سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

جدال با سهراب جانِ سپهری


اسماعیل خویی


• به شعر، ارج گزارم تو را، سپهری جان!
اگر چه دوست ندارم تو را، سپهری جان!

دگرفریب ندانم تو را، ولی خودبین
و خود فریب شمارم تو را، سپهری جان! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۲ خرداد ۱٣۹٨ -  ۱۲ ژوئن ۲۰۱۹


 
۱

به شعر، ارج گزارم تو را، سپهری جان!
اگر چه دوست ندارم تو را، سپهری جان!
دگرفریب ندانم تو را، ولی خودبین
و خود فریب شمارم تو را، سپهری جان!
ز خوشدلانِ «همینی که هست خوب است»ی:
در این شمار گذارم تو را، سپهری جان!
و گر که شعرِ تو بگذاردم، دمار از راـ
ی خود گرای بر آرم تو را، سپهری جان!
شکنجِ خلق شوم، تا که در تو عُقده شوم:
که تا گلو بفشارم تو را، سپهری جان!
خدای رنج شوم، تا که بید سازم ات و
به زمهریر بکارم تو را، سپهری جان!
که تا به لرزه درآیی، ز سوزشِ یخباد:
به هر خبر که می آرم تو را، سپهری جان!
وَ، تا نظامِ ستم سرکش ات کند، دیری
در آن به کار گمارم تو را، سپهری جان!
وَ، تا عیان شودت حالِ خلق، یک دم نیز
به حالِ خود نگذارم تو را، سپهری جان!
وز این که با تو در اُفتم نداردم باز این
که نیست کار به کارم تو را، سپهری جان!

۲

صبحِ زود است.
اشگِ شادی ست که می افشاند گُلدسته ی فوّاره
روی فرشی که به زیرِ پای اش گُسترده ست
آبِ استخر:
            پُر از نقش و نگارِ ماهی.
و خروس
دیرگاهی ست که خوانده ست اذان اش را.
مُرغ ها هم، با او،
آب نوشان، به سپاس،
خوانده باشند نمازِ سحری شان را.

مادرم در باغچه گل می چیند.
عمّه جان
قهوه اش را نوشیده ست و،
                            در تهِ فنجان اش،
طالعِ خود را، لابُد،می بیند.
گربه مان نیز،
             آن سو تر،
                      در گوشه ای از باغچه
                                          سرگرم است:
مثلِ این است که دارد می ریند.

زندگی رسمِ خوشایندی ست:*
مثلِ عادت داشتنِ ما به سحرگردی در باغچه ی خانگی ی خویش.
زندگی باغچه ای خانگی است.
بد و خوب اش را باید با هم دید.
گل و خارش را باید با هم چید.
ونباید پنهان کرد:
گربه را نیز اگر دیدی آمد
گوشه ی باغچه رید.

خودِ او هم از پنهانکاری نیست،
                                 اگر با خاک
گُهِ خود را می پوشاند:
ریده اش کود است!
گربه خانم این را می داند.

بگذریم از این که رَماننده ست
بوی بد؛
و که زشتی نیز
مایه ی دلخوشی ی هیچ کس وناکس نیست.
راستی، امّا، کود مگر چیزِ بدی ست؟
و چرا در قفسِ هیچ کسی کرکس نیست؟!*

آنچه هست
بری از هر خوش و ناخوش
                               یا
مهر وکین است که هست.
بد وخوب اش نکنیم:
خوب و بد، زندگی این است که هست.

۳

دیشب،
       امّا،
          در خواب،
یک نفر باز صدا می زد:
                           ـ «سهراب!»
فکر کردم عزراییل است.
گفتم: ـ «آقا! در عالمِ رویا نیز،
نامِ من اسماعیل است.»

قاه قاه اش از خواب مرا پرّاند.
و من، از ترس،به خود شاشیدم.
دیدم بد شد.
پاشدم رفتم خود را شُستم.
باز هم، امّا، پژواکِ صدای اش
                                  در حمّام
پرده ی گوش ام را و دل ام را لرزاند.
نامِ من بود همان: ـ «سهراب!»
با خودم گفتم:
ـ «زودتر باید از اینجا بروم!
کفش های ام کو؟»*

مادرم بود،
          امّا،
                  این بار،
                         که می گفت:
                                  ـ «کجا؟
به کجا می روی آخر،پسرم!
دستِ کم، اول بنشین صبحانه بخور!»

سرِ میز،
خواهرم زمزمه می کرد:
ـ «خانه ی دوست کجاست؟!»*
من غُبار از پیشِ نگاه ام برخاست؛
و سیه چاله ی پُرگندی
که در آن گُربه خرابی می کرد،
«حجمِ سبز*»ی شد باز
که قلم موی سحر داشت
کم کَمَک
سرخ های حاشیه های اش را آبی می کرد.

من همین مستِ تماشا بودم،
                            که شنیدم
خواهرم می گوید:
ـ «تو چه سبزی،امروز!»

و چنین بود که شیرین شد
چای تلخی که بر آن قند زدم.
خودفریبی می کردم آیا،
خود فریب ام من؟!
باز هم اشگ ام پنهان ماند
در پسِ پُشتِ نقابی غلط انداز
                              که بر گریه ز لبخند زدم.


دهم اردیبهشت۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن



* از سهراب سپهری ست.
یادداشت
دیشب، سهراب جانِ سپهری را به خواب دیدم، در فضایی دانشگاهی، که بدان دعوت شده بود تا از شعرِ خود سخن بگوید. گفت وگویی با هم داشتیم که، بیشتر، به یک بگومگو می مانست؛ و همین انگیزه ای شد برای سرودنِ همین شعر. مطلعِ قصیده ی آغازه ی این شعر را در خواب سرودم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست