یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

دیوانِ نانوشته


شهلا بهاردوست


• پشتِ لبخندهای ناشناس
این همه گلوله های یخ
نیستیم در دستهایی که در دستمان گرم
در چشمهایی که در چشممان غرق ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲ خرداد ۱٣٨۶ -  ۲٣ می ۲۰۰۷


پشتِ لبخندهای ناشناس
این همه گلوله های یخ
نیستیم در دستهایی که در دستمان گرم
در چشمهایی که در چشممان غرق

دیریست
بوی تازه نمی پیچد
کسی اشک نمی ریزد
کسی لرز نصیب نمی کند
کسی نمی آید تا خنده ای دوباره پیدا
تا بادی دوباره تازیانه زند

دیریست
آوازها را گم کرده
قناری در گلوی شب خوابانده
و چشمهایم ...
چشمهایم خیسِ شادی نمی شوند
واژه هایم سرگردان
روی چهل تکّه رنگ وصله می شوند

خدا که نیستم تا بیآفرینم
باران هم نیستم تا بر خاک ببارم
معشوقهء دیوانی هستم نانوشته
مانده با کلیدی در دست
در جستجوی دری که نبوده که نیست
وای بر من!
چگونه نشسته ام تنها؟
نمی نوشم از کوزهء عسل   
چگونه شاعرم من، که نمی گویم دوستت دارم؟
کاش کسی می آمد!
تو، خطابش می کردم
تا در انتهای چشمهایش نگاهم!
تا در انتهای گوشهایم صدایش!
چرا لبها را می گزید، مگر کفر می گویم؟

ساعتی میدان را دور می زنم
می دانم
کمی تلخ روی گونه ها، کمی تند می دوم
کمی بوی ِ اعتماد، هنوز لم نداده، جز، جز می سوزم
شاید "سال دیگر"، نه، نمی دانم
شیرین نبوده، نیست و اتاقم هنوز پر از پرسش
ای کاش،
کمی پاک، کمی حقیقی، کمی خود بودیم
هر پنجره که سوی ِ نگاهی، سوی ِ اندیشه ای باز می کردیم
بی رطوبت، عطری از عشق بر پوست می کشید
ای کاش در اوج دلبستگی، کتاب کهنهء قانون را پاره
در رهایی بندی که بر گردن نشانده ایم
کمی، فقط کمی، به هم تکیه می دادیم
حالا، با تمامی دیده ها و چشیده ها
هنوز امیدوار، می اندیشم
می آید، می دانم!
کسی بر در این خانه می کوبد
دست در دستم، به گلدانها آب
به من آفتاب را در پشتِ دیوار نشان می دهد
می آید و به همراهش شاخه گلی سرخ!
در گلدان می کارم.

آه ه ه ه
امروز اینجا!
آنجا هی پیچ می خوری!
ای کاش
می توانستی با چشمِ باز نگاه کنی
به رقص سادهء این پرنده در پرواز!
می توانستی با گوشهای باز گوش کنی
به آواز شبانهء این ستاره روی ِ شاخه های تنت!
می توانستی زبان باز کنی
برای خاموشی امشبم خنیاگری باشی!
می توانستی زیر لرز دستهایت مرهمی باشی
روی زخمی که سوز می زند تا ته دلم!
ای کاش می توانستی شاعر آن دیوان نانوشته باشی!
ای کاش
ای کاش

هامبورگ، ۲۱ مای ۲۰۰۷
از یازدهمین مجموعهء اشعار( تپشهای برهنه)
www.bahardoost.de


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست