•
فرهنگ و جامعه بر پروانه کُشتن استواراند. مرگِ حیوانات زندگی آدم هاست. تغذیه شرط زندگی است، و گوشت کاراترین سلاح برله مرگ است. مادامی که انسان ها علیه مرگ قیام می کنند، آن ها عطش خون دارند و از کشتن لذت می برند. بدین گونه دلیل کُشتن در جنون جاودانگی است. انسان قتل می کند تا طولانی تر از دیگران عمر کند. کشتن به هیچ وجه یک اقدام تدافعی یا دفاع از نفس نیست. ابتلای به بقا، حامل توانش خشونت در خود است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۴ اسفند ۱٣٨۴ -
۵ مارس ۲۰۰۶
ولفگانگ سوفسکی – ترجمه: کوروش برادری
آب دریا فرونشسته بود، که بازماندگان کشتی را ترک کردند: ما نمی دانیم آن ها در ساحل چه دیدند: لاشه حیوانات، تخته پاره های کشتی های غرق شده، اجساد آدم ، شاید! آن جا نوح از تخته سنگ های دوروبر یک محراب بناکرد، از میان حیوانات نجات یافته تعدادی را برگزید و در آتش انداخت. و یهوه از بوی تن قربانی آتش لذت برد و با خود فکر کرد: " ازاین پس نمی خواهم جهان را به خاطر انسان ها لعن و نفرین کنم. زیرا قصد انسان از همان دوران جوانیش شر است. من دیگر نمی خواهم هیچ موجود زنده ای را بزنم، همان طور که الان می کنم. سپس به نوح گفت: « بارور و زیاد شوید و زمین را پر سازید. همه حیوانات و خزندگان زمین، پرندگان هوا و ماهیان دریا از شما خواهند ترسید، زیرا همه آن ها را زیر سلطه شما قرار داده ام و شما می توانید علاوه بر غلات سبزیجات، از گوشت آن ها نیز برای خوراک استفاده کنید. اما گوشت را با خونش که بدان حیات می بخشد نخورید. کشتن انسان جایز نیست، زیرا انسان شبیه به خداوند آفریده شده است. هر حیوانی که انسانی را بکُشد باید کُشته شود. هر انسانی هم که انسان دیگری را به قتل برساند، باید به دست انسان کُشته شود.» (سفر پیدایش/ ٨ و ۹)
عصر جدید با اقدام نامنتظره چشم پوشی از قهر آغاز می شود. یهوه جهان را با غرض ورزی خدای بازیگر در هرج و مرج غرق نمی کند، بلکه از فرط خشم درباره عالم غدار. کشتن و قتل عمد در میان پیروان آدم رواج یافته بود. درطی نسل ها پیروان آدم غرور خالق خود را جریحه دار کردند و غیظ و غضب او را برانگیختند. اما حالا، سرمست از بوی معطر قربانی آتش، یهوه تصمیم می گیرد از روی بزرگواری شر را تحمل کند. چراکه درهرحال فطرت انسان غیرقابل تغییر است. فطرت آدم مستحق می بود هر روز با طوفان نوح مجازات شود.اما یهوه از نفرین نابودی دست می کشد و تیروکمان جنگ را کنار می نهد. او به نسل بشر زندگی جاوید، بیمرگی را بشارت می دهد.
رحمت الاهی از رهگذر یک اقدام خشونت مجدد خریده می شود. در آغاز عصر جدید آتش نابودی شعله ور می شود. در آتش انداختن قربانی یک آئین حیف و میل مقدس نمایی است. حیوانات حلال و خوردنی را از جهانِ سودمندی می رباید؛ اما، هرگز سخن از قربانی کردن انسان نیست. خونریزی یک عمل مقدس است، فدیه ای برای خدایگان زندگی است. منتها پس از هولوکاست برای حیوانات زمان بی پایان وحشت شروع می شود. حیوانات بی دفاع اسیر ذکاوت و خشونت انسان هستند. صلح در میان موجودات برای همیشه سپری شده است. انسان جایز است، آن طور که میل اواست، حیوانات را بدون پشیمانی، بدون عذاب وجدان، بکشد. حیوانات از همان اول از اخلاق آدمی مستثنا است. انسان، با برخورداری از حُکم الاهی سلاخی(ذبح)، خشونت را ازطریق ذبح کردن حیوانات بدون احساس گناه فرا می گیرد. حیوانات به منزله قربانی و طعمه ، به مثابه حیوانات بارکش و اسباب بازی در خدمت انسان قرار می گیرند. گوشت حیوان غذای آدمی است و اشتهای آدمی سیری ناپذیر. انسان نابودگر زندگی بیگانه است. زیرا می خواهد بارور شود، زاد و ولد کند، می خواهد سرتاسر جهان را به بنده خود بدل کند. بدین گونه بشریت بر روی کوهی از لاشه حیوانات ایستاده است. جاودانگی اش به بهای کشتارجمعی حیوانات است. فقط انسان از خون خوردن منع شده است. او مجاز است از گوشت تغذیه کند، اما اجازه ندارد خون بخورد. خون در مالکیت خدااست. خون حیوان در مراسم قربانی بر محراب ریخته می شود تا خدا از بوی خون نرم شود.
فرهنگ و جامعه بر پروانه کشتن استواراند. مرگِ حیوانات زندگی آدم هاست. تغذیه شرط زندگی است، و گوشت کاراترین سلاح برله مرگ است. اما وعده یهوه به تابوی خون گره خورده است. انسان اکیدا از این کار منع شده است همان کاری را که با حیوان می کند با همنوع خود بکند. او به هیچ وجه جایز نیست از گوشت یک انسان دیگر بخورد. او باید فقط از تن حیوانات نیرو و قوت بگیرد. او هم چنین جایز نیست انسان دیگری را به قتل برساند. تابوی خوردن و کشتن [همنوع] نخستین قانونی است که خدا برای انسان ها وضع می کند. اما خدا از روی غمخواری و تدبیر ناگهانی خشونت را قدغن نمی کند. خون انسان تفویض ناپذیر است، چون مایملک خدا است، چون فقط او حائز حق خون ریختن است. ازاین روی قاتل دشمن خداست. قاتل حقی را برای خود قائل می شود که فقط حق خداست: یعنی تصمیم درباره زندگی و مرگ. خدا فقط آفریدگار و ویرانگر است. این انحصار از رهگذر بدترین کیفر پاسداری می شود: یعنی ازطریق مجازات مرگ. آنکس که خون انسان دیگری را بریزد، خونش لازم است ریخته شود.؛ آنکس که شمع زندگی بیگانه ای را خاموش می کند، زندگی خود را خاموش می کند. او نمی تواند گناه خود را بخرد و آزاد شود. خون بها میان قبایل دیگر اعتبار ندارند. گناه فقط و فقط ازطریق جلاد آمرزش می بیند. جلاد قانون الاهی را به اجرا می گذارد. بخاطراین که هیچ کس جرئت نکند بر جای خدا بشیند، حق کشتن به اولیای جهانی محول شده است. از حالا به بعد آن ها هر بنده ای را به مرگ تهدید می کنند.
پس از طوفان [نوح] نیز، یعنی پس از این دادگاه عدل کیهانی، خشونت هم چنان در جهان ماند. پیکارها و قربانیان، قتل ها و مجازات ها، شکار و جنگ، این ها اصیل ترین اشکال کشتن هستند. درباره آدمیان یهوه هیچ توهمی ندارد. آن ها همانی هستند که بودند. هر کسی قادر است به دشمن بدل شود. و به همین جهت باید هرکس را از ارتکاب قتل دورنگاه داشت. این دلیل قانون است. برای این که او دیگری را زنده بگذارد، باید انسان نگران زندگی خود باشد. بدین گونه فرهنگ بر استبداد ترس از مرگ بنا است.
پیمانِ نوح موید گذار از ماقبل زمان به تاریخ فرهنگ است.اما این اسطوره از ارزش ها و آرمان ها حرف نمی زند، بلکه از ایمان به خدا یا عشق به همنوع سخن می گوید. فقط و صرفا از امیال و خطرات تن حرف می زند: از غذاخوردن، از کشتن. این ها اصیل ترین واقعیات بقاء هستند که به حق اعتبار می دهند. بااین وصف، مجازات مرگ بندرت کسی را از ارتکاب قتل بازداشته است. ارزش چشم ترس آن همواره کم بود. قانون چماقی علیه شهوات خشونت نیست. ازاین گذشته، علاقه یهوه به سرعت فروکش کرد و او به آگاهی مطلق بازگشت. مراقبت و رژیم های کیفری را او به عهده اربابان دنیا نهاد. از آن زمان تاکنون آدمیان بیهوده در انتظار نشانه های بعدی حضور وی هستند. بارهای هستی خود، خشونت، قانون، ترس، آگاهی از مرگ، را انسان ها تنهایی به دوش می کشند.
فقط به نوع بشر نوید جاودانگی داده شد، نه به فرد. بقای بشریت تضمین شد، امه نه بقای انسان. پس از تبعید از بهشت آگاهی از مرگ بر دوش انسان نهاده شد. زندگی انسان تحت شعاع این یقین است. تاآن جا که ما می دانیم، انسان یگانه موجودی است که نه تنها هراس مزمن از مرگ، بلکه آگاهی از میرندگی خویش را هم بر دوش دارد. اما علی رغم این که همه از پایان خود آگاه اند، هیچ کس نمی خواهد این را باور کند. پاسداری از این توهم یک نیروی محرکه کار فرهنگی است. به همین جهت فرهنگ با ابداع آئین مردگان، آداب و رسوم تدفین شروع می شود. این ها سفر ابدی مردگان را به جهان بی زمان نیاکان سروسامان می دهند. بجاست مردگان برای همیشه جهان زندگی را ترک کنند. به همین جهت آن ها را شست و شو می دهند و تزئین می کنند، سلاح و زره پوش در گورشان می گذارند، زندگان در مهمانی مردگان به آن ها آب و غذا می دهند. قبل از این که آن ها برای همیشه به جهان پشت کنند، برای شادکامی آن ها حیوان سلاخی می کنند. گوشت [حیوان] برای زندگان است، خون [حیوان] برای مردگان. بازماندگان با قربانی کردن حیوانات مرگ را وسیله اراده خود می سازند. آن ها معتقدند با ذبح کردن و غذای نذری بر مرگ غلبه می کنند. مراسم نذری صلح اجتماعی به ارمغان می آورد و پیروزی زندگی را جشن می گیرد.
فرهنگ بنااست بقا را تامین کند. فرهنگ تنها تاآن جاکه مرگ را به تاخیر بیندازد پایدار می ماند و از حق حیات برخوردار می شود. تضمین زندگی، وظیفه اصلی فرهنگ است. زیرا تولید و لذت همه کالاهای دیگر براین وظیفه بنا می شوند. چه بسا حکیمان تلاش کنند انسان ها را قانع سازند که نظم جهان به نیکویی است یا دستکم رو به سوی صلاح و رستگاری دارد. اما سنگ محک ارزش فرهنگ در آخر بقا است.
بنیان آگاهی از مرگ چیست؟ مرگ رویداد زندگی نیست. مرگ نه آماجگاه است و نه لحظه آشتی پذیر زندگی است، بلکه نقطه مقابل رادیکال آن است. مرگ خود را نه می توان تجربه کرد نه لمس کرد. نیستی را نمی توان تجربه کرد. از چشم انداز درونی، این تصور، که در قیدحیات نبودن چگونه می بود، غیرممکن است. این همان قدر غیرممکن است، که این تصور، که بدون آگاهی بودن چگونه بود. هیچ کس ممکن نیست برای مرگ خود روزشماری کند، تنها می توان انتظار کشید که ما می میریم. و هرکس امیدوار است تا در دل مرگ هم زنده باشد. تنها از چشم انداز بیرونی، با چشمان دیگری، آدمی قادر است در قیدحیات نبودن را در ذهن خود ترسیم کند. بنابراین آگاه بودن از میرندگی خود مستلزم این است، که آدمی نه فقط هست، که با خود ارتباط، با خویشتن خود رابطه دارد. انسان چون طوری آفریده شده است که او تنها نیست، بلکه همواره بیرون از خودش است، آگاهی از مرگ خود برای او گریزناپذیر است. اگر او مدام در خود می بود، او هرگز نمی توانست از پایان خود هراس به دل راه دهد. اما چون او همیشه باید با خود رابطه برقرار کند، چون او ناگزیر به موضعیگری نسبت به خود است، او را از ترس از مرگ خلاصی نیست.
آگاهی از مرگ از همان ریشه ای است که آزادی و مرگ هستند. اگر انسان تنها بنده امیال، آرزوها یا تمایلات بود، قادر نبود نسبت به خود موضع بگیرد، داوری اخلاقی در مورد اعمال وی نقطه ثقلی نمی داشت و مساله گناه و مسئولیت هرگز پیش نمی آمد. اگر انسان تنها بر مبنای کانون خود عمل می کرد، آن وقت نه تنها ترس از مرگ را نمی شناخت، بلکه از آزادی کشتن هم خلاص می شد. پس ترس و خشونت، برخلاف آن چه اغلب شنیده می شود، از بنیان حیوانی سرچشمه نمی گیرند. آدمی نبایستی حیوانات، حتا حیوانات درنده، را جریحه دار کند. برعکس: خشونت ناشی از انسانیت خاص انسان است. ازآن جاکه انسان همیشه خارج از خویش است، او به هر درندگی قادر است. او چون بر اساس مرکز غرایز خودش هدایت نمی شود، بلکه به مثابه موجودی اندیشمند با خود ارتباط دارد، او می تواند رفتاری بدتر از هر درنده خویی انجام دهد. چون طبیعت او از پیش تعیین نشده است، انسان به هر جنایتی قادر است. چون او هیچ وقت کامل نزد خود نیست، انسان باید دلنگران مرگ خود و آزادی دیگران باشد. آزادی، اگر نه والاترین خیر، اما خیر بزرگی است. اما آزادی به هیچ وجه خیر اخلاقی را تضمین نمی کند. بهای آزادی درد است، شر است. چراکه آزادی گرگ ها مرگ بره ها است.
ترس تا سرحد مرگ نیاز به امنیت، تداوم، فناناپذیری را بوجود می آورد. انسان می خواهد بازمانده خود باشد، و او می خواهد بیشتر از دیگران عمر کند. پروژه بقا نخست هم و غم خود را صرف بدن خود می کند. زیرا این بدن است که در معرض تهدید نیستی است. بدن دشمن طبیعی هر بقائی است، دشمنی، که هیچ گاه از آن نمی توان جان سالم بدر برد. البته بدن اسباب عمل است، اما ارگان مفعولیت، احساس، درد هم هست. بدن در معرض تهدید کهولت، بیماری، گرسنگی، خشونت است و تقریبا در مقابل این حمله بی دفاع و عاجز است. بدن آماده هر زخمی است. آدمی در بدن ردپای فانی بودن را می بیند. در دردوعذاب، که با هیچ خطر مرگ مستقیمی مرتبط نیست، درد و عذاب آتی نمایان می شود. گویی آدمی در درد عاقبت خود را می بیند. درد نوعی حس مبهم آن چیزی است که درنهایت تجربه ناپذیر است. بدن فانی نقطه پایان قطعی بر زندگی می نهد. اگرچه آدمی بدن را قوت می دهد و تمیز می کند، تمرین می دهد، آرایش می کند، تغییرشکل می دهد یا اجزای مصنوعی در آن به کار می برد، اگرچه انسان مدام بدن را زیرنظر دارد، نظم و انضباط می دهد و با غمخواری زنده نگاه می دارد، اما طول عمر بدن افزوده نمی شود. این دشمن قهاری است. حرف آخر را او می زند.
این تنها آن روی سکه این خطرات است که انسان ها از لحظه غلبه بر ترس بطور اخص جذب می شوند. جذبه خشونت مانند همه تجارب عمیق زندگی درنهایت جسمانی است. دیدن خشونت ممکن است به وسوسه مندی بینجامد. آن چه انسان ها را به خود جذب می کند حرص و طمع دست یافتن به شگفتی ها نیست، بلکه خود خشونت، نابودی بدن بیگانه، ناله مخلوق، بوی خون است. اول واکنش ها هنوز دوپهلو است. خشونت انزجارآور است، تهوع برانگیز است، باعث ترس و انزجار است، اما درعین حال وسوسه کننده و بت ساز است. آدم پی می برد چه اتفاقی می تواند برایش بیفتد. شوک در معده یک لحظه حالت تهوع، سرگیجه ایجاد می کند و سپس لرزش کوتاهی در رگ های عصبی ایجاد می کند تااین که سرانجام آرامش بر ترس غلبه کند. هر اتفاقی هم بیفتد، تماشاگر خود را در امان می داند. او صدای درد را می شنود و درد را می بیند، اما درد خودش نیست. رفته رفته او از نیروی روانی لذت می برد که در درونش طلوع می کند، از جرئت مقابله با امر هراسناک، از این که می تواند عیار خود را با او محک بزند. او در جایگاه امن خود از جا برمی خیزد، بر حاثه احاطه دارد، و حتا لحظه ای احساس والایی می کند.
خشونت هیچ چیز جز گوشت له و لورده، استخوان های درهم شکسته، خون و کثافت برجا نمی گذارد، اما تماشاگر قادر نیست نگاهش را برگرداند. خشونت از نیروی تاثیر بی واسطه برخوردار است. خشونت چون مستقیم بدن را زیر ضربه می گیرد، همه قواعدی را که انسان ها را معمولا مهار می کنند درهم می شکند. ناگهان مرگ مانند پوست بدن نزدیک است. فریادها، جمجمه شکسته، بازوی قطع شده، چهره کریه درد- این مرگ ملموس است. تماشاگر آرزو دارد کار مرگ را ببیند. او سعی می کند به محل زدوخورد نزدیک شود. آن کس هم که ابتدا میان نیروی جاذبه و دافعه [خشونت] در نوسان بود، در مدار جاذبه [خشونت] می افتد. بگونه نامنتظره ای انزجار بخار می شود، تهوع و نفرت به تشویق، شوروشوق، رویا بدل می شود. میل ترس هم شهوت است. تماشاگر با نعره، داد و فریاد خود را آرام می کند، وقتی کاملا طرف عامل را می گیرد. او می خواهد در انرژی بی پایان او، در قدرت کشتن وی سهیم باشد. او بزرگ ترین پیروزی ممکن را، یعنی پیروزی بر خود را جشن می گیرد. جای شگفتی است، که خیلی از انسان ها همواره دلشان هوای تجربه بازمانده، تجربه غلبه بر ترس از مرگ را دارند؟
دو پیکره اجتماعی غلبه بر ترس از مرگ را در ناب ترین شکلش تجسم می کنند: شهید و پهلوان مرده. قهرمان زندگیش را فدای اجتماع، فدای یارانش، فدای زندگی پس از قیام می کند. تا آخرین نفس او با طوفان سرنوشت دست و پنجه نرم می کند و دشمنان زیادی را در کام مرگ می اندازد. قهرمان سرمشق همه جنگجویان است، او،با نادیده گرفتن مرگ، بر مرگ غلبه می کند. او زندگی اش را برای دیگران فدا می کند، اما وحشت را برای نورسیدگان سبکسر هم آماده می کند. قهرمان فراسوی نیک و بد حرکت می کند. بدین طریق او والاترین عمل اخلاقی- ایثارکردن زندگی خود- را با سنگدلی تمام تحقق می بخشد. او آن قدر دوام می آورد تا این که دشمن ابرقدرت او را بر زمین بیندازد. اما در لحظه مرگ جرقه زندگی جاودانی زده می شود.
قهرمان تجسم بیباکی از مرگ در عمل است، شهید تجسم شجاعت در تحمل محض است. شهید بدون مقابله هر دردی را تحمل می کند و به استقبال تقدیر خود می رود. قهرمان علیه دشمنان زیادی می جنگد، شهید فقط علیه خودش، علیه فشار درد، علیه تسخیر منفی عذاب پیکار می کند. شهید مخالف مغرور روح زمانه است، شورشگر تغییرناپذیر علیه افکار حاکمان. اما در شهادت او تنها به خود متکی است. او با صلابت خشونت را به جان می پذیرد. برای قهرمان ایمان شکی نیست که او به رسالت والاتری لبیک گفته است. مرگ برای او رهایی از شکنجه ها و فساد جهان است. درد تنها لطیفه ای در معبر عبور به سوی نجات است. پس از این که دژهای خویشتن در هم شکسته اند و مقاومت بدن شکسته است، ترس و درد از بین می روند. مرگ سرآغاز زندگی جاوید است.
قهرمانان و شهیدان بوسیله مرگ آزادانه به جاودانگی می رسند. آن ها در حافظه نسل های بعدی زنده هستند و در عرصه های نورانی بهشت اند. در روی زمین، برعکس، اعتیاد به جاودانگی پیامدهای دردناکی دارد. بازمانده نمی خواهد تنها آن جا باشد، بلکه می خواهد آن جا باشد وقتی دیگران دیگر آن جا نیستند. بقا یعنی: مردگان را پشت سر نهادن. هر روز مرد پیر آگهی های تسلیت را می خواند تا با خیال راحت پی ببرد که از هم سن و سالانش دیگر کسی نمانده است. بقا به جامعه مردگان احتیاج دارد چون تنها مرگ دیگری بقای خود را معنادار می کند. توهم جاودانگی از مرگ دیگران مایه می گیرد. دراین نکته نیروی محرکه کاملا خطرناک و ضداجتماعی تمام عیار واقع است. هیچ کجا تجربه زیستن به این اندازه قطعی نیست که در سیمای مردگان بسیار است. بازمانده هنوز در قید حیات است، دیگران نه. خوشحالی از این که آیا کسی که مُرده، دوستی بود که آدم سوگوار او است، یا دشمنی ترسناک بود، یکی است. مختصر و مفید نزد الیاس کانتی می خوانیم: " وحشت از لحظه مرگ در رضایت خاطر حل می شود، زیرا آدم خودش نمرده است. این دراز کشیده است، بازمانده ایستاده است. طوری است، که گویی قبلا نبردی صورت گرفته است و گویی آدم مرده را خودش کشته باشد. در بقا هرکس دشمن دیگری است. (...) حقیرترین شکل بقا، کشتن است."
شور- و - شوق بقا یک نیروی اجتماعی مخرب است. مانند یک اعتیاد اثر می کند. کسی که هنوز زنده است، درحالی که دیگران مرده اند، زندگی را بیشتر در خود حس می کند. مرگ که برای همه تهدید است، به نظر می رسد او را فراموش کرده است. اما خوشحالی آن کس بیشتر است که قادر است برای خود تجربه بقا را مهیا کند، وقتی او دیگران را با دستان خود به قتل برساند. کشتن همیشه یکی از قوی ترین لذت های نژاد بشر بوده. هیچ چیز به اندازه مالکیت بر مرگ شادابی قوی تری تدارک نمی بیند. آن کس که از قدرت کشتن برخوردار است، بدترین دشمن را بنده خود ساخته است. او می تواند خود را ضربه ناپذیر، سرحال و سرشار از نیروی زندگی حس کند. او عقیده دارد می داند که او از زمره این آدم ها است، که او آخرین نفر خواهد بود. بدین گونه دلیل کشتن در جنون جاودانگی است. انسان قتل می کند تا طولانی تر از دیگران عمر کند. کشتن به هیچ وجه یک اقدام تدافعی یا دفاع از نفس نیست. انسان به جنگ می رود تا بکشد. او در شکار انسان شرکت می کند تا شکار خود را کاهش دهد. ابتلا به بقا حامل توانش خشونت در خود است. شر از آزادی برمی جهد، و این از میل انسان به جاودانه ساختن خود برمی جهد.
بااین حال تنها چیزی که خدایان برای غلبه بر مرگ در اختیار انسان نهاده اند، فرصت افتخار جاودانی است. به مثابه هدیه آسمان سابق براین مدال افتخار تقدیم می شد- به خاطر کارهای بزرگ و حرف های باشکوه، به خاطر درایت، دریادلی، شجاعت و سعه صدر. برای فرد افتخار همیشه تنها یک جایگزین کم بهای فقدان زندگی جاوید بود، اما افتخار به نوع بشر برای بقا یاری رساند. زیرا افتخار الزامی بودن اجتماعی ارزش ها و فضایل را استحکام می بخشد. افتخار اسوه ها را تقویت می کند و ازدحام نامیمون افراد را در مدارهای مطلوب هدایت می کند. کسی که مدال افتخار برگردنش انداخته می شود، سرمشق دیگران می شود. آن ها بواسطه او می توانند پی ببرند چگونه با نیروی خود خود را جاودانه کنند. درمقام دلبندان قدرت های بالاتر صاحب افتخار تکریم می شود، پادشاه بزرگ، ، رهبر فکری کاری خطیر. همه جا نام او به گوش می رسد. همه جا باید از او با خبر شوند، تا او فراموش نشود. نه خدایان، نه دولت، که فاما )Fama) افتخار انسان را اعلام می کند. او موجودی واقعا زشت است. هزارن چشم، هزاران زبان و گوش در زیر لباس پر وی قایم شده اند، که به سرعت میان زمین و آسمان در حرکت است و با هر حرکتی بزرگ و بزرگ تر می شود.
هنوز چیزی را نشینده است که شاهد به سوی میدان نبرد می دود تا در جشن و پایکوبی کشتن شرکت کند. او بی صبرانه منتظر است زخمی ها و مردگان را ببیند تا سپس با اعتماد بیشتر و آرامش خیال به راه خود ادامه بدهد.او برای آوردگاه های خشونت تحسین دارد، برای ماتادورهای میدان، قهرمانان کشتن. آن ها استقلال خود را ازطریق نیروی عضله، مهارت و ژست های سنجیده به نمایش می گذارند. یک چرخش غیرملموس مفصل دست، یک نگاه کوتاه به اطراف، نگاه به جلو – و دوئل با حیوان وحشی یا با دشمن خونی رقم خورده است. آن ها کاملا بر خود حاکمند، کشتن به سبکبالی حرکت دستان آن ها است. تنها بندرت آن ها بازتاب حیثیت و افتخار را از دست می دهند. گلادیاتوری که همه حملات را دوام بیاورد به افتخار جاودانی می رسد. انسان ها با تقدیس خاضعانه قاتل بزرگ را برخورد می کنند. و آنان بالاخص کسی را تقدیس می کنند، که می تواند دیگران را وا دارد برای او دست به کشتن بزنند. خونخوارترین مستبد هم این کاریسما را دارد. او بی هیچ حسی بر تاج و تخت خود در میان زیردستان خود می نشیند، رژه عاشقان مرگ را نگاه می کند، یک حرکت اشاره، یک چرخش نگاه، و دستور قتل وی انجام می شود. پس از گذشت سال ها هنوز در میان هوادارانش حس تحسین زنده است و به گوش می رسد. خاضعانه آنها او را به خاطر می آورند، بازگشت وی را طلب می کنند، هرچند همه جنایات افشا و محکوم شده اند.
مبارزه علیه مرگ همواره مبارزه علیه گذشت زمان است. برای جاودانگی، بت ها و نهادها یی فکر شده اند که با آن ها، انسان ها به زندگی شان معنا و شکل می دهند. جماعت های خیالی، گروه، خلق، ملت، آن ها بنااست صمیمیت، امنیت و تداوم [انسان] را تضمین کنند. تغییر نسل ها هیچ تغییری در آن ها نمی دهد. جامعه از همه افراد بیشتر عمر می کند، زیرا جامعه در حقیقت خدای نامیرا و حاضر در همه جا است. بااین وجود فرد در شوق حالت بی زمانی خلسه مانند است که در آن، فقدان مرکز از میان رفته است؛ در شوق وصال به اقیانوسی است که در آن، من و جهان یکی هستند.
همه چیز با خشم منزوی شروع می شود، که یواش گم می شود، جامعه دیگران را پشت سر می گذارد. قبل از این که بازگردد، اعتیاد طغیان او را دگردیسیده است. نگاهش به تونل خیره می ماند، دماغ هر نشانه ای را بو می کشد، گوش هر صدایی را به جان می شنود. هرچیزی که سر راه او قرار بگیرد نقش بر زمین می شود. یک حس ناشناخته آزادی در او برمی خیزد. بدن باز می شود، خوشبختی سیاهی رهایی از خود است، الغای چارچوب های فیزیکی، که او را از جهان جدا می کنند، منفجرساختن زنجیرهای اخلاقی، که او را از خودش جدا می کنند. در بیهوشی سراسیمگی انسان به حالت فراسوی خود می رسد. یکدفعه او می تواند به هر گوشه رو کند. مرگ فراموش شده است، ترس مخلوق، بار زمان، سختی نامیرایی به فراموشی رفته است.
در جامعه ای، که حکمرانی مرگ را به رسمیت بپذیرد، رعایت ممنوعیت قتل کهن ساده بود. هیچ کس دیگر نمی خواست بیشتر از دیگران عمر کند. مادامی که انسان ها علیه مرگ قیام می کنند، آن ها عطش خون دارند و از کشتن لذت می برند. آن ها برآنند واقف باشند چقدر از آن ها هر روز جان سالم بدر برده اند. این مایه خوشحالی آن ها است هنگام خون ریختن در محل باشند. و هیچ چیز آن ها را مغرورتر نمی کند از این که با دستان خود مرگ را به قتل برسانند.
منبع:
Wolfgang Sofsky
Zeiten des Schreckens
Amok, Terror, Krieg
Fischer Verlag, Frankfurt am Main
|