درنگی در سنت- مدرنیت- فرامدرنیت
کورش برادری
•
فرامدرنیت گسست قطعی از مدرنیت است. مدرنیت درنهایت یک جامعه پساسنتی است. اما فرامدرنیت خط بطلان است بر روی سنت. تحقق فرامدرنیت اجرای محض امر عرفی است. امر عرفی حاکمیت بلامنازع اکنون است و پیشی گرفتن و سایه انداختن بر هر آن چه دال بر فراتررفتن از واقعیت است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱٣ دی ۱٣٨۴ -
٣ ژانويه ۲۰۰۶
دوران ما دوران پر فراز و نشیب طلوع و غروب اصطلاحاتی است که چونان مد هر فصل فراگیر می شوند و سپس جای خود به مد دیگر می دهند. از پی فروپاشی سوسیالیسم واقعا موجود شتاب برآسایی و افول این اصطلاحات و عناوین به گونه بی سابقه ای تورم زا گشته است. تاپیش از این روال بر این بود که هر عصر یا دورانی را با عنوانی برابر نهاده و ازاین برابرنهی عصاره ای را در قالب ژانر فکری بر تارک آن عصر می کوبیدند. رویه این بود که گمان می رفت می توان هر دوره یا عصری را به حادثه یا رویدادی دورانساز یا که مفهوم یا مفاهیمی یا به شخصیت هایی بی بدیل، خواه مستبد خواه مصلح، فروکاهید و این عصر را از آن عصر، آن دوران را از این دوران و این سنخ از انسان را از آن سنخ انسان تفاوت نهاد. آن چه جالب بود و گیرا، تفاوت واختلاف بود، نه اشتراک و اینهمانی؛ خط فارق بود نه خط مشترک. گویی گمان بر این بود که هویت هر عصر یا دوران از گذر تمایز خود از پیشینیان شکل می گیرد و آن چه هر دوره را مشروعیت می بخشد زدودن سایه های، گاه سنگین، گذشته و نیاکان از هستی خود می باشد. بی تردید همیشه بر این نهج نبود. تعریف خود از گذر وجه افتراق یا تفاوت خود از آن چه گذشته است و منسوخ گشته است بدعتی نوپا بود. تاپیش ازاین نوآوری، گمان، یا بهتر است بگویم، ایمان بر این روش بود که دوبارگی هویت هر عصر یا دورانی است. به بیانی، هر عصر یا دورانی به باور این نگرش پای بندی به هویت مشترک نیاکانی و بازسازی روزانه وجوه اشتراک از گذر جان دادن به سنت و آداب بود. بی تردید خلاصه کردن یک عصر یا چند عصر در یک مفهوم یا به یک مخرج مشترک به معنای کتمان کردن گرایش های دیگر نیست، که در هر عصری گرایشات مختلف و متفاوت وجود دارد. قطعا طرزتلقی هر عصر از خود با طرزتلقی عصرهای پس از آن هم چه بسا متفاوت و گاه در توفیر است. اما اگر در روند تاریخ تامل کرد و در آن چه که وجه اشتراک یا افتراق عصرها نامیده می شود، در آن چه که تعریف عصر از دوران خویش است، در می یابیم که سه عنصر شاقول تعریف دوران بوده است. این سه عنصر عبارتند از: تداوم، پیوستگی و گسست. تاپیش از شکلگیری زمان تاریخی، یعنی تا هنگام سیادت زمان اسطوره ای – دینی، آن چه قرن ها را چونان خط قرمزی به هم پیوند می داد، عنصر تداوم و ادامه دادن به امر ازلی و ابدی بوده است؛ تداوم در معنای بازگشت به آن چه در آغاز بوده است هم تجلی می یابد. تداوم در این دوران، یک رجعیت و بازگشت همیشگی است. اگر بتوان از نیچه مفهوم " بازگشت جاودانی" اش را وام گرفت، می توان گفت این دوران دوران " بازگشت دائمی" به عنوان بازگشت به آن آغازی است که اکنون در هاله ای از ابهام و تقدس فرو رفته است و تلاش می شود ازطریق آئین و دین آن را از گذر تجربه روزمرگی آن به روز کند و زنده نگاه دارد. زندگی از منظر این نگرش زنده نگاه داشتن آن آغاز از طریق تداوم بخشیدن به آن است. پیوستگی تعریف از دورانی است که گرچه بر ارتباط خود با دوران پیشین تاکید دارند، اما تعریف خویش را ازطریق آن چه که آن عصر یا دوران را از دوران پیشین خود متمایز می کند، بیان و بازگو می کند. لازم به تذکر است که این دوران زمان تاریخی است، نه آن زمان سرمدی و اساطیری. این نگرش به دوران و طرزتلقی از خویشتن این عصر یا دوران است که او را در مقابل چیزی می نهد که او آن را سنت خویش می نامد. آن چه که به نام تجدد نامیده می شود و سده هااست نگاه ما را به جهان و انسان صیقل و جلا می دهد، خود را از گذر تمایز از سنت و نه اشتراک با سنت تعریف می کند. با این حال، مدرنیت با سنت نامیدن دوران پیش از خود به نوعی هم به پیوستگی خود با آن صحه می گذارد و به نوعی آن را آبشخور خود می داند. اگرچه سنت را از دریچه تاویل نوین خود از امر کهن سنت به گونه ای بازتفسیر می کند، که از درون تهی می شود و چونان پوسته ای می ماند. اما به هرحال این گسست قطعی و کامل نیست. به همین جهت است که مدرنیت در آغازه های خود به سنت رجوع می کند – سنت دینی، ادبی، فلسفی-، تا با چالش کشیدن آن خود را بازتعریف کند. در نحله هایی از تفکر این تدوام عیان و آشکار است. فلسفه تاریخ هگل تاریخ پیوستگی دیالکتیکی است که از آغاز تا فرجامش به سان یک اندامواره به نمایش نهاده می شود؛ به سان تداومی، که از گذر فراگیر شدن آزادی به هم زنجیر می شود. در دوران تداوم زمان دایره ای است که در آن، آدمی بر آن است تا از مجرای آئین و عبادت و سنت روزنگار دوران فراق را پر کند تا دایره بسته گردد و وصال نایل گردد. تاریخ در زمان دینی یا اسطوره ای زمان به منزله رستگاری یا نجات در موعودگرایی است. با این حال شکوفایی تاریخنگاری یا به عبارتی فلسفه تاریخ در دوران مدرنیت پرده از رابطه پیوستگی نقد و نقد پیوستگی مدرنیت با سنت بر می دارد. تقسیم تاریخ به ادوار مختلف، مراحل تاریخی، آغاز و انجام تاریخ در نظریه های فلسفی تاریخ مدرنیت بی تردید آن تاریخ نگاری اسطوره ای یا دینی را به ذهن متبادر می کند. کافی است نگاهی بیفکنیم به نظریات تاریخی آگوست کنت، کندورسه، هگل و دیگران، تا پیوستگی مدرنیت با سنت را از دید تاریخی و انتقادی عریان دید. حتا اگر این گونه از فلسفه تاریخی را ناشی از تاثیر مسیحیت یا زمان دینی بر اندیشه این اندیشمندان یا بر زمان عرفی دانست، باز این امر را انکار نمی سازد که این اثر خود بهترین دلیل تداوم این پیوست بر بستر نقد است. دستکم توجه نخستین اندیشمندان مدرن به تاریخ و فرایند تاریخی گواه این مدعاست که رابطه مدرنیت با سنت رابطه پیوست است به نقد. درمقابل، آن چه به نام گسست نامیده می تواند بشود آن چیزی است که در برخی از افکار فرامدرنیت به چشم می خورد و منکر هر نوع پیوستگی دوران فرامدرنیت با دوران پیشین است. بهترین و گویاترین تاریخنگاری فرامدرنیستی قطعه ای از نیجه است در باب حقیقت، که درواقع شاهکار ادبی-فلسفی است و درآمدی بر جلوس سگالش گسست بر اورنگ ذهنیتی است که در جستجوی پیوستگی نیست، بلکه به دنبال آن چیزی است که نه هویت است، بلکه نا-هویت است. فرامدرنیت چونان گسست نشاندن تفاوط در چگالش اندیشه و کنش خویش است. در پاره ای از نحله های این تفکر نقد بیشتر ویرانگری و ویرانسازی است تا وسواس سره از ناسره. درک زمان در اندیشه گسست دایره ای نیست، بلکه چرخشی است یا دوار است. دایره بسته است، اما چرخش یا دوار در گردش بی انتها است و آن را نه آغازی است و نه انجامی است؛ درست همان چیزی است که نیچه در قطعه «دیوانه» خود توصیف می کند و از مرگ معیار سخن می راند و از گم شدن جهت و سمت حرف می زند. در این جا نیز ما شاهدیم که کمتر اندیشمند فرامدرنی به صرافت نگارش تاریخنگاری فلسفی یا فلسفه تاریخ بیفتد. شاید بتوان دوران تاریخی را به دو دوره اعصار درونزی و اعصار برونزی تقسیم کرد. سنت دوران درونزی را به نمایش می گذارد و تجدد دوران برونزی را. دوران درونزی دوران سیادت آئین و سنت است و آینده چونان امری موعود به منزله رستگاری و نجات و بازگشت به آغاز درک می شود. این دوران سر به لاک خود است و گویی به چله تاریخی نشسته است یا که هم و غم خود را صرف مادیت بخشیدن به آن گذشته طلایی و از دست رفته در زمان آینده است؛ آینده ای که بشارت بازگشت به اصل است. تجدد برونزی است، از سنت بیرون می رود، در صدد ساختن گذشته از دست رفته در آینده نیست، سیادت زمان حال است و زمان حال فقدان گذشته است، اما سایه ماضی استمراری را بر خود حس می کند. فرا-مدرنیت سیطره و حکمروایی مطلق زمان حال و اکنون است. اکنون معیار است و حال سنجش. سه پارادایم تداوم, پیوست و گسست حمل است بر سه پارادایم فکری مثالی، هویت یا اینهمانی و تفاوط؛. پارادایم مثالی مطلق مدار است؛ پارادایم هویت تضادمدار است و پارادایم تفاوط تفاوت مدار است.
پارادایم مطلق مدار در صبغه سنت دینی ایمان است. شناخت، بازشناخت یا بازشناسی است. سنت به همین جهت تکلیف است: تکلیف کشف این بازشناسی. یافتن معنای نهفته در هستی و جهان است که آئینه ذات قدسی و پژواک نفس اوست. همه چیز دال بر گذار است و فنا و وصال.
مدرنیت واژگون ساختن جهان قرون وسطایی بود و تلاش کرد جهان را به وسیله کمیت پذیری آن تعریف و تبیین کند. مدرنیت بدون کشف حسابداری دشوار بود. حسابداری ترازبندی است بر اساس مثبت و منفی، که خود بر پایه حساب استوار است. صوری کردن جهان در مدرنیت آزادکردن انرژی بود و امکان تبدیل انرژی به انرژی دیگر. تقلیل جهان به انرژی بحث نیرو و توان و قوه و قدرت را پیش کشید. در مدرنیت خرد و قدرت درنهایت درهم آمیختند و قدرت خرد به خرد قدرت بدل گشت. اگر جهان سنتی در تاروپود خود اعتقاد داشت که بجااست تلاش کند خود و جهان را در گذار از هستی دنیوی به هستی اخروی هدایت کند، تا عمل تفویض به گونه قطعی صورت گیرد، مدرنیت عمل تفویض را به همین جهان و همین زمان تقلیل داد و اصل نمایندگی را به منزله آن روی دیگر سکه تفویض باب کرد. تفویض قدرت به دیگری، بدون اصل بازنمایندگی ممکن نیست. گویی همان گونه که بشر در داستان آفرینش خلقت نماینده دادار بر روی زمین است، مدرنیت این اصل را در تفسیر زمینی خویش مبنا قرار داده، و نمایندگی را به منزله تفویض نهادینه می کند. مدرنیت با قطع کردن ناف این جهان از آن جهان، انسان را به همان چیزی مبتلا ساخت که بعدها و در قرن ما، آدورنو "بی خانمانی استعلایی" انسان و مدرنیت نام نهاد. وداع از هر آن چه متاگیتیکی است، درنهایت وداع از هر آرمان و ارزش استعلایی است، وداع از هرآن چه هست که مطلق و ازلی و ابدی می نماید. مدرنیت در ذات خود آغشته به ایهام و ابهام بود. اما مدرنیت با کشف پدیده قدرت و با بازخوانی و بازتاویلی از قدرت چونان پدیده ای که حاوی قوه و نیرو است، هم از قدرت چونان پدیده ای مثبت اعاده حیثیت کرد و هم قدرت را آن پدیده ای نامید که در غیاب امر ماوراطبیعی یا فقدان امر انسانروا می تواند جهت و مسیر زیست آدمی را در این جهان لایتناهی چونان واحد قدرت و آماج نشان دهد. تبدیل بنده به خدایگان شعار مدرنیت بوده است که در منشور حقوق بشر به مانیفست مدرنیت بدل می گردد. خودبنیادی هم ابداع مدرنیت است و هم اختراع مدرنیت. قدرت مدرنیت که ازیک سو در قطب سازی بود و از سوی دیگر در غلبه بر این قطب بندی از طریق ساخت قطعیت استوار بود با نسبی ساختن زیست و جهان و با تقلیل انسان به لحظه هم انسان را نسبی ساخت و هم انسان را وادارساخت این لحظه نسبیت را مطلق سازد. عمل چیز دیگری جز مطلق سازی این نسبیت نیست. مدرنیت که با غلبه بر مطلقیت سنت نسبیت را معیار و سنگ محک همه چیز ساخته بود، واقف بود که خودبنیادی یگانه راه سمتگیری و تنها ملاک زیستن در جهان بی بنیاد است. قدرت کشف مدرنیت است. خشونت کشف سنت است. مدرنیت با کشف تقسیم قوا نظریه قدرت را بازخوانی کرد. قدرت آن جا است که قوا تقسیم است. برخلاف سنت که برداشت اش از قدرت مرکزمداری به منزله انگاشت هیرمندانه بود. این به این معنا نیست که در قدرت خشونت وجود ندارد. بحث بر سر رابطه این دو است. قدرت در مدرنیت مشبک و افقی است. کشف قدرت چونان پدیده ای که در تاروپود جامعه و انسان و جهان رخنه کرده است و بافت و نسج انسان و جامعه را درهم تنیده است، کشف نیچه ای است. کشفی که بعدها توسط فوکو بازخوانی و پیگیری می شود. حتا ارسطو وقتی از قدرت حرف می زند آن را معادل توان و قوه می نامد. ادراک قدرت چونان خشونت، به قول نیچه، همان قدرت خام و ابتدایی است. پارداوکس مدرنیت در همین است. مدرنیت بی بنیادی جهان را ازطریق کشف مثبت قدرت ترمیم می کند و نظم جامعه و جهان را بر بنیاد قدرت نهادها و دولت ها بنا می کند. قدرت بنیاد مدرنیت است. حتا خودبنیادی نیز تبلور و تجسم این اصل است. خودبنیاد دانستن خود به معنای خود را بنیادنهادن هر آن چه که هست و خواهدشد است. گویی در این جهان بی خانمان خودبنیادی چتری است که در زیر آن انسان نفس می کشد و قادر است درطی زمان در جهان بی معنا معنا نهد و ارزش بیافریند. معنادادن نماد قدرت است. قدرت توسعه گر است. مرز می نهد. خط فارق می کشد. قدرت نماد تفویض است. اما تفویض در مدرنیت زمانمند و نسبی است. قدرت سازنده است. تاریخ مدرنیت تاریخ پر کش و قوس خرد قدرت و قدرت خرد است. تلاش برای شکل دادن تبدیل قوه به توان است. انسان در مدرنیت گذار از قوه به توان است. یعنی احتمال و امکان.
مدرنیت به بیانی تلاش برای بنیادنهادن جهان و انسان است بر بی بنیادی که عین قدرت است. چالش میان قدرت و خرد که صفت ممیزه مدرنیت بوده است از همین چالش میان بنیاد و بی بنیادی نشات می گیرد. مدرنیت خودبنیادی را در مقابل دگربنیادی می نهد و معنا می کند- امری که سرشتی مدرنیت است زیرا مدرنیت ساخت همین تقابل ها است، که الان هدف حمله فرامدرنیت قرار گرفته است- اما روی دیگر این تقابل همان تقابل میان بنیاد و بی بنیادی است. مدرنیت تلقین می کند هرگاه این تقابل از میان برخیزد و یا به هم دیگر فروکاسته شوند، امر بی واسطه حاکم می گردد که همان خشونت است. هرچند مدرنیت، دست کم در چرخش کپرنیکی خویش در کانت، به امر بی واسطه اعتنایی ندارد و با تقسیم جهان به فنومن و نومن، تقدیر آدمی را به فهم فنومن ها تقلیل داده است، اما خود اصولی را آفریده است که گویی چونان اصولی می نمایند که ازلی و ابدی می نمایند. و هرگونه تشکیک و تاملی در آن ها چونان گرایش به یک ناهمزمانی خطرناک تلقی می شود. مدرنیت در گرایش خویش به زمان سکولار به سلطه روزمرگی راه می برد. تفکیک سپهر خصوصی از سپهر عمومی یا تقسیماتی مانند دولت، خانواده و جامعه مدنی(هگل) یا آن چه بعدها وبر در اثر خود «جامعه و اقتصاد» باز می کند، نماد حکمروایی «اکنون» بر زندگی انسان ها است. رهایی جامعه از چنگال دولت در پرتو قرارداداجتماعی یا تفکیک حوزه های اجتماعی در مدرنیت سلطه روزمرگی را به نمایش می گذارد. سلطه روزمرگی نماد حکمروایی کامل زمان سکولار است که به گونه تنگاتنگی با مدرنیت درهم تنیده است. روزمرگی در مدرنیت امر بسیار به سامانی است و بستری است که در آن همه چیز محک می خورد. حتا خود مدرنیت.
یهودی ستیزی؛ اسطوره ی سیاسی انحراف
شبحی در جهان می گردد. شبح مدرنیت. مدرنیت پارادایم معاصر است. مدرنیت روایتی است کلان، که نقالان بسیاری را به تاویلات مختلف از خود جذب می کند. سرلوحه جهان معاصر چالش مدرنیت و سنت است. چالشی که در فراگرد جهانگرایی و جهانروایی دشمنان اش را به بنیادگرایی سوق می دهد، مخالفان دیروزش را در هواداران حقوق بشر و جامعه مدنی دگرگون می کند. مدرنیت بزرگراهی می نماید که هر کوره راهی در صدد رسیدن به آن است. به بیانی، مدرنیت روح زمان است و از آن جاکه، به تعبیری، فلسفه روح زمان است، گرانیگاه تفکر فلسفی و چگالی اندیشه معاصر است.
تلاش برای پرداختن به مدرنیت به یک ضرورت حیاتی بدل گشته است و انکارش طغیانی است آرمانی که کابوس می زاید. مدرنیت جبر آزادی است و اجبار به کندن از مکان و پرتاب شدن در زمان است. یا به سخن دیگر، پیشی گرفتن زمان بر مکان و رسوخ زمان در مکانی است که به گرداب تکرار اندر است. تکرار در مکان، تکرار امر نقلی یا بازسازی خستگی ناپذیر امر آشنا و بی چون وچرایی در گزاره های سنتی است. دوبارگی در زمان، دوبارگی امر عقلی به گونه آشنازدایی از امر آشنا و بازنگری است.
مدرنیت رهیافتی است به جهان از دریچه زمان. این زمان نه زمان ازلی و ابدی است، نه زمان اساطیری است،بلکه زمان حال و به طور مشخص اکنون است. زمان در مدرنیت زمان سکولار است. در زمان اندیشیدن به معنای درک نسبی بودن اندیشه است و درآویختن از آونگ زمان است. نسبی بودن اندیشه خود به معنای رویارویی با امر تغییر و تحول، پی بردن به شتاب است. جاری شدن نسبی بودن زمان در اندیشه نطفه نقد است زیرا نقد مکث در زمان است. درک زمان چونان امری نسبی سرآغاز چالش انسان و نیروهای غیرانسانی است به گونه ای، که همه چیز از منظر انسان و برای انسان معنا پیدا می کند. گذر زمان در گذاراندیشه در قالب های انسانی و گیتی اندیشانه شکل می بندد. در این گذار ذهنیتی شکل پدید می آید که ذهنیت زمانمند چونان نقد زمان است. ذهنیت نقد زمان نه تاریخ نویسی به منزله شرح نگاری وقایع است، نه رویدادنگاری و تقویم سازی از رویدادهاست، بلکه بازاندیشی است که بر پایه ذهنیت معاصر صورت می گیرد. به بیانی مدرنیت درک زمان چونان فراگردی است که دوبار در آن نمی توان شنا کرد. زمان در مدرنیت ذهنی بودن زمان است. تشخیص سکولار بودن زمان، که بیانگر تغییر و تحول دایمی است، کندن از تفکر فرازمانی و نشستن در متن اندیشه درزمانی است. تفکر فرازمانی تفکر غیررسانشی است . تفکری است که برابرایستایش نه ابطال پذیر است و اثبات پذیر. اندیشه درزمانی اندیشه رسانشی است و ابطال ناپذیری اش به عمر کشف لوازم ابطال آن است. جاری شدن زمان در تفکر نسبی بودن اندیشه را برملا می کند. نسبی بودن زمان در اندیشه که چونان ادراک تغییر است تچدیدنظر در اندیشه را به ملاک و معیار فکرکردن بدل می کند. نسبی بودن انسان در نسبیت زمان به نسبیت در اندیشه و کنش راه می برد. زیستن در نسبیت زیستن در بحران و با بحران است. نسبیت تنها به منزله نسبی بودن در مقایل مطلق بودن نیست، بلکه حاکی از فانی بودن چون انسانی بودن است. مدرنیت چونان طرزتلقی از انسان بمنزله فانی جاودانی ریشه در ادراک زیستن در زمان چونان نسبیت است. مدرنیت بینش نهاد بیقرار جهان است که در انسان و از گذر انسان نمود می یابد. مدرنیت روندی درهمتافته بر مدار انسان بر روی زمین است. روندی درهمتافته است چون حاوی مجموعه ای از تغییروتحولات ریشه ای در بعد اجتماعی و بعد فردی دارد. بیشک تعیین سالروز تولد مدرنیته کاری بس مشکل و درحقیقت عبث است. مدرنیته روند پایان ناپذیری است که دوران های مختلفی را پشت سر نهاده است. تاکنون دو دوره برجسته است. دوران هماهنگی و همسازی مدرنیته، که در تلاش خود برای فرارفتن از کشورهای زادگاه و مادر، در کشورهای میزبان و بیگانه سعی در یکسان کردن و هماهنگ ساختن تمامیت جامعه دارد. این مدرنیت مدرنیزاسیون از بالا و به دستور است، و تامگرا به مفهوم از اعتبارساقط ساختن کلیت حافظه دور و نزدیک جامعه بومی و دگردیسی آن در همنوایی با زمان چون بختک است. نمونه های این نوع مدرنیزاسیون دوران پهلوی در ایران و آتاتورک در ترکیه است. این نوع مدرنیزاسیون مدرنیت هیرمندانه است. مدرنیت دوم که تامل در مدرنیت نخست و به عبارتی بازتاب آن است، گریز از تامگرایی است و تمایل به مدرنیت چونان مدرنیت ها است.
مدرنیت چون امر تام ناظر است بر همنوا و همسان ساختن تمام حوزه های زیست انسانی، و تلاش برای غیرشخصی کردن یا تبدیل روابط میان انسانی به روابط عقلانی، که در نهایت از یک سو به برابری حقوقی راه می برد و از سوی دیگر به بی عدالتی اقتصادی. این گرایش مدرنیت در فاز اول خود به گونه آشکاری در نظام جامعه پذیری آن نقش می بندد. این امر ازطریق اجتماع پذیری صورت می گیرد که درواقع به معنای ساخت بنیان های فکری، رفتاری و کنشی یکسان در میان آحاد جامعه است. چالش میان برابری چونان امر حقوقی و نابرابری چونان امر اقتصادی نظام تفکیک را در مدرنیت نهادینه می کند. اما آن چه فاز نخست مدرنیت را رقم می زند هموایی فرهنگی است که در همخوانی کامل با نیازها و ضروریات رشد جامعه مطلوب مدرن است. این همنوایی است که مدرنیت را در کشورهای دیگر با چالش و مقاومت مواجهه می کند. روح این مدرنیت قطعیت و یقین است. همین امر است که به آن اجازه می دهد خود را چون موجودی معاصر و درواقع نماینده زمان معرفی کند و دیگر نظام ها را کهنه و گذشته نام نهد. تفکیک نهادین امر خصوصی از امر اجتماعی از دیگر شالوده های این مدرنیت است. صفت ممیزه آن است و خط فارق وی از آن چه، جامعه سنتی خوانده می شود. مدرنیت تامگرا گرایش به جهانروایی دارد. زیرا خود را یقین و قطعی می داند. گویی برآن است که تمام جهان ناگزیر است همان مراحل و تحولاتی را پشت سر نهد، که خود از سر گذرانده است. نظام های فکری که نظریه مراحل تاریخی را پیش می کشند همه در ذیل این مدرنیت جا می گیرند.
فرامدرنیت گسست قطعی از مدرنیت است. مدرنیت درنهایت یک جامعه پساسنتی است. اما فرامدرنیت خط بطلان است بر روی سنت. تحقق فرامدرنیت اجرای محض امر عرفی است. امر عرفی حاکمیت بلامنازع اکنون است و پیشی گرفتن و سایه انداختن بر هر آن چه دال بر فراتررفتن از واقعیت است. نشستن در واقعیت تن دادن کامل به زمین است و زمان، که به درازای یک لحظه است. سلطه عقلانیت ابزاری چشم انداز حکمروایی حسابگری بر پهنه جامعه و فرد است. دقیق شدن در دقایق تفکر مانند لحظات زندگی اعتراف به حکمیت امر روزمره بر امر والا یا فراتررونده است. آماری شدن زندگی و ارقامی شدن تفکر در قالب تدبیر منزل و دلنگران خویش بودن برجسته شدن دغدغه معاش است و به حاشیه رفتن آن چه امر دغدغه معاش نیست. پول چون واحد معامله تقسیم کردن امکان است در نیروی خرید، و معیار دسترسی به زمان آزاد است که در سلطه روزمرگی در اوقات فراغت دگردیسیده می شود. دگردیسی وقت آزاد در اوقات فراغت کشتن فرهنگ است و فراروئیدن در سطح فرهنگ عمومی و افول کردن در پشت هیچستان. تبدیل دقیقه به واحدارزی کار مدام است و دگرگونی دقیقه به وقت آزاد رهایی از زمان است، که فقط به برخورداران اختصاص دارد. برخورداری از وقت منبع بهره مندی از آزادی است. پیکار بر سر وقت آزاد مهم تر و حیاتی تر از پیکار بر سر آزادی است، زیرا که آزادی خود درنهایت خوشه چینی از وقت است. وقت دگردیسی زمان در عقربه اجتماعی است و تقسیم زمان ناب و زمان واقعی پرده از زمان تفاوت بر می دارد، که سرچشمه مکث در چرخه زندگی است. تبدیل جمع به فرد، تبدیل آداب و سنن به اخلاق و تفکیک امر اخلاقی از امر حقوقی مبنای مدرنیت است. رابطه اخلاق و حقوق در مدرنیت کشاکش فرد و شخص است. رابطه اخلاق و حقوق رابطه ارزش است و قانون. هر قانونی متکی بر ارزش است اما ارزش نیست. حقوق تبدیل امر فردی به امر شخصی است. حقوق تعمیم دادن است و فراگیرساختن است. امر حقوقی به منزله حذف کردن امر فردی است و تبدیل فرد به امر غیرفردی است که در هر انسانی مصداق دارد. حق چونان قانون قاعده فراگیر است، حال آن که اخلاق چون امر فردی نه فراگیر است و نه فراگیرپذیر. کش و واکش میان امر حقوقی و امر اخلاقی کش و واکش میان بهنجاری و نابهنجاری است. اما تقابل نهادن میان امر حقوقی و امر اخلاقی حمل بر رویارویی همه جانبه میان امر حقوقی و امر اخلاقی نیست. امر حقوقی چون قانون سروسامان دادن به مبانی رفتار و حقوق جمعی و کیفر نقض آن است. امر اخلاقی امری است میانکنشی، که معمولا در چارچوب امر حقوقی مستقل عمل می کند. سنت امر اخلاقی محض است و مطلق. ازهمین روی هولناک. مدرنیت امر حقوقی محض است و مطلق. ازهمین روی حکمروایی امر عرفی است در قالب روزمرگی، که آغاز و انجام انسان می نماید. حکمروایی روزمرگی خدایگانی امر عرفی است که در مدرنیت به سلطه عقل امرار معاش راه می برد. حکمروایی روزمرگی رشد نظام حقوقی است و پوشش دادن بر تمام جامعه است. تبدیل امر حقوقی به امر فراگیر نشان از نزاع و فروکاهی به طرف درگیر دارد. رابطه امر حقوقی و امر اخلاقی رابطه معکوس است. گسترش امر حقوقی به همان اندازه تهدیدی است برای امر اخلاقی، که عدم امر حقوقی تهدید است. تبدیل امر حقوقی به پرچم مدرنیت پائین کشیدن یا نیمه افراشتن پرچم امر اخلاقی است. رابطه امر حقوقی و امر اخلاقی نه رابطه علت و معلولی است نه رابطه لازم و ملزومی و نه رابطه تمکیلی. چندسویگی سرشت این رابطه است. رابطه فرد اخلاقی با شخص حقوقی ناهموار و ناهمگون است. دروغ اخلاقی کیفری اخلاقی دارد. اما شهادت دروغ جرم است و مجازات دارد. در یک نزاع حقوقی دو شخص چونان طرفین درگیر بر سر یک ابژه در برابر هم قرار می گیرند. در نزاع اخلاقی دو فرد چونان دو ارزش رویاروی هم می ایستند. برخورداری از برابری حقوقی بنیاد امر حقوقی به منزله همسانی است. اما بنیاد امر اخلاقی برخورداری از ناهمسانی یا همسانی بر بنیاد تفاوت است. اخلاق بهای مدرنیت است. گذار از تکلیف یا اخلاق فضیلت یا تقوا به حق یا اتیک، فرارویی از اخلاق سنتی به اخلاق مدرن است. این فرارویی بر اساس گذار از تکه تکه شدن نظم مکانیکی به نظم ارگانیک است که با فرارویی از ابژه اخلاقی به سوژه اخلاقی است. در سنت سوژه اخلاقی انسان چونان تکلیف است. درواقع سوژه اخلاقی امری ماوراطبیعی یا ماورافردی است و انسان ابژه یا مفعول اخلاق است. در مدرنیت من برساخته می شود و جابه جایی از تکلیف به حق شکل می گیرد. اما این تفکیک به گونه دیگری در مدرنیت باقی می ماند. رابطه فرد و جامعه رابطه انشقاق و شکاف است. اینهمانی فرد و جامعه امری سرشتی یا نوعدوستی نیست. انشقاق امر اخلاقی و امر حقوقی به منزله فروکاهی جامعه به فرصت یا امکان بهره بردن از مزایای زیستن است و تقلیل دیگری به یک مجال است برای استفاده خویشتن. تقلیل دیگری به وسیله آماج خود مشروع می نماید زیرا امری همگانی است که در امر حقوقی ثبت است و مشروع تلقی می شود. واقعیت امری نهایی تلقی می شود و واقعیت معیار صحت یا کذب همه چیز است. واقعیت بستری است که براساس امر حقوقی برساخته است. برجستگی واقعیت پارادوکس مدرنیت است. مدرنیت که اختراع من و برساختگی است اینکه به واقعیت چون باور غایی و ملاک نهایی خوب و بد می نگرد. ایمان مدرن باور به واقعیت است. باور به واقعیت سلطه امر عرفی یا سکولار است که در لحظه به اوج خود می رسد. برساخته واقعیت تخیل مدرنیت است که با تخیل سنت برابری می کند. اگر سنت مدعی تحقق امر الاهی است و عروج خود را در حاکمیت الاهی می بیند، مدرنیت مدعی است واقعیت حرف اول و آخر را می زند. دوری از واقعیت یا نزدیکی به واقعیت انسان ها را طبقه بندی می کند. مدرنیت گرایش تام به واقعیت است یعنی امر عرفی. فرامدرنیت چون پایان سنت نوعی فراموشی است. فراموشی آغاز است. این آغاز هم یکبارگی است هم دوبارگی. سایه افکندن حافظه نزدیک بر حافظه دور، صفت مشخصه مدرنیت است. همین تحول در کارکرد حافظه است که امکان ساختن و برساختن و تفسیر را ممکن می سازد. مدرنیت پند نیچه را پیگیرانه تنواره نساخت، که حافظه قوی آزمون پرور نیست. فرامدرنیت این آموزه نیچه را پیگیری می کند. حافظه در پرتو فراموشی قرار می گیرد. فراموشی آرمان در مدرنیت به تبدیل شدن واقعیت چون آرمان می انجامد. واقعیت چون آرمان پذیرش قطعی زندگی خویش چون فرصتی محدود است برای رسیدن به نقطه نهایی. برتابیدن از واقعیت دشمنی با زمان و قهر با زمان است. زورآزمایی با زمان شکستن استخوان است. درافتادن با زمان از دست دادن واقعیت و در معنای باختن است. بردن و باختن، دو قطب مدرنیت است. نه برد و نه باخت، فاصله میان این دو منتهی الیه را پر می کند. زندگی در سنت گذار است و وصل است و بازگشت است. زندگی در مدرنیت برد و باخت است و وضعیت نه برنده نه بازنده امر میانگین است. زندگی در فرامدرنیت فراگمنتال است. «دورریز» زندگی در سنت زیاد است و بهای آن سنگین است. «دورریز» در جامعه سنتی به گونه جان ستاندن است. «دورریز» در جامعه مدرن متمدنانه و به حاشیه راندن است. «دورریز» در فرامدرنیت به دور ریختن سنت و فراسنت است. کابوسِ آرمان سنت، آرمان واقعیتِ مدرنیت را آفرید. و فرامدرنیت؟ نه کابوس است نه آرمان واقعیت است! پس چیست مگر انگاشت من چونان جزیره! تحقق کامل امر عرفی به منزله فرجام مدرنیت است. فرجام مدرنیت، فرجام سنت هم هست. فرامدرنیت، فراسنت است. چرخه جاودانه فراموشی و حافظه!
|