سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تا دور دست ها...


علی رادبوی


• تصویر سنتی کلاغ در ذهنم می شکند و به این همه اتحاد و همیاری، به این همه یکپارچگی و نوعدوستی، به این همه تدبیر و نقشه مندی، انگشت به دهان می مانم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۶ -  ۶ می ۲۰۰۷


یک بعدازظهر آفتابی است توی باغچه با علف های هرز دست بگریبانم. از لابلای ساقه های تازه رستهُ گلهای زنبق علف های هرز را دانه دانه میکشم. تمام سعی ام براین است، بی آنکه به گلها آسیبی رسانم علف ها را ریشه کن کنم. حوصله می خواهد. وجب وجب پیش میروم. دستم بکار و ذهنم در عالم پندار از شاخه ای به شاخهُ دیگر پر میکشد.
با زنگ موبایلم بر می خیزم. سرم اندکی گیج میرود. جواب میدهم. اگر کلاغ ها بگذارند، صدای امیر را از آن طرف خط می شنوم. بعد از چاق سلامتی طولانی می پرسد:
- بعدازظهر حتمن می آئی نه؟
- کجا؟
- مگر ایمیل ام را نگرفتی؟
- کامپیوترم ایراد دارد، مگر چه خبر است امروز؟
- برای تظاهرات!
سر و صدای کلاغ ها بالا میگیرد. به آسمان بالای سرم نگاه می کنم، تعدادشان چندین برابر شده است و لحن غارغارشان کاملا خصمانه است.
- چه تظاهراتی، ضدجنگ؟
- نه، بخاطر سالروز شهریور شصت و هفت.
- فکر میکنی می آیند؟ یعنی مردم اطلاع دارند؟
- آره من و مجید حداقل به دویست سیصد نفر ایمیل فرستادیم، با یک عده هم تلفنی تماس گرفتیم.
دسته های دیگری از کلاغ ها وارد کارزار میشوند. سر و صدایشان کر کننده است. به مرکز ابر سیاهی از کلاغ چشم می دوزم. با اندکی دقت، بالهای راست و شناور عقابی توجه ام را جلب می کند. باورم نمی شود که این همه لشگر به خاطر یک عقاب بسیج شده باشد. چشم می گردانم، نه همین یک عقاب است. قصد ربودن بچه کلاغی را داشته است؟ هوای تخم کلاغ کرده بوده است؟ یا همینطور گذری، سر از قلمرو کلاغان در آورده است؟ درهرحال درس عبرت خوبی باید گرفته باشد! صحنهُ غریبی است، نگاهشان میکنم کلاغ ها از هزار جهت راه بر عقاب می بندند. از ابهت عقاب می ترسند و از بی شماری هم پروازان گستاخ می شوند. نه می توانند نزدیک اش شوند و نه دست از سرش بر میدارند. و عقاب هر چه یشتر اوج می گیرد، شاید میداند که کلاغان را همت بلند پروازی نیست. از غرور و جربزهُ عقابان داستان ها شنیده ام، حالا گیرم که همه درست هم باشد، ولی گیر افتادن در حلقهُ محاصرهُ این همه دشمن غدار و سمج، من می گویم اگر رستم دستان هم باشد...
تصویر سنتی کلاغ در ذهنم می شکند و به این همه اتحاد و همیاری، به این همه یکپارچگی و نوعدوستی، به این همه تدبیر و نقشه مندی، انگشت به دهان می مانم!
- اگر کسی نیامد چی؟
- می آیند! الان شرایط خاصی وجود دارد.
- ولی اگر نیامدند؟
- می آیند! اگر هم نیامدند، خوب به درک، نیایند. سه تائی می رویم می نشینیم جائی لبی تر می کنیم.
تا دور دستها حلقهُ سیاهی را در دل آسمان آبی با چشم دنبال می کنم که هر لحظه کوچکتر و کوچکتر می شود. تا دور دستها...
قبل از ترک خانه یادداشتی برای زنم می گذارم.
"عزیزم، من و امیر و مجید، بعد از مدتها قرار است برویم لبی تر کنیم. منتظرم نباشید. دیر خواهم آمد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست