سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

قمقمه های خالی


محمود طوقی


• شما فکر می کنید حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولدسوم اسفند ۱۳۴۰که ساعت و ثانیه اش را به شما نمی گوید مغز خر خورده است و نمی فهمد شما با آن چشمان راه راه تان که پشت آن شیشه های سیاه و دودی عینک های تان پنهان کرده اید نمی داند می خواهید تا فیها خالدون مغزش نفوذ کنید و بعد بروید عالم و آدم را پر کنید که حسن صداقت پیشه که دیگر اهل و ساکن گرمسار نیست و درست و حسابی یادش نمی آید کجا و کی روی خشت شوم این روزگار افتاده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ تير ۱٣۹٨ -  ۲٨ ژوئن ۲۰۱۹


 چرا توی چشمان شما نگاه نمی کنم؟معلوم است که چرا نگاه نمی کنم.توی چشمان وق زده همه شما گرد فسفر پاشیده اند.
از پشت شیشه های سیاه همه شما یک شکلید.همه شما عینک می زنید .همه شما موقع حرف زدن مکث معنا داری می کنید و زل می زنید در چشمان من و با اشعه های زرد و آبی و بنفشی که از چشمانتان ساطع می شود رسوخ می کنید درمغزم تا بفهمید حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولدسوم اسفند ۱۳۴۰چه فکر می کند ودر پس پشت تاریک خانه روحش چه چیزی را پنهان کرد ه است .
شما فکر می کنید حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولدسوم اسفند ۱۳۴۰که ساعت و ثانیه اش را به شما نمی گوید مغز خر خورده است و نمی فهمد شما با آن چشمان راه راه تان که پشت آن شیشه های سیاه و دودی عینک های تان پنهان کرده اید نمی داند می خواهید تا فیها خالدون مغزش نفوذ کنید و بعد بروید عالم و آدم را پر کنید که حسن صداقت پیشه که دیگر اهل و ساکن گرمسار نیست و درست و حسابی یادش نمی آید کجا و کی روی خشت شوم این روزگار افتاده است خیال برش داشته است و شروع کنید از فردا هزار قرص جور واجور را توی معده اش خالی کنید در حالی که گربه ای سیاه مدام توی معده اش پنجول می کشد و با معو معو های لاینقطعش مغزش را پوک می کند .
همه این داستان ها تقصیر خواهر م زینب است که این روز ها بخودش می گوید زینب ستم کش .
هم او بود که آمد چسبید به جیگر من که حسن چرا خودت را تاریک دنیا کرده ای و با احدالناسی حرفی نمی زنی . آنقدر گفت و گفت که از دستش ذله شدم و جریان عراقی هایی را که در کوله پشتی ام قایم کرده بودم و از جبهه آورده ام گفتم.
آن روز گردان ما در دشت عباس بود و قرار بود در یک حمله برق آسا کلک عراقی ها را بکنیم.
صبح زود بود که واحد های عملیاتی وارد صحنه شدند. فرمانده قجاوند گفت: حسن ببینم امروز چند تا عراقی اسیر می کنی. آدم نازنینی بودمن به او می گفتم ؛فرمانده حسین ؛ با خنده به او گفتم هر چند تا که اسیر کردم بر می دارم برای خودم . فرمانده قجاوند گفت :تو اسیر کن سند بزن بنام خودت.
تا ساعت ده ما خوب پیشروی کردیم و سنگر های مقدم عراقی ها را به تمامی گرفتیم .سهم من از عراقی های اسیر شده به ده نفرمی رسید . دست های همه شان را از پشت بسته بودم و با طنابی بدنبال خودم می کشیدم.
همه چیز داشت خوب وخوش جلو می رفت که سر و کله میگ های روسی پیدا شد و پشت بندش توپخانه و خمپاره اندازهای عراقی به میدان آمدند. ما از برد توپخانه خودمان بفهمی نفهمی خارج شده بودیم و آتش پشتیبان نداشتیم .
از زمین و‌آسمان آتش می بارید هواپیما های عراقی مثل مرغ های آتشخوار بمب می ریختند. جلو چشم خودم جیب فرماندهی خمپاره خورد و به هوا رفت . می خواستم بروم کمک فرمانده حسین اما اسرای عراقی روی دستم مانده بودند.
باید یک جوری از دستشان خلاص می شدم . خدا خدا می کردم بمبی، خمپاره ای بیاید وسط شان و همه شان دود بشوند و به هوا بروند.ایکاش این گونه شده بود تا حالا راه نیفتند بیایند توی خواب من و با شیون و فریادبگویند: حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولد سوم اسفند ۱۳۴۰ ما زن و بچه داشتیم.
داشتید که داشتید مگر آن همه آدم که زیر بمب ها و خمپاره های شما کشته شدند زن و بچه نداشتند . مگر فرمانده حسین یک بچه یک ساله نداشت . خودم عکسش را دیده بودم . هر روز می رفتم سروقت فرمانده حسین ومی گفتم فرمانده عکس دخترت رابده ببینم. واو با خنده می گفت :حسن دست بر دارجان مادرت تو که این عکس را جرو واجر کردی .
اصل و اساس همه تقصیر ها گردن خود شماست . من دست یکایک شما را که از عقب بسته بودم باز کردم. شما ترسیده بودید. من رنگ زشت و پلشت ترس را توی چشمان یکا یک شما می دیدم که چون چشمه گل آلودی قل می زد و بیرون می ریخت.گفتم آزادید بروید راست کارتان تا من بروم کمک فرمانده حسین .خب تقصیر خودتان بود که نرفتید.گفتید ما همگی زن و بچه داریم می خواهیم برویم خانه مان ،خانه ما همگی در بصره است . خدا قسمت کند برای زیارت قبر آقا امام حسین با خانواده محترم بیائید در مضیف خانه مان از شما پذیرایی می کنیم . گفتم خب حالا که این طور است بیائید بروید در کوله پشتی من قایم بشوید .
هر ده تای تان را جا دادم . ماشین فرمانده حسین هنوز داشت در آتش می سوخت .باید یک کاری می کردم . و کردم .
مغزم ابری شده بود سرم از زور درد داشت می ترکید .دود و آتش تمامی بیابان را از جا برداشته بود چشم چشم را نمی دید .
از آن روز، شب ها و روزهای زیادی گذشته است .اما آن دود و آتش مرا رها نمی کند .هنوز صدای فرمانده حسین را از میان شعله های آتش می شنوم. حالا این دلیل می شود که کرور کرور دکتر عینکی جمع بشوند و بخواهند بفهمند حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولد سوم اسفند ۱۳۴۰ چرا در چشمان فسفری آن ها نگاه نمی کند .
به دروغ می گویم :خجالت می کشم .گناهش گردن خود شما . شمائید که آدم را به دروغ گفتن وادار می کنید.
به زینب خواهر چشم سفیدم می گویم:زینب میگ های عراقی هر شب بالای خانه ما ویراژ می دهند فکر می کنم دارند دنبال من می گردند . یک راست می رود سروقت مادرم می گوید :حسن موجی شده است . کبوتر های رضا نقاش همسایه دیوار به دیوارمان را میگ های عراقی می بیند.
بعد که سر کبوتر ها را تمامی می کنم تا معلوم شود این ها میگ های عراقی اند نه کبوتر های رضا نقاش می رود چو می اندازد که حسن از موقعی که از جبهه آمده است قسی وسنگدل شده است.
ای خواهر ناقص عقل ،بی خود نمی گویند زن ها ضعیفه اند . بی خودنمی گویند ناقص عقلند . تو از تاکتیک ها جنگی چه می دانی . معلوم است که دشمن هواپیما های شناسائی اش را در شکل و شمایل کبوتر های رضا نقاش می فرستد . تو از جنگ روانی و عمیات نفوذ و تخریب چه می دانی . این حسن است که استخوان خورد کرده است در جبهه های جنگ. از روزی که چشم باز کرده ایی داشتی توی آشپزخانه شوربا و دم پختک درست می کردی ایکاش همین کار را هم خوب بلد بودی، هر چیز هم که درست می کنی مشتری اول و آخرش خودتی .
حالا هزار بارهم که من این حرف ها را بزنم بگوش تو فرونمی رود . از قدیم هم گفته اند نرود میخ آهنین در سنگ.
بجای این که رفیق دردم باشی ،شده ای دشمن جانم . هر بار برمی داری مرا می بری پیش یکی از این دکتر های عینکی که خدا خلق شان کرده است برای نگاه کردن موذیانه از پشت عینک های ته استکانی شان و نوشتن چیز هایی در پرونده که خدا عالم است این حرف و حدیث ها درکجا روزی روزگاری سر در می آورند .
یکی نیست از این حضرات بپرسد مگر حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولدسوم اسفند ۱۳۴۰ چه نکته نا معلومی در این سی سالی که از خدا عمر گرفته است دارد که کرور کرور صفحه را سیاه کرده اید وتمام نمی شود . مثل جن توی پوست من می روید که ؛حسن راحت باش هر چه دوست داری و ذهنت را اشغال کرده است بگو . بریز بیرون وخودت را راحت کن.
هرچقد ر هم به این خواهر چشم سفیدم می گویم زینب ، زینب ستم کش ،عجب لقبی هم بخودش داده است، این دکتر ها همه سروته یک کرباسند .همه شان فضولند. می خواهند با اشعه های سرخ و زرد و بنفش که از چشمانشان ساطع می شود بفهمند در تاریک خانه های مغز من چه چیزی پنهان شده است .ول کن داستان نیست و مدام استدلال می کند که نه حسن این یکی با بقیه زمین تا آسمان فرق می کند.
بله ظاهر شان فرق می کند اما باطن شان یکی است. هر کدام توی سوراخ سنبه های مطب های شان هزار جور دستگاه شنود و شوک برقی پنهان کرده اند. اول لبخند می زنند و قیافه پدر بزرگ های مهربان را بخودمی گیرند .حسن بخت برگشته را که حسابی خام می کنند دستگاه های شوک شان را از بیرون می آوردند، سر حسن را در منگنه می گذارند و با فرستادن هزار ژ ول شوک می خواهند بفهمند من اسیرهای عراقی را چه کرده ام. ارواح پدر پدر سوخته تان همه شان را کرده ام توی کوله پشتی ام زیپش را هم
کشیده ام .هر شب هم آن ها را در می آورم و همگی با هم می زنیم به شط.
اما آدم این درد را باید به چه کسی بگوید که وصله تن آدم ، کسی که نسبت خونی با آدم دارد بجای این که محرم راز آدم باشد راه بیفتد از این دادگاه به آن دادگاه که حسن خل و چل شده است تا حکم مهجوریت بگیرد .و بعد برود از این بیمارستان به آن بیمارستان تا دکتر های عینکی با چشم های فسفری شان به حسن بگویند محال است بشود ده تا اسیر عراقی را در یک کوله جا داد و چپ برود راست بیاید بگوید :حسن بگو با اسرای عراقی چه کردی تا از این کابوس خلاص شوی.
الهی که نسل هر چه زن است خدا از زمین بردارد همین ها بودند که پدر صاف و ساده مرا تحریک کردند تا از میوه ممنوعه بخورد از بهشت اخراج شود و آن وقت حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولدسوم اسفند ۱۳۴۰ آواره کوه دشت بشود .عذاب بکشد و مدام نگران این باشد که ده اسیر عراقی در یک کوله کوچک بلایی سرشان نیاید. وراه نگیرند بیایند در خواب های او و همگی فریاد بزنند؛ حسن صداقت پیشه اهل و ساکن گرمسار متولد اسفند ۱۳۴۰ ما زن و بچه داشتیم وبعد میگ های روسی در هیئت کبوتر های رضا نقاش بیایند بالای خانه ویراژبدهند تا بفهمند حسن کجاست و چه می کند .شاید بخت یاری کند وحسن فرصت کند کمی بخوابد واین سردرد لعنتی دست از سرش بر دارد .
ایکاش فرمانده حسین اینجا بود و بمن می گفت چرامن همیشه خدا تشنه ام و این قمقمه چرا همیشه خالی است و هیچ آبی عطش مرا خاموش نمی کند ؟.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست