سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آداب استخدام


محمود طوقی


• اکبر داداش زاده نزدیکی های صبح بود که از ولایت آباء و اجدادی اش نمک کور بعد از هفت ساعت نشستن در اتوبوس به تهران رسید .گاراژ ترانسپورت در شمس العماره پر بود از مسافرانی که با شتاب بسیار در حال پیاده شدن یا سوار شدن به اتوبوس هایی بودند که از شهر های مختلف رسیده بودند ویا در حال رفتن بودند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۲ ارديبهشت ۱٣۹٨ -  ۲ می ۲۰۱۹


 اکبر داداش زاده نزدیکی های صبح بود که از ولایت آباء و اجدادی اش نمک کور بعد از هفت ساعت نشستن در اتوبوس به تهران رسید .گاراژ ترانسپورت در شمس العماره پر بود از مسافرانی که با شتاب بسیار در حال پیاده شدن یا سوار شدن به اتوبوس هایی بودند که از شهر های مختلف رسیده بودند ویا در حال رفتن بودند.
اکبر کمی در جیب هایش گشت و آدرسی را که روی کاغذی نوشته بود و چهار تا ته جیبش از ترس گم شدن پنهان کرده بود پیدا کرد . و آن را چند بار پیش خودش مرور کرد تا در حافظه اش ثبت شود ؛تهران میدان ۲۴ اسفند ستاد ژاندارمری کل کشور دایره استخدام .
و با خودش گفت :حالا که صبح خروس خوان است تهرانی ها هم که مثل نمک کوری ها سحر خیز نیستند که آفتاب نزده برخیزند و بروند سرزمین و کلاً حال بیدار شدن در صبح علی الطلوع را ندارند . پس بهتر است
صبحانه ای بخورد و به حوصله راهی ستاد ژاندارمری بشود . تا همان طور که حسین آقا شوهر وجیه خانم شوهر عمه اش که استوار ژاندارمری بود وبرای خودش در ولایت نمک کور و حومه بروبیایی داشت کسی بشود .
حسین آقا وقت و بی وقت که به خانه آن ها می آمد می گفت :اکبر،کافی است به استخدام ژاندارمری در بیایی و بعد از یک سال دوره بشوی گروهبان سه ژاندارمری وبیایی نمک کور و شروع کنی خدایا به امید تو از دهاتی جماعت نسق بگیری و سبیل دهاتی جماعت را دود بدهی.
اکبر از گاراژ ترانسپورت بیرون آمد ودر قهوه خانه ای که جنب گاراژ بود جایی خالی پیدا کرد و با سفارش صبحانه ای مفصل چهار پنج لیوان چای دیشلمه را یک جرعه سر کشید و حالش حسابی جا آمدو خستگی سفر از تنش بیرون رفت و سر حال و قبراق راهی میدان بیست و چهار اسفند ستاد ژاندارمری شد .
به ستاد ژاندارمری در۲۴ اسفند که رسید از جمعیت زیادی که از سر وکول هم بالا می رفتند کمی جاخورد بنظرش رسید یا دعوا شده است یا مثل نمک کور پهلوانی بساط کرده است و دارد نمایشی می دهد. کمی که پرس وجو کرد فهمید که همه برای استخدام آمده اند واوباید برود ته صف تا نوبتش بشود .
صف به کندی جلو می رفت و بلاخره او نیز مثل بقیه وارد حیاط بزرگ ستاد کل شد و گروهبانی میانه سال و عصبانی آمد وگفت :به من می گویند گروهبان سلطان آبادی هرجا که من رفتم می آئید و هر کاری که من گفتم می کنید تا آزمون استخدام تمام شود و همگی راهی پادگان آموزشی شوید .مفهوم شد .و همه را به دسته های ده نفری تقسیم کرد و به دو همه را به زمین ورزشی برد.
در آن جا چند درجه دار پشت میزی نشسته بودند و نام و نشان تک تک را می پرسیدند . واز هر یک می خواستند مسافت مشخصی را بدوند و از میله ا‌ی آویزان بشوند و خود رااز میله ای بالا و پائین کنند.و سی نوبت شنا بروند.
