سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شکنجه


کورش برادری


• شکنجه به مرگ جسمانی رضایت نمی دهد. شکنجه امر قطعی اجتماعی را پشت سر می گذارد. قربانی را خوار و حقیر و لت و پار می کند. مردن را در عذاب و شکنجه دائم بدل می کند. نیروی تغییردهنده شکنجه فراتر از نابودی جسمی[قربانی شکنجه] می رود، و انسان را در یک موجود میرنده دگردیس می کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۴ دی ۱٣٨۴ -  ۱۴ ژانويه ۲۰۰۶


ولفگانگ سوفسکی، ترجمه: کوروش برادری
 
ولفگانگ سوفسکی استاد جامعه شناسی دانشگاه توبینگن آلمان است. از وی تاکنون مقالات و کتاب های بسیاری در زمینه های قدرت، نظم، خشونت، نظم اردوگاه کار اجباری(در آشویتس)، رابطه آزادی و امنیت، جنگ عراق، جنگ و بنیادگرایی منتشر شده است.
 
از پی سفر دریایی طولانی، براندن قدیس با حواریونش به جزیره ای دورافتاده رسیدند. صخره های سیاه سوخته از دل دریا سر به آسمان سائیده بودند، از دوردست صدای چکش و سندان کوره آهنگری به گوش رسید. دستانی بیگانه تیرهای آهنین گداخته به سمت ملاحان انداخت، که آب دریا را به نقطه جوش رساند و از پیاده شدن آن ها بر ساحل جلوگیری کرد. کمی دورتر، آن ها بر روی یک صخره مردی دیدند که به غل و زنجیر کشیده شده بود. آن مرد یهودای خائن بود که الان استراحت هفتگی اش را داشت. براندن قدیس از او پرسید شکنجه گاه وی کجااست. پاسخ این بود: « در کوهستانی که دیدید، آن جا خانه لویاتان شیطان با دستیاران اش است. (...) من آن جا همراه با هرودِس، پیلاتوس، آنا و کای فاز زجر و عذاب می کشم. دوشنبه ها مرا با میخ به چرخ می کوبند و مانند باد می گردم، سه شنبه ها مرا بر روی یک گاوآهن می گذارند و  تخته سنگ بر روی ام می گذارند- بدن سوراخ سوراخ مرا ببینید! چهارشنبه ها مرا در قیر مذاب فرو می کنند، به همین جهت این قدر سیاه هستم، و سپس مرا به سیخ کباب می کشند و مثل یک تکه گوشت کباب می کنند. پنج شنبه ها مرا در یک گودال یخ می اندازند، و هیچ شکنجه ای بدتر از این سرمای یخبندان وجود ندارد. جمعه ها پوست مرا می کنند، در آب نمک می خوابانند و دیوها مرا به مس و سرب مذاب آغشته می کنند. شنبه ها مرا در یک سیاهچال بدبو و تهوع برانگیز می اندازند، جایی که آن قدر بدبو است که من تمام دل و روده ام را قی می کردم، اگر آن ها لبان مرا با مس مهر و موم نکرده بودند. یک شنبه ها، در آخر،  من این جا هستم و استراحت می کنم.»
     در تاریخ روایات مسیحی از جهنم، این گزارش قرن دهم واقعا غیرعادی است. شکنجه طبق یک برنامه زمانی دقیق اجرا می شود که بر اساس نوع گناه نیست، بلکه برطبق توالی روزهای هفته است. هر روز یک عذاب تازه، هفته به هفته، سال به سال، تا ابد. تنها در روز هفتم، روز جشن آفرینش، رحمت خداوند اجازه استراحت می دهد. تقویم هفتگی جهنم مانند قیاس منفی خلقت است. فرهنگ و طبیعت در ابزارهای نابودی دگردیسیده اند. چرخ و  خیش، فنون آشپزی، جوشاندن، در نمک خواباندن و برشته کردن، همه خشونت است. فلز زمین به عصاره شکنجه تبدیل می شود، دم و بازدم به طاعون، آبِ  زمزم به یخ کشنده. شکنجه خالق هیچ چیز نیست، خلقت را واژگون می کند، خلقت را نفی می کند.
     صحنه های شکنجه خیال بندی نیست. در روایات جهنم، تجربه واقعیت بازمی گردد. چون جهنم فقط روی زمین است می تواند هیات فرضی بگیرد. آن جاکه غول لویاتان، این تمثیل سرکوب، حکمفرما است، زندگی خاکی تنها پیشدرآمد عذابِ جهنم است. بااین همه، تفاوت مهمی وجود دارد. آن چه بر روی زمین در مرگ به پایان می رسد، در جهنم ابدی است. برای انسان فانی همه ی تنبیهات بدنی، هر کدام به اندازه خود، کشنده است. آن ها شکنجه تا سرحد مرگ هستند. برعکس، در نفرین جاودانی هیچ رستگاری وجود ندارد. نفرین جاودانی فقط درد و عذاب جاودانی را می شناسد. در جهنم، حکم اعدام به شکنجه بدل می شود. معنای شکنجه مرگ نیست، بلکه درد، مرگ دائمی است.
     ازدیرباز شکنجه جز قاطع ترین راهکارهای فرمانروایی به شمار می آید. رسمی یا مخفی، هرکجا یک رژیم هدف خود را راست آئینی و همگرایی می داند، شکنجه دور نیست. شکنجه ازهمان آغاز در منطق فرمانروایی ملحوظ است. زیرا فرمانروایی بر اطاعت و حلقه به گوشی استوار است، یعنی بر ایستارهایی، که هیچ وقت در درازمدت قطعی و تضمین نیستند. می توان اطاعت را فسخ کرد، هرآن می توان فرمانبری نکرد. خدایگان هرگز نمی تواند دربست به بندگانش اعتماد کند. منتها، شکنجه حامی او در مقابل طغیان نیست. شکنجه جزئی از سیاست زهرچشم گرفتن داخلی است. چراکه شکنجه نه تنها ترس از مرگ، که اطاعت را اجبار می کند، زنده نگاه می دارد، بلکه ترس و هراسی ایجاد می کند که بسیار وحشتناک تر است: ترس از عذاب بی پایان مردن. شکنجه اثبات قدرت مطلق رژیم است. شکنجه به زیردستان نشان می دهد، که می توان هر بلایی، بدترین بلا را بر سرشان آورد.
     شکنجه باقیمانده تفتیش عقاید کلیسایی یا حکومت مطلقه نیست. آن چه به تاریخ اروپا مربوط است، می شود راهکارهای شکنجه را از دوران یونان باستان و رومیان و ازطریق قرون وسطا تا اشکال حقوقی قرن هیجدهم دنبال کرد. درمقام ابزار مجازات کیفری، شکنجه البته در  ربع قرن اول قرن نوزدهم همه جا حذف شد. اما این فقط مکث کوتاهی به مدت چند ده سال بود. در اواخر قرن شکنجه دوباره در خیلی از مناطق اروپا باب شد. در جنگ ها و در حاشیه  های قلمروی مدرن، در مستعمرات، شکنجه همیشه متداول بود. قرن بیستم درآخر نه تنها شاهد ارتقای چشمگیر خشونت فنون خشونت جنگی بود، بلکه هم چنین شاهد بی وقفه مارش پیروزی شکنجه، در جنگ های کوچک و بزرگ، در دخمه های شکنجه دیکتاتورها و رژیم های اشغالگر، در اردوگاه های توتالیتاریسم بود. شکنجه از حیطه قواعد دستگاه قضایی خارج شد و به پلیس مخفی، نیروهای میلیس و یگان های ویژه ارتش تحویل داده شد. شکنجه، با خلاص شدن از هر قانونی، به یک سلاح حکومت علیه مخالفان و تحول طلبی بدل گشت. مجریان شکنجه روش های جدید اختراع کردند و شکنجه را از تنگناهای حقیقت آزاد ساختند.آن چه پیش ازاین به قضات و ماموران اعدام محول شده بود، حالا  ماموران مادون سخت گیر و منضبط به میل خود اجرا می کنند. در پایان تمدن، خلاقیت شقاوت به نقطه اوج موقتی خود می رسد. حال همان چیزی اثبات می شود که شکنجه همیشه بود و از روی ضرورت به بهانه بازجویی پوشیده مانده بود: شکنجه چیزی نیست مگر سرکوب و ترور.
     قربانیان [شکنجه] که هستند؟ بازنگری تاریخی مشخص می کند که تاریخ شکنجه با تاریخ اجتماعی طبقات فرودست، حاشیه نشینان و محرومان درهم تنیده است. آن جا برده گان هستند فراسوی جامعه شهروندان آزاد. آن ها مانند حیوان کار می کنند. کاری که در شان و منزلت انسان نیست. برده جزیی از مال و اموال خدایگان است که می تواند به میل خود آن را تصاحب کند. آن جا هم چنین بیگانگان هستند، بیگانگان در سرزمین خویش و بومیان در سرزمین اشغالی. ایهام بیگانه وی را همیشه ابژه موردعلاقه وهن و تحقیر و پیگرد اجتماعی می کند. آن جا اسیران جنگی و دشمنان هستند، که حکومت را از بیرون تهدید کردند. اگر به آن ها به منزله گروگان یا نیروی کار احتیاج نیست، پس از پیروزی آزار و اذیت آن ها جایز دانسته می شود. آنجا خیانتکاران به اخلاق اجتماعی هستند، جاسوسان و کسانی که جبهه خود را عوض کرده اند، بزدلان و تن پروران، جنایت کاران، قاتلان و زناکارانی که تاروپود اجتماعی را از درون به خطر می اندازند. علاوه براین، هواداران ادیان و ایدئولوژی های ممنوعه، حاشیه نشینان کوی ایمان، ملحدان، مخالفان و کافران، این دزدها و جانیان روان هستند. آنجا حکیمان دانش خفیه، ساحران و جادوگران، کف بینان و جادوگران هستند. آن ها مظنون اند به این که با یک قدرت مذهبی متحد هستند، که از فرمانروایی بر روی زمین قوی تر است. و آنجا سرانجام جنایتکاران واقعی یا ظاهری، قاتلان شاهان، سوءقصدکنندگان، تروریست ها، شورشیان، لیبرال ها و ضدانقلاب ها، دشمنان قبله عالم، حزب و  اکثریت مردم هستند.
     خلاصه، شکنجه شامل همه مقولات اجتماعی است که به هسته جامعه همگون تعلق ندارند. شکنجه یک فنآوری برای مقابله با «دیگری» است، یک وسیله جداسازی اجتماعی، حذف و طرد است. شکنجه خط مرزی میان دوست، دشمن و بیگانگان می کشد، میان شهروندان و بربرها، متمدنان و وحشیان، مومنان و کافران. و انسان ها را از غیر-انسان ها جدا می کند. تنها آنکس که از منزلت شهروندی بهره مند است به عنوان عضو برابر جامعه انسانی قلمداد می شود. او اغلب از شکنجه مستثنا است، لااقل تا آن زمان، که حاکمیت هنوز بر روی رای وی حساب کند. اما همین که جباریت و ترور حکومت کنند، شکنجه از زنجیرهای نهادین و اجتماعی اش خلاص می شود. حال هرکس ممکن است در موقعیت سوظن قرار بگیرد، نخست آزادگان اقشار فرودست، بعد همه، بدون تفاوت. و اغلب حتا به سوظن هم نیاز نیست تا انسان ها را بی هیچ ردپایی ناپدید کرد. مادامی که قوه قضائیه به تعقیب جرایم اجتماعی بسنده کرد، کردمانِ شکنجه هنوز محدود بود. این موضوع با ابداع جرم مذهبی، ایدئولوژیکی و سیاسی عوض شد. تعداد بزهکاران همواره محدود است، اما تعداد دشمنان سیاسی و بزهکاران عقیدتی نه. هر کس ممکن است توسط حکومت چون دشمن نظم تعریف شود و تحت پیگرد قرار بگیرد، سوای این که او کیست و آیا جرمی مرتکب شده است یا نه. جباریت با ترویج شکنجه انسان ها را مطیع و در هراس از مرگ نگاه می دارد. شکنجه همواره یک امکان سلطه است. اما نخست جباریت شکنجه را به جوهر سلطه تبدیل می کند.
     اهداف رسمی تغییر می کنند. برای قوه مقننه شکنجه یک وسیله اخاذی کردن ازطریق مدارک و شواهد و اعترافات بود. شکنجه به عنوان سلاح در خدمت حقیقت و گناه بود. افزون براین، شکنجه جانشین مجازات هم بود، وقتی مساله داوری دیگر مطرح نبود. دادگاه الاهی از شکنجه استفاده کرد تا دستیارانِ باند شیطان را جست و جو و دستگیر کند و قربانی را وادار کند به راه راست بازگردد. شکنجه مدرن بکلی عاری از چنین روابطی است، هرچند تصورات قدیمی هنوز زنده هستند. هرچه را هم به منزله غایت شکنجه تصور کرد، خواه حقیقت باشد خواه محاوره، خواه گناه باشد خواه اتهام و افتراء، این درباره کردمانِ خشونت، درباره آن چه هنگام شکنجه رخ می دهد، هیچ چیز نمی گوید. معنای شکنجه از هدف شکنجه استخراج نمی شود، که یک شکنجه گر، یک مسئول یا یک نهاد تعیین کند. شکنجه ابزار بازجویی نیست. هرکس شکنجه را با خشونت ابزاری یکی بداند، فقط توجیح عاملان شکنجه را تکرار می کند. دخمه شکنجه محل بازجویی و استنطاق نیست، میدان خشونت مطلق است.
     شکنجه یک نوع دوسویگی خاص است. شکنجه بر قربانی از طریق درد و عذاب استیلا می یابد. در چشمان عامل شکنجه، مرگ زودهنگام به منزله درمان غلط است و بیهوشی چونان اتفاق عصبانی کننده است. دیگری بایستی، دستکم به طور موقت، زنده و بهوش بماند، تا درد را حس کند، تا به این وسیله عذاب مردن در رگ و پی و استخوانش برود. بسیاری از شکنجه ها درآخر به مرگ منتهی می شوند، اما شکنجه فن کشتن نیست، بلکه [فن] مردن [است]. اهمیت اجتماعی این موضوع نیاز به مشخصات دقیق دارد. در شکنجه، خشونت بر مدار نقطه صفر امر اجتماعی می چرخد. مرگِ دیگری پایان هر دوسویگی است. با مرده ها رابطه اجتماعی وجود ندارد. فعل کشتن قطعی است. بیشتراز آن نمی توان خشونت را چون اقدام اجتماعی ارتقا داد. اما شکنجه به مرگ جسمانی رضایت نمی دهد. شکنجه امرقطعی اجتماعی را پشت سر می گذارد. قربانی را خوار و حقیر و لت و پار می کند. و مردن را در عذاب و شکنجه دائم بدل می کند. نیروی تغییردهنده شکنجه فراتر از نابودی جسمی قربانی شکنجه می رود، و انسان را در یک موجود میرنده تبدیل می کند. ازهمین روی رعب و وحشت از جهنم مدت ها قبل از مرگ آغاز می شوند.
     آنتاگونیسم عاملان و قربانیان شکنجه منتهی الیه مرزی امر متقابل اجتماعی را مشخص می کند. شکنجه نه دوئل است نه زورآزمایی اراده است. قربانی شکنجه مجال دفاع از خود را ندارد. هرچند موارد از مقاومت قهرمانانه وجود دارد. شهید مهر سکوت بر لب دارد. نه رد می کند و نه اعتراف می کند. بدنش ویران می شود، روحش نه. اما این قاعده نیست. در بسیاری از گروه های مقاومت که از نیروی تاثیر شکنجه اطلاع دارند این رهنمود حاکم است تاحد امکان یک روز دوام آورد، تا رفیقان از دستگیری باخبر شوند و بتوانند خود را به محل امن برسانند. الگوی مسابقه یک الگوی تزئینی است. زیرا شکنجه ریشه کنش را می کند و شخص را ویران و نابود می سازد. قربانی شکنجه دربست در دست دشمن، قربانی خودکامگی، خشم، هواوهوس و خواست نابودی او است. قربانی شکنجه صرفا فقط بدن بی دفاع، خسته و بی رمق و تاشده است. هیچ نیروی مقاومتی خشونت را محدود نمی کند. دوسویگی زائد است. شکنجه گر هراسی به دل ندارد و به همین جهت هم نیاز ندارد از چشم انداز قربانی نگاه کند. دلایل و برنامه ها تنها زمانی لازم هستند که همه چیز ممکن نیست. به محض این که همه چیز ممکن است به غایات دیگر نیازی نیست. شکنجه گر دیگر به هدف خود رسیده است. مساله اصلا بر سر حقیقت، اثبات گناه یا تواب کردن نیست. شکنجه ددمنشی ناب است. پس از این که فرد شکنجه شده حرف می زند، او بازهم به زیر مشت و لگد گرفته می شود.
     همیشه شکنجه گر با شکنجه شونده تنها نیست. قربانی و جلاد زوج اجتماعی نیستند. این پندار متعارف از دوسویگی همان قدر بیهوده است که گمانه زنی دراین باره، که تجاوز جنسی نشانه عشق عمیق است. در "رژیم گذشته" فرانسه [قبل از انقلاب ۱۷٨۹] که  اجرای شکنجه قواعد دقیق و مشخصی داشت، هنگام بازجویی همیشه قاضی هم به عنوان رئیس دادگاه حضور داشت، و هم یک مامور ثبت احوال و، بالاخص هنگام شکنجه های درجه بالا، یک پزشک حاضر بود. در اطاق های کار شکنجه مدرن بعضی مواقع روسا حضور دارند. افسران دستور می دهند، به مجریان شکنجه قوت قلب می دهند یا خود مستقیم دست به عمل می زنند. لرزش بی طاقت گوشه دهن، بالاکشیدن ابروها، یک حرکت خشن دست کافی است تا شکنجه گر با رغبت دوچندان بر روی قربانی بیفتد. سبعیت میزان پشتکار در انجام وظیفه است، و هیچ کس نمی خواهد مورد سوظن قرار بگیرد که در این کار کوتاهی کند. بااین وجود، چنین ایما و اشاراتی توبیخ و سرزش اهمال کاری نیست، بلکه علائم گشاده دستی، اختیارات مطلق برای نهایت خشونت است. مسئول مافوق مراقب نیست، بلکه شاهد و همدست است. او نماینده سلسله مراتبی است که از مسئولیت معاف می کند، و رژیمی را نمایندگی می کند که دست مجریان شکنجه را باز می گذارد. بی هیچ اکراهی، خدایگان کار و وظایف خود را انجام می دهند، و اغلب به هیچ دستوری نیاز نیست تا آن ها به هر کاری دست بزنند تا عذاب شکنجه را به شیوه نامنتظره ای بالا ببرند. در دخمه های شکنجه روح هیرارشی حکمروا نیست، بلکه روح تبانی و همدستی. زیردستان به شکنجه گر کمک می کنند. دست و پای قربانی را آن قدر محکم می بندند و می گیرند تا دیگر نتواند مقاومت کند. گاهی چند شکنجه گر کار کتک زدن، مشت و لگدزدن با باطوم، بیل یا چسب زدن به دست و پا و دهان قربانی را میان هم به تناوب تقسیم می کنند. آن ها یک دیگر را تشویق و ترغیب می کنند، باهم قربانی را دست انداخته و به آن تجاوز می کنند، با هم دیگر درباره اقدام بعدی مشورت می کنند. هم تقسیم کار وجود دارد هم نقش ها عوض می شود. گروه شامل است بر نیروهای کمکی و نگهبانان، متخصصان امور پزشکی برای تزریق مواد مخدر، سم های عصبی یا مدفوع، نیروهای تازه کار برای استفاده از دستگاه های الکترونیکی یا برای کشیدن دندان ها. یک دفعه همه با هم شکنجه می کنند، دفعه دیگر متخصصان روش های ویژه به کار می برند. روش ها عوض می شوند، و نوع تکلیف شیوه همکاری شکنجه گران را تعیین می کند.
     شکنجه چه روش هایی را به خدمت می گیرد، الگوی عملکرد شکنجه در چیست؟ تکرار و ارتقای شماتیک روش های ساده اولین چیزی است که به چشم می خورد. کارگاه شکنجه در تاریخ روش های محدودی داشت: "الاکلنگ"، این «پادشاه عذاب شکنجه»؛ در این شکنجه دستان قربانی از پشت بسته و از طناب آویزان می شد. گیره؛ در این روش اعضای بدن قربانی در هم له و لورده می شود. روش دیگر، روش کشیدن عضلات و مفاصل بود. از جمله روش های دیگر شکنجه، آب سرد، آتش زدن کف پاها یا بی خوابی دادن، اغلب بیش از چهل ساعت بود. ابتدا قرن بیستم این فن ها را تکمیل و تکثیر می کند: شوک الکتریکی به اعضای حساس بدن، به اعضای تناسلی، در مقعد، در نوک پستان ها، در پرده گوش، بر روی زبان یا دندان ها. بر روی سر قربانی پلاستیکی کشیده می شود که قبل از این که خفه شود دوباره برداشته می شود. یک چشم بند کثیف چنان محکم بر روی چشم ها بسته می شود که حدقه چشم ها در جمجمه فرو می روند. نمک در حلق قربانی می ریزند یا قربانی مجبور می شود الکترودهای کوچک قورت دهد، تا معده و دستگاه گوارشی را بسوزانند. با رنده کمر قربانی را رنده می کنند یا گربه ای را در لباس قربانی می اندازد و به آن برق وصل می کنند، تا گربه تن قربانی را پاره پاره کند. بیضه های قربانی را له و لورده می کنند یا میله در واژن یا مقعد قربانی می کنند. بدن لخت و عور قربانی را در دیوارهایی مملو از حشرات موذی و موش ها می اندازند یا قربانی را برای اعدام مصنوعی می برند. به قربانی مواد مخدری تزریق می شود که باعث رعشه و هذیان می شوند، بدون این که ردپاهای ظاهری برجا بگذارند. فهرست فنون شکنجه مدرن ده ها صفحه را سیاه خواهد کرد. زیرا هر قسمت از بدن، هر حالت، حرکت و تحریکی می تواند به منزله آماج حمله شکنجه استفاده شود. روح ابتکار مرز نمی شناسد. اگر واقعا مساله حقیقت یا مرگ مطرح بود، همه این ها قابل صرف نظر کردن بود. اما شکنجه کار را یک سره نمی کند. شکنجه آزمایشگاه تخیل ویرانگری است.
     شکنجه شخص را در یک اندامواره بدل می کند، در یک تکه گوشت زنده، در یک ابژه کار، که با آن شکنجه ور می رود و در حالاتش خودکامانه دست می برد. بر این شیئیت سازی چیزهای بعدی استوار است. شکنجه گر با ارتقای خود به صاحب امتیاز، به سوژه درددهنده، قربانی را به جسمانیت محض اش بازمی گرداند. کنش اجتماعی ازطریق اعمال فنی جانشین می شود. خشونت هیچ معنا و جوابی را از پیش تعیین نمی کند، واکنش های جسمی را حساب و آزمایش می کند. و از دستگاه هایی استفاده می کند که طبق قواعد زیرکی و بازدهی به کار انداخته می شوند. شکنجه کار و کاردستی است، یک میدان فعالیت «همو فابر» است. روش های جاافتاده با یکنواختی به کار برده می شوند، روش های جدید با علاقه بی صبرانه، با شوروشوق اختراع و کشف محک می خورند. سازوکار سرد علت و معلول جانشین چارچوب اجتماعی معنای متقابل می شود.
     در دست شکنجه گر جسم دردمند به ابزار بی همتای قدرت تبدیل می شود. خشونت درد را فرامی خواند، درد را ملموس و عریان می کند. خشونت زخم ها را باز می کند و قربانی شکنجه را به داد و فریاد می کشاند. خشونت درون قربانی شکنجه را باز می کند تا بتواند خودکامانه آن را تصاحب کند. خشونت زبان درد را خفه می کند، و از جهان درون «دیگری» درد می کند، درد می کشد. شکنجه گر، به صوابدید خود، میزان آزار و اذیت و عذاب را تغییر می دهد. این مثل کم و زیاد کردن صدا و روشن و خاموش کردن است. عامل شکنجه می تواند هم زمان درد ایجاد کند و  از درد بکاهد. او انسان را تن خاموش می کند، درد را چون نماد قدرتش اشغال می کند و درهمان حال بازتابش را سرکوب می کند. متکایی بر روی صورت قربانی شکنجه فشار می دهد، چشمانش را می بندد، یک گلوله آهنی یا کیسه پلاستیک از مدفوع در دهان قربانی فرو می کند. در کنار سر قربانی موتور پر قدرتی را روشن می کند یا رادیو را با صدای بلند روشن می گذارد. عامل شکنجه با خفه کردن فریاد قربانی، آخرین ایما و اشاره را هم از قربانی می رباید. شکنجه گر می خواهد درد را ببیند، اما نعره و ضجه گوشخراش قربانی را نشنود. او به همین جهت قربانی را در درون خود میخکوب می کند، راه  بازگویی و بیان وی را سد می سازد و فریاد را از بین می برد. شکنجه گر بی هیچ احساسی آن کنار می ایستد و از نو شروع می کند. اخلاق ناشناسی قدرت نیاز به تغییر آرایش پیچیده یا تعالیم ایدئولوژیک ندارد. شخصیت زدایی از انسان در خود راهکارهای شکنجه نهفته است. ازهمین روی است بی تفاوتی، که جلاد با آن کارش را انجام می دهد. تردید و تامل او را تکان نمی دهند. ازآن جاکه شکنجه توانایی و ایما و اشارت انسانی را از قربانی سلب می کند، شکنجه برای عامل شکنجه پیامدی ندارد.
     شکنجه کانون درک انسان از خویشتن را هدف قرار می دهد. خشونت تن دردمند را تسخیر می کند، او را اِشغال می کند، او را درهم می پیچد. تن دردمند احساس می کند چگونه زنجیرها با کوچک ترین حرکتی گوشت و پوست را پاره می کنند، صدای خردشدن و شکسن مفصل ها، لکه های کبود در چشمان می رقصند تا رنگ خون بگیرد، نیزه ها در اعماق جمجمه می لرزند، فریاد نمی تواند گلو را که به زور پرشده ترک کند، خفه شدن فریاد در گلو به شش ها، ریه، و قلب می زند. فرد شکنجه شده بدنش را دیگر چون منبع نیروی خویش یا چون دژ مقاومت لمس و تجربه نمی کند. در طغیان درد، تنش به دشمنش تبدیل می شود. بدن اواست که برای او عذاب و زجر فراهم می کند و او نمی تواند از دست تن خود فرار کند، هر قدر هم دندان ها را بر روی هم فشار دهد، هر قدر باقیمانده نیروی اراده را بسیج کند. دشمن قهار در خود او است. او در در درونش آشوب می کند، او را در خود می گیرد، او را به ورطه می کشاند و آخرین نیروی مقاومتش را درهم می شکند. برای این منظور همیشه نباید خون ریخته شود. فقط کافی است قربانی را مجبور کرد ساعت ها سر پا بایستد. او را وادار کرد آن قدر کلاغ پر بشیند که از رمق بیفتد. یا او را در سلولی حبس کرد که آن قدر بلند و دراز است، که نه می توان نشست نه دراز کشید. حالت اجباری بدن همان قدر درد عضلانی و استخوانی ایجاد می کند که هوشمندترین دستگاه ها درد ایجاد می کنند. چند صباحی قربانی تلاش می کند علیه حالت اجباری بدن مقاومت کند، وزن بدنش را از این طرف به آن طرف منتقل کند یا عضلات بدنش را شل کند. اما با گذشت زمان این سعی ها بی اثر می مانند. مبارزه علیه بدن خویش چشم اندازی ندارد. درد او را آن چنان درهم می کوبد تا قربانی شکنجه از فرط خستگی درهم بشکند. شکنجه به زخم های ظاهری کفایت نمی کند. انسان را از وسط دو نیمه می کند. تنِ قربانی دستیار شکنجه می شود.
نه، کافی نیست. شکنجه فقط یک تصادف جسمی نیست. ازآن جاکه تن، روان و روح به گونه لاینفکی درهم تنیده هستند، شکنجه جسمانی همیشه همه عناصر شکنجه روحی را در بر دارد. درد، ترس از درد تازه را افزایش می دهد. هراس، قربانی را دچار دلهره و یاس می کند. خشونت، اراده و جان را نابود می کند. و قربانی را مجبور می کند خود را از طریق فریادش، ترسش، التماسش برای عفو خوار و حقیر سازد. بدفعات آسیب جسمی با روال های تحقیر توام هستند. قربانی را لخت می کنند، موهایش را می زنند، آلت تناسلی اش را لخت و عور می کنند و شکنجه می کنند. بدن لخت و عور به زنجیر کشیده می شود تا در بی حرکتی محض نگاه داشته شود. شکنجه با رغبت تمام بر ابژه کار بسته شده انجام می شود. شکنجه درد را به نمایش می گذارد و قربانی را در معرض نگاه شیطان تماشاگران می نهد. قربانی تحقیر می شود و مورد طعن و طنز قرار می گیرد. ترس و شرمش مایه غرور شکنجه گر است؛ خرسندی برخورداری از خشونت کامل، که شکنجه گر از آن لذت می برد و  از هیچ کوششی دریغ نمی کند تا این لذت را تا حد امکان زنده نگاه دارد. عمیق تر از این نمی توان  آنتاگونیسم اجتماعی را فکر کرد: این جا وهن و حقارت و بی دفاعی قربانی شکنجه، آن جا نخوت و تکبر عامل شکنجه، حکمروایی اش، فجرش. یاس ضرورت برای آزادی مطلق است. برای قربانی هیچ چیز ممکن نیست، برای عامل همه چیز.
     با چیرگی بر بدن، شکنجه بر صدای قربانی هم حاکم می شود. شکنجه زبان را ویران می کند و  قربانی را تا حد بیان ماقبل زبانی تنزل می دهد. صدای قربانی دیگر به شکل کلماتی نیست که می توانستند چیزی را توصیف کنند. عضو معیوب تنها قادر است آه و ناله و  فریاد کند. قربانی حتا توان زبان شکوه و شکایت را هم دیگر ندارد. خشونت فریاد پدید می آورد، آن را از سینه تن دردمند بیرون می کشد و بلافاصله آن را به آن بازمی گرداند. اما هرچه قربانی شکنجه بیشتر خاموش شود، شکنجه گر بلندتر بر سر او داد می زند، او را تهدید می کند، یکنفس زیر رگبار سئوال می گیرد. عذاب دهنده[شکنجه گر] با نابودکردن زبان قربانی، فضای زبان را اشغال می کند. و او خودش را گسترش می دهد، وقتی یگانه کسی می شود که حالا زبان و صدا دارد.
     ویرانسازی زبان این تصور را که شکنجه فقط و فقط یک وسیله استنطاق است ابطال می کند. قطعا می توان خشونت را قطع کرد و قربانی شکنجه را به اطاق بازجویی کشید. اما اغلب او فقط باید کاغذ ازپیش نوشته شده ای را امضا کند یا بی کلام چیزی را تائید کند که در دهان او گذاشته می شود. قطعا، انسان ها گاه و بی گاه شکنجه می شوند تا پرده از یک راز بردارند. اما چقدر انسان شکنجه می شود، بااین که شکنجه گر واقف است که آن ها هیچ  اطلاعاتی نمی توان داشته باشند؟ چقدر در مورد انسان ها خشونت می شود، بااین که شکنجه گر ازقبل همه چیز را می داند؟ و چقدر انسان ها زیر مشت و لگد له می شوند تا چیزی را اعتراف کنند که جلاد هم از آن مطلع است، که هیچ چیز برای اعتراف کردن وجود ندارد؟ میان اعتراف به گناه، راز و شکنجه  هیچ انسجام ضروری وجود ندارد. این که قربانی مورد بازجویی و بازپرسی قرار می گیرد، به هیچ وجه به این معنا نیست که پاسخ وی واقعا مهم است. در حقیقت بازجویی یک صحنه سازی حساب شده است که به شکنجه هاله ای از مشروعیت می دهد و درعین حال فشارهای اخلاقی را وارونه می کند. بازجویی این توهم را به وجود می آورد که شقاوت فقط یک نیروی کمکی حقیقت است و قربانی درنهایت خودش مقصر بلایی است که بر سرش آمده است. چون او با لجاجت سکوت می کند، پس آن چه را که بر سرش آمده است باید به پای خودش بنویسد. این واژگون سازی اخلاق است. این به این معنا نیست که شکنجه گران به دلایل قوی احتیاج ندارند. آن ها کارشان را بدون هرگونه اجبار توجیح انجام می دهند. اما سکوت برای آن ها مانند عنادورزی می نماید. سکوت خشم و عصبانیتی را تقویت می کند که کار آن ها را ساده تر می سازد.
     بااین حال برای قربانی شکنجه بازجویی یک تله بدون راه فرار است. هر چه سکوت کند، بیشتر آزار و اذیت و شکنجه می شود. اگر حرف بزند، او خودش را به عنوان خائن بی اعتبار می کند، و به همین جهت هم بیشتر شکنجه می شود. با خیانت به رفقایش، خانواده اش، اعتقاداتش، او خود بی ارزش و پست بودن خود را نشان می دهد. کسی که مدتی مقاومت می کند، در شکنجه گران این توهم را ایجاد می کند به مبارزه برخیزند. برای این کار شکنجه گران گاه برای او ارزش و احترام قائل می شوند، به او یک سیگار تعارف می کنند یا مردن را کوتاه می کنند. اما اغلب آن ها درجه آزار و عذاب را بالا می برند، تا سرانجام اراده اش را بشکنند. چارچوب وضعیت از این طریق عوض نمی شود. بازجویی حس داوطلبی و یکسان بودن را تلقین می کند، درحالی که هیچ چیز جز ارعاب و تطمیع نیست. بر پیشانی قربانی مهر خائن را می کوبد، درحالی که او بی دفاع و ناتوان بازیچه دست ماموران سرسپرده است.
     بازجویی هدف نیست، بلکه ابزار شکنجه است. به واقع یک شباهت ساختاری وجود دارد میان حمله فیزیکی و تهاجم زبانی. بازجویی زنجیره ای از سئوالات است، پرسیدن پیاپی و خستگی ناپذیر، آشتی ناپذیر است.سئوال ها تمام نمی شود، گاهی با صدای آهسته پرسیده می شوند گاهی با نعره. این سئوال کردن بی وقفه به چه معنا است؟ سئوال کردن مثل چاقوی جراحی است. بدن را می برد، با هر سئوال عمیق تر در بدن فرو می رود و می برد، تا قربانی بازجویی را لخت و افشا کند، تا همه اطلاعات را از او بیرون بکشد. بازجویی قربانی را تکه تکه می کند. بازجویی بی وقفه تکرار می شود. فحش و ناسزادادن یا نقش بازی کردن غیرممکن است. هر کاری هم فرد مورد بازجویی انجام دهد، فقط بر این اساس ارزیابی می شود آیا به سئوال جواب می دهد یا نه. سکوت کردن همیشه موجب سئوالات تازه می شود. آن ها قربانی شکنجه را محاصره می کنند. دور تا دور او را از هر طرف محاصره می کنند، ایستگاه های خود را عوض می کنند. بازجو خود آزادانه حرکت می کند اما سئوالاتش قربانی را محاصره می کنند. درمقابل، فرد موردبازجویی دست و پایش بسته است، تکان نمی تواند بخورد. سئوالات بازجو، حملات مداوم، سلاح های شکنجه هستند. درحالی که زبان قربانی دیرزمانی ویران گشته است، زبان شکنجه گر به یک وسیله خشونت شده است.تغییر کرده است.
     شکنجه  موقعیت تام است. خشونت، بدن، خویشتن و جهان قربانی را تسخیر و اشغال می کند. او را به محلی می کشد که هیچ جا ثبت نشده است، جایی که هیچ کس وجود ندارد به او کمک کند. همه چیزها سلاح های دشمن اند: زیرزمین، راهرو، سلول، درهایی که باز و بسته می شوند، تا زندانی را در ترس و وحشت نگاه دارند، دیوارهای سرد و نمور با لکه های خون، تخت چوبی با تسمه های چرمی، شیشه عرق کهنه در گوشه دیوار، جمجمه سر یک مرده بر روی آفتاب گردان. قربانی از هر شیئی محروم شده است، او هیچ چیز ندارد که بتواند مالکش باشد، مال خودش بنامد. بی دفاع و ضربه پذیر، او به قلب سپاه دشمن زده است. هیچ جا این مساله ملموس تر نیست مگر هنگام تنقیه: ساعت ها، روزها، در تاریکی مطلق، خش و خش دائمی و قطع ناپذیر، با دست و پای بسته بر صندلی، بدون درک عادی از معنا، بدون هیچ رویدادی. در تاریکی یکنواخت انسان تعادل خود را از دست می دهد، فعالیت مغزی اش مختل می شود، سردردهای تحمل ناپذیر به او حمله می کنند، هذیان، ترس از دیوانه شدن او را فرامی گیرند.
     شکنجه زمان را هم ویران می کند. درد حضور مطلق و ممتد است. درد سرتاسر میدان آگاهی را اشغال می کند. هنگامی که نعش زندانی را برای استراحت روی زمین می کشند و به سلول برمی گردانند، ناامیدی او را فرامی گیرد. شکنجه با زیرکی میان خشونت و استراحت مانور می دهد. هنگامی که ماموران شکنجه سیگار بر لب می گذارند، ناهارشان را می خورند یا سر وقت کاندیدای بعد مرگ می روند، قربانی شکنجه آش و لاش در سلول افتاده است. از دور صداهایی می شنود، درد ادامه دارد، با ترس و لرز گوش به صدای پای چکمه ها در راهرو می دهد. او انتظار می کشد، اما هنوز نمی داند چه چیزی در انتظار او است. او تک و تنها در سلول افتاده است، ساعت های متمادی، چند روز، هیچ نور و روشنایی نیست که گذشت زمان را نشان دهد. چندصباحی می گذرد و او دیگر گذشت زمان را حس نمی کند. گویی از عقربه زمان خون می چکد. شکنجه جاودانی است. در این امر حقیقت روایت جهنم واقع است. لعن و نفرین ابدی است. آیا جای تعجب است، که قربانی شکنجه هیچ تمنا و آرزویی به جز این ندارد که همه چیز زود تمام شود؟
     ویرانی، پیروزی مامور شکنجه است. جهان فرد مقهور در هم فرو می ریزد، به سرعت زمین زیر پای خود را، تکیه گاه خود را از دست می دهد. درمقابل، مامورشکنجه جایگاهش را محکم می کند و قلمروش را وسیع تر می کند. هرچه درد و انزوا بیشتر قربانی شکنجه را به اسارت بکشند، جهان وی کوچک تر و جهان شکنجه گر بزرگ تر می شود. مامور شکنجه کاملا بر اوضاع مسلط است، خشونتش، سئوالاتش در اعماق درون قربانی شکنجه رخنه می کنند. مامور شکنجه ارباب تن و روح، زمان و مکان، مرگ و زندگی قربانی شکنجه است. او با به تباهی کشیدن «دیگری»، کل انرژی ویرانگرانه خود را شکوفان می سازد. او با بی حیثیت کردن قربانی شکنجه، به خویشتن خود تحقق می بخشد. مامور شکنجه مرزهای خود را پشت سر می نهد. تخیلش به کار می افتد، قدرت عمل و قوه تخیلش بی حدومرز هستند. هیچ سنگی بر سر راه او نیست. حتا بی احساس ترین مامور شکنجه نیز که کارش را با خشونت دلسردکننده ای انجام می دهد، فاقد این توسعه طلبی خویشتن نیست. لبخند کودکانه بر روی چهره اش می نشیند. او با پاهای گشاده بر روی قربانی ایستاده است، با حالت جدی، بی خیال، متمرکز. او با روح و روانش مشغول انجام وظیفه است. بدن مامور کتک کتک در تب و تاب حرکت مستقل است. او تنها هنگامی دست از زدن برمی دارد که از رمق بیفتد. درحالی که درد قربانی شکنجه را تکه تکه می کند، مامور شکنجه مستقل عمل می کند. کنترل خود را از دست نمی دهد، او با تمام حواسش مشغول است. او خویشتن خود را یافته است. او نه می تواند به شکنجه پایان دهد، و نه می خواهد. خشونت حس رهایی به او  می دهد و او را به یک وحدت بدل می کند. میل به شقاوت او را یک انسان باارزش می کند.
     پیروزی ددمنشی درازمدت نیست. هر چه سخت تر کتک زن بدن قربانی را زیر مشت و لگد بگیرد، هر چه او بیشتر هر آن چه را که مقاومت می ورزد له و لورده کند، سریع تر هشیاری می آید. قربانی  به آکونی دچار می شود، حتا نای فریادزدن هم ندارد، چشم ها باز نمی شوند، لب ها از هم باز می شوند، تا لحظه آخر شکنجه گر می خواهد همه چیز را از زبان او بیرون بکشد، اما بدن تسلیم می شود، درهم می شکند، نفس تنگ می شود، به حالت اغما می افتد. از حال می رود. شکنجه گر هربار قربانی را به زور از حالت بیهوشی و اغما به هوش می آورد. اما حالا این کار از دست او برنمی آید. او بدن بی جان را به باد مشت و لگد می گیرد، بدن اما واکنشی نشان نمی دهد. شکنجه بر سر او داد می زند، اما بی فایده است. خشونت با نابودکردن ابژه خویش، خود را نابود می کند. به همین دلیل است، که انسان هایی که یک انسان را تا سرحد مرگ آزار و اذیت می کنند، بلافاصله به دنبال یک قربانی تازه می گردند. و به همین جهت است، که دیوها با تدبیر عاقلانه به محکومان هر یکشنبه استراحت می دهند. او بهتر است استراحت کند و نفس تازه کند، تا هر دوشنبه   عذاب و شکنجه بتواند پیروزی خود را از سر گیرد..
 
منبع:
Wolfgang Sofsky
Traktat über die Gewalt
S. Fischer Verlag
۱۹۹۵


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست