نگاهی به:
یاد مانده ها از برباد رفته ها
خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمدحسین موسوی
رضا اغنمی
•
نویسنده از تجربه های شخصی خود در آشنائی با حزب توده و شرکت درنشست های آن حزب، آشنائی با سران حزب در تهران و شناختی که از پیشه وری و حکومت یک ساله او داشته گفتنی هایی دارد که قابل ذکر است.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۵ خرداد ۱٣٨۶ -
۵ ژوئن ۲۰۰۷
خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمدحسین موسوی
انتشارات مهر- کلن – ۱٣٨۲- ۵۰۹ صفحه
در نخستین برگ کتاب نویسنده خود را معرفی کرده است:
«حقوقدان، سناتورانتخابی مردم آذربایجان، عضو کمیته مرکزی و قائم مقام حزب مردم، عضو دفتر سیاسی و قائم مقام حزب رستاخیر»
کتاب شامل ۲۹ بخش و دربرگیرندهی «پیشینه خانوادگی تا در نهانخانه و دربدری» است. و همانطوریکه از شرح فصول پیداست خاطرات خصوصی و رویدادهای سیاسی با تکیه به فعالیت های سیاسی- اجتماعی و تجربه های شخصی در احزاب رسمی و رفتار و اخلاق مسئولان و بلندپایگان رژیم گذشته را توضیح میدهد.
برگ های نخست کتاب نگاهی به تبریز، زمانهی به قدرت رسیدن رضاشاه، شروع اصلاحات، مواضع خانوادگی نویسنده، دبستان شمس، شکل گیری فکری او در نوجوانی و آشنائی خواننده با فرازو فرود روایت های کتاب است که موسوی، خواننده را به قلب حوادث آنسال ها میکشاند.
نویسنده، با اشاره به حوادث تبریز درباره اجرای قانون "سجل احوال و سربازگیری وعمران وآبادی و... ..." شمه ای از مقاومت آخوندها و تحریک عوام برعلیه قوانین و نقش ملایان را شرح میدهد. مینویسد:
«روحانیون با کارهائی به مانند توسعه کوچه ها و خیابان ها سخت مخالف بودند وهر روز برای این امر مستمسکی میتراشیدند. حانه فلان یتیم را که تنها دارائی او بود و آن را از پدر به میراث برده بود خراب کردند یا فلان مسجد را که در گذشته معجزه هم درآن دیده شده بود خراب کردند و میخواهند درآنجا مدرسه بسازند آنهم مدرسه زنانه!» ص ۴۰
درصفحه بعد زیر عنوان مخالفت با گرفتن شناسنامه و سربازی: ار مجتهدی به نام انگجی نام میبرد که نمونه ای از بدنام ترین ملاهای شهر بود. طماع وحریص و هوسباز.
خاطره بسیار تلخی که از طفولیت در ذهنم مانده داستانی بود که هراز گاهی از زبان بزرگان خانواده به گوشم میخورد.
یکی ازبستگان مادری ام که تاجر ثروتمندی بود و یک دختر بیشتر نداشت در جوانی به مرگ مهلکی دچار میشود و همین انگجی را وصی خود میکند. مرد میمیرد و کفالت زن و دخترش در دست مجتهد قرار میگیرد. در نخستین ملاقات میخواهد زن را صیغه کند. زن جوان از وقاحت آخوند عصبی شده وقت ملاقات را به آینده موکول میکند و با تدارکی در شب موعود، توسط چند نفر از خویشان و برادران خود، از مجتهد شهر پذیرائی میکنند. آقا در اثر آن ضرب و شصت و کتک های جانانه یک چند روزی خانه نشین میشود. در پایان کار مال و اموال را بالا میکشد و چند سالی بدون کمترین شرم و حیا، با عنوان مجتهد بین مردم میلولد.
از مجتهد دیگری نیز به نام مجتهدی ذکر کرده که به روایتی مالک هفتاد و چند آبادی و از محتکران بزرگ غلات در آذربایجان بود. کسروی بارها، با لحنی گزنده به سیاهکاریها و تجاوزهای علنی همین مجتهدها در تاریخ مشروطیت اشاره کرده است.
موسوی با اشاره به اصلاحات و عمران و آبادی شهر تبریز در زمان رضاشاه، و شرح حال آن دوران «گورستانی که تبدیل به گلستان شد»، خاطرات کودکی را در من زنده کرد. در همین صفحات از دستفروش رندی یاد میکند که رفتار و زبانش، گوشه هائی از ادبیات استبداد مذهبی و سیاسی را به خواننده القاء میکند. من این دستفروش را اول بار دربازار شیشه گرخانه دیدم. فردای روزی که ازمدرسه کمال بعد از کتک خوردن از معلم و فرار از مدرسه با سر و صورت خونالود، به علت ندانستن زبان فارسی فرار کرده بودم و با عده ای از همسالان همدرد به دنبال مکتب میگشتیم. این دستفروش قهوه ای رنگ با اندام استخوانی که تله موش و رساله میفروخت با ریش چند روزه در آن شلوغی، لحظاتی موجب سرگرمی ما شد. مفهوم حرفهایش در آن روزها برایم مشکل بود بهتر است سروده های مقطع او را از زبان نویسنده کتاب بیاورم که به درستی نشان از زایش نو، و تحول زمانه ای در حال ناهمگونیها و روایتی تازه از درهم بودن «خرافات و روشنگری» داشت.
«تله دی، تولامادی، حاج میرزا ابوالحسن آقانین رساله دی»
یعنی این که من دارم تله است. آتش گردون است. رساله حاج میرزاابوالحسن آقا است.» ص ۴۶
(مرجع تقلید درآن سال ها حاج میرزاابوالحسن آقا اصفهانی بود و رساله اش آنقدر فراوان بود که دستفروش ها هم میفروختند.)
هوشِ بیداری، نهیبِ درک زمانه جهت خودشناسی و مهم تر، ذوق و سلیقه در به کارگیری فرهنگ سیاسی در فضای سالوس و اختناق و انتخاب ابزاری به مانند "تله موش" و "آتش گردون" و "رساله مجتهد" و کنار هم چیدن آنها با توجه به مفهوم مختلف تله و آتش گردان که هریک نماینده و پیام ویژه ای را به شنونده القاء میکند، در واقع خوب که بنگری جهل و عقب ماندگی مردم را در کوچه و بازار گوشزد کردن است آن هم به زمانه ای که استبداد مذهبی - سیاسی مردم سراسر کشور را در خواب غفلت فرو برده است.
موسوی این را از قول دائی اش چنین نقل میکند:
«گفت: تله وسیله به دام انداختن است. (توغلاما) علاوه برآتش گردون به معنی گول زدن هم است پس به ظاهر رساله می فروشد و آتش گردون و تله موش ولی در واقع میگوید: رساله دامی برای گول زدن و آتش افروختن است بنا براین با این آهنگ موزون که تکرار میکند در واقع هم کاسبی میکند و هم روشنگری.»
نویسنده، درباره کودتای رضاخان که با کمک آلمانیها میخواست انجام بدهد نوشته است:
«لیتن روز ۲۱ اکتبر ۱۹۱٨ با دستگاه بیسیم و دوازده افسر جنگی و مقادیری تفنگ و نارنجک و مواد منفجره و با ۵۹٣ صندوق وجه نقد که شامل چهارمیلیون قران و ۴۷٨۰ لیره طلا بود ازبرلین به سوی ایران حرکت میکند. روز ۴ نوامبر که این هیآت و مهمات آنها به بخارست پایتخت رومانی میرسد. لتین درآن شهر تلگرافی از وزارت خارجه آلمان دریافت میکند مبنی براینکه به علت استعفای ویلهلم وتغییر دولت برنامه کمک به کودتای رضاخان لغو شده است. ... » ص ۶۷
لتین، کنسول آلمان درتبریز بود و کتابی با عنوان "خاطرات لتین" نوشته که درآن به کودتا اشاره ای نشده. وی درسال ۱۹۱٨به کنسولگری آمریکا درتبریز پناهنده شد و پس از ورود آنان به جنگ ازطریق کردستان، بغداد و استانبول، درروزهای آخر جنگ به آلمان برگشت. وزارت خارجه یک محموله خزانه داری را به او میسپارد که ازدسترس قوای دشمن دورکند.آن محموله قطاربا آن مآموران مسلح، به گمانم همان است که دراین کتاب روایت دیگری به خود گرفته. به نظرنویسنده،
طرح کودتا با کمک آلمانی ها دوسال قبل ازکودتای ۱۲۹۹بوده.
اضافه کنم که انورخامه ای درکتاب: «۵۰ نفرو ... سه نفر» چاپ چهارم، تهران سال ۱٣۶٣- درصفحه ۱۹۶ازقول ابولقاسم اسکندانی، روایت دیگری ازکنسول آلمان درتبریزبه دست میدهد که قابل ذکر است. برای پرهیزازاطاله کلام ازآوردن آن نقل قول خودداری میکنم. علاقمندان میتوانند با مراجعه به کتاب فوق اطلاعات بیشتری کسب کنند.
درهرحال، روایتهای موسوی این سئوال را پیش میکشد که: انگلیس با آنهمه نفوذی که در سطح جامعه داشته از درباروکابینه گرفته تا اصحاب مسجد وبازار،چگونه میتوان پذیرفت که از طرح کودتای آلمانی توسط رضاخان بی خبرمانده؟ آن هم درست به زمانیکه نا آرامی های روسیه و اوج انقلاب درآن کشورو حضور"قشون دینکن" با ناوگان قوی در انزلی با فرماندهان روسهای سفید فراری که مخالف انقلاب روسیه بودند و به ایران پناهنده شده بودند که سرانجام با کمک انگلیسی ها جان خود را نجات دادند.
یحیا دولت آبادی مینویسد:
« قشون دینکن که جنوب روسیه را احاطه کرده و کشتیهای جنگی او دربحر خزر حائزاهیمیت شده است این قشون بالاخره درمقابل قشون سرخ تاب نیاورده فراری میشود ... کشتیهای او ازبندرهای دیگر بحرخزر فرار کرده به انزلی ایران پناهنده میشود ... قشون انگلیس ناگهان خودرا درانزلی برابربمباردمان کشتیهای بلشویکی دیده بدون هیچ مقاومت عقب مینشیند و کشتیهای جنگی دینکن با هرچه در بردارند به دست بلشویکها میفتد...» خاطرات یحیا صص۹ - ۱٣٨ .انتشارات عطارچاپ چهارم ۱٣۶۲- تهران.
ملک الشعرای بهارنیز درج اول تاریخ احزاب سیاسی درص ۴۵ با شرح بیشتری به این موضوع پرداخته است.
درچنین شرایط حساس جنگی درمنطقه که روس وانگلیس سراسرشمال کشور را اشغال کرده وحوادث جاری اعم از نظامی – سیاسی کشوررا به ویژه انگلیسی ها زیرنظرداشتند، صحت روایت نویسنده با چه معیارهائی قابل توجیه است؟
از مطلب دور افتادم.
در زیرنویس صفحه ۷٣ ، نویسنده به موضوعی اشاره کرده که سالهاست مورد اعتراض آذربایجانیان است. و ایشان، البته با چندین دهه تآخیرآن را مطرح میکنند که بارجای شکرش باقیست. اینکه دربرگرداندن اسامی محلی آذربایجان به فارسی، اصرار درفارس بودن سراسرآذربایجان یک سیاست تحمیلی ازسوی قدرت غالب بوده که گذشته از شهر و ده و حتا تغییرزبان مردم منطقه سرمایه گذاری میشد و میشود؛ نباید تردید کرد؛ با این تفاوت که اختلاف نظرشان سلیقه ای و سطحی ست. منظورشان اینست که به زبان مردم محل نباشد هرچه شد به هرمعنی ومفهوم مهم نیست. بعنوان مثال : درزمان فارسی کردن اسامی محله های تبریز، میدان "قورد" (گرگ) که بنا به اسناد وروایت ها، محل نمایش گرگ ها بوده و تا به امروزنیز در محلهی خیابان تبریز، به این نام شهرت دارد مسئولان ترجمه آنقدرازمرحله پرت بودند که "گرگ" را به "قطب" برگردانده اند! ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
ایراد نویسنده به ترجمه نام های محلی درست است، اما ایشان هم درمفهوم دچار اشتباه شده و نوشته اند.
«کلمه قره درترکی آذری، هم سیاه و هم بزرگ معنی میدهد. مانند قره کلیسا، قره آغاج، قره خان ومانند اینها که به معنی بزرگ کلیسا،بزرگ درخت، و بزرگ خان است . درمورد قره چمن چون منطقه ای سرسبز و چمن زار است، آن را قره چمن یعنی "بزرگ چمن" نامیده اند ولی کسانی که میخواستند نام هارا از جمله نام آنجا را به فارسی برگردانند، کلمه "قره" را دراین مورد سیاه ترجمه کرده اند. و قره چمن را "سیاه چمن" گفته اند که بنطرم با اساس تسمیه این محل به قره چمن سازگارنیست و بهتر آن بود که اگر ترجمه ضرورت داشت، قره چمن را "بزرگ چمن یا چمن بزرگ می گفتند.»
جائی ندیدم و نشنیدم که " قره" به معنی "بزرگ" باشد. شاید هست و من خبر ندارم. تا آنجا که شنیده ام قره، به معنی سیاه است. مثال هائی هم که ذکر کرده اند، وجه تسمیه رنگ هارا توضیح میدهد نه بزرگی آنها را.
بهترنبود که نویسنده درزمان تصدی امور، این اشکالات را به مسئولان خطاکار گوشزد میکردند و نتیجه میگرفتند.
به قول شهریار: « آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»
با این حال نباید بی انصافی کرد، دوران بلوغ فکری نویسنده، مقارن با چیرگی آرمان های هیتلرستائی وترویج افکارناسیونالیستی ِبود. تبریز آن سال ها، درمحافل خصوصی حتا درقهوه خانه هابحث برسر فتوحات هیتلر دور میزد. شوخی و جدی هرکسی که بهم میرسیدند، اولین پرسش این بود" ازهیتلر چه خبر؟" و چه طنزهای آلمانی وهیتلری که برسرزبان ها بود.
طبیعی ست که احساسات و ذوق جوانی فعال، درحال جوانه زدن که دنبال تحولات تازه میگشت هماهمگ بافضای محیط باشد. بعدها، درآشنائی با مکتب های سیاسی ازضعف خود پرده برمیدارد که نمونه ای از صداقت نویسنده است.
« لیسانسیه حقوق بودم، قاضی بودم، ولی فاشیسم را یک مکتب انسانی ودر خدمت بشر میداستم.» ص ۷۷
چیرگی افکار هیتلرپرستی، درآن سالها،که متآسفانه با اندیشه های ناسیونالیستی رضاشاه هماهنگ بود، باعث انحراف فکری مردم ازدرک واقعیت ها شد. نمونه اش درهمین کتاب به کرات به چشم میخورد از درون چنان هیولای غالب، حزب فاشیستی "سومکا" پا گرفت که درراه ستایش وطن ووطن پرستی قرآن و کتب اسلامی را آتش زدند. حافظ سوزانی پژوهشگری مانند کسروی را نیزدرگسترش همین گونه تبلیغات باید بررسی کرد.
نویسنده، که درتبریزدرخانواده روحانی دانش آموزدوره متوسطه بوده، «یک نهاد خانوادگی به نام "کانون دانش پژوه" تشکیل داده » به شدت ترویج زبان فارسی را دنبال میکند. دربخش دوم کتاب مینویسد که :
« اما برنامه اصلی رواج دادن زبان فارسی بود. اعضای کانون موظف شدند در هرکجا باشند چه درخانه، چه درمهمانی، چه درخیابان و چه درگردش و مسافرت به فارسی حرف بزنند. دراین جهت نیز پیشرفت شایانی بود و فارسی حرف زدن چنان رواج گرفت که کم کم از پدران و مادرانی که سواد مختصری فارسی داشتند، با ما که پیشروان کانون دانش پژوه بودیم فارسی صحبت میکردند بازرسانی از اعضای کانون موظف بودند، میزان پیشرفت هارا بسنجند و اگر اشتباهی یا غفلتی را دیدند، به کانون گزارش کنند و چنین هم شد.» ص ٣۵
به ابن مسئله باز برمیگردیم.
نویسنده در ۲٣ سالگی به دادستانی مراغه منصوب میشود. وزیر دادگستری علی اصغر حکمت است. شوروی ها سراسر آذربایجان را زیرچکمه های سربازان خود دراشغال دارند. حزب توده درمنطقه به شدت فعالیت میکند.
موسوی درشرح این مآموریت با آشنائی با خانواده ها و سرشناسان محل، وحضور بستگانی چند (قبلا خدمت سربازی را درمراغه گذرانده است) خاطراتش را نقل میکند. و درضمن اربرخورد خونین دو ایل کرد در منطقه میاندوآب روایت جالبی شرح داده و نتیجه میگیرد که:
«من ازاینکه سنتهای محلی بدانگونه برای دوطرف متخاصم محترم بود و رعایت میشد و ازاینکه در هنگامه جنگ و دشمنی .... سوارکاران یک طرف آن چنان اعتماد میکردند که هنگام ورود اسب ها و سلاح ها و آخرین فشنگ هایشان را هم تحویل میدادند غرق حیرت بودم و هنوز از وابستگی شدید آنها به آداب ایلی شان در حیرت ستایش آمیز هستم.» ۹۰ - ٨۹
این بخش ازسخنان موسوی بدان جهت قابل تآمل است که آداب ورسوم و احترام نهادی شده اقوام و دیگرملیت های ایرانی را برای هموطنان توضیح میدهد.
نویسنده از تجربه های شخصی خود در آشنائی با حزب توده و شرکت درنشست های آن حزب، آشنائی با سران حزب در تهران و شناختی که از پیشه وری و حکومت یک ساله او داشته گفتنی هایی دارد که قابل ذکر است.
« ... الموتی دبیر اول حزب بود. اوپشت تریبون رفت و ضمن گزارش از کارهای حزب گفت: اینک که چند سال کوتاهی از تآسیس حزب میگذرد ما سه نفر وزیر در دولت داریم، بیگمان سال دیگر در چنین روزی دولت از آن ما خواهد بود. ... متوجه شدم که رنگ پوست قوام سخت به کبودی گرائید... به تکان خوردن افتاد... » ص ۱۱۴
برای مطالعه آثاراین نویسنده از وبلاگ های زیر دیدن کنید:
www.ketabsanj.blogspot.com
www.ketabedastan.blogspot.com
|