برای اکبر که از صبح زود در زمین کار می کرد و مدام دنبال گوسفند ها می دوید و یا گونی های سنگین گندم و جو را جابجا می کرد این کار ها مثل آب خوردن بود. آزمون ورزش که تمام شد .به هر کدام برگه ای مُهر شده را دادندکه بمعنای قبولی در ورزش و آمادگی بدنی بود . گروهبان سلطان آبادی آمدوآنها را به ساختمانی در همان نزدیکی هدایت کرد که بر بالای آن تابلوی مرکز معاینات پزشکی نصب بود .
اتاق به اتاق می رفتند و هر اتاق جایی را معاینه می کرد و مُهری به برگه ها می زدند، از دهان و دندان گرفته تا قلب و گوش و بینی .
در آخرین اتاق سرهنگ پیری پشت میز نشسته بود و تاچشمش به اکبر افتاد گفت:بکن .
اکبر ملتفت نشد چه می گوید .پرسید: هان . وسرهنگ با بی حوصلگی گفت:بکن ،معطل نکن .
اکبر به اطراف خود نگاه کرد تا ببیند او چه چیزی را باید بکند ، نه کلنگی ونه بیلی ،یک اتاق موزائیک شده با یک قفسه خالی.
سرهنگ بار دیگر با اشاره به کمربند اکبر با تحکم گفت:مگر عقل توی اون کله پوکت نیست .بکن دیگر .
و اکبر با تعجب پرسید : چه چیزی را باید بکنم . و سرهنگ با عصبانیت گروهبان سلطان آبادی را صداکرد .وگفت:گروهبان حالی این هم شهریت بکن تا بفهمد بکن یعنی چه . وگروهبان سلطان آبادی با عصبانیت گفت:قارداش منظور جناب سرهنگ این است که شلوارت را بکش پائین تا آن بی صاحب مانده ات را معاینه کند وبدون معطلی دست برد به کمر بند اکبر تا شلوار او را پائین بکشد .اکبر دست گروهبان سلطان آبادی را گرفت و با اعتراض گفت :هیچ نمک کوری تابحال تن به چنین بی ناموسی نداده است . مگر قرار است من شاه بشوم . وبه گروهبان سلطان آبادی گفت مگر خودت خواهر ومادر نداری که می خواهی سر من بی ناموسی در بیاوری وگروهبان سلطان آبادی در حالی که ول کن کمر بند اکبر نبود گفت:قارداش معاینه است .بی ناموسی کجاست . و کشید و کشید تا شلوار و شورت اکبر پاره شد و آن چه که نباید دیده شود دیدنی شد . با سر وصدا وکشمکش اکبر و گروهبان سلطان آبادی همه جمع شده بودند تا ببیند قضیه از چه قرار است.
اکبر در حالی که شلوارش پائین پائین بود و شورتش جرو واجر شده بود با دستی جلو و با دستی عقب خود
را پوشانده بود. و مانده بود که چه باید بکند و این دیگر چه جور استخدام کردنی است .و با خودش می گفت:خدا ازت نگذرد حسین آقا که نگفتی برای گروهبان شدن و سبیل دهاتی جماعت را دود دادن باید بچه بی ناموسی هایی تن داد.
سرهنگ گفت:خبر مرگت دستت را بر دار و به چپ و راست بچرخ.اکبر با تردید دستش را برداشت و کمی به چپ و راست چرخید و نمی دانست که قرار است چه اتفاقی بیفتد . سرهنگ گفت :حالا با دوتا دستت پشتت را یک لحظه باز کن.چیزی نمانده بود که اکبر عقلش را از دست بدهد . گروهبان شدن چه ربطی به باز کردن پشت داشت.سرهنگ گفت :گروهبان پشت این همشهری عزیزت را یک لحظه باز کن و بعد بردار از اینجا این نوبر بهار راببر.
اکبر از ترس این که گروهبان سلطان آبادی پشتش را باز کند و بلایی سرش بیاورد پشت اش را باز کرد و با عجله شلوارش را بالا کشید و ورقه مُهر شده اش را از سرهنگ گرفت و از اتاق بیرون زد .
گروهبان سلطان آبادی گفت :قارداش از اینجا میروی ته سالن یک شیشه می گیری پراز ادرار می کنی می بری می دهی آزمایشگاه . دسته گلی به آب ندهی کارت را خراب کنی. تا معاینات استخدامی ات تمام شود بروی سر آموزش ات .   
اکبر با شک و دو دلی وارد اولین اتاقی که در ته راهرو بلندی بود شد و به آقایی که پشت میز نشسته بود گفت:سلام قارداش شیشه می خواهم برای ادرار.گروهبان لاغر اندامی پشت میز نشسته بود . دست کرد از زیر میز یک شیشه به او داد و گفت :برو به دستشویی بغل پر کن برو بده به آزمایشگاه.
اکبر بدون معطلی خودش را به دستشویی رساند ظرف را پر کرد و بیرون آمد .اما در خاطرش نماندکه ظرف را باید کجا ببرد . بهمین خاطر به اولین نفری که رسید پرسید :قارداش اتاق ادرار کجاست . افسر جوانی بود .کمی او رابرانداز کرد و گفت :طبقه بالا اتاق جناب سرهنگ اتاق ادراراست .
اکبر در حالی که زیپ شلوارش را بالا می کشیداز پله ها بالارفت و به اولین نفری که رسید پرسید :اتاق جناب سرهنگ کجاست و استوار میانه سال گفت:در سوم سمت چپ.
و اکبر در حالی که می ترسید ظرف از دستش رها شود خودش را به اتاق سرهنگ رساند و ظرف را روی میز سرهنگ گذاشت و گفت:سلام علیکم . جناب سرهنگ شمائید و مرد بلند بالایی که درپشت میز نشسته بود با اخم گفت :فرمایش. واکبر گفت: این هم خدمت شما و ظرف را بطرف او سراند . سرهنگ با بداخلاقی گفت :چرا این را اینجا آورده ای . اکبر گفت :جناب سروان گفت ببر اتاق ادرار بده خدمت جناب سرهنگ .
مسئول اتاق ادرار جناب سرهنگ است سرهنگ کمی صورت خودرا خاراند وگفت :نه پسر جان آدرس را بتو عوضی داده اند.حالا من بتو می گویم اتاق ادرار کجاست و مسئولش کیست.اما این ظرف هم که داری برای آزمایش کم است باید یک چار لیتری پر کنی. وبلند شد و از کمد ظرف بزرگی را پیدا کرد و به اکبر داد و گفت :زودبرو پر کن ببر به اتاق شماره یک در طبقه آخر که اتاق تیمسار است . جَلدی برو که ممکن است تیمسار از ساختمان خارج شود . در ضمن این جا خر تو خره، شتر با بارش گم می شود. ظرف را فقط بده به دست تیمسار و گرنه در یک چشم بهم زدن ظرفت گم می شود .
اکبر ظرف را گرفت و بدون معطلی خودش را به سرویس رساند .اما هرچقدر زور زد نتوانست ظرف را پُر پُر کند ولی بنظرش قابل قبول آمد. ظرف را برداشت و بسرعت از پله ها بالا رفت تا قبل از آن که تیمسار ساختمان را ترک کند خودش را به او برساند .
اکبر پرسان پرسان اتاق تیمسار را پیدا کرد و وقتی خبر دار شد تیمسار هنوز از اتاقش بیرون نرفته است خوشحال شد بدون فوت وقت درب اتاق را باز کرد و وارد اتاق شیک وتمیز تیمسار شد . ظرف را روی میز گذاشت ونفس راحتی کشید . و گفت :سلام قارداش، بیشتر از این نتوانستم ظرف را پر کنم . به بزرگی خودتان ببخشید .
تیمسار نگاهی به اکراه به ظرف چهار لیتری ادرار که کمی مانده تا دهانه پر شده بود کرد و تکمه ای را فشار داد . چیزی نگذشت که دو گروهبان قلچماق آمدند و اکبر را با پس گردنی از ستاد کل ژاندارمری دایره استخدام بیرون کردند .
اکبر متعجب بود و مدام از خودش می پرسید :چرا باید به تیمسار بر بخورد من که گناهی نداشتم.هر کاری که کردم نتوانستم ظرف را پُر پُر کنم . این که تقصیر من نبود .

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست