواد، احترام می گذاشت اما هنوز نظر خود را پنهانی معتبرتر می دانست.   

از جمله افتخارات رابرت این بود که وقتیکه مایک شانزده سالش شده بود، خانواده وکیلی را استخدام کرده بودند و در تعهدنامه ای بیست صفحه ای با مایک، تمام مسئولیت یک تصادفِ رانندگی احتمالی را به گردن او انداخته و خود را در مقابل او و تصادفش از هر تعهدی بری کرده بودند، این سند رسمی که هم مایک و هم رابرت و نانسی امضا کرده بودند، شامل بیمه ی ماشین نیز می شد. مایک همیشه مسئول اشتباهات خود بود و برایشان بها می داد، در این موافقت نامه ی گویا قانونی و رسمی، اگر تصادفی در رانندگی مایک اتفاق می افتاد، مایک تا سالهای سال باید می پرداخت. اینگونه بود که رابرت و نانسی از مایک جوانی ساخته بودند که پدر و مادرهایی که او را می شناختند در مقایسه با بچه های خود با حسرت به مایک می نگریستند. البته که جوانها جهانشان متفاوت بود و مایک و افکار و کردارش را پیش رو و پشت سر مسخره می کردند.

بخشی از اینها را من تا چند سال پیش از رابرت و خانواده اش می دانستم، او مردی مومن، با اراده و نظم، با اخلاق، و دوستانه بود، لبخند زورکی از لبانش محو نمی شد، وقتی با کسی حرف می زد بارها اسم آن شخص را می گفت تا صمیمیت خود را نشان بدهد و گاه بنا به مصلحتی، برای نشان دادن نزدیکی اش به برخی ها، تا مخاطب را مفتخر بکند، از مسائل شخصی خود سخن می گفت و البته امور شخصی اش از چمن حیاط و عادات سگش در خارج از چهاردیواری خانه فراتر نمی رفت. رابرت مردی با وجدان بود که کارها را در اداره با بهترین کیفیت انجام می داد و از دیگران نیز اینچنین می خواست، اهل پارتی بازی نبود و بدلیل دانش گسترده اش، همیشه از کار دیگران اشکال میگرفت و با اعتماد به نفس عمیق و گسترده اش، دیگران را خیلی سریع کنف می کرد.

روز چهارشنبه بود، روزی که روحیه ی کاری بسیار بالاست، نه خماری اول هفته را دارد، نه خستگی آخر هفته را. من پس از چند سالی که رابرت را ندیده بودم، به اداره ای بازگشته بودم که رابرت مدیر کل آن بود، رفتم که به او سلامی کرده باشم و بازگشتم را خبر بدهم. از حال و هوای اداره می فهمیدم که نظمِ کاری و اخلاقی آهنینی بر اداره حاکم است همراه با ترس. شنیده بودم که بدلیل داشتن اعتقادات مذهبی، رابرت کسی را بیهوده اخراج نمی کند اما با انتظارات بالایش در زمینه ی اخلاقی و تولید، تاکنون بیشترین اخراجی را نسبت به مدیران دیگر در تمام سالها داشته. صدای خنده ای در راهروها نمی پیچید و حتی کارمندان با صدایی بسیار آهسته حرف می زدند، انگار که بیمارستان یا کتابخانه باشد. بر روی در ورودی اتاقش، چندین عکس چسبانده بود، عکسهای مایک با لباس نظامی، در ژستها و موقعیتهای مختلف. مایک جوانی زیبا با قدی بلند و هیکلی موزون در عکسها با لباس نظامی بر کریدورِ اداره فخر می فروخت. در عکسی دیگر که از همه ی عکسها بزرگتر بود، مایک در نقش نماینده ی دانشجویانِ نظامی در مراسم فارغ التحصیلی سخنرانی میکرد. و آخرین عکس، در فرودگاه بود که با هنگِ زیر فرمانش، به جنگ عراق می رفت. مایک با کارآوری های شایسته اش توانسته بود با وجود سن کم، فرماندهی عملیات بمب افکنی بر خاک عراق را به دست بیاورد. گویا در یکی از کشورهای نزدیک عراق که آمریکا پایگاه های نظامی داشت، هواپیماها سوخت می گرفتند و بمبها را سوار می کردند و آماده می شدند و بر خاک عراق پرواز می کردند و بمبها را می ریختند و بدون توقف به پایگاه اولیه باز می گشتند. ناگهان تمام کارمندهای اداره به تکنیک و اخبار بمب افکنی در عراق علاقمند شده بودند، می آمدند، با احتیاط،‌ دو سه پرسش می کردند و به عکسها نگاه می کردند و مایک را تحسین می کردند و موفقیت و زیبایی او را به رابرت تبریک می گفتند، رابرت لبخند می زد و کارمندها بیشتر می گفتند. بعضی کارمندها هم که نمی دانستند عراق کشور است یا شهر یا جزیره، با قیافه ای نگران می آمدند و از آخرین خبر جنگ و سلامتی مایک جویا می شدند و رابرت با یقینی بی خدشه، پدرانه، از پیروزی آمریکا بر کشور عراق، آنهم بزودی و از بی اساس بودن هر گونه نگرانی، آنها را مطمئن می ساخت.

ما همه امروز در اداره، به دعوت رابرت در جشنی کوتاه، میهمان کیک شکلاتی و بستنی خامه ای هستیم، مایک پیروزمندانه، از اجرای بسیار موفق اولین ماموریتش بالاترین نشان را در رده ی خویش از آن خود کرده بود. تمام بمب افکنهای زیر فرمان مستقیم او، قهرمانانه عملیات خود را به پایان رسانده و تمام بمبها بر اساس نقشه، بدون ایجادِ هیچ خطری برای افراد و یا صدمه ای بر تجهیزات، بر سر خاک عراق و مردم آن فرود آمده بودند. رابرت لبخند می زند، کارمندها مثل گروه کُر، لبخند رابرت را تقلید می کنند و همه با شور و علاقه، همانند یک فرمانده ی کارکشته ی نظامی از شکست چند روزه ی عراق سخن می رانند، و ما هر کدام برای خوش آمد رابرت، باز بسیار لبخند می زنیم ولی در واقع، بی تفاوت به جنگ و بمب و کشته ها، لبخند میزنیم بیاد اینکه فردا شنبه است و نباید به اداره بیاییم.

آتلانتا، آوریل ۲۰۱۹
divanpress.com

* جنگ عراق با بهانه ای سر تا پا دروغ شروع شد و میلیونها عراقی را قربانی کرد و امنیت و ثبات هنوز به این کشور برنگشته است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست