هرکس بار خود را بر دوش ضعیفتر میگذارد
هادی پاکزاد
•
آیا مالکیت خصوصی برای همهی مردم آزادی، رفاه و نیکبختی و توسعهی پایدار را به ارمغان آورده است؟ آیا این مناسبات اجتماعی حاکم، که «سرمایه» برایش تقدسها قایل است، خیلی خیلی مسخره، آبکی و ظالمانه نیست؟ ... و بالاخره آیا جهان دیگری ممکن است؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۲ خرداد ۱٣٨۶ -
۲ ژوئن ۲۰۰۷
این پارک محلهی ما با اینکه در شمال شهر تهران جا خوش کرده است، اما داستانهایی را برملا میکند که گویی میخواهد بگوید زیر این آسمان به این بزرگی که تهران را هم پوشش داده، همه جایش حرفها و حکایتهایی دارد که اگر ته آنها را واکاوی کنی چیزهایی مییابی که همهی آنها کم و بیش با هم مشابهت دارند.
البته باید اذعان کرد که «مشابهت» با «همانند» فرق بسیار دارد، مثلا یک مستاجر جنوب شهری مثل یک مستاجر شمال شهری نیست... اما در این که هر دو مستاجر هستند نباید تردید کرد و همین است که آن دو را مشابه هم میکند!
... و اما داستان از آنجا شروع شد که قهرمان ما کسل و دمغ در گوشهای از نیمکت پارک نشسته بود که مشرف به استخریست که مدتها آب بهخود ندیده است و رنگهای پوسته پوستهاش منظرهی نازیبایی را به چشمانداز تحمیل میکند. او که سگرمههایش درهم فرو رفته بود... گویی نه کاری به این جهان و اطراف خود داشت و نه در این پارک بود که نوروز و سیزدهبدر را پشت سر گذرانده و کارگران زحمتکش آن مشغول جمعآوری و پاکیزهسازی اشغالهای جاماندهی سیزدهبدر بودند.
با اجازه در کنارش نشستم و با اینکه با صدای نسبتا بلندی حضور خود را با سلامی اعلام کردم ولی گویی هوش و حواسی برای شنیدن نداشت تا با پاسخی مناسب، رسمی را بهجا آورده باشد.
راستش با اینکه زیاد اهل حرف زدن و وقت تلفکردن نبودم... نمیدانم چرا چهرهی درهم و پریشان این مردی که به ظاهر بیش از شصت و اندی سال از عمرش نمیگذشت، توجهام را به خود جلب کرده بود. با خود گفتم مگر نه این است که پارک پاتوق بازنشستههاست و آنها دوست دارند تا با گپ زدن از هر دری وقتکشی کنند و بهقول خودشان گذشت عمر را حس نکنند!!...
با چنین فکری کمی خودم را به طرف او کشیدم تا جایی که دیگر پهلو به پهلوی هم نشسته بودیم. دوباره سلامم را تکرار کردم و اینبار بدون انتظار برای شنیدن پاسخ، از استخر نیم دایره پارک گفتم که چرا مدتیست از آب و فوارهی آن خبری نیست. تماشای آب و فواره آدم را سرحال میآورد و...
داشتم آسمان و ریسمان را بههم میبافتم که صدای گرفتهاش مرا از حرفهای بیسروته خودم بازداشت.
- دلت میخواد حرف بزنم؟
نگاهم به نگاهش افتاد. با شرمندگی سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: مایلم نسبت به زندگی و آدمها بیتفاوت نباشم، نیاز دارم تا از غمها و شادیها آگاه شوم و علتها را دریابم... دوست دارم یافتههایم را به دیگران عرضه کنم تا باشد که از نتایج مجموع آنها... چیزی حاصل شود که معنای خودمان را دریابیم. راستش هدف از زندگی را تلاش در این راستا فهمیدهام، چرا که فکر میکنم همهی لذتها، در همین «نگرش» وجود دارد.
وقتی حرفم تمام شد، لبخندی تمسخرآمیز چهرهی تکیدهاش را پوشش داد. همین باعث شد تا فکر کنم این حرفها که برایش گفتم، برای چه بود؟ در این عوالم بودم که دیدم آن لبخندش را با صدای آرام خندهای مشکوک تغییر داد و حالا تلاش داشت در همان حال خنده حرفی بزند:
- خودت را زیاد سخت گرفتهای! حرفهای قلمبه سلمبه میزنی که شاید، و فقط شاید، خودت بفهمی و حداکثر آدمهایی بفهمند که مثل و مانند خودت هستند... این حرفها به درد من نمیخورد.
منظورش را متوجه نشدم! مگر چه گفته بودم؟ بدون این که پاسخش را در رابطه با چند جملهای که باعث نیشخندش شده بود بدهم، به او گفتم
- چه چیزی به درد شما میخورد؟
- خیلی چیزها... اما این خیلی چیزها پیشکش بماند! در حال حاضر داشتم به صاحبخانهام فکر میکردم که شما چرت مرا پاره کردید!!
راستش حال که چیزی از خدا پنهان نیست، پس چه لزومی دارد از شما که بندهی خدا هستید و دوست دارید تا من برایتان حرف بزنم پنهان بماند.
دو سال قبل، بعد از یک دوندگی کم و بیش مختصر، بالاخره جایی برای اجاره پیدا کردیم و از جای قبلی که خیلی گل و گشاد بود اسبابکشی کردیم و آمدیم در خانهی جدید که هفت هشت پلهای زیر پارکینگ قرار دارد و موتورخانه و دو انباری طبقات بالا نیز روبرو و در کنار درب ورودی منزل انتخابی ما باز میشود. البته برای وارد شدن به این خانه، ابتدا باید کلید برق را در پارکینگ روشن کنید و سپس با آسودگی خیال پلهها را به طرف پایین بشمارید... بعد وارد محوطهی کوچکی میشوید که شما میتوانید درب خانهی نقلی خودتان را باز کنید و داخل آن را که شامل یک اتاق خواب و پذیرایی است ببینید. این فضای نسبتا مناسب، آشپزخانهای دارد که در آن جای ماشین لباسشویی و یخچال پیشبینی نشده بود، اما خوشبختانه برای خروجی آب ماشین لباسشویی، جایی در کنار دستشویی واقع در هال قرار دارد که توانست این مشکل را حل کند. دربارهی محل قرارگیری یخچال هم زیاد دردسر نکشیدیم، آن را در اتاق خواب قرار دادیم تا از مزایای نزدیکی خوراکیها استفاده کنیم!! چون در این یخچال همیشه میتوان چیزی را جستجو کرد!!
در این خانه که نسبتا تمیز است؛ البته همه میدانیم که «تمیزی» یک مقولهی نسبی است. خانهی ما هم که البته سقفش نسبت به آپارتمانهای معمولی کمی کوتاهتر است و شما به راحتی میتوانی بدون اینکه یک صندلی زیر پایت قرار دهی، لامپ آن را تعویض کنید، که البته این را هم باید بهحساب مزایای آن دانست، در یکی دوجایش گچها کمی پوسته پوسته شدهاند؛ گویی قبلا رطوبت به آن قسمتها نفوذ کرده و بعدا محل ورود آب را مسدود کرده بودند... اما با همهی این توضیحات باید بگویم که این خانهی نقلی برای ما، هم تمیز است و هم مطلوب و روبهراه که به قولی از سرمان هم زیاد بوده است!!
خب، دوست عزیز که مایلی نسبت به زندگی و آدمها بیتفاوت نباشی و نیاز داری تا از غمها و شادیهای مردم آگاه شوی، علتها را دریابی تا از مجموع آنها حاصلی آید که معنای زندگی فهم شود و غیره... بگو ببینم، تا اینجای کار از این حرفها سردرد نگرفتی؟
قیافهی کنجکاوت نشان میدهد که مایلی داستان را ادامه دهم! پس گوش کن:
وقتی فیلِمان هوای هندوستان کرد و تصمیم گرفتیم از خانهی قبلی بلند شویم، پیش خود فکر میکردیم چون حالا دو نفر شدهایم و به قول معروف بچهها سرو سامانی گرفتهاند، میتوانیم به جای کوچکتری برویم و در عوض اجارهی کمتری بپردازیم. اما متاسفانه هر چه بیشتر پیجویی کردیم کمتر به نتیجه رسیدیم... آخر، دست از پا درازتر اجبارا این زیر زمین را با خوشحالی با ماهی صد و شصت هزار تومان اجاره کردیم که البته دو میلیون تومان هم پول پیش دادیم.
بههر حال موفقیتی بود! چون نتیجه این شد که توانستیم مبلغ ده هزار تومان کمتر از جای قبلی پرداخت کنیم. راستش ما به دلیل عدم نیاز به آن آپارتمان نیمه مخروبه که بیش از ۱۷۰ متر مساحت داشت و نمیتوانستیم آن را جمع و جور کنیم... نجات پیدا کرده بودیم، هر چند که صاحب خانهی قبلی هم میبایست از رفتن ما، بهتر بگویم جواب کردن ما، خوشحال شده باشد، چون با وضع موجودِ اجارههای سرسام آور که از دو سال پیش بهوجود آمده بود، دیگر میتوانست با خیال راحت آن آپارتمان نیمه مخروبهاش را خیلی بیشتر اجاره دهد.
میگویند اگر انسان مثبتنگر باشد خیلی بهتر است، چون کمتر حرص میخورد و بیخودی خودش را عذاب نمیدهد. من هم بر همین اساس سعی کردهام که همهی امور را مثبت نگاه کنم. مثلا وقتی به آن آپارتمان نیمه مخروبهی ۱۷۰ متری رفتیم، احساس میکردم وارد بهشت شدهایم و مهمتر این که فکر میکردم عجب صاحبخانهی خوبی داریم. صاحبخانهام، واقعا هم آدم خوبی بود. اصلا خودش در آن محل زندگی نمیکرد. او با خانوادهاش مدتها بود که در لندن سفره را پهن کرده بودند و در آنجا زندگی میکردند. حدود هفت سال پیش که ما به آن خانه رفتیم، میگفتند آن خانه چیزی حدود صد میلیون ارزش دارد. وقتی ما آنجا را ترک کردیم صحبت سر هفتصد میلیون بود. با یک حساب سرانگشتی آن خانهی دو طبقه و نیمه، سالی صد میلیون بر ارزشش اضافه شد درحالی که ارزش ما آدمهای پایین طبقه نیز به همین نسبت کاهش یافته است که البته چون تعداد ما آدمهای طبقهی پایینی بسیار زیاد است، سهم من از این «کاهش ارزش»، افزایش سالی صد و چهل پنجاه هزار تومانی بوده است که هر سال بر کرایه خانه افزوده شده است. اگر اینطور نباشد، پس باید باور کنیم که حتما مابقی این پول اضافی که روی آن خانه آمده و میآید، توسط معجزه صورت میگیرد که بههرحال سهم ندارها از این معجزه، سرازیرتر شدن به زیر خط فقر بوده است و سهم داراها، داراتر شدن که متاسفانه این معجزهها همچنان ادامه دارد.
واقعیت این است که مستاجرها حق ندارند به این چیزها فکر کنند؛ اگر شما فکر کنید که این صد میلیونهای اضافه شده متعلق به همان ضعیفترین اقشار جامعه است که مناسبات چنین سیستمی آن را دو دستی تقدیم داراها و پولدارها میکند، کمی آزار دهنده میشود. اما با این حال میدانم که نباید فکرمان را با این چیزها و حرفها خسته و آلوده کنیم، چرا که مجبور هستیم صاحبخانهها را دوست داشته باشیم و رضایت آنها را جلب کنیم تا این حرفها به تیریش قبایشان برنخورد و از سر لطف اجازه دهند تا سالی دیگر را اسباب به دوش نشویم.
بههرحال، هفت سال تمام در آن خانهی ۱۷۰ متری ماندگار شدیم و البته از الطاف صاحبخانه نیز برخوردار که توانسته بودیم وظیفهی سرایداری را نه تنها مجانی و به خوبی اجرا کنیم، بلکه بابت نگهداری از آن خانه، ماهی ۱۷۰ هزار تومان هم پرداخت میکردیم.
وقتی با آن خانه و صاحبخانهاش با خوبی و خوشی خداحافظی کردیم و رضایت دادیم که هم ما از شما راضی بودهایم و هم خدا از شما راضی باشد، به این زیر زمین آمدیم. آمدیم و خوشحال بودیم که چه جای خوب و مناسبی قسمت ما شده است. مهمتر این که این صاحبخانهی جدید، دیگر در لندن و اروپا و آمریکا زندگی نمیکرد... او، خوشبختانه در دو طبقهی بالای سر ما جای دارد و در یک واحد سه اتاق خوابه جا خوش کرده است. در طبقهی بالای پارکینگ هم یک آقای سر مهندس ساختمان مستاجر است که با توجه به محبت صاحبخانه با احتساب پول پیش، در حال حاضر، حدود ۶۰۰ هزار تومان کرایه پرداخت میکند که البته این کرایه در مقابل دیگران کم هم به نظر میرسد.
چند روز قبل که نمیدانم چندم عید بود به خانهی جناب مهندس رفتم... سرِ درد دل و گفتگو باز شد. پرسیدم شما که عمری را گذراندهاید و حالا هفت هشت مهندس زیر دست شما کار میکنند و پروژههای ساختمانی بزرگ را رهبری و طراحی و اجرا میکنید... شما چرا مستاجر هستید و تا کنون صاحب یک آپارتمان نشدید. آیا مثل بعضیها ترجیح دادهاید که با پولتان کار کنید و...
خندهی تلخی کرد و سپس به شرح بیش از یک ساعت از داستان زندگیاش پرداخت که من بخشی از حرفهای او را خیلی خیلی مختصر برایت میگویم:
اوایل انقلاب وقتی هنوز جوان بودم و فقط چند سالی از فارغالتحصیلیام نگذشته بود، سرپرست یک پروژه راهسازی در فلان مکان شدم. کارگاه تا محل سکنای موقتی من دو سه کیلومتری فاصله داشت. غروبها وقتی کار بهپایان میرسید، راننده میآمد تا مرا از کارگاه به محل استرحتگاهم برساند... و من به او هر بار میگفتم که از حالا به بعد نباید از بیتالمال استفاده کرد. ساعت کار تمام شده و من میتوانم این مسافت دو سه کیلومتری را پیاده بروم. این کار زیاد مهم نبود، اما متاسفانه در آن بیابان تعداد زیادی سگ گرسنه بودند که همیشه مرا اسکورت میکردند و اغلب پیش میآمد که به قصد بدی خودشان را بیش از حد به من نزدیک میکردند. در این وضع بود که با ترس و لرز کیف سامسونت خود را به دور سر میگرداندم تا سگها را از خود دور کنم.
این داستان هر غروب به تکرار درمیآمد و دیگر برای من و سگها عادت شده بود تا با یکدیگر یکطوری کنار بیاییم. جالب اینجاست که هر روز هم مصرانه پیشنهاد رانندهی شرکت را رد میکردم و توضیح میدادم که نباید از بیتالمال استفادهی شخصی نمود.
امروز خودم هم باور دارم که آدم خنگی بودم و جالب اینجاست که متاسفانه و یا خوشبختانه هنوز که هنوز است دارم به این خنگیهایم ادامه میدهم. اما تاسف بیشتر در این است که شرایط زندگی دارد خفهام میکند. از صبح تا شب و بدون زمان و وقت منظم برای کار که میدانید در کار ساختمان نظم زمانی جایی ندارد و آدم مجبور است بتنریزی را تا آخر نظاره کند و در دیگر کارها نیز هرگونه غفلت دزدیدن از بیتالمال محسوب میشود. در چنین اوضاعی سرعت رشد ارزشِ اشیاء بیجان مثل آپارتمان و ملک و اینجور چیزها... بسیار بیشتر از سرعت ارزش نیروی کار است. به همین دلیل هر روز زندگی دارد سختتر و سختتر میشود.
راستش خدا میداند که تا کی میتوانم نسبت به حقوق و بیتالمال امین و صادق باقی بمانم. امیدوارم در کارم موفق شوم و امیدوارم این بیتالمال تا این اندازه رایگان و بیزحمت در حلقوم خواص فرو نرود. با این وضع خدا میداند که چه به روز این مردم خواهد آمد. چند ماه پیش مبلغ هفتاد هزار تومان بر اجاره افزوده شد. صاحبخانه هم حق دارد. او که مسول تورم نیست. او حق دارد که کمترین بهایی را به خاطر تورم نپردازد. او و اوها حق دارند که به نسبت داراییهای زحمت کشیدهاشان از تورم برخوردار باشند و بر روی آن سوار شوند و خب، کیفش را هم ببرند. چه از این بهتر... زمینی که دیروز چندرغاز نمیارزید حالا میلیونها ارزش پیدا کرده است.
چند سال پیش در جایی برای کارگران خانه سازی میکردیم و من مسول و سرپرست کارگاه بودم. یکی از مهندسان زیر دست من شروع کرد به خریدن تعدادی از آپارتمانهای در حال ساختی که بعضی از کارگران قادر به پرداخت قسطش به تعاونی نبودند. من در آن زمان آنچنان از عمل و کار آن مهندس جوان متنفر شدم که او را از کارگاه اخراج کردم... بعدها آن مهندس جوان صاحب چند صدها میلیون شد و بعدش هم به ریش مبارک بنده خندید. البته بماند که آن کارگرها نیز که در آن زمان مستاجر بودند و در بیغولهها زندگی میکردند... همچنان دارند در همان بیغولهها زندگی میکنند و خدا را هم شکر گزار هستند که فرصت چنگاندازی به بیتالمال را نداشتهاند!!
همانطور که گفتم این مهندس همسایهی ما بیش از یک ساعت حرف زد و من کاملا متقاعد شدم که چرا او، با این که هزاران ساختمان و آپارتمان را ساخته است، هنوز خودش جایی ثابت برای اسکان خود و همسر و دو فرزند دانشجویش ندارد.
بله، گفتم که خوشبختانه صاحبخانهی جدیدم در لندن و آمریکا نیست و دارد بیخ گوش خودمان زندگی میکند. از حق نگذریم تا کنون هم آدم بدی نبوده است. او نه تنها مثل بعضی از مالکین که دمار از روزگار مستاجر درمیآورند نیست بلکه خیلی هم آدم دانا و عاقل و انسان دوستی است. بیاندازه از این فاصلهی طبقاتی که باعث همهگونه مفسده و بدبختی همگانی شده است نفرت دارد و بسیار مایل است که همهی انسانها نیکبخت و سعادتمند شوند.
این صاحبخانهی ما، با این منش و افکار و آرزوها، به من امیدواری داد که آدمهایی پیدا میشوند که هم امکانات دارند و هم برای دیگران دل میسوزانند!!
یک سالی گذشت. سر سال که شد، صاحبخانه با محبت و دوستی ابراز کرد که میخواهم چه کنم. منظورش این بود که آیا مایلم در خانهاش بمانم و یا خیر...
گفتم که برای ما و در کنار شما، همه چیز خوب و عالی بوده و اگر شما بخواهید در همین جا ماندگار خواهیم شد. در پاسخ ابراز رضایت کرد و گفت هر قدر که خودتان مایلید به اجاره اضافه کنید. البته توجه داشته باشید که سال گذشته بیش از پانزده درصد تورم بوده است که اگر آن را بخواهیم ملاک قرار دهیم، اجارهی شما باید حدود سی هزار تومان افزایش پیدا کند... اما مهم نیست، شما هر چه بگویید من حرفی نمیزنم.
از شما چه پنهان که درآمد واقعی و متعلق به ما محدود میشد به یک حقوق یکصد و شصت هزار تومانی بازنشستگی که آن را تماما بابت اجاره پرداخت میکردیم و دیگر امور روزانه را با کمکگیری از بچهها و قناعت و باز هم قناعت روبهراه میکردیم.
خوشبختانه زد و گفتند تمام کسانی که حقوقشان کمتر از دویست هزار تومان است از بعد از عید ماهانه دویست هزار تومان خواهند گرفت.
با شرایط پیشآمده قبول کردیم که ماهانه مبلغ ده هزار تومان به کرایه اضافه کنیم و کمی هم کمتر به بچهها تحمیل شویم.
صاحبخانهی ما که قبلا گفتم انسان بسیار خوب و مهربانی است، حرف ما را زمین نیانداخت و با همین ده هزار تومان ناقابل موافقت کرد.
اما متاسفانه در طول سال گذشته با این که مقداری بر حقوق اضافه شده بود ولی دخل و خرج نه تنها جور در نیامد بلکه زندگی از سال قبل هم بدتر شد که البته شرح آن نیز داستان مفصلی دارد که فکر میکنم از شنیدن آن، دیگر خیلی خستهتر شوی و اساسا از نشستن پیش من پشیمان بشوی.
سال گذشت و امسال که پانزدهمین روزش را شروع کردهایم، باز همان داستان گذشته به تکرار درآمده است: صاحبخانهی انسان دوست، با بزرگواری و تواضع خاص خودش موضوع اضافه اجاره را مطرح کرده است. اینبار میگوید این زیرزمین را سیصدهزار تومان اجاره میکنند... شما در حال حاضر دو میلیون رهن و ۱۷۰ هزار تومان پرداخت میکنید... اگر ۴۰ هزار تومان اضافه کنید میشود ۲۱۰ هزار تومان... باز هم من ۹۰ هزار تومان کم میگیرم...
حرف حساب جواب نداشت. گفتم میشود ده هزار تومان کمتر بگیرید. گفت: اگر اینطور شود راضی نیستم. اگر شما مشکل دارید میتوانید جایی بیابید که در حد توانتان باشد.
هر چه فکر میکنم، میبینم که این صاحبخانهی ما خیلی آدم منصفی است. اما هنوز که هنوز است نتوانستم بیانصاف را پیدا کنم!!
حالا مجبور هستم از او فرصت بخواهم تا شاید دخمهای پیدا شود و تشابهی که با مستاجرهای خیلی جنوب شهری داشتیم، از« تشابه» بهدر رود و همه با هم «همانند» شویم... مگر نه این است که عدالت با برابری و آزادی معنا میشود...؟
هنوز داشت حرف میزد و من مانده بودم که چه بگویم!! بگویم: «مایلم نسبت به زندگی آدمها بیتفاوت نباشم، نیاز دارم تا از غمها و شادیهای آنها آگاه شوم و علتها را دریابم...
واقعا علتها چه هستند؟ مشکل مسکن چه معناهایی دارد؟ مشکل کار، ازدواج، طلاق، دادگاه، زندان، ترافیک، بد، خوب... ارزشها... پستیها... مالکیت... خصوصی سازی... بیگاری، بردگی، فخر و غرور، پز و مد، فقر و گرسنگی، شکوه و جلالِ الکی، آدمکشی، دزدی، حقارت و پستی... اینها چه هستند؟ چه کسانی مسئولند؟ آیا سهم من در این مسولیت چه اندازه است؟ سهم صاحبخانهی من که هر سال بر ارزش ملکش به خودی خود افزوده میشود و سهم ویژهی خود را از بالا رفتن تورم از مستاجرش میخواهد چهقدر است؟ آیا اگر واقعا «زمین» مال خدا باشد... بندهی خدا حق دارد که بابت همین زمین سالی میلیونها بر ثروتش اضافه شود؟ آیا مالکیت خصوصی برای همهی مردم آزادی، رفاه و نیکبختی و توسعهی پایدار را به ارمغان آورده است؟ آیا این مناسبات اجتماعی حاکم، که «سرمایه» برایش تقدسها قایل است، خیلی خیلی مسخره، آبکی و ظالمانه نیست؟
... و بالاخره آیا جهان دیگری ممکن است؟
|