سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

"زمین خود راهی ندارد"


کورش برادری


• «یهودی» نامی است که اصل خوداثباتی را برتابید؛ «یهودی» آن چیزی است که به اراده معطوف به قدرت می خندد و نارسیسم کور جماعت را (جماعت یهودی هم) به نقد کشید. جماعتی که از آرزوی نیل به هویت مستقل خود تسخیر شده است. با صفت «یهودی» این اعتقاد رسوا می شود ،که وابستگی امری بنیادی است، که دیگری وجود دارد و قصد ریشه کن ساختن او در یک طرح خودبنیادی با اعتبار جهانی اشتباهی است که به جنایت راه می برد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٨ دی ۱٣٨۴ -  ۲۹ دسامبر ۲۰۰۵


ژان فرانسوا لیوتار - برگردان: کوروش برادری

وائو کویاما می گوید: «سوژه (شوتائی) انرژی اخلاقی باید ملت (کوکومین) باشد. ملیت کلید همه مشکلات است. انرژی اخلاقی نه با اتیک فردی یا شخصی سروکار دارد نه با اصالت خونی. ملیت هم از جنبه فرهنگی هم از جنبه سیاسی مرکز انرژی اخلاقی است». ماساکی کوساکا می گوید: « قوم (مینزوکو) به خودی خود بی معنااست. و وقتی هویت می شود که به یک قوم ملی تبدیل شود. قوم بدون هویت، بدون تعیین سرنوشت خود، بدون این که به یک ملت تبدیل شود، نیرویی ندارد. برای مثال قومی مانند آینوس نمی توانست به استقلال دست یابد، و دست آخر به وسیله قوم دیگری بلعیده شد که به ملت تبدیل شده بود. من می پرسم آیا یهودیان به همین سرنوشت دچار نخواهند شد. منظورم این است سوژه تاریخ جهان باید یک قوم ملت باشد.»
این در نوامبر ۱۹۴۱ بود. هر دو فیلسوف مکتب توکیو تلاش کردند با این مفاهیم به سیطره واقعی ژاپن بر «نیمکره بزرگ» در خاور دور مشروعیت بدهند. چین شکست خورد چون «قوم ملی» نبود. ژاپن ملتفت شد«درباره خودش تصمیم بگیرد»؛ این مانیفست هویت شد.
سه ماه بعد، هنگامی که ژاپن در اقیانوس اطلس علیه غرب در جنگ بود، همان افراد دوباره در یک گردهمایی به تفاهم رسیدند که اعلام کنند مساله سیاست بر سر این بود تصمیم بگیرد در غرب و در شرق چگونه به «اخلاقیت که در آینده مهم ترین نقش را در تاریخ جهان ایفا خواهد کرد نگاه می شود».
من انگیزه های عمده این فلسفه سیاسی ر ا جمع بندی می کنم. مشروعیت مبتنی بر اتیک یا نژاد نیست، بلکه بر حداکثر قدرت (یا انرژی) است. بزرگ ترین قدرت درباره خودش تصمیم می گیرد. سوژه آن چیزی است که خودش را بنیان می نهد. قوم به عنوان جماعت طبیعی تنها هنگامی وجود دارد که از گذشته برآمده، و در تاریخ افکنده شده است. قوم قدرت اصیل خود را تنها زمانی حفظ می کند که تاریخ اش را فراافکنی کند و بتواند آینده اش را پیشگویی کند. این قدرت که قوم را به ملت تبدیل می کند ساخت دولت را طلب می کند. قدرت حقیقی «قوم ملی» با فعلیت در دولت و توسط دولت متبلور می شود: آن خود را با قدرت قوم های دیگر می سنجد و علیه آن ها می جنگد زیرا هویت بخش ناپذیر است. فقط یک تاریخ برای کل جهان انسانی وجود دارد، فقط یک سوژه برای این تاریخ وجود دارد. سوژه در مقام تحقق کامل سایه قدرت در تمام خلق ها نه تنها فراخوانده می شود بر کل آسیا حکمفرمایی کند، بلکه بر غرب هم فرمانروایی کند. همه ی سنن مجزای بایکدیگربودن در سوژه جمع شده، و انرژی شان به عنوان طرح جهانی آزاد می شود.
دولت به منزله خودآگاهی خلق، وحدت تاریخ جهان: ما این جا انگیزه های اصلی فلسفه و اشکال سیاسی عملی غرب مدرن را بازمی شناسیم. آرمان یک غایت رهایی بخش هم اروپایی (و آمریکایی) است. یوشیمی تائوچی تصریح می کند که ژاپن تنها وقتی توانست خود را نوسازی کند، که علیه غرب مدرن مقاومت کرد. اما ژاپن می باید در این پیکار مقاومت الگوهای غربی را تکرار کند. ژاپن چطور می تواند به هویت خود دست یابد وقتی به این طریق به دشمن اش وابسته می ماند؟ طلوع مجدد انگیزه های متافیزیک اروپایی – وحدانیت و غایت تاریخ، قدرت و اراده، دیالکتیک درخود و برای خود پرده از این وابستگی برمی دارد.گویا امر سیاسی تنها در شکل یونانی-مسیحی ممکن بود اندیشیده شود: یونانی، ازطریق مفهوم دولت و تصمیم، مسیحی توسط مفهوم تاریخ فرجام گرایانه.
احیانا می توان از این نظر هواداری کرد که اندیشه تاریخی سیاسی هایدگر به همین سرنوشت دچار شد. هایدگر در «زمان و وجود» وجه همت خود می نهد از سنت متافیزیکی تاریخی-سیاسی طفره رود که در ایدالیسم نظربازانه پدید آمده بود. این تفکر در تلاش است موضوعات تفکر از قبیل زمانمندی، باهم بودن، تاریخیت، پرتاب شدگی و طرح را بر مبنای تشریح وجودی-هستی شناسیک آن هستی در معنای پدیدارشناسانه «بازسازی کند». «دازاین(بودن در)» قطعا سوژه نیست. معما تنها این است که یک «دا(در یا آنجا)» وجود دارد.
در بخش دوم «زمان و وجود» آن جا که سئوالات تاریخیت و باهم بودن بررسی می شوند، وجهه همت تفکر هایدگری دال بر برقرارساختن این سئوالات بیرون از مقولات متافیزیکی ادامه دارد. قطعا! نوع با-هم-پرتاب-شده-بودن در آینده و ترس «هنوز- نه بودن»، مهارت، قوم نامیده می شود، بدون نقد یا کلنجار با مصرف این اصطلاح. اما مساله بر سر این سئوال نیست، که آیا خلق توسط وساطت پیکره دولت به خودآگاهی می رسد. این پیکره به هیچ وجه به پرسش کشیده نمی شود. خلق باید برعکس ماهیت اش را عمق و معنا ببخشد، که در بایک دیگر پرتاب شده بودن در زمان و ترس نهفته است و در معرض طرح و تصمیم قرار گرفته است. درمقابل، تحقق خلق توسط میانجیگری آگاهی و دولت به معنای فقدان این اصالت است.
در متن های سیاسی که ۱۹٣٣/۱۹٣۴ منتشر شدند، هایدگر از این هم جلوتر می رود.. رئیس دانشگاه فرایبورگ در جنبش قدرتمندی فعال است که جوانان آلمان را تسخیر کرده بود. بحرانی که آلمان را سال ها فراگرفته بود آن زمان چنان شدت یافت که راه برون رفت به نظر نمی آمد. هایدگر در اعماق ترس و ناامیدی که قبل ازهمه جوانان دانشجو را دربرگرفته بود ، چیزی از آن چه او در «زمان و هستی» به منزله مهارت شرح داده بود بازشناخت. او اقتدار دانشگاهی اش را در خدمت جنبش نهاد تا واقعیت اش را حمایت کند. او خود را رهبر جوانان ساخت تا به آن ها کمک کند در مسیر قطعیت حرکت کنند.
اکنون لازم بود این جزئیات این مسیر را نشان داد. کافی نبود آن را به منزله یک مشخصه وجودی-هستی شناسیک باهم بودن «شرح داد». زیرا حزب ناسیونال سوسیالیسم بر اریکه قدرت سوار بود و می خواست نقش راهنمای مسیر را به عهده بگیرد. به همین خاطر است تغییر دوگانه در تفکر هایدگر: این تفکر ناگزیر بود تحلیل فلسفی را توسط «عملکردها» یا مفاهیم پراگماتیستی تکمیل کند، طوری که درج اش را در حوزه سیاسی، همان طور که بود، مجال دهند. و ازآن جاکه این حوزه تحت تسلط ایدئولوژی نازیسم بود او ناگزیر بود، لااقل در ظاهر، امتیازاتی به ایدئولوگ های حزب نازی بکند. این امتیارات بیان عادی و التقاطی مهم ترین انگیزه های متافیزیک مغرب زمین در عرصه تاریخ و سیاست بودند.
سخنرانی هایدگر به عنوان رئیس دانشگاه فرایبورگ مثال غافلگیرکننده این انتقال بود. خلق آلمان فقط از نابودی- از «ذوب شدن» محافظت می شود، وقتی از لوازم شناخت، اجرا و دفاع بایکدیگربودن خود برخوردار است. به همین جهت است انگیزه سه نهاد دانشگاه، تشکیلات کارگری و ارتش. هر سه نهادهایی برای شکوفایی هستی واقعی قوم هستند. آن ها مشترکا قوم دولت را می سازند. شکی نیست که تعیین این سه عملکرد از تحلیل وجودی-هستی شناسیک برنمی خیزد، بلکه از قدیمی ترین تصور از جماعت سیاسی در باصطلاح مغرب زمین «آریا-اروپایی»، مقدم برهمه نزد افلاطون مشتق می شود. تثلیث قدرت دانایی، تولید و مبارزه تفکر هایدگری را به همان ایدئولوگی برمی گرداند که کویاما و کوساکا را که ایدئولوگ های متافیزیک غرب هستند را به خود مشغول کردند.
آیا می توان فعالیت سیاسی کرد و سیاسی اندیشید، بدون این که اسیر انگیزه های متافیزیکی شد؟ آیا آن ها همگام با سیاست بوجود نیامده اند؟ هرچقدر هم سعی کرد خود را از آن ها خلاص کرد به نظر می آید آن ها، خواه آدم هایدگر باشد خواه ژاپنی (و معروف است که اولی چقدر توانست شیوه تفکرش را در نزد آخری بازشناسد)، باید بازگردند، به محض این که مساله بر سر مساله «سیاست کردن» است. (ماکیاول شاید یک استثنا است).
درست یا غلط، تصور من این است که هیات یهودی در سنت نهان یا پنهان ژاپنی ها نقش بزرگی ایفا نمی کند. به همین جهت جالب توجه است که کوساکا درست دانست برای اثبات استدلال خود هم زمان به یهودیان و آینوس استناد ورزد، که قومی که خود را به ملیت تغییر ندهد محکوم به نابودی است.
راست است که این نابودی توسط کوساکا تنها به منزله هضم شدن این قوم در یک قوم با ماهیت ملی نگاه شد. در دسامبر ۱۹۴۱ راه حل نهایی برای مساله یهودیان اروپایی، یعنی نابودی آن ها، توسط اقتدار نازیست ها هنوز «قطعی» نشده بود. اما بیش از یک دهه، تقریبا از دو دهه پیش تاکنون، «یهودی» را هواداران هیتلر به عنوان دشمن آشتی ناپذیر لقب دادند و در کل اروپا تحت تعقیب قرار گرفتند. کوساکا ممکن نیست از این موضوع بی اطلاع باشد. به همین جهت هم او به «مهارت» یهودی اشاره می کند، هرچند متن بازتابش وی درظاهر آسیایی محض است.
سیاستمداران قدرت قومی و تصمیمات دولتی هیچ گاه راضی و خشنود نبودند حتا از دشمنان واقعی خود در قوم ها و دولت هایی نام ببرند که علیه آن ها پیکار کردند. ممکن است گفت که آن ها هم مجبور بودند قربانیان تباهی درونی را اختراع کنند. در واقعیت آن ها طبیعتا قربانیان را اختراع نکردند. آن ها درعمل ناگزیر بودند چیزی را به سکوت واگذارند که در پشت صحنه ای که در آن، آن ها عمل کرده و تراژدی های شان را اجرا کردند، بی انقطاع خود این صحنه را با به پرسش کشیدن و واژگون ساختن نمایش امر سیاسی تهدید کردند.«یهودی» نامی است که اصل خوداثباتی را برتابید؛ «یهودی» آن چیزی است که به اراده معطوف به قدرت می خندد و نارسیسم کور جماعت را (جماعت یهودی هم) به نقد کشید. جماعتی که از آرزوی نیل به هویت مستقل خود تسخیر شده است. با صفت «یهودی» این اعتقاد رسوا می شود ،که وابستگی امری بنیادی است، که دیگری وجود دارد و قصد ریشه کن ساختن او در یک طرح خودبنیادی با اعتبارجهانی اشتباهی است که به جنایت راه می برد.
یهودیان مقاومت خاموش، آرام و غیرسیاسی علیه متافیزیک های غربی را از اراده و تعین سرنوشت، از خوانش کتاب مقدس مایه می گیرند. قوم آینوس قربانیان سیاست بزرگ هستند چون آن خون و زمین هستند، و چون خون و زمین اجزای صحنه سیاسی، یعنی عناصر تراژدی سیاسی هستند. «یهودیان» بر روی این صحنه تبعید می شوند، به اقصی نقاط جهان پراکنده می شوند، سرکوب گشته و حل می شوند، اما به آن تعلق ندارند، آن ها به وحدت با دیگری تعلق دارند که در کتاب مقدس بشارت داده شده و ثبت شده بود.
این مقاومت را باید نابود کرد، بجااست برای همیشه فراموش شود، چون آن هیچ گاه دست برنداشته است در اروپای متافیزیکی به منزله آن چیزی «حاضر» باشد، که این نمی توانست بیان کند، به منزله ناتوانی قدرت خود- این مقاومت خیلی ساده زیرلب نجوا می کند: دیگری ارجحیت دارد بر خود.
هایدگرِ «زمان و وجود» و هایدگری که تفاوت اونتولوژیک را تدوین می کند، به این تفکر مقاومت نزدیک می شود. اما او آن را در یک دانایی یا یک افسانه یا در یک شعر منتقل می کند و به این طریق به آن خیانت می کند، درحالی که سیطره دیگری شاعرانگی احترام عملی را تقویت می کند: تو، این جا و اکنون، در سادگی ات و در مصونیت ات، تو سیمای دیگری هستی (لویناس).
متاسفانه هایدگر به آن چیزی که در جست و جوی اش بود نرسید: به آن چه که در مدرنیت هرگز مدرن نیست، و آن چه، که در غرب غربی نیست. و این ناکامی رابطه او را با نازیسم و سکوت وی درباره «شوآ» را ممکن ساخت. آن چیز بسیار مسیحی و بسیار یونانی، لااقل در این معنا، آن گونه که امر مسیحی با امر هایدنی (ازطریق تجسد) همخوان است. مقاومت وی در آخر تنها هستی را پیدا کرد و نه دیگری.
شرق شناسی در غرب شیوه قدرت یافتن بر آسیا است. نوسازی در ژاپن شیوه قدرت یافتن بر اروپا و آمریکا است. اما این ها اظهارات ساده لوحانه ای هستند. نه غرب و نه ژاپن نمی گذارند به این امپریالیسم ها فروکاسته شوند. امپریالیسم، فلسفه امپراطوری تاریخ و سیاست درواقع به یک سان غربی و ژاپنی است، چراکه نابودی دیگری در سراسر جهان وسوسه خودی است. اما در شرق مانند در غرب چیزی وجود دارد که این شوروشوق هویت را برمی تابد.
پس از این که یوشیمی تاکوئیچی نشان می دهد که مقاومت مستقیم ژاپن برابر غرب چقدر ژاپن را غربی کرده، او به آن روی سکه تفکر ژاپنی روی می کند- که من آن را بسیار ارزشمند می دانم. ناگزیرم اعتراف کنم، حتا به قیمت این خطر که یک «شرق شناس» تلقی شوم، و خطری که من تا حدی آن را رام کرده ام، وقتی من چئآمی و دوگن را می خواندم: رستگاری واقعی ( امر واقعی در اندیشه هایدگر؟) در این نیست اعتقاد داشت که راهی برای رهایی وجود دارد. رستگاری در احساس تحمل ناپذیر (ترس نزد هایدگر؟) نهفته است که هیچ راهی وجود ندارد که بتوان از آن پیروی کرد.
این مقاومتی است که شایسته نام او. است چون او، تا آن جا که ممکن است، از مضاعف ساختن آن چیزی که علیه او مقاومت می کند رها می سازد. تاکوئیچی به نقل از لوکسون می نویسد:« امید مانند راه ها است بر زمین. زمین به خودی خود راه هایی ندارد. راه ها آن جا پدید می آیند که انسان های بی شماری بدان سو می روند.»
این مهم نیست که راه های جنگلی به هیچ کجا راه نمی برند. «هیچ کجا» در اندیشه هایدگر در جنگل هستنده به رغم نور هستی می ماند. این مهم است که در صحرا آن جا که نه سایه هست و نه راه جنگلی، نور و راه به سوی نور هم وجود ندارد. ازاین دیدگاه، در ژاپن مانند در غرب علیه امپریوم متافیزیک مقاومت می شود. قطع نظر از این که، آیا این غربی یا شرقی است.

منبع:
Lyotard, Jean-Francois
Postmoderne Moralitäten/ Moralites Postmodernes


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست