سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شِگرد های قدرت


کورش برادری


• جامعه ساخت واحدی نیست که در آن فقط یک قدرت حکمفرما باشد، بلکه همنشینی، ارتباط، هماهنگی و هم چنین هیرمندی قدرت های مختلف وجود دارند که درعین حال ویژگی خود را حفظ می کنند. برای مثال مارکس آشکار بر خصلت ویژه و درعین حال نسبتا مستقل، ولی ناشفاف قدرت واقعی تاکید می کرد که مالک کارخانه در کارخانه اعمال می کند، در مقایسه با قدرت قانونی در بقیه جامعه. بنابراین اشکال منطقه ای قدرت وجود دارد. تاریخ مجمع الجزایر قدرت های مختلف است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۵ اسفند ۱٣٨۴ -  ۱۶ مارس ۲۰۰۶


میشل فوکو – مترجم: کوروش برادری
 
ما می خواهیم تلاش کنیم مفهوم قدرت را واکاویم. من درحقیقت اولین کسی نیستم که تلاش می کند الگوی فرویدی را دور بزند، الگویی که رانه و سرکوب رانه، رانه و فرهنگ را در مقابل هم می گذارد. مکتب طویلی از روانکاوان یک دهه در تلاش است در صورتبندی فرویدی تقابل میان رانه و فرهنگ یا رانه و سرکوب رانه جرح و تعدیل کند و آن را بسط دهد. مقصودم روانکاوان انگلیسی و فرانسوی زبان مانند ملانی کلان، وینیست و لاکان است، که سعی می کنند نشان دهند که سرکوب رانه به هیچ وجه کاربست سازوکار ثانویه، متاخر و با تاخیری نیست که سعی در کنترل رانه طبیعی دارد، بلکه بخشی از سازوکار رانه یا دستکم سازوکار فرایندی است که ازطریق آن، رانه جنسی رشد می کند، می بالد و چون رانه شکل می گیرد.
مفهوم فرویدی رانه برطبق نظر این روانکاوان جایز نیست در معنای یک امر طبیعی یا یک سازوکار طبیعی بیولوژیک تفسیر شود که سرکوب رانه ممنوعیت های خود را بر آن تحمیل می کند، بلکه به منزله چیزی که همواره عمیقا توسط سرکوب رانه تسخیرشده. نیاز، مقطوع نسل، کمبود، ممنوعیت، قانون درواقع عناصری هستند که ازطریق آن ها میل خود را به منزله امیال جنسی شکل می دهد، و این دگرگونسازی مفهوم اصلی رانه جنسی را اقتضا می کند، همان طور که فروید آن را در پایان قرن نوزدهم فکر کرده بود. ما مجاز نیستیم رانه را به منزله امری طبیعی تصور کنیم، بلکه به مثابه چیزی شکل گرفته، به منزله بازی متقابل درهم پیچیده میان بدن و قانون، میان تن و سازوکارهای فرهنگی، که کنترل بر مردم را تضمین می کنند.
بنابراین گمان من این است روانکاوان مشکل را از طریق مفهوم نوین شان از رانه، طرزتلقی جدیدشان از رانه و میل جنسی، به طرز چشمگیری جابه جا کرده اند. بااین حال این مایه آزردگی خاطر من است یا لااقل این را ناکافی می دانم، که روانکاوان مفهوم میل را تغییر داده اند، اما مفهوم قدرت را کاملا دست نخورده می گذارند.
اهمیت «قدرت»، این نکته اساسی، که قدرت در چیست، برای آن ها هنوز هم ممنوعیت، قانون، نه گفتن، فورمول « تو اجازه نداری» است. از نظر آن ها قدرت بنابر ماهیت اش مرجعی است که «تو اجازه نداری» بگوید. من این طرزتلقی از قدرت را – و من به این موضوع بعدا بازخواهم گشت- یک برداشت کاملا غیرضروری، قضایی محض و صوری می دانم که لازم است توسط یک طرزتلقی جدید از قدرت جانشین شود، یعنی توسط طرز تلقی ای، که قادراست روابط پدیدآمده میان قدرت و جنسیت را در جوامع غربی بهتر توضیح دهد.
من تلاش می کنم نشان دهم واکاویی قدرت، که خود را به یک مفهوم قضایی و ناب سلبی از قدرت محدود نمی کند بلکه فکر یک فنآوری قدرت را شاخ و برگ می دهد، چه سمت و سویی ممکن است بگیرد.
در روانکاوان، روان شناسان و جامعه شناسان این تصور رایج است که قدرت در درجه اول قاعده، قانون یا ممنوعیت است و مرز میان مجاز و ممنوع را مشخص می کند. من اعتقاد دارم که این طرزتلقی از قدرت، که در ماهیت اش در پایان قرن نوزدهم صورتبندی شد، بکلی توسط قوم شناسی پدید آمده است. قوم شناسی همیشه تلاش کرده است ردپاهای نظام قدرت را که او به منزله نظام قواعد فهم کرد در جوامع بیگانه ردیابی کند. و وقتی خود ما نیز درباره جامعه مان و اشکال اعمال قدرت در آن تامل می کنیم، ما این را اغلب بر پایه یک برداشت قانونی انجام می دهیم: قدرت کجا واقع است؟ کی قدرت را در دست دارد؟ کدام قواعد بر قدرت حکمروایی می کنند؟ کدام نظام قوانین را قدرت به جامعه تحمیل می کند؟
ما در درون جامعه خودمان قدرت را مدام از نقطه نظر جامعه شناسی حقوقی ملاحظه می کنیم، اما در جوامع بیگانگان دست به تحقیقات قوم شناسی می زنیم که قبل از هرچیز به قواعد و ممنوعیت ها نظر می کند. از دورکایم تا لوی اشتراوس در مطالعات قوم شناختی همواره یک مساله به چشم می خورد: مساله ممنوعه ها و مقدم برهمه در مورد منع زنای با محارم. منع زنای با محارم به منزله ماتریس یا هسته تلقی می شود که بر اساس آن تلاش می شود شیوه عملکرد کل نظام را درک کرد. نخست در این اواخر شیوه های نگرشی جدیدی از حیث قدرت طلوع کرده اند، یعنی یک شیوه نگرش سخت مارکسیستی و یک شیوه نگرش بسیار زوایه دار با مارکسیسم کلاسیک. به هرحال با کارهایی مانند کارهای کلاسترز نگرش کاملا جدیدی از قدرت به مثابه فنآوری پدید آمده است. این ها در تلاشند خود را از تقدم یا ارجحیت ممتاز قاعده و منع آزاد کنند، آن طور که قوم شناسی دورکایم و لوی-اشتراوس را تحت تسلط داشتند.
بااین همه من مایلم سئوال ذیل را طرح کنم: چگونه ممکن است که جامعه ما و کل جامعه غربی قدرت را این قدر سرکوبگرایانه، این قدر فقیر، این همه منفی فهم می کند؟ چرا ما در مورد قدرت همیشه به قانون و منع فکر می کنیم؟ چرا این امتیاز ویژه؟ قطعا این به تاثیر کانت برمی گردد، به این فکر، که بنیان و ماتریس هر گونه اداره(هدایت) رفتار انسانی «قانون اخلاقی»، «تو اجازه داری» و «تو اجازه نداری» است؛ توضیحی ای، که به تاثیر کانت اشاره دارد، اما آشکارا کاملا ناقص است. سئوال این است آیا کانت درواقع چنین تاثیری داشته است و چرا داشت. چرا دورکایم که به عنوان فیلسوف به گونه مغشوشی متاثر از تصورات سوسیالیستی دوران آغازین جمهوری سوم بود، هنگام واکاوی سازوکارهای اجتماعی قدرت به این شیوه به کانت تکیه کرد؟
باور من این است ما می توانیم دلایل این امر را به گونه تفصیلی به شرح ذیل واکاویم: نظام های بزرگی که از زمان قرون وسطا در اروپا بوجود آمدند روی هم رفته از طریق افزایش قدرت سلطنتی در ازای کاهش قدرت فئودالی، یا به بیان بهتر، قدرت های فئودالی پدید آمدند. هنگام این مبارزه میان قدرت های فئودال و قدرت سلطنتی حق همواره به عنوان ابزار در خدمت قدرت سلطنتی برله نهادها، آداب و رسوم، قواعد، روابط و علقه هایی بود که خصیصه جامعه فئودالی بوند. من این جا مایلم تنها دو مثال نام ببرم. ازیک سو، رشد قدرت سلطنتی در اروپا درمجموع متکی به نهادهای قضائی و ادامه تکامل آن ها بود. درهنگام جنگ داخلی شکل رفع مناقشات شخصی از طریق نظام دادگاهیی مبتنی بر قوانین جایگزین شد، که حال به قدرت سلطنتی امکان داد خود چنین مواردمناقشه ای را حل کند. حق رومی نیز که در قرن هشتم و نهم دوباره در اروپا ظهور کرد، برای سلطنت وسیله موثری بود. سلطنت به این وسیله توانست اشکال و سازوکارهای قدرت اش را به بهای کاهش قدرت های فئودال تعریف کند. به عبارت دیگر، رشد دولت در اروپا به طور مشخص توسعه تفکر قضایی را تامین کرد و درهر حال از ین به عنوان وسیله استفاده کرد. قدرت شاهان و دولت به طور کاملی در حقوق بازنمایی شده است.
حال روشن می شود، که بورژوازی فواید زیادی از تقویت قدرت شاهانه یا تضعیف و کاهش قدرت فئودال برد، درعین این که به پیشرفت این نظام حقوقی علاقمند بود چراکه به وسیله آن می توانست ساختارهای دادوستد اقتصادی را که رشد اجتماعی خودش بر آن مبتنی بود بسازد. به همین جهت زبان و شکل حقوق نظام مشترک بازنمایی قدرت بورژوازی و سلطنت بودند. از اواخر قرون وسطا تا قرن هجدهم بورژوازی و سلطنت رفته رفته موفق شدند شکلی از قدرت را تثبیت کنند که خود را چون حقوق به نمایش نهاد و به خود عنوان زبان یا گفتمان اصطلاحات حقوقی داد. سرانجام وقتی بورژوازی خود را از قیود قدرت سلطنتی نجات داد این را به کمک همین گفتمان قضایی انجام داد، گفتمانی که درواقع گفتمان سلطنت بود و بورژوازی اکنون آن را علیه خود سلطنت به کار برد.
یک مثال ساده می زنم: هنگامی که روسو نظریه دولت خود را پر و بال داد، سعی کرد نشان دهد یک حاکم چگونه، و البته یک حاکم جمعی، یک حاکم به منزله پیکر اجتماعی یا درواقع، برعکس، یک بدن اجتماعی به منزله یک حاکم از طریق تفویض یا الغای حقوق فردی بوجود می آید و توسط صورتبندی ممنوعیت های قانونی که هر شخص باید رعایت کند، چون او خود آن ها را تصویب کرده است، زیراکه او خود حاکم یا یک عضو از حاکم است. سازوکار نظری که ازطریق آن نهاد سلطنت نقد شد بنابراین وسیله حقوق بود، وسیله ای که خود پادشاه ایجاد کرده بود. به کلام دیگر، در غرب ما هیچ گاه نظام دیگری از بازنمایی، صورتبندی و واکاوی قدرت به منزله نظام حق و قوانین نداریم. و من بر این باور هستم که به این دلیل است که ما تا همین اواخر قدرت را همیشه فقط از طریق چنین مفاهیم بنیادین اصیلی مانند قانون، قاعده، حاکم، وکالت قدرت و غیره می توانیم واکاوی کنیم. عقیده من این است که ما باید خود را از این طرزتلقی قضائیی از قدرت، از این مفهوم قدرت، که بر قانون و حاکم، قاعده و ممنوعیت بنا شده است، آزاد کنیم، اگر تنها خواهان بازنمایی قدرت نیستیم، بلکه می خواهیم شیوه عملکرد واقعی آن را واکاویم.
ما حال چگونه می توانیم تلاش کنیم سازوکارهای مثبت قدرت را واکاوی کنیم؟ به نظر من، ما می توانیم عناصراصلی یک چنین واکاوی را در یک رشته متن ها پیدا کنیم. احیانا ما این عناصر را در اندیشه بنتام، یک فیلسوف انگلیسی، می بینیم که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم زندگی کرد و در حقیقت آخرین نظریه پرداز بزرگ قدرت بورژوازی بود. البته ما این ها را نیز در مارکس، بخصوص در کتاب دوم سرمایه، می بینیم. آن جا ما می توانیم، به عقیده من، برخی عناصر را جست و جو کنیم که من هنگام واکاوی سازوکارهای مثبت قدرت به آن ها بازمی گردم.
در کتاب دوم سرمایه ما در وهله اول مشاهده می کنیم که قدرت تنها به گونه تکی وجود ندارد، بلکه قدرت ها وجود دارد، یعنی اشکال حاکمیت و سرکوب، که عملکرد محلی دارند، برای مثال در کارخانه، در ارتش، در مالکیت نوع برده داری یا یک مالکیتی که در آن، روابط بندگی وجود دارد. همه این ها اشکال محلی یا منطقه ای قدرت هستند که دارای طرز عملکرد خاص خود، رویه های خود، فن مختص به خود هستند. این اشکال قدرت همگن هستند. وقتی ما واکاوی قدرت را در پیش بگیریم، ما به همین خاطر مجاز نیستیم از قدرت به عنوان یک استثنا، بلکه باید از قدرت ها در جمع صحبت کنیم و تلاش کنیم ویژگی تاریخی و جغرافیایی آن ها را دریابیم.
جامعه ساخت واحدی نیست که در آن فقط یک قدرت حکمفرما باشد، بلکه همنشینی، ارتباط، هماهنگی و هم چنین هیرمندی قدرت های مختلف وجود دارند که درعین حال ویژگی خود را حفظ می کنند. برای مثال مارکس آشکار بر خصلت ویژه و درعین حال نسبتا مستقل، ولی ناشفاف قدرت واقعی تاکید می کرد که مالک کارخانه در کارخانه اعمال می کند، در مقایسه با قدرت قانونی در بقیه جامعه. بنابراین اشکال منطقه ای قدرت وجود دارد. تاریخ مجمع الجزایر قدرت های مختلف است.
دوما این قدرت ها را براحتی نه می توان و نه جایزاست به منزله انشقاق یا پیامد یک قدرت مرکزی فهم کرد. برطبق الگوی وکلا، چه گروتیوس، پوفندورف یا روسو، نخست جامعه وجود ندارد. جامعه ابتدا با یک قدرت حاکم مرکزی بوجود آمد که پیکر اجتماعی را سروسامان داده، و در تعاقب یک رشته قدرت های محلی و منطقه ای ممکن ساخت. مارکس اکیدا این الگو را سرزش می کند. او درعوض نشان می دهد چگونه از این محدوده های کوچک اصیل و ابتدایی قدرت – به سان مالکیت، برده داری، کارخانه، اما همین طور ارتش – رفته رفته دستگاه های بزرگ دولتی می توانند پدید بیایند. وحدت کشور درآخر درمقابل این قدرت های ناحیه ای و قدرت های مخصوصی است که در آغاز ایستاده اند.
سوما به هیچ وجه عملکرداصلی این قدرت های خاص و محلی ممنوع کردن، مانع کردن یا گفتن « تو اجازه نداری» نیست. کارکرد ریشه ای، ماهوی و مداوم این قدرت های محلی و منطقه ای در واقعیت در تولید بازدهی، قابلیت ها، مولدان یک کالا واقع هستند. مارکس برای مثال مشکل انضباط در ارتش و کارخانه را به بهترین وجهی واکاوی می کند. واکاوی من از انضباط در ارتش، که من الان باز خواهم کرد، در مارکس به چشم نمی خورد، اما این مهم نیست. آن چه در ارتش از اواخر قرن شانزدهم و آغاز قرن هفدهم تا حدود پایان قرن هجدهم اتفاق افتاد یک تغییر شگرف بود. تاآن زمان ارتش عموما مرکب از واحدهای کوچک سازمان یافته حول یک رهبر متشکل از افراد قابل تعویض بود که حال توسط یک واحد هرمی مانند با یک رشته از زیردستان، افسران جز و نیز فنی کاران جایگزین شد، و آن هم عمدتا به خاطر یک اختراع تکنیکی، یعنی اختراع سلاح گرم با قدرت آتش بالا و هدفگیری نسبتا دقیق.
ازآن جابه بعد، نمی توان دیگر ارتش را در هیات واحدهای کوچک و مجزا با عناصر قابل تعویض رهبری کرد- عملیات نظامی ارتش خطرناک بود. اگر قصد به کارگیری موثر از ارتش و استفاده کامل از امکانات سلاح را داشت، ناگزیر باید هر شخص از آموزش مقتضی برخوردار شود تا او بتواند سنگر مشخصی را در طول جبهه هم زمان با دیگران حفظ کند، به طوری که خط دفاعی در هیچ کجا شکسته نشود. مساله انضباط، فنون جدید قدرت را به همراه افسران مادون، یک سلسله طولانی از افسران عالی رتبه و دون پایه، را اقتضا می کند. بدین طریق راه علاج ارتش به منزله وحدت بسیار درهمتافته هیرارشیک، و شکوفایی حداکثر تاثیر درباره کل وحدت درعین ویژگی منزلت و وظیفه هر عنصرجزئی ممکن شد.
کارآیی نظامی از طریق یک فن قدرت جدید اصلاح شد. وظیفه این فن جدید قدرت به هیچ وجه عبارت از ممنوع کردن چیزی نبود. طبیعتا بعضی چیزها ممنوع شد، اما هدف گفتن «تو اجازه نداری» نبود. هدف کارآیی بیشتر، تولید بهتر، بازدهی بیشتر ارتش بود. توسط این فنآوری قدرت جدید ارتش به منزله تولیدکننده مردگان بهبود یا تامین شد. موضوع اصلا و ابدا بر سر ممنوعیت ها نبود. همین موضوع نیز در مورد انضباط در کارگاه هایی صادق است که در قرن هفدهم و هجدهم شروع به نشو ونمو کردند. وقتی کارخانه هایی با کارگران بسیار – و گاهی با صدها کارگر- جای کارگاه های پیشه وری را گرفت، همراه با تقسیم کار نیز ضروت نظارت بر کار و هماهنگ کردن فعالیت های مختلف پدید آمد. تقسیم کار دلیل واقعی اختراع انضباط کاری جدید بود. اما برعکس نیز می توانیم بگوئیم، که انضباط کاری پیش شرط تکامل تقسیم کار را به نمایش نهاد. بدون این انضباط کاری، یعنی بدون هیرارشی، بدون نظارت، بدون کارگر مافوق، بدون کنترل زمانی فرایندهای کاری، تکامل چنین تقسیم کاری ممکن نمی بود.
و چهارمین دلیل مهم این بود: ما باید سازوکارهای قدرت و روال های قدرت را به منزله فنون استنباط کنیم، یعنی به منزله رویه هایی، که اختراع و اصلاح و دائم پیشرفته تر می شوند. درواقع یک فنآوری قدرت یا، به عبارت بهتر، قدرت ها وجود دارد که تاریخ مختص به خود را دارد. برای این مهم نیز، یعنی تاریخ فنآوری قدرت در کارگاه و کارخانه، در لابلای سطور کتاب دوم سرمایه براحتی یک واکاوی یا لااقل نطفه یک واکاوی به چشم می خورد. من این اشارات مهم را دنبال خواهم کرد و تلاش می کنم قدرت را در حوزه جنسیت نه از چشم انداز حقوقی، بلکه از چشم انداز فنآوریی بررسی کنم.
وقتی ما هنگام واکاوی قدرت دستگاه دولت را در صف مقدم قرار می دهیم، وقتی ما در قدرت سازوکار مبتنی بر حفظ و پاسداری را درمی یابیم، وقتی ما قدرت را روبنای حقوقی می دانیم، درنهایت ما تنها درونمایه کلاسیک تفکر بورژوایی را اقتباس می کنیم که در قدرت قبل از هرچیز یک پدیده حقوقی می بیند. کسی که دستگاه دولت، کارکرد پاسدارنده، روبنای حقوقی را در کانون توجه قرار می دهد، مارکس را به روسو فرو می کاهد و او را در چارچوب نظریه قدرت بورژوایی متمرکز بر امر حقوقی برمی گرداند. حال وقتی من آن چه را که در کتاب دوم سرمایه قابل دیدن است اقتباس می کنم و هر چه را که از حیث ارجحیت دستگاه دولتی، کارکرد پاسدارنده و روبنای حقوقی افزوده، و بازنویسی شده است، جدا می کنم، بدین طریق مایلم پی ببرم چگونه می توان تاریخ قدرت ها را نوشت، و آن هم مقدم برهمه آن قدرت هایی، که در حوزه جنسیت مثمرثمر شده اند.
ما چطور می توانیم حالا بر پایه این اصل روش شناختی تاریخ سازوکارهای قدرت را در سپهر جنسیت مطالعه کنیم؟ من فکر می کنم به گونه کاملا شماتیک می توان گفت، که بنای نظام قدرت توسط سلطنت، از زمان قرون وسطا تاکنون، بر سر راه تکامل سرمایه داری دو مانع بزرگ گذاشت. اولا اعمال قدرت سیاسی در بدن اجتماعی بسیار ناپیوسته بود. قلاب های شبکه آن قدر بزرگ بودند، که بسیاری از چیزها، عناصر، شیوه های رفتاری و فرایندها از نظارت قدرت طفره رفتند. حال وقتی ما نگاه کنیم که تجارت در پایان قرن هجدهم در کل اروپا از چه اهمیتی دست یافت، پی می بریم که این جریانات اقتصادی که کاملا از قدرت اعراض کردند تقریبا دارای همان حجمی بودند که جریانات رسمی داشتند. و آن شالوده وجودی تعداد بی شماری از انسان ها را تشکیل داد. بدون دزدی دریایی تجارت به هیچ وجه عمل نمی کرد و انسان ها نمی توانستند زندگی کنند. به بیان دیگر، بی قانونی پیش شرط زندگی بود. این اما درعین حال به این معنا بود که برخی چیزها از دست قدرت در رفت و نتوانست توسط قدرت کنترل شود. فرایندهای اقتصادی و انواع سازوکارهایی، که فراسوی هر نظارتی قرار داشتند، ازهمین روی ایجاد یک قدرت پیوسته، حی و حاضر، اما درعین حال اتمیستی، گذار از یک قدرت فراگیر گلوبال به سوی یک قدرت مدام، اتمی، و فردیت سازنده را اقتضا کردند. به جای یک کنترل گلوبال مبتنی بر جسم، نیاز به نظارت هر شخص در جسمانیت اش و کل اعمال اش بود.
دومین ضرر بزرگ تکامل سازوکار قدرت در سلطنت عبارت از این بود، که آن ها بسیار پر هزینه بودند. و آن ها به این جهت آن قدر گران بودند چون کارکرد قدرت – یعنی آن چه قدرت را تشکیل داد- مقدم برهمه در افزایش مالیات بر محصول بود. سلطنت از حق و قدرت برخوردار بود، درصد معینی را برای اربابان، قدرت ملوکانه یا کلیسا طلب کند. قدرت چیزی را می گرفت و به همین خاطر اساسا غارتگرانه بود. قدرت همیشه باعث هزینه اقتصادی شد. حامی و موجد جریانات اقتصادی نبود، بلکه مدام آن ها را فلج و متوقف کرد.از همین روی اقتضای دوم پیداکردن یک سازوکار قدرت بود که کوچک ترین جزئیات اشیا و انسان ها را کنترل می کند و نه بر جامعه بار می گذارد نه حتا غارت می کند، بلکه در همان جهتی کار می کند که فرایند اقتصادی کار می کند.
من فکر می کنم ما روی هم رفته می توانیم بوسیله این دو هدف تغییروتحولات بزرگ فنی در غرب را بفهمیم. ما با رغبت می گوئیم – این جا نیز در همخوانی با یک مارکسیسم ساده لوحانه- اختراع بزرگ آشکارا ماشین بخار بوده است یا یک اختراع دیگر از این نوع. البته ماشین بخار بسیار مهم بود، اما یک رشته اختراعات به همین اندازه مهم وجود دارد که درآخر استلزامات به کار افتادن شان را ساختند. این نیز درباره فنآوری سیاسی صادق است. در قرن هفدهم و هجدهم اختراعات متعددی در عرصه اشکال قدرت وجود داشت. به همین جهت ما باید، علاوه بر تاریخ صنعت، تاریخ فنون سیاسی را نیز مد نظر قرار دهیم، و من معتقدم ما می توانیم اختراعات در حوزه فنآوری سیاسی را در دو فصل بزرگ تقسیم کنیم که ما در وهله اول باید به پای قرن هفدهم و هجدهم بنویسیم. من این ها را در دو فصل بخش می کنم، چون برداشت من این است که آن ها در دو جهت متفاوت رشد کردند. از یک طرف ما فنآوری را داریم، که من «انضباط» مایلم خطاب کنم. انضباط در حقیقت سازوکار قدرت است. ما ازطریق انضباط قادریم از کوچک ترین عناصر پیکر جامعه تا اتم های اجتماعی، یعنی افراد، را کنترل کنیم. موضوع بر سر فنون فردیت سازی قدرت است. چطور می توان بر کسی نظارت کرد، رفتار و خصایل اش را کنترل کرد، کارآیی های اش را ارتقا داد، قابلیت های اش را بهبود بخشید؟ چطور می توان او را در جایی قرار داد که او آن جا سودمندترین است؟ این ها موضوعات انضباط است.
من در فوق از انضباط در ارتش صحبت کردم. ارتش به این جهت یک مثال مهم است، چون آن جا انضباط درواقع کشف و نیز در درجه اول رشد داده شد. در ارتباط با ارتش اختراع فنی-صنعتی دیگر، یعنی اسلحه با ضریب آتش بالا[مهم است]. ازآن جا به بعد، ما می توانیم بگوئیم چه روی می دهد: سرباز دیگر قابل تعویض نبود، گوشت دم توپ محض نبود و نه دیگر فقط فرد، که ممکن بود هجوم بیاورد. برای یک سرباز خوب بودن، او مجبور بود بتواند تیراندازی کند، یعنی یک دوره آموزشی را پشت سر گذاشته باشد. سرباز هم چنین باید می دانست کجا لازم بود سنگر بگیرد و چطور بتواند عملش را با عمل سربازان دیگر هماهنگ کند. بنابراین سرباز قابلیت های معینی را یادگرفت و بدین وسیله با ارزش تر شد. و هر چقدر او باارزش تر شد، به همان اندازه مهم تر شد او را از مرگ یا زخمی شدن حفظ کرد، به همان اندازه ضروری تر شد فنونی را به او یاد داد که او به کمک آن ها، بتواند در میدان جنگ زنده بماند. و هرچه مدت این آموزش طولانی تر شد، سرباز باارزش تر شد. و یکدفعه ما این جا میل به آن فنون مشق های نظامی داریم، که نقطه اوج شان در ارتش معروف پروسی فریدریش دوم بود، جائی که سربازان اکثر اوقات را به تمرین و مشق سر کردند. ارتش پروس، الگوی انضباط پروسی، مصداق کمال سازی و اوج انضباط بدنی سرباز است، که تا حدی نیز الگوی اشکال دیگر انضباط شد.
مدرسه مکان بعدی پیدایش فن انضباطی نوین است. نخست در مدارس بالاتر و بعد نیز در مدارس ابتدائی روش های انضباطی نشو و نمو می یابند که تکثر تفرد را ممکن می سازند. در مدارس بالاتر ده ها، صدها و گاهی حتا هزاران شاگرد گرد آمده اند؛ قدرتی که بر آنان اعمال می شود البته هزینه اش بسیار کمتر از قدرت معلم خانگی بود، قدرتی که تنها در رابطه میان شاگرد و استاد می توانست وجود داشته باشد. این جا ما حالا یک آموزگار برای ده ها شاگرد داریم، و با وجود این تنوع باید به تفرد قدرت رسید که نظارت ممتد و مراقبت همه جانبه را ممکن می سازد. به همین خاطر ما حال این شخص وارد به وظایف مراقبت را می بینیم که هرکس را که قبلا در دبیرستان بوده، می شناسد و در هیرارشی قدرت با افسرمادون در ارتش متناسب است. و تصدیق کمی بوجود می آید، یعنی نظام امتحان، یعنی امکان طبقه بندی کردن تک تک اشخاص به گونه ای، که هرکس جای خود را دارد: در زیر نظر آموزگار یا در کیفیت و ارزیابی هر شخص.
شما این جا به ردیف روبروی من نشستید. این چه بسا به نظر شما کاملا طبیعی بنماید، اما ما بجااست به خاطر بیاوریم، که این یک نمودار نسبتا تازه ای در تاریخ تمدن به نمایش می گذارد، زیرا در اویل قرن نوزدهم هنوز این طور بود که گروه های شاگردان به دور آموزگار حلقه زده، و به درس هایش گوش کردند. این طبعا به این معنی است، که آموزگار نه می توانست آن ها را به طور واقعی و نه فردی مراقبت کند. آموزگار در مقابل یک گروه ایستاده بود. امروز شاگردان به ردیف می نشینند، و آموزگار می تواند آن ها را فردی زیر نظر بگیرد، می تواند تک تک آن ها را صدا بزند تا حاضر یا غایب بودن آن ها را بیازماید، می تواند ببیند آن ها چکار می کنند، آیا آن ها در خواب و خیال هستند یا خمیازه می کشند.... این ها مسائل بی اهمیتی هستند، اما آن ها بااین حال بسیار مهم هستند، زیرا در ارتباط با یک رشته دراز از اشکال دیگر اعمال قدرت همین فن های کوچک دست به دست هم می دهند که سازوکارهای جدید نیز عمل کنند. آن چه در ارتش و در مدارس اتفاق افتاد را می توان نیز در حین کل قرن نوزدهم در کارخانه ها مشاهده کرد. من این جا از یک فنآوری قدرت فردی سازنده حرف می زنم، چون آن درنهایت اشخاص را تا در درون تنانگی اش و رفتارش را هدف قرار می دهد. موضوع بر سر گروس موده یک آناتومی سیاسی است، یک آناتومی سیاست، آناتومی که تک تک اشخاص را هدف خود قرار داده است و او را درعین حال به اجزای ساختاری اش تجزیه می کند.
این گروه از فنآوری های قدرت در قرن هفدهم و هجدهم بوجود آمده است. هنوز گروه دیگری از فنآوری های قدرت وجود دارد که دیرتر پدید آمدند، یعنی در نیمه دوم قرن هجدهم، و آنهم دراصل در انگلستان. موضوع گروه دوم فنآوری هایی است که هدف شان تک تک اشخاص نیست، بلکه تمام مردم است. به بیان دیگر، قرن هجدهم موضوع بسیار مهمی را کشف کرد: قدرت تنها از طریق زیردستان اعمال نمی شود، آن طور که با نظراصلی سلطنت همخوان بود، مطابق با این نظر حاکم و زیردست وجود داشت. کاشف به عمل آمد که قدرت نیز بر مردم اعمال می شود. و «مردم» به چه معنااست؟ مردم یک گروه است که براحتی مرکب از خیلی از انسان ها نیست، بلکه از انسان هایی متشکل است، که توسط فرایندها و قوانین بیولوژیکی تسخیر شده اند، تحت سلطه آن هستند و هدایت می شوند. مردم نرخ زاد و ولد دارد، دیاگرام سنی دارد، هرم سنی دارد، نرخ مرگ و میر دارد و حالت بهداشتی دارد. مردم ممکن است نابود شود یا رشد کند.
همه این ها در قرن هجدهم کشف شد. متوجه شدند که رابطه میان قدرت و بنده یا، به عبارت بهتر، قدرت و شخص را جایز نیست به آن شکل انقیاد محدود کرد که به قدرت مجال می دهد از بنده کالاها، ثروت ها و احتمالا حتا خون و زندگی را بگیرد، بلکه قدرت قراراست به فرد به منزله موجود بیولوژیک رجوع کند، که باید مد نظر قرار داده شود، وقتی قصد هست از مردم به منزله ماشین تولید جهت ایجاد ثروت، کالاها و افراد دیگر استفاده کرد. کشف مردم درعین حال کشف شخص و بدن قابل مهارت است، دومین فنآوری هسته ای بزرگ، که دورتادور آن راهکارهای سیاسی غرب تغییر می کنند. در آن زمان چیزی اختراع شد که من برخلاف سیاست آناتومیک فوق، بیوپولیتیک لقب می دهم. در این زمان مشکلاتی مانند مناسبات مسکن، شرایط زندگی شهری، بهداشت عمومی یا تغییر رابطه میان نرخ زادوولد و مرگ و میر طلوع کردند. در آن زمان این سئوالات شروع شد چطور می توان انسان ها را برانگیخت بیشتر کودک درست کنند، یا درهرحال، چطور می شود رشد جمعیت، رفاه و تحولات مهاجرتی اش را هدایت کرد. یک رشته طولانی از فنون ملاحظاتی، ازجمله البته آمار، اما هم چنین انجمن های فرمینی، اقتصادی و سیاسی از حالا به بعد وظیفه تنظیم زادوولد جمعیت را به عهده می گیرند. دو انقلاب بزرگ در فنآوری قدرت وجود دارد: کشف انضباط و کشف تنظیم، کمال سازی یک سیاست آناتومیک و کمال سازی یک بیوپولیتیک.
با قرن هجدهم زندگی به یک ابژه قدرت تبدیل می شود. زندگی و بدن. تا قبل از آن، تنها بندگان، تنها سوژه های حقوقی، وجود داشت. از آن ها ممکن بود جان و قوت لایموت شان را سلب کرد. حال بدن و مردم وجود دارد. قدرت مادی شده است. قدرت در اصل دیگر به جنبه حقوقی محدود نیست. حالا قدرت باید چیزهای واقعی برخورد کند، با بدن و زندگی. زندگی در حوزه نفوذ قدرت قرار می گیرد – تغییری بسیار مهم و بی تردید یکی از مهم ترین تغییرات تاریخ. و طبیعتا بسادگی می توان دید، چطور ممکن بود که جنسیت از این جا به بعد، یعنی از قرن هجدهم به اینسوی، این جا نیز از اهمیت درجه اولی کسب می کند. زیرا جنسیت درنهایت درست در نقطه ارتباط میان انضباط پذیری فردی بدن و تنظیم زاد و ولد جمعیت واقع است. جنسیت از حالا به بعد عرصه ای است که بر مبنای آن، می توان تک تک اشخاص را زیر نظر گرفت. بدین سان نیز قابل فهم می شود چرا از قرن هجدهم به اینسوی و مقدم برهمه در مدارس بالاتر جنسیت جوانان به یک مساله پزشکی، اخلاقی و حتا یک مساله سیاسی درجه اول می شود، زیرا از طریق کنترل جنسیت – و به بهانه این کنترل – ممکن بود شاگردان، جوانان، را در تمام زندگی شان تحت مراقبت گرفت، هر لحظه و حتا در خواب. بدین طریق جنسیت به یک وسیله انضباط سازی می شود. و طولی نمی کشد که آن به یکی از مهم ترین عناصر سیاست آناتومیک است، که من الان از آن حرف زدم. ازطرف دیگر جنسیت بازتولید مردم را تامین می کند. ازطریق جنسیت، از طریق سیاست جنسی، ما می توانیم رابطه میان نرخ زاد و ولد و مرگ و میر را تغییر دهیم. به هرحال سیاست جنسی بخشی از آن سیاست زندگی می شود که در قرن نوزدهم چنین اهمیتی کسب می کند. جنسیت حلقه واسطه میان سیاست آناتومیک و بیوپولیتیک است؛ نقطه تماس اشکال انضباط سازی و تنظیم است، و در این کارکرد در پایان قرن نوزدهم به یک وسیله سیاسی دست اول بدل می شود که ممکن می سازد جامعه را در یک ماشین تولید متحول کرد.
منبع:
Michel Foucault
Schriften in vier Bänden
Dits et Ecrits
Band IV
۱۹٨۰-۱۹٨٨
Suhrkamp Verlag


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست