سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مهم روح است


محمود طوقی


• هوا از داخل تیوپ لاستیکی و بزرگ آمبو تنوره می کشید و وارد دهان پیرمرد می شد. با هر فشار آمبو گونه های لاغر و استخوانی پیرمرد پر و خالی می شد. دکتر به یاد دوران کودکیش افتاد و سرنا زدن خانعلی نجار که گونه هایش را پر و خالی می کرد و نوایی شادی بخش در هوا منتشر می شد . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۹ مرداد ۱٣۹٨ -  ۱۰ اوت ۲۰۱۹


 پرستار گفت:آقای دکتر تمام کرده است و با نگرانی به صفحه مانیتور نگاه کرد و کمی از جسد بیمار فاصله گرفت .
پیر مرد بود ،در دهه هفتم زندگی ،لاغر وتکیده با پوستی بر استخوان . تمامی تخت را پر کرده بود و پاهایش بفهمی نفهمی از تخت آویزان بود .
در چهره اش هیچ نشانه ای از اشتیاق به زندگی نبود. بنظر می رسید سالیان زیادی است که مرده است .دکتر این گونه بنظرش آمد .
بوی گوشت و پوست و موی سوخته اتاق را پر کرده بود . دکتر اندیشید ؛آیا این همه شوک لازم بود ؟پیرمرد که رفتنی بود .
پرستار به نجوا گفت از شیوخ عرب است . شیخ بریهی ها یا کعبی هاست . دکتر متوجه نشد پرستار با او حرف می زند یا با خودش. و از لابلای دستگاه ها و سیم های رابطی که به برق وصل بودند گذشت و گفت بهتر است نگهبانان را خبر کنید .
لای در باز شد و جوانی میانه سال سرک کشید . حجم پر هیکلش فضای اتاق را سنگین کرد.
دکتر به پرستار گفت:آمبو بزنید و پرستار با تعجب پرسید :به مرده آمبو بزنم؟ و دکتر در حالی که گوش هایش را تیز کرده بود تا بفهمد داخل راهرو و سالن اورژانس چه می گذرد و هیاهو برای چیست گفت :بله به مرده آمبو بزنید .
ناگهان درب اتاق باز شد واتاق از جمعیت لب پرزد .
-چه شد ؟شیخ طهران چه شد دکتر؟
معلوم نبود پرسش گر کیست. بیش از پنجاه نفر یک صدا می پرسیدند:چه شد شیخ طهران.
دکتر سر در گم بود که به کدام یک باید پاسخ بدهد. به ذهنش رسید به پرستار بگوید سریعتر آمبو بزند.
هوا از داخل تیوپ لاستیکی و بزرگ آمبو تنوره می کشید   و وارد دهان پیرمرد می شد. و با هر فشار آمبو گونه های لاغر و استخوانی پیرمرد پر و خالی می شد.دکتر به یاد دوران کودکیش افتاد و سرنا زدن خانعلی نجار که گونه هایش را پر و خالی می کرد و نوایی شادی بخش در هوا منتشر می شد .
دکتر با انگشت ابهامش به صفحه مانیتور اشاره کرد که خط ممتدی را رسم می کرد و می رفت و می رفت تا ناکجایی که نا معلوم بود.
جمعیت مات ومتحیر خط صافی بود که از صفحه مانیتور می گذشت ونمی دانستند چه معنا و مفهومی دارد، و اصلاً این خط صاف روی صفحه مانیتور یعنی چه .و همه چشم ها به دست و دهان دکتر بود تا از این خط صاف رمز گشایی کند تا بفهمند شیخ طهران شیخ بزرگ طایفه کعبی کجای این روز گار یا آن روز گار است .
دکتر در چشمان تک تک حاضرین نگاهی کرد تا کلام گمشده اش را برای این لحظه خاص آن هم بالای جنازه شیخ طهران بجوید . بنظرش دستی از ناپیدا آمده بود و دهان و زبانش را قفل کرده بود .ناغافل یکی به کمکش آمد :
-نفس چی ؟نفس می کشد ؟
جوان و بلند بالا و چهار شانه بود با شکمی فربه وبرآمده که او را بزرگ تر نشان می داد و دشداشه ای سفید و بلند تا روی پا هایش پوشیده بود .
دکتر پنداری که از خوابی سنگین بیدار شده است یکی دوبار می گوید و یا می پرسد :نفس .و ادامه می دهدکه نفس مهم نیست . مهم روح است . بله در همه جای دنیا نفس مهم نیست . مهم روح است که باید دید در این لحظات سرنوشت ساز چه تصمیمی می گیرد .
و نگاه جمع بار دیگر از دهان دکتر متمرکز می شود روی صفحه مانیتورتا ببینند روح چه تصمیمی می گیرد .دکتر خطاب به جمعیت می گوید :بهتر است بیرون باشید و مزاحم خلوت روح نشویدو به ملایی پیر که در بین جمعیت است اشاره می کند که:ملا بماند و بقیه بروند بیرون تااگر روح بر گشت اطلاع بدهد.
ملا هاج واج مانده است که چه بکند می گوید :یکی دوساعت پیش داشت با من حرف می زد .دکتر درست و حسابی ملتفت نمی شود که دارد خبر می دهد یا دارد به کار روزگاراعتراض می کند .دکتر با تکان دادن سر می گوید :ای دل غافل. آدمی آهی و دمی و به ملا با اشاره دست می گویدشما دعا بخوانید از حواشی داستان بگذریدشاید روح شیخ طهران خیلی هم دور نشده باشد صدای شما را بشنود و بر گردد و به پرستار با اشاره می گوید :برو نگهبان ها را خبر کن.
پرستار آمبو را کنار می گذارد و از اتاق بیرون می رود .در همین حین پرستار دیگری نفس زنان از راه می رسد که :با هزار بدبختی داروی مورد نیاز را از بخش داخلی گیرآورده ام .و خودش را به کولر می رساند تا خنک شود . دکتر با اشاره به پرستار می گوید :زحمت کشیدید فعلاً به دارو نیاز نیست باید منتظر شد و دید روح خیال برگشتن دارد یا نه .و به خط صاف روی مانیتور اشاره می کند و به پرستار به نجوا می گوید :نوشدارو بعد از مرگ سهراب .
سر و کله دو سرباز پیزوری پیدا می شود . دکتر با خودش می گوید :یک مویز و چهل قلندر . و به سرباز ها به نجوا می گوید :باشید همین جا تا ببینم باید چگونه حالیشان کنم شیخ شان مرده است .
ملا خودش را به دکتر می رساند و می پرسد :امیدی هم هست ؟دکتر با خود می گوید :همیشه باید امیدی باشد و به ملا می گوید :نباید ناامید شد همیشه امید ناپیدایی هست که در آخرین لحظات خودرا آفتابی می کند. و از خاطرش می گذرد در چه تنگناهایی همین امید بار ها او را از سیاه چال های مرگ بیرون آورده است .
بار اول مهر ۵۹ بود در حمله شکست خورده ای در نزدیکی های سنگر های عین خوش .حمله شکست خورده بود و عراق پا تک زده بود و عراقی ها خودرو ها را با موشک تاو می زدند. و او تا آمده بود خودش را پیدا کند همه رفته بودند و او تنها در پشت خاکریزی زمین گیر شده بود . از آسمان و زمین آتش می بارید . عراق وجب به وجب را با خمپاره می زد تا چشم کار می کرد کشته بود و زخمی و تانک ها و زره پوش هایی که در آتش می سوختند .اندیشید که دیگر نباید امیدی به بیرون رفتن از این تله مرگ باشد .اما امیدی بود .تانکی که هیچ زمانی نفهمید چگونه از میان آن همه آتش و دود از راه رسید و در آخرین لحظه اوتوانست بر تانک سوار شود واز خط آتش خود رابه پشت جبهه برساند.
باردیگر در سال ۶۳ بود که تمامی زندگیش بر کف بادبود و او اندیشیددیگر امیدی نیست .اما بود .و رفت ورفت تا سال ۶۷ که همه چیز زندگی او به مویی بسته بود و او از خود پرسید آیا امیدی هست و نیرویی ناشناخته به او گفته بود هست و او را از آن گرداب مرگ به دامن زندگی پرتاب کرده بود.
جمعیت بی قرار بود و بار دیگر هجوم آغاز شد تا ببینند روح بر می گردد یا نه و تکلیف شیخ بزرگ طهران چه می شود و دکتر تلاش کرد از تیررس دست ها و نگاه ها دور باشد تا کار بیک سو شود.
ناگاه راهروی بیمارستان مثل بمبی ترکید و نعره ها وشیون ها و بدنبال آن چیزی شبیه هلهله و یزله رفتن و گریه و بی قراری که با پیدا شدن سرو کله یکی از خویشان نزدیک یا بزرگان طایفه خود را نشان می دهد.
دکتر در اتاقی ته راهرو جایی برای نشستن پیدا می کند تا لحظه ای از دست دردی که مدتی است از کمرش شروع می شد و راه می گیرد و می آید تا پشت زانوی چپش رها شود و می اندیشد ایکاش به امتحان مدرسه سینما رسیده بود و هم اکنون در جایی بود که شادی و سرور بود .
به سرنوشت اعتقادی نداشت اما همیشه حادثه ای مسیر زندگی او را عوض کرده بود.و بار ها از خود پرسیده بود اگر بودن و نبودن او در جایی و زمانی کار سرنوشت نبوده است پس کار که بوده است .
پیدا نکردن مدرسه سینما و به امتحان و مصاحبه نرسیدن او به مدرسه سینما که کمی بالاتر از میدان ژاله بود یکی از همین بازی های سرنوشت بود .
در آن روز موعود مدرسه سینما را پیدا نکرد تا سر از دانشکده طب در بیاورد و بشود سنگ صبور درد های لا علاج مردمی که زمانی به دیدن او می آیند که نه قلب سالمی در کار است و نه ریه بدرد بخوری و کار اوخلاصه می شود به تزریق آدرنالین و آتروپین و تنفسی باآمبو و چند شوک بی حاصل و بعد پیدا شدن خویش و قومی خشمگین و کم حوصله که عامل مرگ را دکتر و پرستارمی دانند و خودرا مختار می بینند تا با شکستن چند شیشه و خرد کردن چند صندلی و دادن کلی فحش و ناسزا به دکترو پرستارخودرا خالی کنند وبازروز از نو روزی از نو.
پرستاری سراسیمه خودش را به دکتر می رساند وحشت زده به راهرو اشاره می کند.دکتر از اتاق بیرون می رود تا ببیند داستان چیست .جمعیت خشمگین با دیدن او هجوم می آورند.
جوانی حدوداً سی ساله با هیکلی درشت و پرو پیمان فریاد می زند :الهی که بیمارستان توی سرتان خراب شود . کپسول اکسیژن نداریدبا لاستیک به پدرم اکسیژن می دهید.دکتر می خواهد توضیح بدهد که کارآمبو چیست و چه زمانی ازآمبو استفاده می شود . اما نعره های پسر شیخ طهران جایی برای توضیح علمی باقی نمی گذارد . و آن قدر خودش را به دکتر نزدیک می کند که آب دهان او روی صورت دکتر می ریزد . که ناگهان فریاد شیخ طهران زنده است مثل بمب در راهرو اورژانس می ترکد و همه هجوم می برند به طرف اتاق اورژانس و دکتر نفسی می کشد و با خود می گوید همه چیز به مویی بند بود.
دکتر خودش را به اتاق می رساند شیخ طهران به تمام قد روی تخت خوابیده است و تمامی بند بند وجودش فریاد می زنند که مرده است و خیال زنده شدن را هم به این زودی ها ندارد مانیتور هم چنان خط صاف را رسم می کند و لی چند نفری قسم می خورند که با دو چشم خود دیده اند که دستش را تکان داده است و حتی الفاظ نا مفهومی را هم که به نجوا شبیه بوده است هم شنیده اند. و روی صفحه تلویزیون آمدن روحش را دیده اند که خطوطی در هم برهم رسم می کرد و بنظر می رسید دارد چیزی را می نویسد و یا حتی می گوید .
پرستار هاج و واج دکتر را نگاه می کند که چه بکند .دکتر می گوید :آمبو بزنید و نبض شیخ طهران را می گیرد و به صفحه مانیتور نگاه می کند .
دکتر با خود می گوید مثل صد ها نمونه دیگر نه دستی بلند شده است تا کسی را به اشاره ای احضار کند و نه نجوایی در کار بوده است تا چیزی بگوید ونه روحی سر از صفحه مانیتور در آورده است تا با خطوط در هم بر هم خبری از آن دنیا بیاورد .این آرزو های آدمی است که خودرا به شکلی هر بار نشان می دهد.
دکتر به پرستار می گوید این دستگاه را چرا سرویس نمی کنید تا با هر حرکتی دستگاه به صدا در نیاید .
اتاق لب ریز از آدم هایی است که آمده اند تا زنده شدن شیخ طهران را با دو چشم خویش ببینند.
دکتر خطاب به همه می گوید بیرون باشید و اطراف شیخ را خالی کنید تا اگر روح برگشت آرامش داشته باشد چرا که می ترسم با دیدن این همه جمعیت وحشت کند و از دسترس ما خارج شود.
وبه پرستار می گوید آمبو بزند.
و با نگرانی راه خودرا از میان جمعیت باز می کند و از اتاق خارج می شود.   


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست