سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نوشته: جیمز بالدوین
بلوزِ سانی
(تکه ای از یک داستان بلند)


علی اصغر راشدان


• آمد کنار پنجره و پهلوم ایستاد و بیرون را نگاه کرد، گفت «چه صدای گرمی.» زنها داشتند می خواندند « اگر می توانستم تنها صدای دعای مادرم را دوباره بشنوم! » گفتم « آره، زنه میتونه مطمئن رو تمبورین بکوبه.»خندید و گفت «چه سرود وحشتناکی.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ٣ شهريور ۱٣۹٨ -  ۲۵ اوت ۲۰۱۹


 
James Baldwin
Sonny,s Blues
جیمزبالدوین
بلوزسانی
ترجمه علی اصغرراشدان
(تکه ای ازیک داستان بلند)



    آمدکنارپنجره وپهلوم ایستادوبیرون رانگاه کرد، گفت « چه صدای گرمی. »
زنهاداشتندمی خواندند«اگرمی توانستم تنهاصدای دعای مادرم رادوباره بشنوم!»
گفتم « آره، زنه میتونه مطمئن روتمبورین بکوبه. »
خندیدوگفت « چه سرودوحشتناکی. »
دفتریادداشتش راروکاناپه پرت کردوتوآشپزخانه ناپدیدشد.
« ایزابل وبچه هاکجان؟ »
« فکرکنم رفتن پدرومادربزرگشونوببینن. گشنته؟ »
باقوطی آبجویش، برگشت تواطاق پذیرائی، گفت:
« نه، میخوای امشب بامن یه جائی بیائی؟ »
حس کردم نمیدانم چطورنه بگویم، احتمالانمیتوانستم بگویم نه. گفتم:
« حتما، کجا؟ »
پائین ورومبل نشست ودفتریادداشتش رابرداشت وشروع به ورق زدن کرد.
« میخوام برم باعده ای ازدوستا، یه جای مشترک توروستابشینیم. »
« منظورت اینه که داری میری پیانوبزنی امشب؟ »
« درسته. »
یک قلپ ازآبجویش نوشیدوطرف پنجره حرکت کرد. یک نگاه طولانی یکبری بهم کرد. « اگه میتونی اونوتحمل کنی. »
گفتم « سعی می کنم. »
پیش خودش خندید، هردونفرمان پراکنده شدن گردهم آئی خیابان راتماشا کردیم. سه خواهروبرادر، سرهاپائین، میخواندند:
« تادیداردوباره، خدانگهدارتان.»
   چهره های اطرافشان خیلی ساکت بودند. سرآخرسرودپایان یافت وجماعت کوچک ناپدیدشد. سه زن ومرددرازکه درانتهای خیابان پیش میفرفتندراتماشاکردیم.
سانی ناگهان پرسید« زنه قبلاکه میخوند، یه لحظه احساسی روکه هروئین گاهی وقتابه آدم میده، به خاطرم آورد – وقتی هروئین تورگاته، وادارت میکنه همزمان احساس گرماوسرما، فاصله واطمینان کنی. »
آبجویش رااغراق آمیزمزمزه ونگاهم نکرد. چهره ش راتماشاکردم،
« وادارت میکنه احساس رهاشدگی کنی. گاهی وقتابایدیه همچواحساسی روداشته باشی. »
آهسته روصندلی راحتی نشستم، گفتم « توداری؟ »
تومبل فرورفت ودوباره دفتریادداشتش رابرداشت، گفت:
« گاهی وقتا، بعضی آدمادارن. »
پرسیدم « واسه پیانوزدن؟ »
صدام خیلی زشت بود، پرازتحقیروخشم.
« خب »، باچشم های گشادوگرفته نگاهم کرد، درواقع به نظرمیرسیدامیدواراست چشمهاش چیزهائی رابهم بگویندکه هیچوقت نتوانسته بودازراهی دیگربگوید.
« اونااینجورفکرمیکنن. واگه اونااینجورفکرمیکنن...»
پرسیدم « توچیجورفکرمیکنی؟ »
رومبل نشست وقوطی آبجویش راروزمین گذاشت.
گفت « نمیدونم. »
نتوانستم مطمئن باشم که جواب سئوال من رامیدهدیاافکارخودرابیرون میریزد. باچهره ش به من نگفت.
« واسه نواختن، اونقدزیادنیست. اونقدره که اونوتحمل کنی، که سرآخربتونی اونوتوهرسطحی بسازی. »
اخم کردوخندید،گفت « واسه این که ازتیکه تیکه شدن به قطعات، جلوگیری کنه.»
گفتم « امااین دوستای تو، اوناانگارلعنتیاخیلی زودترخودشونوتیکه تیکه میکنن. »
« ممکنه. »
   بادفتریادداشت بازی کردوچیزی به من گفت که بایدزبانم رانگاه میداشتم، چراکه سانی تمام کوشش خودرامیکردکه حرف بزندومن بایدگوش میدادم.
• « توالبته تنهاکسائی رومی شناسی که خودشونوتیکه تیکه کرده ن، بعضیااین کارونمی کنن،یاحداقل تاحالانکرده ن واین چیزیه که درباره همه ی مامیشه گفت.»
• مکث کردوبازگفت « بعضیاهستن که فقط زندگی می کنن، واقعا، توجهنم. اونااونومی شناسن ومی بینن چی اتفاقی داره میافته ومستقیم میرن توش. من نمیدونم. »
آه کشید، دفتریادداشت راپرت وبازوهاش راجمع کرد، گفت:
« بعضی آدما، ازطرزنواختن شون میتونی بگی، تموم وقت رویه چیزین، می تونی اونوخوب ببینی. یه چیزی روواسه اوناواقعی میکنه، اماالبته...»
آبجویش راازروزمین برداشت، مزمزه کردودوباره قوطی راپائین گذاشت :
« اوناخودشونم میخوان، توبایداونوببینی. حتی بعضی ازاونام که میگن، اون کارو نمیکنن، بعضیام اصلااون کارونمی کنن. »
نتوانستم خودداری کنم،پرسیدم « درباره ی توچی؟ درباره خودت چی؟ تومی خوای انجام بدی؟ »
بلندشدورفت طرف پنجره، مدتی طولانی ساکت ماند. آه کشید، گفت:
« من قبلاتوفاصله ای که توراه اومدنم، پائین پله هابودم وصدای اون زنوگوش میکردم، ناگهان ویه مرتبه تکونم دادکه واسه به اون مرحله رسیدن، بایدخیلی رنج برده باشه، واسه اونجورخوندن. فکرکردن به این که توبایداونهمه رنج ببری، زننده است. »
گفتم « اماراهی نیست که رنج نبری، هست، سانی؟ »
خندیدوگفت « من معتقدم نیست، امااین قضیه هیچوقت تلاش کردن هیچکس رومتوقف نمیکنه. »
نگاهم کرد، گفت « اینجورنیست؟ »
متوجه شدم بااین نگاه تمسخرآمیزکه برای همیشه پشت قدرت یابخشندگی نیروی زمان، بین ماایستاده واین واقعیت که من آن مدت طولانی سکوت راحفظ کرده م – وقتی یکی به حرف زدن انسان نیازداشته تاکمکش کند. برگشت عقب وکنار پنجره.
« نه، هیچ راهی واسه رنج نبردن نیست. آدم انواع تلاشارومیکنه که خودشواز فرورفتن تواون حفظ کنه، خودشوروقله ی اون نگاهداره واونوشبیه سازی کنه – مثل تو. شبیه توکه چیزی رودرست کردی وحالاواسه ش رنج میبری. اینو می دونی؟ »
چیزی نگفتم. بی صبرانه گفت « خب، تومیدونی، واسه چی مردم رنج میبرن؟ ممکنه بهترباشه کاری کنی که بهش دلیلی بدی، هردلیلی. »
گفتم « مافقط موافقت کردیم که راهی واسه رنج نبردن نیست. این بهتر نیست، ازاین که فقط اونوانتخاب کنی؟ »
سانی فریادزد « هیچکس اونوانتخاب نمیکنه، اینه چیزی که بهت میگم. هیچکس سعی نمی کنه اون کارونکنه. توفقط به راهی چسبیدی که بعضی آدماسعی میکنن – این راه تونیست! »
موهای روصورتم شروع کردبه خارش، خیسی راروصورتم حس کردم، گفتم:
« اون واقعیت نیست. اون واقعیت نداره. واسه م به لعنت خدانمیارزه که آدمای دیگه چی میکنن، حتی رنج کشدیدنشونم واسه م مهم نیست. واسه من فقط رنج بردن تومهمه. »
نگاهم کرد. گفتم « لطفا حرفموباورکن. نمیخوام ببینم سعی میکنی که رنج نبری.»
باصراحت گفت « این کارونمی کنم، سعی کردن واسه رنج نبردن، حداقل نه بیشترازکسای دیگه. »
سعی کردم بخندم، گفتم « اماواجب نیست، هست؟ واسه خودکشی کردن. »
میخواستم بیشترحرف بزنم، امانمیتوانستم. خواستم درباره نیروی اراده وزندگی که میتواندآنقدرخوب وزیباباشد، حرف بزنم. خواستم بگویم همه چیزدردرون است، اماآنطوربود؟یاترجیحاقضیه دقیقاآنطورنبود؟ خواستم قول بدهم دیگرهیچوقت بهش بی انصافی نکنم، اماتمام کلمات تهی ودروغ به نظرم رسید. رواین حساب، به خودم قول دادم وسعی کردم بتوانم حفظش کنم.
گفت « گاهی وقتادرون وحشتناکه، اصل گرفتاری اینه. تواین خیابوناراه میری، سیاه، بویناک وسرد، واقعایه آشغالم نیست که باهاش حرف بزنی، هیچ چیزم نیست که باهاش پائین تنه تکون بدی، هیچ راهیم نیست که ازش خارج بشی – ازاون توفان درون. نمیتونی ازش حرف بزنی یاباهاش عشق بازی کنی. سرآخرم سعی میکنی باهاش کناربیائی وباهاش بازی کنی، متوجه میشی هیچکس حرفاتوگوش نمیده. رواین حساب مجبوری فقط گوش بدی. بایدیه راهی واسه گوش دادن پیداکنی. »
    ازپنجره دورشدودوباره رومبل نشست. انگارناگهان تمام بادهابهش ضربه زده وازش خارج شده،آه کشید، گفت:
« گاهی وقتاهرکارمیکنی که بازی کنی، حتی گلوی مادرتومی بری.»
خندیدوآه کشیدونگاهم کرد « یاگلوی برادرتو،یاخودتو. نترس. من الان خوبم وفکرمی کنم بهتر میشم. امانمیتونم فراموش کنم که کجابوده م. منظورم این نیست که جسما کجابوده م، منظورم اینه که کجاوکی بوده م. »
پرسیدم « توچی بوده ای، سانی؟ »
خندید، نیمه نشسته، رومبل نشست، ساعدهاش روپشتش آرام گرفت، انگشتهاش بادهن وچانه ش بازی میکردند، به من نگاه نمی کرد، گفت:
« من چیزی بوده م، امامتوجه نبودم، نمیدونستم که میتونم باشم. نمیدونستم که کسی میتونه باشه. »
ساکت شد، جلورانگاه میکرد، ناامیدانه جوان وپیربه نظرمیرسید، گفت :
« درباره اون حرف نمیرنم، واسه این که حس مقصربودن یاچیزی مثل اون میکنم. شایدبهتربوداون کارومیکردم. نمیدونم، به هرحال، واقعانمیتونم درباره ش حرف بزنم. نه باتو، نه باهیچکس دیگه. »
حالابرگشت ورودرروی من شد « میدونی، گاهی وقتا، واون دقیقاوقتی بودکه کاملابیرون ازدنیابودم وحس میکردم واقعادرونش وبااون هستم ومیتونم پیانوبزنم، یااصلامیجبورنیستم بزنم، اون ناخودآگاه ازمن بیرون میامد، اون، اونجابود. من نمیدونم چطورپیانومیزدم. دارم درباره ش فکرمیکنم، امامیدونم اونوقتا، گاهی کارای ناجوری بامردم میکردم. یاهیچ کاری نبودکه بااونامیکردم – اونم این که اوناواقعی نبودن. »
قوطی آبجورابرداشت، خالی بود، نومشتش مچاله کرد، گفت:
« یه وقتای دیگه – خب، یه درست شدن لازم داشتم. احتیاج به پیداکردن یه جائی داشتم که خودمو تکیه بدم، احتیاج داشتم یه فضائی روواسه گوش دادن تمیزکنم – ونتونستم پیداش کنم ودیوونه شدم وکارای وحشتناکی باخودم کردم، واسه خودم وحشتناک بودم. »
شروع کردبه فشردن قوطی آبجوبین دستهاش، تسلیم شدن فلزراتماشاکردم. درضمن بازی کردن باهاش، فلزمثل یک چاقوبرق میزد، ترسیدم خودش رازخمی کند، چیزی نگفتم. گفت:
« آه، خب، هیچوقت نمیتونم بهت بگم. اون پائین یه چیزی، تموم وقت تنهاباخودم بودم. متعفن وغرق عرق بودم وفریادمی کشیدم ومی لرزیدم، میدونی؟ هنوزم بوشوروپوستم حس میکنم. فکرمیکردم اگه نتونم ازش فرارکنم، میمیرم، هنوزم فکرمیکنم همه چی همونجوره. فهمیدم هرکارمیکنم، منوسفتربه اون می بنده ومن نمیدونستم. »
   مکث کرد، هنوزقوطی آبجوراتخت میکرد، گفت « نمیدونستم، هنوزم نمیدونم، یه چیزوادارم میکرداوناروبگم، شایدبوی گندخودروبوکشیدن خوب بود. امامن فکر می کردم اون کاری نبودکه سعی میکردم بکنم. کی میتونه اونوتحمل کنه؟ »
   قوطی مچاله شده ی آبجوراناگهان پرت کرد. خندیدونگاهم کرد، باهمان خنده، بلندشد، رفت طرف پنجره، انگارپنجره آهن ربابود. چهره ش راتماشاکردم، خیابان رانگاه میکرد، گفت:
« مامان که مرد، نتونستم بهت بگم. امادلیلی که خواستم هارلموترک کنم به همون بدی ترک کردن دراگ بود. بعدازهارلم فرارکردم، واقعااون چیزی بودکه ازش فرارکردم. برکه گشتم، هیچ چی عوض نشده بود، منم عوض نشده بودم، فقط پیرترشده بودم. »
ساکت شد، باانگشتهاش روقاب پنجره ضرب گرفت. خورشیدناپدیدشده بود. به زودی تاریکی پهن می شد. صورتش رانگاه کردم. انگارباخودش حرف میزد، گفت:
« میتونم دوباره بیام. »
طرف من برگشت وتکرارکرد« میتونم دوباره بیام، فقط میخوام که اینوبدونی. »
سرآخرگفتم « میشه دوباره این کاروکرد، خیلیم خوبه. »
خندید، خنده ش پرازاندوه بود، گفت « بایدسعی کنم بهت بگم. »
گفتم « آره، اینومی فهمم. »
مستقیم نگاهم کرد، دیگرنخندید، گفت « توبرادرمنی. »
برگشت طرف پنجره، بیرون رانگاه کرد، گفت « تموم نفرت اون پائین، تموم اون نفرت ورنج وعشق!فکرمی کنم نمی وزه وخیابونودوتیکه نمیکنه. »

   رفتیم تنهانایتکلوب خیابانی کوتاه وتاریک تومرکزشهر. تویک بارتنگ پرپچپچه، شبیه بسته بندی مربا، ازدرورودی یک اطاق بزرگ، چپیدیم توکه محل دسته ی موزیک بود. لحظه ای ایستادیم، تواین اطاق، روشنی خیلی تیره بودوجائی رانمی دیدیم. صدای سیاه پوستی عظیم الجثه، خیلی مسن ترازسانی وحتی خودمن، گفت « سلام، پسر. »
   ازمیان آنهمه پرتوفضائی بیرون خزید، دستش راروشانه ی سانی گذاشت، گفت « من اینجانشسته ومنتظرشمابودم. »
صدای کلفتی داشت، توتاریکی سرش راطرف ماچرخاند. سانی نیشخندزدو کمی فاصله گرفت، گفت:
« کرئول، این برادرمه. درباره ش باهات حرف زده م. »
کرئول دستم رافشردوگفت « ازدیدنت خشحالم، پسر. »
پیدابودکه به خاطرسانی، ازدیدنم خوشحال است. خندید، گفت:
« شومایه موزیسین واقعی توفامیلتون دارین. »
دستش راازروشانه ی سانی برداشت، بامحبت وآهسته، باپشت دستش، رو صورتش زد.صدائی ازپشت سربه گوش رسید« خب، حالاتمومشوشنیده م. » صدای یک موزیسین دیگرویک دوست سانی، به سیاهی ذغال ومردی شنگول بود، باساخت وسازی نزدیک زمین. بلافاصله وباتمام وجوداعتمادبه من راشروع کرد، وحشتناکترین چیزدرباره سانی بود، دندانهاش شبیه یک چراغ خانگی درخشید، خنده، مثل یک زمین لرزه، ازش بیرون زدواوج گرفت. معلوم شدتمام افرادباروتقریباهمه ی موزیسینهائی که آنجایابارهای اطراف کار می کردندیانمی کردند، سانی رامی شناسند، عده ای علاف وعده ای انجابودندکه پیانوزدن سانی را گوش کنند. به همه شان معرفی شدم وهمه نسبت بهم خیلی موءدب بودند. حالابراشان روشن بودکه من برادرسانی هستم. اینجاوتودنیای سانی بودم، یابهتراست بگویم توقلمروسلطنتش بودم، جای سئوال هم نبود که تورگهاش خون سلطنتی جاریست.
      میرفتندکه به زودی برنامه راشروع کنند، کرئول درگوشه ئی تاریک، کناریک میزباخودتنهام گذاشت. شروع کردم به تماشای آنها، کرئول ویک مردسیاه کوچک وسانی ودیگران، روجایگاه دسته موزیک ایستاده ودراطراف بالاوپائین می شدند. پرتوسکوی گروه، مدتی کوتاه پائین وروگروه تابید، آنهاراکه می خندیدندو اشاره ودراطراف حرکت میکردند، تماشاودرعین حال، حس کردم خیلی مواظب بودند ناگهان قدم تودایره ی پرتونگذارند، انگاراگربدون فکروناگهان توپرتوقدم میگذاشتند، توشعله هلاک میشدند. درفاصله ای که تماشامی کردم، یکی ازآنها، مردسیاه کوچک، رفت تودایره پرتو، ازمیان گروه گذشت وباضربهاش،دراطراف شروع کردبه ادادرآوردن – مسخره ودرعین حال فوق العاده رسمی بود. کرئول سانی رابا دستش گرفت وطرف پیانوهدایت کرد. یک زن، اسم سانی راصدا کردو چنددست شروع کردندبه دست زدن. سانی مسخره ورسمی بودوآنقدرقابل لمس که فکر می کنم میتوانست گریسته باشد، حالتش رانه نشان میدادونه پنهان میکرد، شبیه یک مردمسلط بود. نیشخندزدوهردودستش راروسینه ش گذاشت وتاباسن خم شد.
    کرئول رفت طرف ویلنسل، یک مردلاغرسفیدپوست خیلی براق قهوه ای، کنارگروه بالاپریدوشیپورش رابرداشت. حالاهمه آنجابودندوفضای روی سکووداخل اطاق، شروع کردبه عوض وفشرده شدن. یک نفرکنارمیکرفون ایستادوآنهارامعرفی کرد. همه جورپچپچه بالاگرفت. چندنفرازکناربار، روبه دیگران، هیس کردند. گارسونهادراطراف دویدندوعصبی، آخرین سفارشهاراگرفتند. آدمهاوجوجه هابه هم نزدیکترشدند، پرتوبالای گروه وروی کوارتت تبدیل شدبه نوعی رنک آبی. همه ی افرادگروه متفاوت به نظرمیرسیدند. کرئول برای آخرین باراطرافش رانگاه کرد. انگارخواست مطمئن شودتمام جوجه هاش توقفس هستند، پریدوکوبیدرو ویلنسل، همه سرجاهاشان بودند.
   تمام چیزی که درباره موزیک میدانم، این است که مردم زیادی، واقعا همیشه آن راگوش نمی کنندوحتی گاهی که ندرتادرجائی بازوموزیک داخل میشود، چیزیست که اصولامی شنویم وباتائیدگوش میکنیم، مقوله ای خصوصی واختصاصی وناپدیدشدن مقولات احاله شده است. مردی که موزیک می آفریند، چیزدیگری می شنود، بانعره ی برخاسته ازدرون است که نظم راازخود تهی وتحمیل میکندوبرفضامیکوبد. چیزی است که ازدرونش احضارمی شودوازجنم دیگریست وخیلی وحشتناکتر، چراکه فاقدکلمات است وبه همان دلیل، پیروزمندانه هم هست. پیروزکه می شود، پیروزیش ازآن ماست. فقط چهره سانی راتماشاکردم. چهره ش گرفته بود، سخت کارمیکرد، باکارش نبود. به نوعی این احساس راداشتم که هرکدام ازاعضای گروه منتظرسانی است، منتظر بودندو روبه جلومی فشردنش. شروع به نگاه کردن به کرئول که کردم، متوجه شدم این کرئول بودکه تمام وقت سانی راعقب نگاه میداشت. همه ی آنهارادریک ردیف کوتاه نگاه میداشت. همانجاباتمام اندامش میکوبیدوروی ویلنسل ناله میکرد. باچشمهای نیمه بسته ش، به همه چیزگوش سپرده،اماگوشش بیشتربه سانی بود. بگومگوئی باسانی داشت. ازسانی خواست خط ساحلی راترک کندوتوعمق آب بپرد. کرئول شاهدسانی بودکه عمق آب راگذشت ودرجائی فرورفت، چیز مشابهی نبود – خودش آنجابوده وآنجارامی شناخت ومی خواست سانی هم بشناسد. منتظربودسانی روکلیدهای پیانوکاری رابکندوبگذاردتاکرئول هم بداندکه سانی توی آب است.
   درفاصله ای که کرئول گوش میکرد، سانی حرکت کرد، به عمق رفت، دقیقا شبیه یک آدم گرفتارشکنجه. قبلاهیچوقت فکرنمی کردم چقدرآشنائی دردآوربین موزیسین وآبزارکارش بایدباشد. اوبایدآن راپرکند، این ابزاربانفس زندگی شخص او. بایداین ابزارراواداربه کاری کندکه خودش میخواهدبکند. پیانوتنهایک پیانواست. ازمقدار زیادی چوب وسیم وچکشهای کوچک وبزرگ وعاج ساخته شده است. درحالی که کارخیلی زیادی آنجاست که میتوانی باهاش بکنی، تنهاراه آنجامش، سعی وکوشش است،کوشش ووادارکردن پیانوبه انجام هرکاری.
   سانی بیش ازیک سال نزدیک پیانونبوده، بازندگیش هم خیلی سازگارنبوده، نه زندگی که اکنون جلوش مچاله شده بود. سانی وپیانوبه لکنت افتادند. یک شیوه را شروع کرد، ناراحت شدومتوقف کرد. راه دیگری راشروع کرد، عصبی شد، وقت کشت، دوباره شروع کرد، بعدانگارجهتی پیداکرد، دوباره عصبی شدوگیرکرد. چهره ئی که درسانی دیدم، قبلاهیچوقت ندیده بودم. همه چیزدرچهره ش آتش گرفته بودوهمزمان، مقولات معمولاپنهان هم باآتش وخشم ناشی ازجدالی که آنجادر درونش رخ میداد، شعله وربود.
    حالا، درحالی که به پایان بخش اول نزدیک می شدند، چهره کرئول راتماشا کردم، حس می کردم چیزی اتفاق افتاده است. اتفاقی پیش آمده که نشنیده وندیده بودم. سرآخرتمام کردند، تشویق های پراکنده به گوش میرسید. بعدبدون یک لحظه اخطار، کرئول چیزی دیگرراشروع کرد، این یکی هم طنزآمیزبود، این یکی هم تکه ای ازیک بلوزبود، درفاصله ای که هدایت میکرد، سانی شروع به نواختن کرد. چیری شروع کردبه رخدادن. کرئول اجازه دادگروه شروع کند. مردسیاه خشک کوچک باضربهاچیزوحستناکی گفت. کرئول جواب دادوضربهاجواب پس دادند. بعدشیپورشیرین وبلند، پایداری کردواحتمالاآهسته جداشد، کرئول گوش دادو هرازگاه یادداشت کرد، خشک، زیباوپیروخونسردهدایت کرد. دوباره همه به هم پیوستندوسانی دوباره بخشی ازخانواده بود. این رابادیدن چهره ش توانستم بگویم. سانی انگارپیداکرده بود، درست همانجاوزیرانگشتهاش، یک پیانوی تازه شعله ور. انگارنمیتوانست تمامش کند. برای مدتی شادبودن باسانی، به نظر میرسیددر اطمینان به بخاربودن پیانوی تازه شعله ور، باسانی موافق بودند.
   کرئول جلورفت تابگویدچیزی راکه می نوازندبلوزاست. بااین حرف، ضربه ای به همه شان زد، به درون خودمن هم ضربه ای زد. موزیک فشرده وعمیق ودرک پذیرشدوشروع به کوبیدن فضاکرد. کرئول شروع کردبه گفتن این که اصولابلوز درباره چیست. درباره هیچ چیزتازه نبود. کرئول وافرادش درآنجا، باخطر نابودی، تازه ش میکردند، خودرامنهدم، گرفتاردیوانگی ومرگ میکردندکه راه تازه ای پیداوماراواداربه گوش دادن کنند. چراکه روایت اندازه رنج ولذت بردن واندازه موفقیت ماهرگزتازه نبود. به بلوزبایدهمیشه گوش سپرد. هیچ روایتی نیست که گفته شود. این تنهاپرتوی است که درتمامی این تیرگیهابه دست آورده ایم.
واین روایت، به گواهی آن چهره، آن اندام، آن دستهای نیرومندروی سیمها، درهرکشور، چشم اندازی دیگرودرهرنسل عمق تازه ای دارد. گوش کن، کرئول انگارمی گوید: گوش کن. حالااین بلوزسانی است. مردسیاه کوچک ضربگیرراومرد براق قهوه ای شیپورنوازراوامیداردآن رابشناسند. کرئول دیگرسعی نمیکردسانی را داخل آب پرت کند، سرعت خدائی اورامی شست. بعدخیلی آرام، خودراعقب کشید، باپیشنهادهای عظیمی که سانی برای خودش می گفت، فضاراپرمی کرد.
همه دورسانی جمع شدندوسانی پیانونواخت. هرازگاه، یکی ازآنهاانگار می گفت: آمین. انگشتهای سانی فضاراپراززندگی کرد، اززندگی خود. اماآن زندگی شامل حال خیلی ازدیگران هم میشد. سانی تمام راههای پشت سرراطی کرد، سانی بابیانیه ذخیره ی وسیع عبارت بازآهنگ، واقعاشروع کرد. بعدشروع کردبه اختصاص دادن آهنگ به خودش. خیلی زیبابود، چراکه همراه باشتاب بود، دیگریک آهنگ پر ضجه وزاری نبود. انگارباچیزشعله وری که ازخودساخته بود، آهنگ رامی شنیدم، باچیزشعله وری که حالاازآن خودمیکردیم، چطورمیتوانستیم ضجه وزاری رامتوقف کنیم. آزادی دراطراف ماکمین کرد، سرآخرتوانست کمکمان کندآزادباشیم، اگرگوش کنیم، تاماآزادنباشیم، هرگزآزادی نخواهدبود. حالادیگرجبهه ای درصورتش نبود، چیزی که سانی درمیانش گم شده بودوتابرگشتن روی زمین برای استراحت، به فرورفتن درمیانش ادامه میداد. آهنگ رابه خوداختصاص داده بود، خط درازی که ماتنهامامان وبابارامی شناختیم، سانی آن راپس میداد، همانطورکه چیزی بایدپس داده شود، طوری که ازمیان مرگ میگذرد، آن آهنگ میتواندبرای همیشه زندگی کند. دوباره چهره مادرم رادیدم وبرای اولین بارحس کردم سنگهای جاده که ازروشان گذشته بود، چگونه پاهاش راکبودکرده بودند. جاده زیرپرتوماه وجائی که برادرپدرم روش کشته شده بودرادیدم. آهنگ چیزی دیگررابه درونم پس آوردومن رابه قبل ازآن برد. دوباره مرگ دخترکوچکم رادیدم ودوباره اشکهای زنم ایزابل راحس کردم، اشکهای خودم که شروع به ریزش کردراحس کردم. وحالاآگاه بودم که این تنهایک لحظه است، که دربیرون دنیابه گرسنگی یک پلنگ، منتظراست واین که گرفتاری، طولانی ترازاسمان، بالای سرماگسترده است.
    همه چیزتمام شد. کرئول وسانی گذاشتندکه نفس شان خارج شود، هردوخیس عرق بودندونیشخندمیزدند. تشویق خیلی زیادوبعضی هاشان واقعی بود. توتاریکی، دخترگارسون که پیش آمد، ازش خواستم نوشابه هاراببردبالاپیش گروه موزیک. مکثی طولانی حاکم بود، درفاصله ای که زیرپرتونیلی حرف میزدندو بعدازمدتی، دیدم دختریک اسکاچ وشیر، برای سانی، روپیانوگذاشت. سانی انگار متوجه اسکاچ نبود، تنهاقبل ازدوباره شروع به نواختن کردن، اسکاچ رامزمزه ونگاهم کردوسرش راتکان داد. اسکاچ رارونوک پیانوگذاشت، آنهاکه شروع کردندبه نواختن دوباره، موزیک درخشیدومثل یک فنجان لرزان، بالای سربرادرم تکان تکان خورد....            

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست