سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

هوسِ کِرِپ کردم


مهین میلانی


• قند توی دلم آب شد. این اولین بار درتمام ۱۶ سال زندگیش بود که می خواست با هم برویم بیرون غذا بخوریم. یا با دوستانش می رفت یا سفارش می داد از بیرون غذا می آوردند. هر کس کار و زندگی خودش را دارد. مثل هم اطاقی با هم زندگی می کنیم. هرکس غذای خودش را سلف سرویس می خورد. کمتر برنامه هایمان با هم جور در می آید که با هم سر میز بنشینیم، مگر به طور اتفاقی ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۹ خرداد ۱٣٨۶ -  ۹ ژوئن ۲۰۰۷


از توی اطاقم پرسیدم هوا چطوره؟ گفت گرمه. وقتی به اطاق نشیمن آمدم، نگاهی به چاک سینه ی بازم انداخت و گفت نگفتم دیگه انقدر گرمه. دامنت هم که پاره شده.
- پاره نشده عزیزم چاکش خیلی بلنده.

رفتم توی اطاق یک دستمال گردن طلایی و مشکی دور گردن انداختم که اندکی سینه هایم را بپوشاند.
یک جوری می گفت که انگار شوهرمه یا دوست پسرم. عادت داشت به این جور لباس پوشیدنم. حالا که باخودش می خواهم بیرون بروم تصور می کند یک کم سبک است. مدرسه که می خواستم بروم با مدیر و معلمش صحبت کنم هشدار می داد:
- مامان مرتب بیائی ها؟ کت و دامن، پالتو پوست.

امروز صبح درساعت یک بعد از ظهر روز تعطیل پاک وقتی از خواب بیدار شد، من تازه از بیرون آمده بودم و برایش تخم مرغ عسلی درست کردم.
- مامان هوس کِرِپ کردم.
- می خواهی برات درست کنم؟
- نه بریم کافه کِرِپ.
- می خوای همین الان بریم؟
- آره.
- باشه لباست رو بپوش.

قند توی دلم آب شد. این اولین بار درتمام 16 سال زندگیش بود که می خواست با هم برویم بیرون غذا بخوریم. یا با دوستانش می رفت یا سفارش می داد از بیرون غذا می آوردند. هر کس کار و زندگی خودش را دارد. مثل هم اطاقی با هم زندگی می کنیم. هرکس غذای خودش را سلف سرویس می خورد. کمتر برنامه هایمان با هم جور در می آید که با هم سر میز بنشینیم، مگر به طور اتفاقی. اما علت اینکه قند توی دلم آب شد این بود که احساس کردم برای اولین بار می خواهد با " مامان" تنهایی بیرون غذا بخورد و با افتخار. انگار می بایست سال ها طول بکشد که او مرا نه به دید یک کلفت خانه و راننده و معلم سرخونه نگاه کند یا کسی که حالا چون امکاناتی دارد او در خانه اش زندگی می کند. جوسازی پدرو وعد ه ووعیدهایش این نقوش را چندان د رذهن او استحکام داده بود که در هر حرکتش می توانستی چنین حسی را در او ببینی.
چنین حسی البته چند صباحی بود که کم رنگ شده بود ولی دعوت او برای غذاخوردن دو نفره در یک رستوران فانتزی به نظرم یک جهش می آمد.
یکی از شیک ترین کت و دامن های مشکی ام را پوشیدم.
- مامان چرا موهات پریشانند؟

هیچ نگفتم ولی کیف می کردم این همه توجه می کرد.
من چترم را برداشتم. او نه. باران شروع به بارش کرد. او چتر را گرفت. من زیر بغلش را. اوه... چه لذتی داشت. مردمی که از روبرو می آمدند، گاهی نگاه های تحسین آمیز و گاهی مشکوکانه به ما می انداختند. می دانستم که من باشکوه هستم و او یک نوجوان زیبا رو و دوست داشتنی.
دستم زیر بغل او، احساس می کردم در خیابان شانزه لیزه ی پاریس راه می رویم و همه ایستاده اند و مارا نگاه می کنند. درِ رستوران را برایم باز کرد. منتظر شد بنشینم. بعد نشست. برای خودش یک مارتینی سفارش داد که نیاوردند. کارت هویت می خواستند. مارتینی را من سفارش دادم. دختر گارسون گفت نمی توانی برای او سفارش دهی. گفتم خودم می خواهم. پسرم پنهانی چند جرعه بالا کشید و دوتا کِرِپ مرغ و بعد یک کِرِپ بلوط برای دسر سفارش داد که دوتایی باهم بخوریم.
یک دختر و پسر آمدند کنار ما نشستند. دختر چیزی نخورد. عقب نشست. چشمانش را بست. مِنو را هول داد به سمت پسر. فقط یک کوکا.
- مامان دختره حتما پول نداره که چیزی نمی خوره.
- شاید

وقتی غذایشان تمام شد، پول خردهایشان را درآوردند هرکس سهمش را خودش حساب کرد.
- ما مان خیلی عادت بدیه. پسره می بایست پول دختره رو بده. خوب یک روز دیگه هم دختره می ده. این رسم خیلی زشته. مریلین که یادت می آد. من اون موقع فقیر بودم.
- عوضش از من می گرفتی می بردیش سینم.ا
- الان هم که پول ندارم بدم.
- مرسی که دعوت کردی.
- مرسی که قبول کردی. فقط نرو یک قصه از امروز بنویس..

mm0@shaw.ca
mahinmilani.blogspot.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست