سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جستاری در باب عشق


کورش برادری


• معناشناسی عشق در مدرنیت با معناشناسی عشق در سنت فرق می کند. فرایافت افلاطونی عشق همراه با فرایافت مسیحیت از عشق ازجمله تاثیرگذارترین انواع گفتمان های عشق در غرب بوده اند. افلاطون در همپرسی خود مهمانی عشق را چونان اشتیاق به بازیافتن وحدت ازدست رفته تعریف می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۵ آذر ۱٣٨۴ -  ۲۶ نوامبر ۲۰۰۵


دگردیسی جان بر بستر دردناک و فشرده مهاجرت از مجرای کانونی ترین رابطه با جهان، یعنی عشق، روایتی است که از درهمتافتگی این حس ویژه انسانی پرده بر می دارد در درون انسان هایی که از جهان سنت در مدت زمان کوتاهی به جهان مدرنیت پرتاب شده بودند و اینک می بایست فاصله چهار سده را در فشرده ترین مدت و عمیق ترین حالت تجربه و لمس کنند بگونه رویارویی و چالش نخست و سپس به گونه آشنایی و جذب دوم و سپس بر گونه دفع و بازگشت به خویشتن و درنهایت از خود گذشتن و از خویشتن خویش بارویی افکندن برای طرحی دیگر از عشق چونان گفتمان و عشق چونان کردمان. تجربه ای که نخست دوری گزیدن از همسان بود و نزدیک شدن با غیر بود؛ سپس کندن از غیر و نزدیک شدن با خود بود و دیگربار فرارویی به غیر، که اینک خود-دیگر می نمود. سه گفتمان عشق در فرهنگ ایرانی برپایه عشق قدسی، عشق عرفانی و عشق تغزلی شکل گرفت. این سه اما هرسه جلوگاه یک بنپایه بودند و به گونه ای پدیدارهای یک اصل بودند: وحدت خالق و مخلوق یا بازگشت مخلوق به خالق، انحلال مخلوق در خالق یا  نظریه وصال یا، آرمان سازی از عشق چونان معنای جهان و نمادسازی از یار یا نگار. عشق به این اعتبار بیانگر و تبلور حسیت فرهنگی یا حسِ فرهنگی است که در همان حال بازتاب روابط و پیچیدگی های اجتماعی نیز هست. تلاش برای روحمند کردن یک حس یا احساس به معنای لگام زدن بر جنبه های جسمی یا شورجسمی آن و تبدیل آن از امری زمینی به امری ماورازمینی. عریانی حسی را به لباس اخلاقی/هنجاری درآوردن درحقیقت تبدیل کردن این حس به یک شیوه  سهشی از یک سوی و شکل دادن به آن از سوی دیگر است به عنوان کلیتی فرهنگی، که گویی سپس فقط در نهاد خانوداه حق حیات دارد. در جهان سنتی عشق نیز رمز دیگری دارد. دراینجا نیز عشق نوعی سحر و حیرانی است، کوششی است برای چیرگی بر جداماندن از اصل خویش و پیوستن به آن اصل در لباس معشوق یا یار یا خدااست. در این جهان که نه فردیت می شناسد و نه خودبنیادی، حس عشق نیز نوعی بی بنیادی است که در دیگری و دراین حالت اغلب زن مغناطیسی می بیند که هم او را جذب می کند و هم او را دفع می کند، اما درهرحال نشانه فرارویی و گذار به مرحله دیگری از وصال است. در این جهان سنت که عشق بی جسم است و تن، چونان که فردش گویی بی تن است و بی بنیاد، لذا روحش چونان سرگردانی است که تنها در ظرف تن دیگران شکل می گیرد و یا در صورت شکسته شدن این ظرف بر زمین می ریزد و از هم پاشیده می شود. عشق چونان غرق شدن یا انحلال در دیگری سنخیتی از عشق می آفریند که چون گرانیگاه آن یگانگی به معنای حل شدن در دیگری است و ازخودچشمپوشی در آن چونان ایثار و ازخودگذشتی ارزش والای اخلاقی می نماید، نوعی شکل گرفتن یا انتخاب شدن است نه شکل دادن یا انتخاب کردن. به این معنا این جنس از عشق همدلی است و نه گفتگو یا بحث، زیرا روند شکلگیری خودبنیادی و استقلال جاری نیست. بگذریم که سنت با تبدیل یک امر حسی – حسی هم به مفهوم جسمی هم به مفهوم ذهنی/ زیبایی شناختی- که در حقیقت چونان رخداد است به یک رابطه که چونان ساختار است حس را درنهایت به وظیفه  و قرارداد بدل کرده، از بین می برد. عشق آزاد در این سنت هنوز پانگرفته است  و عشاقی که علیه هنجارها و عادات و ارزش های حاکم بشورند، سنگین کیفر می بینند و کم نیستند عشاقی که در زیربار این فشارها، توطئه ها و تحریم ها جلای زندگی می کنند و جان بر پیمان خویش به عشق می دهند. چنین برداشتی از عشق در مصاف با برداشت دیگری از عشق قرار می گیرد که مولود تجربه و فرایند تاریخی دیگری است. ازآنجاکه شکل بروز و بیان حس و احساس عشق نیز در قالب هنجارها و ارزش های جاری و حاکم شکل می گیرد با تغییر این ها اشکال بروز احساس عشق نیز تغییر می کند. تجربه عشق در جهانی که خود را مدرنیت می نامد و بر تارک خویش خودبنیادی و استقلال کوبیده است تجربه ای است متفاوت از آنچه که در جهان سنت مرسوم است.  معناشناسی عشق در مدرنیت با معناشناسی عشق در سنت فرق می کند. فرایافت افلاطونی عشق همراه با فرایافت مسیحیت از عشق ازجمله تاثیرگذارترین انواع گفتمان های عشق در غرب بوده اند. افلاطون در همپرسی خود مهمانی عشق را چونان اشتیاق به بازیافتن وحدت ازدست رفته تعریف می کند. عشق چونان غلبه بر انزوای وجودی که از آنجا برمی خیزد که خدایان، بر طبق اساطیر یونانی، شبه-انسان یا را به دونیمه تقسیم کردند و هرنیمه از آن زمان تاکنون در جهان سرگردان است و به دنبال نیمه خود می گردد. این همان تعریفی است که بعدا میلان کوندرا نیز برطبق آن عشق را شوروشوق ما برای یافتن آن نیمه گمشده تعریف می کند. فراموش نشود که عشق یا اروس در یونان باستان فقط میان زن و مرد نبوده است، بلکه درواقع بیشتر رابطه میان مرد و خردسالان مطرح است. دومین عنصر مهم عشق افلاطونی را سقراط بیان می کند، وقتی به نقل از دیوتیما عشق را نیل به زیبایی، یا آرمان و کمال می نامد. بدین گونه عشق چونان میانجی، به عنوان میل و خواهش رسیدن به چیزی بیان می گردد. اما بی تردید "عشق افلاطونی" یا تفکیک روح و جسم، کشف مسیحی است و به دوران اواخر آنتیک یا  پس از آن برمی گردد و در حقیقت نزد فلوطین و سنت آگوستین قدیس به چشم می خورد. فرایافت عشق در نزد شاگرد افلاطون یعنی ارسطو برخلاف فرایافت استاد است. عشق از دید ارسطو امری اتیکی است و مساله اش زندگی نیک یا عمل نیک است. اصطلاحی که ارسطو بکار می برد برای عشق فیلیا است و نه اروس. به هرحال مسیحیت چهار مفهوم یونانی را اقتباس می کند و در نظام فکری خود درباب عشق جای می دهد. این چهار مفهوم عبارتند از: اروس، فیلیا، نوموس، آگاپه. اروس بعدها در مسیحیت و بعدتر عرفان بازتاب می یابد در عشق بمنزله کشش به سوی خیر برین یا خدا و عشق بمنزله وصال و خدایی گشتن. فیلیای ارسطویی در نوعدوستی مسیحی چونان پیوند میان جماعت یا اندیشه حواریون انعکاس پیدا می کند. نوموس که در سنت یهودی نیز به چشم می خورد در مسیحیت به عشق به قانون الاهی بدل می گردد به تسلیم به خدا و رضای خدا و آگاپه باژگون ساختن نوموس یا به عبارتی خداگردی انسان است. مسیحیت اوج جدایی جسم و روح در گفتمان عشق است. فراموش نباید کرد که این چهار مفهوم در فرهنگ یونانی درهم تنیده و به تن تنیده هستند و نگاهی استعلایی از عشق نیز می توان آن را نامید.
به هرحال مدرنیت عشق را نیز از آن حالت انفعالی و واکنشی به یک کنش و فاعلیت تبدیل می کند. به همین جهت رمز عشق مدرنیت انحلال خویش در دیگری نیست. در اواخر قرن هفدهم نوعی گفتمانی از عشق پا می گیرد که در واژه پاسیون انعکاس پیدا می کند. پاسیون ابتلا به دردی است چاره ناپذیر و بی دلیل. اما در اصطلاح آمور پاسیون ما شاهد پارادوکسی هستیم که عشق را از حالت پاسیون یا دردکشیدن بیرون می کشد و آن را به گونه یک پارادوکس بیان می کند: آمور پاسیون یا همزمانی تقابل انفعال وفعلیت در عشق.مفاهیمی که در قرون میانه و در اواخر قرون میانه در اروپا بکار برده می شوند همه بیانگر تناقض و دوگانگی و کش و واکش میان روح و جسم هستند و به گونه ای نیز اعتراف به این که آن عشق سرکش و پردرد و گرم در چارچوب ازدواج خواهد پژمرد و جذبه عشق در کنش کارکردی ازدواج رنگ خواهد باخت. کافی است نگاهی کرد به دو پدیده ادبی در اروپای آن زمان تا به این موضوع پی برد. مرادم دردهای ورترورتر جوان است و کازونوا. عشق اواخر قرون وسطا که عشقی است حسانی/جسمانی، که درواقع عشق آریستوکراسی است، قلمداد می شود که در ازدواج و نجابت و پاکدامنی و قداست ازدواج جایی ندارد و در بیرون از ازدواج جسته می شود. اما در قرن هجدهم این رابطه برعکس می شود و ازدواج چونان کعبه عشق قلمداد می گردد در این قرن به جنبه درونی عشق، عواطف، عشق به عنوان پدیده ای فرهنگی و فرهیختگی قلمداد می شود عشق رمانتیک عشق بورژواها است. عشق امر حسی است، حالتی است از روح و فردی است. در عشق رمانتیک فردیت و جنسیت و وجه فردی بودن یا بی بدیل بودن رابطه عشقی پژواک می یابد. و برخلاف نگاه آریستوکراتیک اواخر قرون وسطا که عشق و ازدواج را ناهمگون می دانست، عشق رمانتیک اوج وحدت و یگانگی عشق و ازدواج است.  این تحول مفهومی بی رابطه با تحولات دیگر نیست. مدرنیت که خودبنیادی است و خواست و درحقیقت شکل دهی و کنش است، در عشق نیز این تغییروتحولات را دوست دارد وارد کند. این پدیده جالبی است که چه گونه امری حسی در جهانی که به انجام پذیری و اراده و کنش و خرد باور دارد دیگر نمی تواند به گونه انحلال خود در دیگری دریافت شود. عشق در مدرنیت نیز انفعالیت محض نیست، بلکه در عین حال متناقض است زیرا در عین حال چونان یک اقدام یا کنش دریافت می شود. اقدام یا کنشی که براساس خودبنیادی انجام می گیرد و با انحلال یا بی بنیادی در تضاد است. به عبارت تبلور و احساس عشق در یک رابطه که مرکب از دو خودبنیاد است با یک رابطه که مرکب از دو خودبنیاد نیست و یا طور دیگر، فرق دارد. یا به گونه سئوال آیا فرق دارد؟ گفتمانی شکل می گیرد که عشق را نه در فرد، بلکه در میان دو فرد یا میانکنشی می داند. با تفکیک این جوامع به ساحه های ارزشی مستقل یا بقولی به زیر-نظام های کارکردی متفاوت در درون فرد نیز نوعی تفکیک و تقسیم پدید می آید و ریشه می دواند. گویی همراه با تقسیم قوا در جامعه در درون فرد نیز تقسیم قوا در درون فرد شکل می بندد و هریک از قواها مانند قوای عقلانی، قوای حسی حوزه های ارزشی متفاوتی دانسته می شوند که در روابط مختلف عیان می گردند. همان چیزی که در جهان سنت صورت نگرفته است  نه تقسیم قوا به شکل نهادین و کارآمد و ریشه دار نه در فرد آن. به همین جهت است که آن اروپایی ساعاتی برای یگانه شدن دارد و ساعاتی برای تک بودن و فردیت. اما آن ایرانی چنین چیزی را ندارد و فقط یک جنبه است و آن هم جنبه احساسی است. به گمان  این رویارویی بسیار بنیادی است. در مدرنیت عشق گاه چون کنش تلقی می گردد و به همین جهت در برخی جهات به یک میانکنشی می ماند. درواقع عشق گاه چونان امری انسان شناسیک تلقی نمی گردد و چونان میانکنشی تعریف می شود. گفتمان عشق در اروپا گفتمانی است برمبنای فردیت، انتخاب و کنش. گویی منِ مدرن که در زیر بار عقلانیت ابزاری به تنگ آمده است اینکه در صدد آفریدن اسطوره ای جدید از عشق است تا برای دمی از رابطه داد و ستدی و عرضه و تقاضایی بازار و روابط آدمی بیرون رود. مدرنیت آنهم در شکل کنونی که بر مبنای عرضه و تقاضا استوار است و می رود که روابط بازار بر تمام عرصه های آن سایه بیفکند و اصل تفکیک مدرنیت را براندازد و مدرنیت را به یک عنصر از آن تقلیل دهد در شرف آن است عشق را نیز بمنزله میانکنشی دریابد و گویی به همین جهت است که فرد در تلاش است عشق را چونان غایت پاس بدارد و نه چونان وسیله. به هرحال اکنون دوران مساعدی برای عشق رمانتیک نیست و گفتمان اروپایی عشق رو به سوی شکل دیگری از رابطه دارد که آن را می توان زندگی با همراه نامید. اما میان این و عشق فرق بسیار است: زندگی به همراه نوعی مبادله و چانه زنی بر سر حدود وظایف و نقش هردو در یک رابطه است که به هیچ وجه قرار نیست ابدی باشد؛ نوعی تقسیم کار و وظایف است؛ درواقع زندگی با همراه  استوار است بر ارزش های مدرنیت مانند دوسویگی، برابری، و عدالت، آزادی، انتخاب، استقلال. درواقع زندگی با همراه وعده زندگی بی حکمروایی و بدون سلطه را می دهد. حال آنکه عشق  حتما و الزاما با این مفاهیم سازگاری ندارد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست