یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

فرهنگ و خشونت


کورش برادری


• خشونت سرشتی فرهنگ است. سراپای فرهنگ نشان از مرگ و خشونت دارد. شالوده فرهنگ غرق به خون است. فرهنگ با خشونت متحقق می شود و سر پا نگاه داشته می شود و لوازم نابودی را در اختیار انسان ها قرار می دهد. برخلاف آن که نوع بشر را در رشد اخلاقی متحول سازد، فرهنگ توانش خشونت را تکثیر می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۴ دی ۱٣٨۴ -  ۲۵ دسامبر ۲۰۰۵


ولفگانگ سوفسکی - ترجمه: کوروش برادری

ولفگانگ سوفسکی استاد جامعه شناسی دانشگاه توبینگن آلمان است. از وی تاکنون مقالات و کتاب های بسیاری در زمینه های قدرت، نظم، خشونت، نظم اردوگاه کار اجباری(در آشویتس)، جهان مدرن و جنگ و بنیادگرایی منتشر شده است.
چند روز بعد از سرنگونی کاخ، شورشیان سران خلع ید شده را همراه با گارد محافظ به شهر بازگرداند. تعداد قلیلی از این سران، به تعداد انگشتان دست، به چنگ آنان افتاده بود. زندانیان چنان از بازجویی های طولانی درمانده بودند که مرگ و زندگی برای شان کمابیش علی السویه می نمود. آنان حتا هیاهوی دوروبر خود را، همهمه خشم و طغیان را، قهقهه ها و تمسخرهای زننده را نشنیدند. تماشاگران زیادی آن جا به صف ایستاده بودند و برای مارش پیروزی شورشیان هلهله و پایکوبی کردند. محافظان بدن خود را سپر بلای زندانیان کردند. بااین همه توده برآشفته و عاصی غیرقابل مهار و کنترل بود. در یک معبر تنگ، تنها چند قدم مانده به زندان اصلی، توده ها سپر محافظان را شکستند و با باطوم و تبر به اربابان نظام سابق هجوم بردند. در میان ازدحام جمعیت چاقوها و دشنه ها برق زدند و یکی یک سر قطع شده را بالا در هوا نگاه داشت. قبل از آن که نگهبانان بتوانند دخالت کنند، دسته های اراذل و اوباش بدن های زخمی و خونین زندانیان را نقش بر زمین ساختند. انسان ها گوشت تن آنان را، آن طور که رسم بود، بریدند و خام خام بلعیدند. آن گاه یکدفعه صدای خنده و همهمه قطع شد و سکوت مهیبی سراسر محل را فراگرفت. بااین حال، در چهره های خونین آدمخواران رضایت خاطر عمیقی وجود داشت. آنان قدرت سابق را با بلعیدن گوشت تن سران مخلوع درونی کردند. حالا هریک از آنان قسمتی از نیروی مردگان را در گوشت و پوست خود داشت.
رضایت خاطر زیاد طول نکشید. وقتی جشن و پایکوبی تمام شد و جمعیت متفرق گشت، دگردیسی قدرت در درون انسان ها آغاز شد. قدرت شروع کرد به رشدکردن. مردگان به زندگی ادامه دادند، و با گذشت زمان، آن ها حتی قوی تر از زمانی شدند که در قید حیات بودند. انسان ها نمی توانستند از دست مردگان قصر دربروند، آن ها مرده ها را در خود داشتند. آن وقت انسان ها خونریزی بربرمنشانه خود را نفی کردند و ازآن پس از میوه های آزادی صرف چشم پوشیدند. انسان ها شروع کردند قدرت را تقدیس و تکریم کردن، و برای همیشه کشتن را برای خود ممنوع کردن. دیگر هیچ وقت بنانبود قتل و خشونت روی دهد، و هیچ کس بنانبود حیثیت و شرف کشتگان را لکه دار کند. اما مردگان دست برنداشتند. آنان می خواستند تغذیه شوند، هر روز و هر ساعت. آنان آرزو داشتند که هر روز و به هر بهانه ای یاد آن ها گرامی داشته شود. و آنان طلب کردند که گرامیداشت آن ها به نسل های بعدی منتقل شود. ابداع ممنوع کردن قتل برای آن ها کافی نبود. آن ها با وظیفه شناسی تاملات انسان ها، خواست ها و امیال شان را آزمودند، اعتیاد آن ها به فرمانبرداری سیری ناپذیر بود، و وقتی کسی اصل ممنوعه را زیرپا می گذاشت، انتقام آن ها هولناک بود. شرم و گناه سراپای انسان ها را تصاحب کردند و به محض این که اشتیاق، امیال جنیسی و میل به خشونت در انسان ها تحریک می شد، بلافاصله دست به کار می شدند. انسان ها بارها تلاش کردند از این نیروی فراقدرت در درون شان فرار کنند. اما آن ها به هر کاری دست زدند، مردگان هیچ استثنایی را برنتابیدند. آن ها هر شهوتی را کیفر دادند و هر تمنایی را، هر تخیلی را به انقیاد دیکته وجدان کشیدند.
اصل ممنوعه، اخلاق و فرهنگ از تجربه کشتار مشترک سرچشمه می گیرند. فراست موجب صلحجویی انسان ها نیست، بلکه آگاهی از گناه غیرقابل بخشش. قراردادها خشونت را بر انسان ها ممنوع نکردند، بلکه جباریت وجدان. بهای صلح و آرامش اجتماعی تضییق و سرکوب درونی است. طغیانِ آزادی سرراست به یوغ نهادن بر رانه ها راه می برد. آن چه پیش ازاین استبداد نظم بر سر انسان ها آورد، حال هر انسانی سر خودش می آورد. آن چه او از حمایت بیرونی بهره می برد، در هماهنگی درونی می بازد. به نظر می آید خشونت رام و مهار شده است، و میل به پرخاشگری خفه. اما در ناخودآگاه اثر امیال ادامه دارد. آن ها می خواهند در کانون قرار بگیرند، می خواهند اصل ممنوعه را نقض کنند، می خواهند گناه و وجدان را پاک کنند. یک جدل لاینحل روان را پاره پاره می کند. انسان ها از یک دیگر ، از شهوات پنهان و از گره های وجدانی شان هراس دارند. اخلاق و فرهنگ دردورنج را ازبین نمی برند. آن ها فقط منبع درد را به درون انسان منتقل می کنند. نیرو و قوای شان را از آن چه باید سرکوب کنند می گیرند. آیا جای شگفتی است که انسان ها به دنبال فرصت هستند، تا اصل ممنوعه را بردارند، تا گناه را برزمین بگذارند و به امیال نهانی خود اجازه بازی بدهند؟ هرچه اصل ممنوع فرهنگ خشن تر، وسوسه هم بیشتر؛ هرچه مردگان قوی تر، امیال زندگی هم قوی تر؛ هرچه خویشتن اجباری بیشتر، میل به طغیان مجدد قوی تر، میل به خشونت تازه علیه اصل ممنوعه، علیه فرهنگ قوی تر.
خشونت و فرهنگ به شیوه های مختلفی در هم تنیده اند. تفاهم ناشی از نظرورزی های اسطوره ای درباره آئین آدمخواران و مارش پیروزی وجدان با هر خوش بینی تاریخی متنافر است. سلطه چماق شکست ناپذیر علیه شهوات خشونت نیست، چتر مطمئنی علیه وسوسه های آزادی نیست. و فرهنگ که جانشین دوران سلطه است، دیارِ یگانگی نیست، بلکه محل امتناع و خودزنی است. فرهنگ هنگام تلاش برای مهار خشونت، تمایل به خشونت را تقویت می کند. فرهنگ با جانشین کردن اجبار نظم توسط خویشتن اجباری روحی، عطش آزادی را تقویت می کند. فرهنگِ وجدان، زائیده گناه زنده ماندن، سست است. اصل ممنوعه، ممنوعیت و والایش فقط باستان شناسی بربرمنشانه را دست نخورده نمی گذارند. بلکه بدتر: اخلاقیت اهلی که استبداد نظم بنابود جانشین کند، نیاز به وحشیگری را افزایش می دهد. وحشیگری مترصد فرصت است، و هرچه زنجیرهای فرهنگ بیشتر بر روی شانه های انسان ها سنگینی کنند شدیدتر به منصه ظهور می رسد. هر قدر امر سرکوب شده بیشتر انباشته می شود بازگشت امر سرکوب شده نزدیک تر می شود. تمنای بازگشت همان اندازه که رژیم های فرهنگی زندگی را به یوغ می کشند، تقویت می شود. « دلتنگی برای بربریت آخرین کلام هر تمدنی است». فرهنگ توانایی ویرانگری خود را ارتقا می دهد. پارادوکس فرهنگ در این است که فرهنگ خود قدرت هایی را پروبال می دهد و زنده نگاه می دارد، که بنا است محدود و مقید سازد. دامنه این دیاگنوزه را تنها زمانی می توان درست فهمید که از اوهام و خرافات آشتی پذیری فرهنگ وداع گفت. منتها در مقابل این امر دو توهم قرار دارند که اوهام خوشباوری معمولا بر آن تکیه می کنند.
اول توهم توازن درد است. گفته می شود فرهنگ آن دستاوردی است که با آن انسان خود را از طبیعت، گرسنگی و فقر، ترس و درد رها می سازد. انسان با ایجاد نهادها، از امنیت و اعتماد بهره می برد، با ساختن ابزار، از مرارت کار می کاهد و جهان را برطبق تصوراتش شکل می دهد، با ابداع زبان، بر انزوایش غلبه می کند و قادر است با دیگران ارتباط برقرار کند. با ابداع نمادها، به جهان معنا می بخشد، معنایی که به زندگیش ثبات و جهت می دهد، و با تداوم سنت ها، از این آگاهی بهره می گیرد از کجا می آید و به کجا می رود. فرهنگ تمثیل همه ابزار و اشکال است که با آن ها، انسان به زندگیش هیات و بیان، نظم و جوهر می دهد. ازطریق فرهنگ انسان مدار جسمیتش را، دردش را ترک می کند. انسان از جهانی سود می برد که کاملا جهان اواست. انسان جهان را با ساخته هایش که در آن متجسم است تزئین می کند. فرهنگ درآن واحد خویشتن گستری، ایجاد خویشتن و و خودبازنمایی است. انسان تنها با ایجاد فرهنگ است که اصلا جهان و خود دارد. فرهنگ محصول عمل انسان و ایماژیناسیون وی است، اثر انسان و آئینه وی است. و فرهنگ انسان را از درد رها می سازد فقط چون یک موجود زنده در جهان باشد.
اما فرهنگ به انسان بازمی گردد. اشیا هرچند مُهر خلقت انسانی دارند، اما رودرروی انسان قرار می گیرند. آن ها او را محدود و مقید می کنند و به او ضرر می زنند. وسایل ساختن به درد سلاح هم می خورند. دستگاه های کار که بنااست انسان را از مرارت و رنج کار بدنی خلاص کنند، اجبارهایی نوینی ایجاد می کنند که روند کار را به انسان دیکته می کنند. قواعد نهادینه انسان ها را مدام به انقیاد نظارت و ترس دائمی از کیفر می کشند. انسان ها مجبوراند نقش هایی را به عهده بگیرند که وحدانیت شخص را تکه پاره می کنند. نظام های ارزشی و ایدئولوژی ها، این توهمات آگاهی جمعی و اربابان فکری وی، آزادی افکار را محدود می کنند. معنایی که آن ها نوید می دهند یک معنای تحمیلی و اجباری است. سنت ها مانند کابوس ها بر انسان ها سنگینی می کنند و به نیروی اقتدار حرکات آن ها را هدایت می کنند. توارث بنااست مورد احترام قرار بگیرد، زندگی آینده در روح گذشته انجام شود. اخلاق شخصی سرانجام با آگاهی از گناه نیروهای محرکه نامتوازن را کنار می زند و انسان را در ورطه عذاب وجدان پرتاب می کند. عذاب وجدان ترس از خویشتن خود و نیاز به خودزنی را برمی انگیزد. ابرقدرت فرهنگ در درون لایه های میانی زندگی عاطفی انسان رخنه می کند. این طور نیست، که فرهنگ شخصی قادر نیست تکامل های فرهنگ عینی را پشت سر نگذارد. خلاف این صادق است. فرهنگ عینی انسان ها را در چنگ خود و در چنگال خشونت خود می گیرد. فرهنگ عینی بدن انسان را اشغال می کند، روح و روان را به شکل خود در می آورد. بهای سبکباری از دست دادن آزادی است، زندگی در چارچوب است.
فرهنگ بر روی شانه انسان ها وظایف تازه ای گذارد. اولین منبع درد از همان آغاز بدن خود انسان است. بدن در معرض خطر درد، فنا و تباهی است. علاوه براین طبیعت بدبختی و فاجعه به همراه دارد که ممکن است با خشونت مهارناپذیری بر سر انسان ها خراب شود. سومین منبع عذاب ساختارهای اجتماعی و رفتار انسان های دیگر است. اما چهارمین مصیبت اشکال فرهنگی هستند که خود انسان ها به وجود می آورند تا دردورنج تن، بلایای طبیعت و مصیبت های اجتماعی را تحفیف دهند. فرهنگ که نه قادر است بدبختی و فلاکت را مهار کند نه راه خوشبختی را هموار سازد، مرارت و کار دائم، همنوایی و انقیاد می طلبد. قطع نظر از ترازنامه فرهنگ، نه آزادی در برنامه ساختمان خلقت فرهنگی لحاظ نشده است نه خوشبختی. به همین جهت هم شورش علیه اشکال فرهنگی نشانه رفته است، و نه علیه اصل شکل به طور کل. اما موثرترین وسیله شورش خشونت است. خشونت اشکال را درهم می کوبد و سنگرهای فرهنگ را فرو می ریزد.
دومین توهم، رویای جاودانگی است. آروزی رفع درد در امید به فناناپذیری مبرهن است. فرهنگ جهد بیهوده برای غلبه بر مرگ است. فرهنگ از همان ریشه هایی برخوردار است که خشونت مطلق دارااست: جنون بقا. در مجموع زندگی انسان یک مبارزه نافرجام علیه مکر طبیعت است. گاهی نتیجه حماسی است، گاهی مضحک، حتا اغلب تراژیک است. فرهنگ در تلاش است چیزی را فراموش سازد که فراموش ناپذیر است. فرهنگ سعی دارد چیزی را انکار کند که ناگزیر بر سر هر کسی خواهد آمد. انسان یگانه موجودی است که آگاهی از مرگ بر وی تحمیل گشته است. فقط انسان می داند که خواهد مرد. زندگی وی تحت شعاع این قطعیت است. زندگی اش توسط ترس از مرگ تباه شده است. اما بااین همه انسان برای این که بتواند زندگی کند باید چنین کند که گویی نباید بمیرد. انسان برای زنده ماندن باید خودش را فریب دهد. فرهنگ کمر به خدمت این غایت بسته است. ازآن جاکه انسان ها بر فانی بودن شان واقف هستند همیشه هم و غم شان آن است به زندگی شان سروسامن بدهند، به زندگی شان شکل و اهمیت بدهند. آن ها در جست و جوی زندگی هستند که مرگ را به فراموشی سپارد و به دست بی معنایی درهم کوبیده نشود؛ در جست و جوی زندگی، که خطر نیستی را با هستی پر کند و پوچی را با محتوا لبریز کند. فرهنگ دستور عمل هایی ارائه می کند تا ترس از مرگ را ریشه کن کرد. فرهنگ به انسان ها آینده ای را نوید می دهد که آن ها اکنون هیچ گاه و هرگز نمی توانند داشته باشند.
انسان ها راه جاودانگی را با راهکارهایی بی نهایتی سنگفرش می کنند. آن ها بت های جاودانی را تقدیس می کنند، وقتی خود را تکریم می کنند. آنان به تصورات جاودانگی روح و روان آویزان می شوند که در آخرین لحظه قفس تن را ترک خواهند کرد، مجسمه های یادبود بنا کرده و آئین های فکری را برگزار و زنده نگاه می دارند که بنااست زمان را تاب بیاورند، خود را در مصنوعاتی شئیت می بخشند که به خالقان خود شهرت جاودانی اعطا می کنند. انسان ها تاریخ می سازند تا از دست تاریخیت خلاص شوند. و آنان نهادها و مقام هایی را ایجاد می کنند که عمرشان از عمر هرگونه تغییر شخصی درازتر است. در نهاد اراده و برنامه ادامه دارد، حتا آن وقت که حاملان آن دیگر در قید حیات نیستند. نهاد تداوم آن ها را تامین می کند، وقتی هریک از اعضایش را جایگزین پذیر می سازد. میرایی کارکنانش شرط بقای نهاد است. گروه، جامعه، دولت، خلق، ملت، همه این پیکرهای اجتماعی و فرضییات از میل وافر به تباه شدن فرمانبرداری می کنند. نهادها به حیات خود ادامه می دهند، هرچند فرد مرده است. هنر، فرهنگ و دین- همه اقدامات علیه نسبی بودن زمان است. پیکره های فرهنگی حیات جسمی را تضمین نمی کنند بلکه توهم پیوستگی را ضمانت می کنند. انسان ها در این پیکره ها خود را متبلور می کنند، انسان ها به پای این پیکره های فرهنگی هزاران قربانی و حتا زندگی خود را نثار می کنند. آن ها برای ریشه کن کردن اتفاق و از بین بردن فناپذیری، فرهنگ را- یک دردورنج بی پایان، یک کار پیشگامانه، به دوش می گیرند، بدون این که هیچ وقت چشمداشتی داشته باشند به آرمان جنون خویش یک قدم نزدیک شوند. جسد مومیایی شده در گورخانه ها، با طلا و الماس، با آب، شیر و عسل، مجهز برای زندگی جاودانی- یک مومیایی است و می ماند.
مبارزه علیه میرایی بدون خشونت پیش نمی رود. اهرام [مصر] بر بنیاد بندگی و اسارت احداث شدند. هفت دروازه تبن بر تلی از استخوان های انسان بنا شد. سزارها کشورها را در حالی فتح کردند، که بر بالای سپر سربازان شان حمل شدند و از کوهی از مرده گذشتند. خدایان جاودانی میل آشامیدن خون قربانیان انسانی دارند. ادیان و ایدئولوژی ها، دولت ها و ملت ها ازطریق جنگ و کشتارجمعی رشد می کنند. برای برخی از فرهنگ ها خشونت یگانه اکسیر زندگی است. شهرت و شرافت، قدرت و وجهه اجتماعی، این نمادهای جاودانگی، خود را در طعمه های غنی، در کشورگشایی های ویرانگر، در تعداد دشمنان کشته شده اثبات می کنند. ایمان حقیقی خواهان نابودی کافر است، گروه ها و جماعات شخص را ازطریق نظارت بر فکر وی، حذف و طرد، و درآخر ازطریق ترور از پای در می آورند. ارزش های جاودانی امر متناهی را بی ارزش می سازند. جنون جاودانگی انسان ها را به آرمان ها و اعمال خارق العاده سوق می دهد. ولی بهای این جنون سنگین است. ارزشگزاری آرمان ها همیشه حاوی خوارشمردن زندگی است. رویای بقا به کابوس کسانی بدل می شود که در راه می مانند، کابوس محرومان، کابوس قربانیان فرهنگ امپریال و کابوس کسانی که مارش پیروزی از روی نعش آن ها عبور می کند. ازآن جاکه پروژه جاودانگی ازهمان آغاز به شکست محکوم است، همیشه پروژه های جدیدی بار می آورد. جنون مایه جنون است. توهم غلبه بر مرگ توهم خطرناکی است. معناگذاری امر بی معنا درآخر فقط بی معنایی برجا می گذارد. هیچ فکری برجا نمی ماند که کمترین دردی را هم مرهم نهد؛ هیچ آرمانی، که یک بار قادر باشد ترس از مرگ را فراری دهد. خشونت فقط پیامد یک فرهنگ است که بر اساس استعلای هستی نهاده شده است. رویای عظیم سلطه بر مرگ- فقط هولناک است.
خشونت سرشتی فرهنگ است. سراپای فرهنگ نشان از مرگ و خشونت دارد. شالوده فرهنگ غرق به خون است. فرهنگ با خشونت متحقق می شود و سر پا نگاه داشته می شود و لوازم نابودی را در اختیار انسان ها قرار می دهد. برخلاف آن که نوع بشر را در رشد اخلاقی متحول سازد، فرهنگ توانش خشونت را تکثیر می کند. فرهنگ به انسان ها مصنوعات و نهادها، ایستارها و توجیهات می دهد. این که تا چه اندازه فرهنگ در خدمت خشونت است زمانی معلوم می شود که حوزه های مختلف فرهنگ را جز به جز ملاحظه کنیم.
ساخت سلاح به هسته اصلی فرهنگ تعلق دارد. هیچ مصنوع دیگری مانند اسلحه این قدر توجه محققان را به خود جذب نکرده است. روح خلاق آدمی به اختراع لوازم تولید جدید بسنده نمی کند. انسان همان اندازه انرژی برای تکامل لوازم ویرانگر مصرف می کند. از همان آغاز انسان ها جهد کردند نیروهای ویرانگر خود را ارتقا دهند تا بر دشمنان شان پیروز شوند و امنیت خود را تامین کنند. همین امروز هم بانبوغ ترین معماران، مهندسین و عالمان در کامل ساختن لوازم زور و خشونت کار می کنند. فنآوری نظامی محصول فرعی فرهنگ نیست. یکی از عرصه های ممتاز آزمایش فرهنگ است. خاصه این که در عصر دانش خیلی از کالاهای مصرفی جدید اغلب فقط محصولات فرعی فرهنگ هستند. بااین حال فرهنگ هربار سلاح های کارسازتری تهیه می کند، انسان ها را به کاربست سلاح دلگرم می کند. لازم است امکانات را آزمایش و استفاده کرد! آن چه انجام پذیر است ساخته هم می شود! به همین جهت پیشرفت تکنیک مستقیم به رشد خشونت یاری می رساند. مکانیزه شدن جهان شامل مکانیزه شدن مرگ هم می شود. هرچه فرهنگ مادی جامعه بیشتر رشد کند، بازدهی خشونت بیشتر رشد می کند. بدین سان فرهنگ و خشونت لازم و ملزوم هم دیگر هستند. اصل «ساختگی بودن» در عکس خود تبدیل می شود. وسایل که بنابود انسان را از درد و مرگ حفاظت کنند، خود مرگ و تباهی می آورند. اگر به تاریخ فرهنگ مادی از فاصله لازم نگاه کرد، چنین می نماید که گویی انسان ها جهان شان را به این خاطر این قدر با ابژه های متنوع تزئین و آراسته می کنند تا بتوانند جهان را دوباره ویران کنند. این که آن ها از شمشیرها خیش گاو آهن درست کردند، غیرمحتمل است. شعار اتوپیایی است که نه تنها عاری از هر تجربه است، بلکه چرخه بنیادین فرهنگ مادی را هم نمی شناسد، چرخه ساختن و استهلاک، مواد خام و زباله، تولید و توزیع. انرژی های بی نهایتی را موجود فرهنگی انسان هدر داده است تا آن چه را که خود به وجود آورده است نابود کند. فرهنگ فنآوری را تهیه و تدارک می بیند که به وسیله آن خود را نابود خواهد کرد. دشوار بتوان درجه بیشتری از اصراف را تصور کرد.
خاطرات فرهنگ اجتماعی قلمرو و تاثیر خشونت را هم ارتقا می دهند. نهادها به کنش و تفکر انسان تداوم می بخشند. آن ها عادات و قواعدی ایجاد می کنند که با گذشت زمان در هنجارها تثبیت می شوند. بااین حال آداب و رسوم انحرافاتی را که باید سرکوب و از بین برده شوند تعریف می کنند. جنایت اختراع نهادها است، و خود توانایی خشونت را در خود حمل می کند. حقوق، این ارگان قابل اعتماد اجتماع همگون، گناه را تعریف و تعیین می کند، داوری می کند و کیفر را اجرا می کند. در نظام پی گرد قانونی قدرت اعلام مرگ متمرکز است. کسی که به قانون تن نمی دهد، آزادی اش، تندرستی اش، زندگی اش را از دست می دهد. اعتقاد به حقوق بشر تفویض ناپذیر تاریخ درازی ندارد. رواج حقوق بشر محدود است، اعتبارش به هیچ وجه تضمین نیست. دکترین مدرن بااین حال بر این واقعیت سرپوش می گذارد که شکار، شکنجه و حکم مرگ اشکال انحطاط حقوق نیستند، بلکه هسته اصلی تاریخی آن هستند. از دیرباز صیدکردن، تحقیرکردن، زخمی کردن و کشتن در زمره راهکارهای مرکزی پیکار نهادینه شده علیه «شر» بوده است. همین امروز هم اراذل و اوباش در خدمت قوه مجریه هستند. قوه مجریه بر تن ماموران لباس یکنواخت می کند، آن ها را مسلح می کند و وقتی زمانش رسید آن ها را رها می کند. امیال خشونت را قواعد برای مدتی رام و مهار و تثبیت می کنند و در یک ابزار قانونی تبدیل می کنند. اما به محض این که جامعه اجرای قوانین جماعت را وجهه همت خود قرار دهد، آن شکارچیان را بیرون می فرستد تا حاشیه نشینان را به دست جلاد بسپارند. ارگان مرکزی فرهنگ اجتماعی پناهگاه صلح نیست، مامن گاه خشونت است.
قواعد نهادها خشونت را به طرز چشمگیری افزایش می دهند. سازمان ها متشکل از یک رشته روال های آزموده است که هرزمان و همه جا، سوای غایات و دشمنان خیالی، قابل کاربرد هستند. وظایف تقسیم می شوند، فعالیت ها هم سطح می شوند، با یک دیگر تطبیق داده می شوند و به گونه هیرارشیک اداره می شوند. ددمنشی در خدمت انضباط جمعی است. سازمان های خشونت بدون حیثیت اشخاص کار می کنند، کارکنان سازمان ها قابل تعویض هستند. قربانیان شناسایی و ثبت می شوند، مقوله بندی می شوند و طبق برنامه شکار و به قتل می رسند. معیار بازدهی بی اصطکاک است. فرهنگ عینیت خشونت را در کار قاعده مند مستحیل می کند. و سازمان تعداد زیادی کارکن، همکار، سودبرندگان را که هریک از آن ها بی هیچ تعللی هر وظیفه ای که به آن ها محول شود و هرچه به نظرشان هدفمند نمایند، انجام می دهند. سازمان هم چنین کاملا از نیروهای محرکه صرف نظر نمی کند. اما سازمان به ماموران طراز اول نیاز ندارد، چون آن ها درواقع خود مامور جمعی است. یگانه چیزی که سازمان می طلبد دوراندیشی، جاه طلبی و رضایت در انجام وظایف است. بدین گونه فرهنگ سازمان یک ملکه ذهن نوین و یک شکل نوینی از خشونت، ماشین کامل پی گرد را ایجاد می کند.
فرهنگ نمادین ارزش ها و انگیزه ها، فرضییات و معانی را در اختیار انسان ها قرار می دهد. ایمان، دین یا ایدئولوژی برای انسان ها معنای زندگی را خلق می کند. آن ها کلکتیو اجتماعی را یکپارچه نگاه می دارند، ازطریق اعتقادات مشترک، معیارها و ایده های راهنما. اقتدار ایده ها وحدت اجتماعی را به وجود می آورد. هرکس همان چیزی را باور می کند که دیگری اعتقاد دارد؛ و او اعتقاد دارد که دیگران همه به همان چیزی اعتقاد دارند که او دارد. این جا مساله محتوا چندان مهم نیست. این که انسان ها به خدایان یا ارواح خبیثه، به خرد یا فضیلت، ملت یا خلق، تمدن یا انقلاب اعتقاد دارند کاملا نامرئی است. تعیین کننده اعتقاد مشترک نیست، بلکه مشترک بودن اعتقاد است. البته این ایمان یک توهم است، اما یک توهم تاثیرگذار است. او از توهم عدالت حمایت می کند و حقوقی را دعوی می کند که هیچ مخالفتی را تحمل نمی کند. بالاترین ارزش باید ازطریق اعتبار جهانگیر، ازطریق تصدیق همه حمایت شود. تضاد هر شخص، ولو تعداد کثیری، امر مطلق را نسبی خواهد کرد، توهم را به منزله توهم منفجر خواهد کرد. هیچ خدایی که چیزی در چنته دارد، خدای دیگری را در کنار خود تحمل نمی کند. دعوی وی مطلق است، دعوی اش بر حقیقت، بصیرت و فرمانبری. این چه خدایی بود اگر خدایان دیگر را در کنار خود تحمل می کرد؟ این چه خردی بود که اوهام و خرافات انسان ها را با اغماض نگاه می کند؟ این چه ارزش مشترکی بود بیگانگان و ملحدان را در صفوف خود پذیرفت؟ سنگپایه های تخیلات بزرگ نه تنوع هستند و نه اضداد، بلکه وحدت، صراحت و نظم هستند. بت ها خواهان آنند که توسط هرکس به رسمیت شناخته شوند، بت ها خواهان انقیاد به هر قیمت هستند.
ایده های بزرگ! قربانیان کثیر! آن ها خشونت را توجیه می کنند، آن را مطالبه می کنند. « ارزش ها، به سان خون آشامان، برای تقویت نیروی زندگی خود به خون نیاز دارند. و هرچه تعداد مردگان بیشتر، ارزش هایی که در آستان آن ها جنازه ها سوزانده می شوند، نورانی تر و خدایی تر می شوند». جنگ ها به نام عالی ترین ارزش ها آغاز می شوند، جنایات برای تقدیس بت ها انجام می گیرند. علیه کافران جنگ های صلیبی فراخوانده می شوند؛ وحشیان و بربرها را متمدنان با ژست برتری فرهنگی و رسالت دینی قلع و قمع می کنند. ترور انقلابی به نام تقوا، خرد یا عدالت روی می دهد. توتالیتاریسم مدرن یکسانی همه جانبه اجتماعی و نژادی را تبلیغ می کند و لاجرم در نابودی انسان پایان می گیرد. رویای جامعه همگون جهانی در حمام خون پایان می گیرد. زیرا در زیر پرچم ارزش های فرهنگی خشونت عقلانیت ابزاری را از دست می دهد. جنگ های عقیدتی همواره با حداکثر بی رحمی رهبری می شوند. نه به خاطر طعمه، بلکه به خاطر ریشه کن کردن الحاد. آن جاکه ارزش های مطلق خشونت را رهبری کنند، هیچ استثنا و بخششی وجود ندارد. ویرانسازی تام است، نابودی انسان ها، اشیا، فرهنگ بیگانه. ایمان برای تحقق پیشگویی خود مجاهدت می کند. ایمان قدرت اعتباراش را از طریق نیروی خشونت به اثبات می رساند. به توضیح جهان بسنده نمی کند، می خواهد شکل جهان را طبق تصویر خود تغییر دهد. کل جهان را می خواهد برده خود کند. اما این پروژه همیشه جنگ های صلیبی جدید و کشتارهای تازه می طلبد، دستکم تاآن جا که انسان هایی وجود ندارند که ممکن است برخلاف آن چه که ایمان فرمان می دهد فکر و عمل کنند.
فرهنگ شخصی درآخر دانش را شکل می دهد، عادات، توانایی ها، ایستارهای انسان ها را. شیوه های عمل انسان ها و اعتقادات و اشتیاق های آنان را رقم می زند.. تاریخ فر هنگ شخصی ماموران خشونت چند بعدی به وجود می آورد. در کنار نیروهای محلی سرباز منضبط ایستاده است، کشیشِ مرگ در کنار مومنان تندرو، در کنار جلاد مطیع مهندس هوشیار. ازآن جاکه فطرت انسان نامتعین است، خصایل خشونتگرای او به لحاظ فرهنگی شکل پذیر هستند. انسان از قبیله گله فرزندان وحشی نیست که پس از قتل پدر دچار گناه و وجدان شدند. گالری نیاکان وی شامل تعداد متنوعی از قاتلان است. یک کابینه وحشت این زنجیره نسل نیاکان است. این جا همه، جاهل و دزد و راهزن، آدمکش و آدمخوار جمع شده اند. خلق و خوی خشونت اشکال متنوعی می شناسد. اما همیشه این فرهنگ است که ملکه ذهن انسان را نقش می زند. فرهنگ است که انسان را چیزی می سازد که بود و مانده است، نه طبیت.
این که آیا استطاعت اخلاقی نوع بشر، یا هیجانات و احساسات اخلاقی اش تحت تحول تاریخی هستند، بسیار جای سئوال دارد. تاکید بر این که ما در عصر رشد اخلاقی زندگی می کنیم، تنها حاکی از کژفهمی نیست، بلکه حاکی از ناآگاهی تاریخی هم هست. این به اسطوره تمدن مدرن تعلق دارد. واقعه نگاری جنگ ها و قتل عام ها دیری است که این خطا را رد کرده است. آن چه به اخلاق انسان مربوط است، انسان ازهمان آغاز کامل است. نیاکان باستانی ما هم می توانستند زندگی خود را فدای زندگی دیگری کنند. آنان با این والاترین اقدام اخلاقی و فردیت آشنا بودند. ایثارگری، ماگزیم آگاهی مدرن نیست. قهرمان بیباک که زندگی اش را برای یک چیز به خطر می اندازد تا نام خود را جاودانه کند و به نام و شهرت برسد، معروف شود، موید این نقطه مرزی اخلاقیت نیست. بلکه فرد گمنام است، که زندگی خود را برای دیگران به خطر می اندازد یا حتا مرگ را به جان می خرد. ناجی زندگی نمی خواهد قهرمان باشد، او کاری را که باید انجام دهد از روی مسئولیت، از روی نگرانی برای دیگری انجام می دهد. این یک عمل فراسوی خودخواهی، فراسوی دولت، قانون و جامعه، فراسوی میل به جاودانگی است. او حتا مرگ خود را به جان می خرد، تا بقای دیگری را تضمین کند. حالت یک جامعه را هم می شود بر اساس دور یا نزدیک نگاه داشتن انسان ها از این تصمیم گیری محک زد. بااین حال مدرنیت موقعیت های افراطی را که در آن ها درواقع آمادگی برای قربانی کردن خود برای دیگران طلب شد تا بی نهایت ارتقا داده است. مدرنیت انسان های بی شماری را مجبور کرد ابرانسانی رفتار کنند: در جنگ ها، هنگام حمله نیروهای پلیس، در اردوگاه ها، در مقبره ها و در کشتارگاه های قتل های قومی.
ایمان به تمدن یک اسطوره اروپامدار است که در آن مدرنیت خودش را تقدس می کند. این اسطوره فاقد هرنوع شالوده واقعی است. وحشیان قبل از آن که قتل عام شوند به هیچ وجه آن چنان وحشی نبودند، که این اسطوره ادعا می کند، و «متمدنان» به هیچ وجه آن قدر رام و اهلی نیستند، که مایلند خود را ببینند. کشتار انسان ها بی شمار، حق ویژه دوران گذشته نیست. خشونت سرنوشت نوع بشر است. آن چه تغییر می کند، اشکال خشونت است، محل ها و زمان های آن، بازدهی اقتصادی، چارچوب نهادین و معنای مشروعیت بخش آن است. این تحول صوری بااین همه تکامل خطی، هدفمند و انباشتی نیست. برعکس، شبیه به یک آمدن و رفتن است، به یک فراز و نشیب دائمی. در کوتاه مدت خلع سلاح بر جنایات پیشی می گیرد، تا به زودی دوباره بر سطح معمول کاهش یابد.
خشونت به خاطر نیروهای محرکه طبیعی به پیوستگی فرهنگی نایل نشد، بلکه به خاطر توانایی های خاص انسانی. بدرفتاری با دیگری در توانایی انسان به کنش ریشه دارد. اختراع سلاح ها و خونخواری های جدید ریشه اش در نیروی تصور بی نهایت انسان است. ازآن جاکه انسان می تواند هرچیزی را برای خود تصور کند، او قادر به همه چیز هست. ازآن جاکه او توسط غرایز هدایت نمی شود، ازآن جاکه انسان یک موجود معنوی است، می تواند بدتر از هر درنده ای رفتار کند. ازآن جاکه او یک موجود فرهنگی است که خشونت اش را خودش خلق می کند، انسان می تواند نیروهای ویرانگرش را تا بی نی نهایت ارتقا دهد. ازآن جاکه انسان موجودی ازپیش تعیین شده نیست قادر به هر جنایتی هست. ازآن جاکه اشکال فرهنگی آزادی اش را به زور محدود می کنند، انسان همیشه مترصد درهم شکستن این اشکال است. این که انسان ها گاهی نابودی و قتل را قطع می کنند به دلیل طغیان ناگهانی دوستی یا ملاطفت اخلاقی نیست، بلکه چون در درازمدت نمی شود با خشونت زندگی کرد. انسان ها تا زمانی که گرسنگی برگردد تمایلی به خشونت ندارند. دوران میانی صلحجویی و صلحدوستی فقط اپیزود هستند، اعصار طلایی فقط چند سال بیشتر طول نمی کشند، در بهترین حالت چند ده سال. در حفره های فرهنگ و جامعه آن ها برگ های لختی بیش نیستند.
چند هفته پس از آغاز جنگ جهانی اول، در ۲۵ نوامبر ۱۹۱۴، زیگموند فروید در نامه ای به لئو آندرآس- سالومه نوشت: «من در این شک ندارم، که بشریت این جنگ را هم پشت سر خواهد گذاشت. اما من قطعا می دانم، که من و همنسلان من جهان را دیگر شادمانه نخواهند دید. این بسیار تلخ است،(...)، ازآن جاکه ما عالی ترین فرهنگ کنونی را عمیقا به تزویر و ریا آلوده می بینیم، پس ازلحاظ ارگانیک به درد این فرهنگ نمی خوریم. ما لازم است صحنه را ترک کنیم و، او یا آن چیز ناشناس در پشت سرنوشت، یک چنین آزمون فرهنگی را یک بار دیگر با یک نژاد دیگر تکرار خواهد کرد.»
چه دیاگنوزه تلخ و تاریکی: انسان لازم است جای خود را به نوع دیگری بدهد، چون قادر به فرهنگ نیست. علی رغم همه مجاهدت ها، علی رغم همه تقلاها برای رام و اهلی کردن وحشیگری- «شر» فناناپذیر است. ابتدایی ترین لایه های روان درحقیقت جاودانی هستند. اما فروید این سطور را قبل از این که آسیاب های خون جنگ بزرگ [جهانی دوم] به چرخش بیفتند، نوشت، یعنی قبل از جنگ وردون، ایپرن و قتل عام در منطقه سومه. و فروید این سطور را مدت ها قبل از اختراع بمب [اتم]، قبل از واقعه هیروشیما، هم چنین سال ها قبل از بنای اردوگاه ها و کارخانه های مرگ، قبل از کولیما و آشویتس نوشت. جنایات دورانساز علیه بشریت هنوز رخ نداده بود. دلایل و شواهد فروید خیلی خوشبینانه به نظر می رسد. او از این فراست دور ماند که جنگ توده ای و قتل عام خلق ها که لجام گسیختگی خشونت مطلق واگشت در وضع اولیه ابتدایی روان نیست، بازگشت در بربریت نیست. خشونت خود یک محصول فرهنگ انسانی است، یک محصول آزمایش فرهنگی. خشونت در هر مرحله رشد نیروهای ویرانگر اعمال می شود. تنها کسی قادر است از عقب نشینی حرف بزند که به رشد و پیشرفت اعتقاد دارد. اما ازدیرباز انسان ها با میل و رغبت و چون امری بدیهی و طبیعی ویران می کنند و قتل عام می کنند. فرهنگ شان آن ها را در شکل و پیکر دادن به این توان یاری می رساند. مساله نزاع میان نیروهای محرکه ظلمانی و بشارت های فرهنگ نیست، بلکه همرسانی خشونت و فرهنگ است. فرهنگ به هیچ وجه هوادار صلح نیست و خود را در شمار «شر» می شمارد. در حقیقت انسان ها خیلی خوب در خور فرهنگ شان هستند. آن ها تمثیل فرهنگ شان هستند و با تمایلات آن همنوایی دارند. اگر فروید تا پایان جنگ جهانی دوم زندگی می کرد، بسختی می توانست از این سئوال طفره رود، آیا اصلا هرگز لازم بود آزمون فرهنگ تکرار شود.

منبع:
Wolfgang Sofsky
Traktat über die Gewalt
S. Fischer Verlag
۱۹۹۵


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست