یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

عوامل بازسازی استبداد، بعد از انقلاب ۵۷ چه کسانی بودند (۴) - فرید راستگو

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : پرسشگر

عنوان : همه کاسه کوزه ها را بر سر شاه شکستن چشم ما را از عوامل مهم دیگر نباید دور کند. اینرا نباید بحساب دفاع از شاه و شیخ و مصدق گذاشت و طفره رفت. این فرقی با فرار از پاسخگویی ندارد.
سه عامل اساسی در اینجا باید مورد بحث قرار گیرد که متاسفانه بصورت پراکنده انجام می گیرد و نه بصورت منسجم. این عوامل ساختاری یک جامعه هستند، شاه/شیخ/رییس جمهور، روشنفکران/طبقه متوسط و توده مردم. تمرکز در بحث ها بیشتر از دو عامل دیگر همیشه روی شاه/شیخ...بوده است در صورتیکه یک جامعه مثل ایران پیش از انقلاب دارای دو دیگری هم بوده است.

۱. بنظر می رسد که رضا سالاری با این گفته بی تعصب موافق باشد که «بیشتر از هر عامل دیگری محمد رضا شاه باعث ‫بالا امدن و پیروزی خمینی شد.» این سلب مسئولیت از «روشنفکران» درست نیست. بی تعصب عوامل دیگر را مشخص نکرده است.

(اگر اشتباه می کنم صحیح کنید). بی تعصب نقش «روشنفکران» را کاملا نادیده می گیرد و تمام تقصیر را به گردن شاه می اندازد.

۲. رضا سالاری عامل دوم معضل تاریخی ما را شناسایی کرده و می گوید « فرهنگ ((دیگران مسئول و مقصرند )) میباشد. بنابراین جای تعجب نیست که ما با ‫یک غرور تاریخی عادت کرده باشیم که همواره نامسئول تاریخی باشیم.»

۳. من در نظراتم بیشتر روی عامل سوم که نقش روشنفکران در یک جامعه است تکیه کرده ام. بنظر من این عامل تعیین کننده تر از دو عامل دیگر است چون نقش سردمداران طبقه متوسط که معمولا قشر روشنفکر/روشنفکرنما از درون آن بیرون می زند واسط طبقات بالاتر و پایین ترست. اگر این قشر مسئولانه عمل نکند کل سیستم از هم می پاشد و هرج و مرج می شود. این عامل نیازمند بررسی های دقیقتریست.


نخبگان و طبقه متوسط یک جامعه سالمتر از ما، جامعه خود را به سوی رشد و رفاه و آزادی های هر چه بیشتر سوق می دهند. اروپای غربی دارای چنین نخبگانی بود که از منفذهای موجود در دیکتاتوری ها حداکثر استفاده را کردند و در دراز مدت کشورهای خود را بسوی آزادی، استقلال و دمکراسی رهنمون شدند. بسیاری از ایرانیان همانطور که در نظراتم نشان دادم قادر بودند از غربی ها بیاموزند ولی آل احمدها و شریعتی ها مثل احمدی نژاد فکر می کردند که دنیا را با فرمول های جادویی خود می توانند بهشت برین کنند. اینهم تقصیر شاه و توده مردم بود؟
-------------------------------------------------------------------------

نادیده گرفتن برآورد مردم که مقصر کیست، بسیار اشتباه است. مردم کوچه بازار ایران تا چند سال پیش که ایران بودم مسئولیت انقلاب را بگردن دو قشری که جایگاه والایی در جامعه قبل از انقلاب داشتند می انداختند، قشر آخوند و مثلا روشنفکر، و پشیمان بودند که گول ایندو را خورده اند. البته توطئه خارجی هم برایشان بسیار پر رنگ بود.
-----------------------------------------------------------------------

۱. آقای سالاری ادغام دین و دولت اول در حکومت بیزانس صورت گرفت و ایران ساسانی آنرا کپی کرد. حکومت بیزانس هم پس از ساسانیان بوسیله مسلمانان تسخیر شد. فقط ایران نبود که دچار آن سرنوشت شد. استبداد دینی ۱۰۰۰ ساله در اروپا را نباید دست کم گرفت.

۲. اسکندر می خواست یونان و ایران را بشکل یک امپراطوری ادغام کند و همانند هخامنشیان امور را بگرداند ولی مورد مخالفت سردارانش قرار گرفت. سیستم پارلمانی یونان و روم فقط برای خواص بود و برده داری بسیار سیستماتیک و گسترده بود و قباحت نداشت. ولی با شما موافقم که در آسیا ارباب رعیتی وحشتناک بود.

------------------------------------------------------------------------

در آخرین نظرم چند پرسش ساده کردم که هیچکس تاکنون به آنها پاسخ نداده، مگر جواب به آنها چقدر می تواند سخت باشد؟
------------------------------------------------------------------------
همه کاسه کوزه ها را بر سر شاه شکستن چشم ما را از عوامل مهم دیگر نباید دور کند. اینرا نباید بحساب دفاع از شاه و شیخ و مصدق گذاشت و طفره رفت. این فرقی با فرار از پاسخگویی ندارد.
۲۶۰۹۰ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!

عنوان : ناشناس چندین بار ادعا کرده است که مخالفین بچه های کوچک را میکشتند و این البته شایعات ساواک بود که با حمله به فدائیان دو فرزند کوچک مادر شایگان را کشتندواینک نامه مادر همان بچه های کوچک تا ناشناس دروغگو رسواتر شود
فاطمه سعیدی (مادر شایگان)

برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!
نامه سرگشاده به خلقهای قهرمان ایران در مورد کتاب اخیر دشمن
خلقهای قهرمان ایران!

در این دوران پیری و کهولت، در شرایطی که قلبم همچنان و مثل همیشه برای آزادی و سعادت مردم ستمدیده ایران و برای همه کارگران و زحمتکشان که خود جزئی از آن‌ها بوده‌ام می‌تپد، کتابی به دستم رسید که اطلاعاتی‌های جمهوری اسلامی در ادامه و تکمیل سرکوبگری‌ها و جنایات ساواک، بر علیه مردم ایران منتشر کرده اند. این کتاب تحت عنوان «چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷» از طرف به اصطلاح «موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی» که در حقیقت شعبه‌ای از ساواک ضد خلقی جمهوری اسلامی است تحت نام مستعار مزدوری به نام «نادری» چاپ و منتشر شده است.



نادر شایگان
با خواندن این کتاب و دیدن تهمت‌ها و افتراهائی که درسطر سطر آن بر علیه چریک‌های فدائی خلق و تک تک رفقای فدائی که من آن‌ها را همیشه فرزندان انقلابی خود خوانده‌ام، ساز شده، قلبم به درد آمد. اگر ساواک برای جلوگیری از رشد مبارزات توده‌ها بر علیه رژیم شاه و امپریالیست‌ها و حفظ نظم ضد خلقی موجود در جامعه به اعمال انواع شکنجه های قرون وسطائی و تحمیل رنج و عذاب‌های غیر قابل توصیف به مبارزین توسل جست، دستگاه امنیتی رژیم جمهوری اسلامی در این کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ و قلب حقایق در مورد یک دوره از تاریخ درخشان مردم ایران که تماماً در خدمت تبرئه ساواک و قدر قدرت نشان دادن دستگاه‌های امنیتی ودر مقابل پوچ و بیهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بر دل‌های ما خنجر زده و شکنجه دیگری را تحمیل کند. واقعیت این است که در این کتاب روح و روان همه نیروهای مبارزی که از رژیم پست و جنایتکار جمهوری اسلامی متنفرند، به زیر شلاق سرکوب‌های قلمی گرفته شده است. از نظر من تحمیل چنین شکنجه و عذابی، خود یکی از هدف‌های کتاب اخیر را تشکیل می‌دهد.

در دهه ۵۰، این افتخار نصیب من شد که بتوانم به همراه فرزندان خردسالم در ارتباط با چریک‌های فدائی خلق قرار گرفته و در درون این سازمان برعلیه رژیم دیکتاتور و وابسته به امپریالیسم شاه مبارزه نمایم. با توجه به این که یکی از موضوعات دروغ پردازی و افترا زنی‌های کتاب اخیر، خود من، فرزندان خردسالم و رفقائی هستند که در این ارتباط قرار داشتند، بر خود واجب می‌بینم علیرغم همه رنجی که یادآوری جنایات ساواک بخصوص در این سن کهولت بر من تحمیل می‌کند، حقایقی را با شما خلق‌های مبارز و قهرمان ایران در میان بگذارم.

...



حمید اشرف
کتاب برای به اصطلاح باز سازی رویدادهای سیاسی در دهه ۵۰، هر آنچه که در بازجوئی‌های زیر شکنجه ساواک عنوان شده را عین حقیقت به حساب آورده است. اما، حقیقت ابداً چنین نیست. باید دانست که در بسیاری از موارد ساواک نمی‌توانست و نتوانست حتی به گوشه‌ای از واقعیت و رویدادی که اتفاق افتاده بود، از طریق شکنجه مبارزین دست یابد، چه رسد به این که به کشف کل حقیقت نایل آید.... آیا هرگز می‌توانید درک کنید که چه انگیزه‌ای مرا بر آن داشت که هنگام دستگیری، شیشه سیانورم را زیر دندان خرد کرده و آن را بجوم؟ چه انگیزه ای باعث شد که شکنجه‌های وحشیانه جنایتکاران ساواک را تحمل کنم و هرگز در مقابل آن‌ها سر تسلیم فرود نیاورم؟ شکنجه‌هائی که نه فقط در روزهای اول دستگیریم بلکه در طول همه دوران زندانم د رمقاطع مختلف به انحاء و اشکال گوناگون بر من اعمال شد!

در این کتاب حتی به انقلابیون کبیر فدائی که درست به خاطر ندادن اطلاعات به دشمن، در زیر شکنجه جان سپردند؛ و یا مقاومتشان چنان تحسین برانگیز بود که خود جلادان ساواک نیز نمی توانستند از تحسین آنان خودداری کنند، اتهام عدم مقاومت و دادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواک زده شده. اتفاقاً، من نیز مورد چنین اتهامی قرار گرفته‌ام. با وقاحت و رذالتی که تنها شایسته همپالگی‌های لاجوردی‌ها و حاج داود‌هاست، ادعا شده: «فاطمه سعیدی در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را بر ملا ساخت.» باید بگویم که این مأموران مزدور جمهوری اسلامی که تنها به خاطر طولانی‌تر کردن عمر ننگین رژیم جنایت پیشه شان دست به قلم برده اند، حقیرتر، بی ارزش‌تر و رسواتر از آنند که من در این جا در صدد افشای دروغ‌هایشان در مورد خود برآیم. اما، من یک شاهد زنده‌ام که هم خود به خاطر ندادن «تمامی اطلاعات»ام به دشمن، شکنجه‌های دستگاه جهنمی ساواک را تجربه کرده‌ام و هم در زندان، مبارزینی را دیده‌ام که آن‌ها نیز به دلیل ایستادن در مقابل جلادان، شکنجه‌های طاقت فرسائی را متحمل شده بودند، پس می‌بینم که بر دوش من وظیفه دفاع از حقیقت، رفع اتهام از فرزندان فدائیم و در میا ن گذاشتن آن با خلق‌های مبارز ایران قرار دارد. بنابراین با توجه به این که آن انقلابیون امروز در میان ما نیستند ــ چرا که درست به خاطر سرخم نکردن در مقابل دشمن و ندادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواکی‌ها یا در زیر شکنجه شهید شدند و یا خون شان توسط مزدوران رژیم شاه در میدان‌های تیر بر زمین ریخته شد، لازم می‌بینم به عنوان مادر آن چریک‌های فدائی ِجان باخته به طور مختصر به گوشه‌ای از شکنجه‌هائی که از طرف جنایتکاران ساواک بر من اعمال شد، بپردازم تا نمونه‌ای زنده در رد اتهامات رذیلانه مزدوران وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی بر علیه انقلابیون دهه ۵۰ به دست داده شود؛ تا همین نمونه زنده در حد خود خط بطلان بر تلاش‌های اطلاعاتی‌های جمهوری اسلامی در این کتاب بکشد که می‌کوشند دستگاه‌های امنیتی را قدرقدرت و انقلابیون را انسان‌های ناتوانی که گویا «در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را» بر ملا می‌سازند، جا بزنند.

...



ابوالحسن، مادر، ناصر و ارژنگ
از پیوستن خود و فرزندانم به صفوف چریک‌های فدائی خلق صحبت کردم. من پس از این که پسر و رفیق مبارزم، نادرشایگان طی یک درگیری قهرمانانه با نیروهای امنیتی دشمن به شهادت رسید (۵ خرداد ۱۳۵۲)، به همراه رفیق مصطفی شعاعیان، به سازمان چریک‌های فدائی خلق پیوستم. امروز با گذشت چهار دهه از آن زمان ممکن است نظرات گوناگونی در این زمینه وجود داشته باشد. کسانی ممکن است بگویند وقتی زنی صاحب فرزندانی است دیگر نباید در مبارزه شرکت کند. اما صاحبان این فکر حتی اگر خود ندانند، این نظر و فکر عقب مانده را تبلیغ می‌کنند که گویا مبارزه فقط کار مردان است و حداکثر دختران جوان می‌توانند در آن شرکت کنند. بنابراین طبق این نظر یک زن جا افتاده تنها باید به کار آشپزی و بزرگ کردن بچه بپردازد. فکر می‌کنم نادرستی و عقب‌مانده و ارتجاعی بودن این نظر آشکارتر از آن است که من بخواهم در این جا در مورد آن توضیح دهم. این فکر و نظر هم ممکن است مطرح باشد که یک مادر باید بچه‌های خود را در جای امنی گذاشته و بعد به انجام کار مبارزاتی مشغول شود. شاید در شرایط ویژه‌ای واقعاً بتوان چنین کرد و باید هم کرد. اما واقعیت این است که وارد شدن به کار مبارزاتی همانند رفتن به یک مهمانی و یا به قول امروزی‌ها «پارتی» نیست که بتوان با آسودگی خیال بچه را مثلاً به دست پرستار نگهدارنده کودک سپرد و بعد وارد پارتی شد. طرح چنین موضوعاتی بی ارتباط با تبلیغات مسموم کتاب اخیر دشمن و نویسنده آن نیست که اشک تمساح هم برای بچه‌های من ریخته است. در ارتباط با این واقعیت لازم می‌بینم برای آگاهی نیروهای مبارز یادآور شوم که بین شرایط و وضعیتی که روشنفکران یک جامعه در آن به مبارزه می‌پیوندند با شرایطی که توده‌های کارگر و زحمتکش و ستمدیده به مبارزه روی می‌آورند، تفاوت بزرگی وجود دارد. باید به خاطر آورد که اگر دانشجویان و روشنفکران با خواندن کتاب و در عین حال با آشنائی و بالا بردن شناخت خود از شرایط زندگی دهشتناک توده‌ها در زیر سیستم‌های طبقاتی، به ضرورت مبارزه پی برده و قدم در آن می‌گذارند، گرویدن توده‌های زحمتکش به مبارزه در پروسه دیگری صورت می‌گیرد. زحمتکشان با رنج و بدبختی و مصیبت‌های گوناگون در زندگی خود مواجهند. آن‌ها ظلم و ستم شدید و هم جانبه‌ای که بر آن‌ها اعمال می‌شود را با پوست و گوشت خود لمس و درک می‌کنند. به همین خاطر تنها کافی است که نور آگاهی انقلابی بدرون زندگی آنان راه یابد؛ کافی است که آنان خود را از زیر تبلیغات ریاکارانه دشمن که مثلاً ظلم و ستم و بدبختی‌های موجود را مصلحت خدا و یا با هر توجیه دیگری جاودانه و تغییر ناپذیر جلوه می‌دهند، برهانند و در عین حال مبارزه برای تغییر وضع حاکم را ممکن و عملاً امکان پذیر ببینند. در این صورت آنان، بدون هیچگونه محافظه‌کاری و عافیت‌جوئی به میدان مبارزه آمده و نیروی خود را در اختیار جنبش قرار خواهند داد. در طول تاریخ، ما همواره شاهد شرکت خانواده‌های کارگر و زحمتکش در مبارزه بوده‌ایم و اساساً هیچ مبارزه‌ای بدون شرکت توده‌ها نمی‌تواند به پیروزی برسد.... در شرایط اختناق شدید و دیکتاتوری جنایت بار حاکم در جامعه و در شرایط وجود شکنجه‌های قرون وسطائی در زندان‌های رژیم شاه و لزوم مبارزه هر چه جدی‌تر بر علیه رژیم حاکم، با تحت تعقیب قرار گرفتن نادر از طرف ساواک، مجبور شدیم به عنوان یک خانواده به زندگی نیمه مخفی روی بیاوریم. دراین مسیر، با جدی‌تر شدن هر چه بیشتر مبارزه در عرصه جامعه، زندگی ما نیز هر چه بیشتر با کار مبارزاتی جدی در آمیخته شد. تقریباً درعید سال ۱۳۵۲بود که برای مصون ماندن از دستگیری توسط پلیس مجبور شدم بچه‌ها را از مدرسه بیرون آورم که در این زمان رفیق صبابیژن‌زاده که با ما زندگی می‌کرد، مسئولیت آموزش آن‌ها را به عهده گرفت. به این ترتیب، من و بچه‌ها کاملاً در مسیر یک زندگی مبارزاتی قرار گرفتیم. خانه ما حالا دیگر یک خانه تیمی شده بود که من در آن به همراه رفیق صبا به کار تایپ، تکثیر جزوه با پلی‌کپی و استنسیل مشغول بودیم. همانطور که آشکارا دیده می‌شود برای ما امر زندگی روزمره و مبارزه لاجرم درهم تنیده شده بود. آیا زندگی همیشه یک روال دارد؟ من فکر می‌کنم که زندگی هیچ وقت یک چهره نداشته است و می‌خواهم تأکید کنم که زندگی مبارزاتی، خود نوعی از زندگی و در این جهان مملو از ظلم و ستم و وحشت برای زحمتکشان، عالی‌ترین نوع آنست. بچه‌های من از همان آغاز زندگی شان با این نوع زندگی آشنا شده و با آن زیسته و بزرگ می‌شدند و استعدادهایشان نیز در این رابطه رشد می‌یافت. بگذارید برای تان واقعه‌ای را تعریف کنم. هنگامی که ما با یک شناسنامه جعلی، خانه‌ای اجاره کرده بودیم، یک بار رئیس کلانتری برای برطرف کردن شک خود که مبادا خانه توسط به قول آنان «خرابکاران» اجاره شده باشد، به در خانه آمد. ناصر که در آن زمان هشت سال بیشتر نداشت قبل از من به دم در رفت. رئیس کلانتری از او نام پدرش را پرسید و ناصر بدون درنگ و خیلی آرام و خونسرد، نادر را پدر خود معرفی کرد و همان نام مستعاری که در شناسنامه جعلی بود را به جای نام واقعی نادر به رئیس کلانتری گفت. من تصور می‌کردم ناصر با مرد همسایه صحبت می‌کند و هنگامی که خود را به دم در رساندم، او با هوشمندی رئیس کلانتری را دست به سر کرده و دنبال کار خود فرستاده بود...

...



مرضیه ‌اسکویی طی نامه‌ای خطاب به مادرشایگان می‌نویسد:

«... تو مثل دریایی از خشم و محبتی، خشم به دشمن توده‌ها و محبت به توده‌ها و ما همگی در این خشم گسترده‌تر، دل‌های مان را صفا می‌دهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.
... رسم این است که به محبوب‌ترین کسان هدیه‌ای می‌دهند و من لحظات فراوان فکر کرده‌ام برای یک رفیق بزرگوار چی هدیه‌ شایسته‌ای می‌توانم بدهم و با خود گفته‌ام: اگر بتوانی همیشه به توده‌ها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامت‌ترین رفیق را دوست بداری می‌توانی از قطرات خون خود دسته گلی ببندی و روزی که در راه رهایی توده‌ها آخری تلاشت را کردی و آنگاه که آخرین تیرت را بر قلب دشمن نشاندی، برای مادر بفرستی. شاید این هدیه‌ای باشد که بتوانی ‌آن را با بی شرمساری به شایسته‌ترین رفیق تقدیم کنی.
رفیق مادر، من وعده چنین هدیه‌ای را به تو می‌دهم بپذیر. تا آن دم که هدیه را برایت بفرستم»

بالاخره در ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۵۵مزدوران دشمن یکی از پایگاه‌های سازمان که ارژنگ و ناصر شایگان به همراه رفقای دیگر در آن بودند را شناسائی و سپس آن را زیر آتش گلوله مسلسل‌های امریکائی شان قرار دادند. باران گلوله بر سر آن پایگاه باریدن گرفت. رفقای مستقر در آنجا به دفاع از خود برخاستند ولی با توجه به کثرت نیروهای مسلح پلیس و محاصره آن پایگاه در شعاعی وسیع، همه رفقا که ارژنگ و ناصر هم در میان آن‌ها بودند به جز رفیق حمیداشرف که توانست از آن مهلکه فرار کند، شهید شدند (لادن آل‌آقا، فرهادصدیقی پاشاکی، مهوش حاتمی، احمد رضا قنبر پور). ای کاش چنین نمی شد؛ و ای کاش نه فقط خون این رفقا بلکه خون هیچ مبارزی بر زمین ریخته نمی‌شد. ولی این را هم می‌دانم که این خون پاک بهترین فرزندان انقلابی ایران، خون حمیداشرف‌ها، آل آقاها، شایگان‌ها و دیگر انقلابیون جنبش مسلحانه بود که درخت انقلاب ایران را آبیاری کرد و باعث شد که دو سال بعد توده‌های قهرمان ایران به طور وسیع و یکپارچه به میدان مبارزه آمده و به جنبش بپیوندند. بلی، در آن سال، فرزندان کوچک من به شهادت رسیدند. درد و اندوه بیکران این امر در دل من است. ولی با شهید شدن آنان دژخیمان ساواک هم نتوانستند آن‌ها را زنده دستگیر نموده و تحت شکنجه‌های وحشیانه خود قرار دهند.

امروز، به اصطلاح نویسنده کتاب دشمن (چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷) با نام نادری، در حالی که ساواک را از جنایاتی که با حمله به رفقا و کشتن آنان مرتکب شد، تبرئه می‌کند، جان باختن ارژنگ و ناصر را به گردن رفیق کبیر حمیداشرف انداخته و با بیشرمی و وقاحتی که تنها از خود مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، این هم کیشان خمینی‌ها، خلخالی‌ها و لاجوردی‌ها ساخته است، اتهام ارتکاب به «جنایت» به او می‌زند. آن گاه از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند» می‌خواهد که به اصطلاح قساوت‌های حمیداشرف را نقد کنند. حمیداشرف، این قهرمان خلق‌های ایران را که همه عمر مبارزاتی طولانی‌اش را صرف جنگیدن با جنایتکاران و دشمنان قسم خورده ستمدیدگان نمود. نویسنده تأکید می‌کند که این کار باید صورت گیرد تا مرگ «کسب و کار کسی نگردد». واقعاً که(!!) درجه بیشرمی و وقاحت را می بینید!؟ این را مأمور رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی می‌گوید. مأمور رژیمی که از بدو روی کار آمدنش خونریزی و کشتارهای بی‌رحمانه و قساوت آمیز و ارتکاب به جنایاتی هولناک، «کسب و کار» دائمی‌اش بوده است و تنها یک قلم از قساوت‌هایش، کشتار هزاران تن از زندانیان سیاسی بی‌دفاع در زندان‌های سراسر کشور در طی مدت کوتاه تقریباً دو ماه در سال ۱۳۶۷ می‌باشد. بنابراین آیا استمداد نویسنده کتاب دشمن از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند»، جز برای رونق دادن به «کسب و کار» تا کنونی جمهوری اسلامی و تداوم جنایات هولناکترش نمی‌باشد؟ و آیا کسی که از حداقل شرافت انسانی برخوردار باشد، حاضر به دادن پاسخ مثبت به این خواست می‌شود؟

نه خیر، آقای نادری مزد بگیر وزارت اطلاعات! تا من زنده‌ام و می‌توانم شهادت دهم هرگز نمی‌گذارم و اجازه نمی‌دهم خون فرزندان چریک فدائیم و از جمله خون رفقا ارژنگ و ناصر در دست شما دشمنان مردم به وسیله‌ای برای فریب ستمدیدگان و سیاه کردن روزگار آنان تبدیل شود. برای فرزندان من اشک تمساح نریزید! شماها همان کسانی هستید که کودکان معصوم و جگر گوشه‌های خانواده‌ها را با دادن کلید بهشت به دست شان فریفته و جان عزیز شان را با فرستادن آن‌ها به میادین مین می‌گرفتید؛ و همین امروز، اعدام نوجوانان زیر ۱۸ سال، «کسب و کار» رسمی و قانونی تان را تشکیل می‌دهد. اما، خب!! حالا که با ناشی‌گری به جلد روباهی مکار رفته و خود را طرفدار سینه چاک کودکان من جلوه می‌دهید، حداقل دراین کتاب «انتقاد»ی هم به همپالگی‌های ساواکی تان می‌کردید و به آن‌ها می‌گفتید شما که آن «منزل» را از قبل شناسائی کرده و می‌دانستید که دو کودک در آن زندگی می‌کنند، چرا به طریقی عمل نکردید که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع در آن «منزل»، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته و بی محابا آتش مسلسل‌هایتان را به روی ساکنان آن جا گشودید و پیکر هر یک از آنان را با ده‌ها گلوله سوراخ سوراخ کردید و به این ترتیب با کشتن آن کودکان، «جنایت هولناکی» آفریدید؟ چرا چنین «انتقاد» ساده‌ای را به همپالگی‌های تان نکردید؟ طرفداری از ساواک تا به کجا؟

اما، از سخنان بالا که آن‌ها را بیشتر برای تمسخر آقای نادری بیان کردم، بگذریم، برای اطلاع خلق‌های مبارز ایران باید بگویم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست «خود چریک‌ها»، به هیچ وجه جدید نبوده و داستان ساواک ساخته کهنه‌ای است. این داستان را در همان زمان بلافاصله پس از شهادت آن رفقای کوچک، در زندان اوین به من گفتند و در یک موقعیت دیگر مرا تحت فشار قرار دادند که چنان چیزی را بر علیه چریک‌های فدائی خلق، با زبان خودم اعلام کنم. این موضوع را به طور مختصر توضیح می‌دهم.

شرح این که من چگونه از شهادت دو فرزند دلبندم در زندان اوین با خبر شدم، این که بر من چه گذشت و چه عکس العملی نشان دادم، در این جا نمی‌گنجد. اما این را بگویم که در اولین فرصت به دفتر زندان رفتم و با داد و بیداد رو به «سروان روحی» (رئیس زندان اوین) گفتم: «شما چه وحشتی می‌خواهید توی دل مردم بیاندازید؟ چرا این بچه‌ها را کشتید؟ چه توجیهی برای کشتن این دو کودک خردسال دارید؟ جواب دنیا را چه می‌دهید؟ حتماً طبق معمول همان طور که همیشه در روزنامه‌های تان می‌نویسید خواهید گفت که آن‌ها «در درگیری متقابل» کشته شدند.» و با خشم وتمسخر اضافه کردم: «بلی، "درگیری متقابل" بین مأموران ساواک و دو بچه ۱۳-۱۲ ساله!! چه کسی چنین چیزی را از شما قبول می‌کند؟» سروان که تا این مدت آچمز بود و چیزی نداشت بگوید ناگهان از حرف‌های من بُل گرفت و گفت: «بلی خانم، درگیری متقابل بود. یکی از مأمورهای ما را یکی از بچه‌های تو کشت.» این حرف خیلی به من گران آمد. گفتم: «آیا در خانه برادر۱۳ـ ۱۲ساله داری؟ اصلاً بچه‌ای در چنان سنی می‌تواند دستش اسلحه بگیرد و ماشه‌اش را بکشد، تازه آن هم در شرایط وحشتناک گلوله باران خانه! نه خیر، این یک دروغ است. شما‌ها اسلحه داشتید. این مأموران جانی ساواک بودند که بچه‌های مرا به مسلسل بستند.» خلاصه، در آخر من خواستم که مرا سر جسد بچه‌هایم ببرند که گفت نمی‌شود و مرا به بند برگرداندند.

به مادر پرافتخار و قهرمانم، مادر شایگان

مــادر قصه کن!
ای سرزمین سوخته‌ام
ای ترانه‌ام
امشب بیا به جای دگر
در هوای عشق
حماسه بشنویم
نه از خدا
نه شاه
نه قصه‌های پوک هری‌پاتر
نه دار دار هرزه نویسی ِ جسیکا
ازآن که بی گمان
از مرگ دشنه ساخت
به جگرسار «پهلوی»
آنی که سینه چاک
تردید را به گوشه‌ی زندان درید و
رفت
تا انتهای جان
تا خون یک و
دو
سه فرزند قهرمان
قلبی که ساده زیست
با قامت بزرگ
نه گفت، پای کوفت
تا آخرین طلیعه دمد از فغان خلق
تا ارتجاع رمد
قلبی که عاشقانه به تقویم می‌تپد
قلبی صبور و سرکش و دانا

ای بامداد مرز آهورا
ای رقصِ مستِ دخترکانی نگونبخت
باران را بگو
هــرگز مبند روزنه‌های امـــــــید را
یک شمه‌ بچرخ و بیاموز عشق را
از مادرم که ذروه‌ی ایثار و تعهد است

از مادرم که طینت تدبیر زندگیست
آنگاه
سکوت آب و صدا را قدم بزن
در باغ بی بهار
در دشت بی سهار
در هر کجا که زندگی ژولیده میگذرد
مستانه بر حریم عطش بار بار ببار
مـــــــــادر
این خاک سوخته سوخته
این آسمان تیره به غــــم
میهن ِ من است
کز خونِ او شیاد به شکوه لمیده است
مــادر چه درد ناک
دیشب غرور یار مرا اژدها گـزید
دیشب نمود باغ مرا خارها گرفت
دیشب توان قوم مرا تفرقه بکُشت
امروز هم به شانه‌ی دیروز بد نشان
امروز هم زعیم همان گوگلانکان
من غــرق ِ حیرتم
ما مرگِ خویش را به تماشا نشسته‌ایم
دوزندگانِ زندگی
همبازوانِ مـــن
شب در لجاجتِ تنِ مان جا گرفته است
چون آیتی که دست زمان بسته با دروغ
اینک شعور شهر به تاراج می‌رود
تندی تان چه شد
آن ننگ و آن ترنگ
آن نعره و ترنم ِ آهنگ تان چه شد
من در غبار سرد زمستان
با چند سبد صدا
عریان ستاده ام
فریاد وآهِ سینه‌ی تان مـُرد؟
وای چـــرا
مـــــادر
من در نبرد خویش
همچون حروفِ شعر ِ جوانم
جوانه‌ام
با من بگو چگونه ستیزم

با مافیای خون
تا مرتدان دوباره نروید به چشم روز
با من بگو بگو به تکرار
حماسه‌ی بلند شهیدان زنده را
من تشنه‌ام به همت یاران رفته ام
من راه رفته‌ام
من درد را به وسعت باران چشیده‌ام
اما نه چون حضور شما در میان مرگ
ویران جهل یارم و بیگانگان چند
کز زلف او تنیده تنابِ اسارتم
با من ز ضرب وشتم قفس‌ها
از رازها و خاطره‌ها نیز سخن بزن
مــــادر
«ارژنگ» تو منم
آن وام دار مانده به دوران
هر چند کوچکم
بسپار این ودیعه‌ی سرخ را
بدوش من
باشد که پُل شوم
پیوندِ از تدارکِ فردای مشترک
در رهگذار مردم و خورشید زندگی
من دست دردمند ترا بوسه میزنم
وز گرد دامنت به دو چشمانم
سرمه‌ای
ای اشرفِ زمانه و
ای شاه ِ مادران.

م . آژن
کابل ـ ۲۱ سرطان ۱۳۸۸

----------------------

*گوگلانک یا گوگردانت حشره ای کوچک، سیاه و پردار که دارای ۶ پا میباشد خوراک اش فضله حیوانات و انسانها بوده ، این حشره در تابستان ها هر کجا چتلی حیوان یا انسان را یافت تجمع کرده به خوردن و کلوله کردن آن می پردازد گاهی جوره جوره و گاهی به تنهایی کلوله ی گند را در حالیکه سرشان پایین است ورو به پشت روان اند توگویی از شرم ساری خود با خبر اند یا همگان به نجاست شان پی برده اند بدون آن که سر بلند کنند تیله کنان بسوی ذخیره گاه های زمستانی خود میبرند به همین سبب گوگلانک می نامند و بالشتک مار نیز گفته شده.

فردا و یا پس فردای آن روز بود که سروان روحی مأمور فرستاد که مرا به دفترش ببرد. رفتم. او گفت: «از حرف‌هائی که آن روز زدم ناراحتم. من با مأمورانی که در آن درگیری بودند، صحبت کردم. شما نمی دونید جریان چیه. آن مأموران به من گفتند که بچه‌های تو را چریک‌ها کشتند.» حالا سروان روحی به این شکل حرف قبلی‌اش که گویا آن بچه‌ها «درگیری متقابل» کرده اند را پس می‌گرفت و این اتهام جدید را به جای اتهام قبلی می‌نشاند. من در جواب گفتم: «در آن محاصره نظامی و درگیری سنگین، شما چطوری فهمیدید که چریک‌ها بچه‌ها را کشتند. خود آن‌ها که شهید شدند!» او گفت: «نه، رفقایت بچه‌های تو را کشتند و فرار کردند.» (در آن زمان آن‌ها می‌دانستند که فراری صورت گرفته ولی فکر می‌کردند که چند نفر فرار کرده اند). حرف سروان ساواکی برای من به هیچ وجه قابل قبول نبود. این را با این جمله به او گفتم: «خب، اگر رفقای من به سوی بچه‌ها تیر اندازی کردند و فرار نمودند، شما از کجا این را فهمیدید.؟» سروان که آشکارا معلوم بود که دروغ می‌گوید توجیهاتی سرهم بندی کرد و تحویل داد. در این چهارچوب جدل من با او ادامه یافت و در آخر من باز اصرار کردم که جسد بچه‌ها را به من نشان بدهند. سروان گفت: « نمی شود. آن‌ها را دیگر دفن کرده اند.»

به شما مردم عزیز ایران بگویم که آتشی که از خیلی قبل در دل من افتاده بود، اکنون زبانه می‌کشید. هنگامی که در کمیته بودم و بازجوها به من فشار می‌آوردند که با آنان همکاری کنم تا بچه‌ها را پیدا کنند؛ در همان زمان که وعده فرستادن آن‌ها «به بهترین مدارس» را به من می‌دادند ولی با جواب قاطع نه من مواجه می‌شدند، منوچهری، یکی از شکنجه‌گران جانی ساواک به من فحش می‌داد و می‌گفت: «بچه‌ها تو خودم می‌کشم. جسدها شونو برات می‌آرم و به صورتت تف می اندازم.» زخم این سخن همین طور در دل من بود. حال می‌خواستم بروم جسد بچه‌هایم را ببینم و خودم به صورت همان منوچهری و هر ساواکی مزدور دم دستم، تف بیاندازم.

اتهام ساواک مبنی بر این که چریک‌ها، ارژنگ و ناصر را کشتند، در آن زمان در همان محدوده‌ای که مطرح شد باقی ماند. ساواکی‌ها که به درجه تنفر مردم از خود شان آگاه بودند، جرأت نکردند چنین اتهامی را در روزنامه‌هایشان اعلام کنند. اما، آرزوی شان آن بود که من با آن‌ها کنار بیایم تا بتوانند چنین چیزی را از زبان من در جامعه پخش کنند. این آرزو را در دل خود داشتند تا این که در سال ۵۶ در شرایطی که جو یأس و سازشکاری به میان زندانیان نفوذ نموده و گسترش می‌یافت، به امید آن که در چنان فضائی تیرشان در مورد من هم به هدف خواهد خورد، صراحتاً خواست خود را با من مطرح نمودند. تا جائی که به خاطر دارم عید سال ۵۶ بود که در مورد ملاقات زندانیان با خانواده‌های شان اندکی از سختگیری معمول شان کاسته بودند و زندانیان سیاسی راحت‌تر به ملاقات می‌رفتند. سروان روحی، رئیس زندان اوین از چند تن از هم بندی‌های من پرسیده بود: «سعیدی ملاقات نمی‌خواهد؟» آن‌ها هم گفته بودند: «ملاقات حق همه زندانیان سیاسی است. چرا نمی‌خواهد!» سروان روحی گفته بود: «پس به او بگوئید بیاد دفتر و ملاقات بگیرد.» همبندیانم حرف‌ها و سفارش رئیس زندان را به من گفتند و اصرار کردند که: «مادر! حالا که در مورد ملاقات سختگیری سابق را نمی‌کنند، تو هم برو و بگو که می‌خواهی ملاقات داشته باشی». من در تمام طول زندانم از بهمن سال ۱۳۵۲ که دستگیر شده بودم تا آن زمان که سال ۱۳۵۶ بود، ملاقات نداشتم. در آن سال بازرسانی از طرف صلیب سرخ برای بررسی وضع زندانیان سیاسی، از زندان‌ها دیدار می‌کردند و ساواکی‌ها می‌خواستند که اگر احیاناً آن‌ها ما را دیدند، پیش آن‌ها از نبود ملاقات شکایت نکنیم. با اصرار هم بندیانم به دفتر زندان رفتم. راستش دلم قرص نبود. پیش خود می‌گفتم نکند به خاطر این تقاضا آن‌ها بخواهند امتیازی از من بگیرند. حدسم درست بود. در دفتر زندان وقتی سروان روحی چشمش به من افتاد پرسید: ملاقات می‌خواهی؟ گفتم اگر می‌خواهید بدهید و گرنه هیچ. او سعی کرد نرم صحبت کند و بالاخره حرف اصلی‌اش را مطرح کرد: «به تو ملاقات می‌دهیم ولی به شرط آن که بیائی و بگوئی که بچه‌هایت را رفقایت کشته اند. اعلام کنی که چریک‌ها بچه‌های منو کشتند.» من در جواب در حالی که خشمگین و عصبانی بودم به آن افسر گفتم: «ملاقات نمی‌خواهم. مرا به بند برگردانید.» سروان از رو نرفت و گفت: «برو فکرهایت را بکن و هر وقت راضی شدی مرا خبر کن.»

همان طور که می‌دانیم، هنوز مدت کوتاهی از آن زمان (عید سال ۵۶) نگذشته بود که با خیزش یک پارچه مردم ایران، بساط حکومت شاه از جامعه ما برچیدهشد. ولی متاسفانه انقلاب توده‌های ایران ملاخور شد و امپریالیست‌ها توانستند خمینی را به جای شاه به مردم ما قالب کنند. از آن زمان تا به امروز سه دهه می‌گذرد و اکنون در شرایط جدیدی شاهد آن هستیم که قصهِ قدیمی ساواک که در آن زمان ساز شد، امروز توسط همپالگی‌های آنان، وقیحانه‌تر و رذیلانه‌تر از قبل با اضافه کردن شاخ و برگ مصنوعی جدیدی، تکرار می‌شود. این بار، عبارت ساواکی‌ها مبنی بر این که ارژنگ و ناصر را «چریک‌ها کشتند». آن‌ها را «رفقایت کشتند»، از طرف نویسنده مزد بگیر جمهوری اسلامی به حمیداشرف بچه‌ها را کشت، تبدیل شده است. این مزدور، اول جان باختن رفقا ارژنگ و ناصر را به گردن رفیق کبیر حمیداشرف می‌اندازد و بعد با به رخ کشیدن چند صفحه بازجوئی از رفقائی که اسامی آن‌ها را ذکر کرده ـ‌بدون این که حتی به گوشه‌ای از شکنجه‌های وحشتناکی که بر آن‌ها اعمال شده بپردازد و بگوید که مثلاً برای گرفتن اطلاعات از رفیق گرامی بهمن روحی آهنگران چگونه بارها او را به دم مرگ رسانده و دوباره زنده‌اش کردند و بالاخره او را در زیر شکنجه شهید ساختندـ می‌پرسد که مگر بچه ها ۱۳ـ۱۲ ساله چه اطلاعاتی بیشتر از آن رفقا داشتند که حمیداشرف آن‌ها را کشت؟ بگذارید در پاسخ، من از این مزدور بپرسم که آن پسر کوچکی که همپالگی‌های ساواکی شما در سال ۱۳۵۳ به من نشانش دادند، چقدر اطلاعات داشت که آن‌ها او را به زیر شکنجه کشیده و آن همه عذابش دادند؟ آیا اگر ارژنگ و ناصر هم زنده به دست آن‌ها گرفتار می‌آمدند، همان شکنجه‌ها نه، مسلماً شکنجه هائی ده بار بدتر از آنچه به آن کودک معصوم دادند را بر آن‌ها اعمال نمی‌کردند؟ چرا این واقعیت را به خواننده کتاب تان نمی‌گوئید و این موضوع را از چشم آن‌ها پنهان می‌کنید؟ بروید قبل از این که رفتار «هولناکی» را به رفیق حمیداشرف نسبت دهید، توجیهی برای اعمال جنایتکارانه همپالگی‌های تان دست و پا کنید. با این ترفندها شما نمی‌توانید چهره انقلابیون را خدشه‌دار سازید. من، بخصوص این روزها خیلی دلم برای بچه‌هایم تنگ می‌شود و دلم هوای آن‌ها را می‌کند. با این حال، هنوز هم تصور دهشتناک افتادن بچه‌هایم بدست شکنجه‌گران ساواک مرا آزار می‌دهد. این را هم می‌دانم که برای اطلاعاتی‌های جمهوری اسلامی شکنجه به چنان امری «طبیعی» تبدیل شده که نه فقط وجود آن را در سیاه چال‌های خود از مردم پنهان نمی‌کنند بلکه آن را در کوچه‌ها وخیابان‌ها هم به نمایش می‌گذارند ـ‌که حمله به زنان و خونین کردن سرو صورت‌آنان در روز روشن، ضرب‌وشتم جوانان و آفتابه انداختن به گردن آن‌ها، نمونه‌ای از شکنجه‌های خیابانی شان می‌باشد.

خلق‌های مبارز ایران!

ما امروز در دنیائی به سر می‌بریم که مملو از فقر و گرسنگی و فساد و جنگ و خونریزی است. این جهان سرمایه‌داری است که هر روز زندگی خانواده‌های کارگر و زحمتکش در مقیاس میلیونی را در زیر چرخ‌های استثمار و ظلم و ستم خود له و لورده می‌کند و آن‌ها را به خاک و خون می‌کشد. چنین دنیای وحشتناک و پر رنج و عذاب برای ستمدیدگان باید و می‌تواند تغییر یافته و دگرگون شود. اما برای این کار، متأسفانه و با هزار درد و افسوس، راهی خونین و پر سنگلاخ و صعب و دشوار در پیش است که مطمئناً توده‌های استثمارشده، مصیبت کشیده و رنجدیده که صدای خرد شدن استخوان‌های شان در زیر چرخ دنده‌های ماشین استثمار و سرکوب این جهان سرمایه‌داری هر روز شنیده می‌شود، با عزمی قاطع آن را خواهند پیمود. من قدم در چنین راهی گذاشتم و امروز با همه رنج و عذاب‌هائی که در این مسیر کشیده و عزیزان و عزیزترین‌هایم را از دست داده ام، باز با سری افراشته می‌گویم راه زندگی و مبارزه‌ای که من پیمودم، راهی درست و در خدمت رشد و اعتلای مبارزات مردم ایران در راه رسیدن به آزادی و سعادت بود. این را هم با افتخار همیشه گفته و می‌گویم که فرزندان کوچک من خدمت بزرگی به رشد جنبش نوین کمونیستی در ایران نمودند. اما این را هم با شما در میان بگذارم و پنهان نکنم که از همان زمان که در زندان بودم در مورد کودکانم غمی بزرگ و فکر آزار دهنده‌ای با من بود و آن این که آن‌ها به خاطر کم سن و سالی شان، راهشان را در زندگی، خودشان انتخاب نکردند بلکه در سیر رویدادها، خود به خود در آن مسیر قرار گرفتند. این فکر مرا بسیار آزار داده ولی امروز وقتی به فجایعی که در ایران برای کودکان رها شده در خیابان‌ها اتفاق افتاده و می‌افتد، فکر می‌کنم، وقتی از قربانی شدن دختران معصوم کم سن و سال در بازارهای عیش و عشرت و در تجارت سکس مطلع می‌شوم، وقتی جسدهای خفه شده کودکان یک خانواده کارگری را به نظر می‌آورم که پدر شان ناتوان از تأمین یک لقمه نان برای آنان، از فرط استیصال اول آن کودکان را کشته و بعد خودش را دار میزند، و خیلی خیلی فجایع دیگر که هر روز در جلوی چشم همه مان اتفاق می‌افتد، آنگاه می‌پرسم که آیا این کودکان هم راه زندگی شان را خود شان انتخاب کرده بودند و می‌کنند؟ آیا اساساً برای خانواده‌های کارگر و زحمتکش با کودکان رنجدیده شان هیچ وقت امکان انتخابی برای زیستن در یک شرایط حداقل انسانی وجود دارد؟ با بیاد آوردن همه این‌ها، می‌بینم که اتفاقاً بچه‌های من حداقل این شانس را داشتند که در طول زندگی کوتاه شان، در محیطی سالم که سرشار از عشق و محبت نسبت به آنان بود، زندگی کردند. آن‌ها در آغوش گرم صدیق‌ترین و آگاه‌ترین کمونیست‌های انقلابی ایران که هر یک برای آن‌ها نقش پدر، مادر، خواهر، برادر و معلم را داشتند، بزرگ می‌شدند. در آغوش علی اکبر جعفری‌ها، خشایار سنجری‌ها، صبا بیژن زاده‌ها ،اعظم روحی آهنگران‌ها و بالاخره چه سعادتی! آن‌ها در دامان پر مهر و محبت مادری چون مادر غروی پناه داشتند.

همه آن ‌چه تا این جا گفتم واقعیاتی بوده و هستند که هیچ کس و هیچ کتابی، از جمله کتاب اخیر دشمن نمی‌تواند آن‌ها را وارونه کرده و به نام تاریخ نگاری به خورد مردم بدهد. امیدوارم مردم ایران در بستر مبارزات خود با سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی و از بین بردن همه دشمنان شان، جامعه‌ای آزاد و سعادتمندی را برپا کنند که چریک‌ های ‌فدائی‌ خلق‌ و همه انقلابیون و ‌مبارزین‌ صدیق‌ توده‌ ها‌ برای ‌برپائی ‌آن مبارزه کرده، بخاطر آن رنج کشیده و حتی از ریختن خون خود نیز دریغ نکردند.
۲۶۰٨٨ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : اعترافاتی برای تاریخ

عنوان : اعترافاتی برای تاریخ
نویسنده: قاسم حسن پور

اولین جلسه دادگاهمن جلاد خوبی برای ساواک بودم۱۳۲
شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی تهران جهت رسیدگی به کیفرخواست دو تن از متهمین و عوامل رژیم ساواک معروف به تهرانی و آرش برای اولین بار در مسجد زندان قصر صبح روز پنجشنبه تشکیل جلسه داد.
قبل از اعلام رسمیت جلسه آیاتی از کلام الله مجید تلاوت و ترجمه شد و آنگاه متهم ردیف اول خود را چنین معرفی کرد:
بهمن نادری پور معروف به تهرانی متولد ۱۳۲۴ فرزند عباس کارمند سازمان منحله اطلاعات و امنیت کشور، دارای همسر و فرزند - دارای مدرک لیسانس که موقع اشتغال در ساواک گرفته ام. تخصص خاصی ندارم. اما متأسفانه در طول مدت کارم در ساواک دست به جنایاتی زدم به اسم شکنجه، قتل، گناهان کبیره و این چیزهائی است که برای تک تک آنها در این شرایط متأسفم.
و آنگاه متن کیفرخواست تهرانی توسط رئیس دادگاه خوانده شد.
بسم الله منتقم الجبارین
ریاست محترم دادگاه انقلاب اسلامی در پرونده حاضر بهمن نادری پور معروف به تهرانی فرزند عباس متهم است به :
۱ - شرکت مستقیم در چندین فقره قتل.
۲ - شرکت مستقیم در شکنجه کردن عده ای از مبارزان و مجاهدان راه حق و آزادی
۳ - معاونت در چندین فقره قتل.
۴ - صدور دستور به شکنجه کردن مبارزان راه حق و آزادی.
۵ - فعالیت خستگی ناپذیر در ساواک منفور، علیه مردم بی دفاع با آگاهی کامل.
۶ - سرسپردگی بی شائبه به رژیم منفور سابق با قبول ا عمال هرنوع جنایت علیه مردم.
۷ - تحت تعقیب قراردادن و تشکیل پرونده و جمع آوری اطلاعات علیه مردم.
۸ - محاربه با خدا و رسول خدا و امام و نایب امام.
دلائل اتهام
۱ - اقرار صریح متهم به داشتن سمت بازجوئی از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۳ که متهم به طور مثال بازجوی یوسف زرکاری، جمشید سپهری بوده است.
۲ - اقرار متهم به شرکت در به شهادت رساندن ناجوانمردانه ۹ نفر از مجاهدان و مبارزان راه حق و آزادی به نام های؛ بیژن جزنی، عباس سورکی، محمد چوپان زاده، عزیز سرمدی، مشعوف کلانتری، حسن ضیاء ظریفی، مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار و احمد جلیل افشار.
۳ - اقرار متهم در دستگیری و شرکت در به شهادت رسانیدن مبارز حق شناس سید علی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی.
۴ - شرکت در شکنجه و قتل سه تن از مبارزان به نام های سعید قراچورلو، محمود وحیدی و محمدرضا کلانتری.
۵ - شرکت در کمیته های به اصطلاح انتقام و ماهان، در لحظات اوج گیری انقلاب.
۶ - شرکت در دستگیری و شکنجه منجر به شهادت ابراهیم پوررضا خلیق ۷ - اقرار در صفحات مختلف پرونده به شکنجه بی گناهان به وسیله کابل، قفس آهنی، آپولو، بی خوابی دادن، شوک الکتریکی و غیره.
۸ - شرکت در شکنجه و به شهادت رساندن بهمن روحی آهنگران
۹ - تلاش و کوشش برای جلب جوانان به سازمان جهنمی ساواک
۱۰ - بازجویی توأم با شکنجه از دکتر مهدی سلیمانی، علی سلیمانی، دکتر ایرج واحدی پور، یداله حیدری، سید حمید حسینی، داداش غفاری، میرعلی قضائی و دیگران
۱۱ - شرکت در سرکوبی جنبش سیاهکل که منجر به دستگیری و شهادت عده ای از مبارزان گردید
۱۲ - معاونت در قتل محمد بلوریان
۱۳ - اقاریر صریح متهم در پرونده طی صفحات ۱۸۹ تا ۱۹۲ به عنوان معاونت در شهادت حمید اشرف.
۱۴ - شکایت شکات و اولیاء شهدا که ضمیمه پرونده است.
توضیح اینکه جنایات مزبور صرفاً به عنوان نمونه ای از جنایات متهم ذکر گردیده است. بر اساس آیات صریحه قرآن از پیشگاه دادگاه عدل اسلامی درخواست اشد کیفر می شود.
قسمت اول از متن دفاعیه بهمن نادری پور معروف به تهرانی
بسم الله الرحمن الرحیم
همان طور که ریاست محترم دادگاه استحضار دارند، من شخصاً به اعمال و جنایات و خیانت هایی که به ملت ستمدیده ایران کرده بودم اعتراف کردم و تمام مسائلی را که از طرف دادسرا به من گفته شده قبول دارم.
احتیاجی به این نیست که مادران داغدیده، خواهران داغدیده، برادران داغدیده، همسران و فرزندان داغدیده خودشان را اذیت بکنند و با خاطره مرگ و شهادت جانگداز این افراد مجدداً تألمات روحی ما را بیشتر کنند. من بلند گوی افشاگری جنایات ساواک هستم. من هیچ وقت خودم را به خاطر جنایاتی که انجام داده ام چه آگاهانه و چه ناآگاهانه نمی بخشم. من وصله تن این مردم بودم ولی مرا جدا کردند. حالاکه تصمیم قاطع گرفته ام و به سوی هموطنان رنج دیده آمده ام، فقط فرصت می خواهم اجازه بدهند تمام مسائل را بازگو کنم.
من از سال ۱۳۴۶ به سازمان ضد مردمی و منحله ساواک رفتم. قبل از آن روحم از سوابق و کارهایی که ساواک انجام می داد اطلاع نداشت.
من از اعمال خودم دفاع نمی کنم، چون جنایت قابل دفاع نیست. من خودم را به عنوان یک انسان که دستش به خون بهترین برادران این مملکت آلوده شده نمی بخشم. من نمی توانستم روی همسر، پدر، مادر، خواهر و برادرم نگاه کنم و یاد آن شهدا نیفتم. من وظیفه خودم می دانستم که حداقل گوشه ای از این تاریخ ننگین رژیم منحوس شاهنشاهی را برای ملت روشن کنم. اعمالی که خودم در آن دخالت داشتم و اعمالی که همکارانم در آن دخالت داشتند. فقط فرصت می خواهم. ۲۴ ساعت فرصت بدهند، همه حقیقت را خواهم گفت، جز حقیقت و صداقت چیزی از من نخواهید شنید...من با هیچ گروهی دشمن نیستم، تنها چیزی که می دانم و می توانم بگویم حقیقت است. رئیس دادگاه در این موقع گفت ؛ دادگاه به شما فرصت کافی خواهد داد تا در طی جلساتی که تشکیل می شود از خودتان دفاع و حقیقت را بازگو کنید
و آنگاه متهم سخنانش را چنین ادامه داد: حتماً این کار را خواهم کرد. من شرح وقایع و زندگی خودم را می گویم، شرح مسائلی را که از یک انسان دیو ساخت و این ملت را ]است[ که باید تصمیم بگیرد. من می توانم تمام این مسائل را به همان صورت که اتفاق افتاده بازگو کنم. من در بازجویی همه جنایات را گفتم، من هیچ دفاعی ندارم، من به عنوان انسان حق نداشتم این کارها را بکنم.
ورود به ساواک
در سال ۱۳۴۵ پس از این که خدمت سپاهیم را در یکی از دهات مشهد انجام دادم، به تهران آمدم. روزی نامه ای به منزلمان آمد که در آن از من خواسته بودند جهت مذاکره و استخدام در یک سازمان دولتی به خیابان ایرانشهر مراجعه کنم. در تاریخ تعیین شده به این ساختمان رفتم و مردی با خوش زبانی به من گفت؛ با تحقیقاتی که درمورد من انجام داده اند مرا شایسته استخدام در ساواک تشخیص داده اند و به من گفت کار شما دفتری است. من چیزی از ساواک نمی دانستم فقط مسأله تیمور بختیار در ذهنم بود و می دانستم رابطه جنسی با بعضی از هنرپیشه ها و خواننده ها داشت.
من برای کسب درآمد خانواده ام که مقروض بود و به انگیزه خدمت که چیزی جز خیانت نبود، به خدمت ساواک درآمدم.
روزی که به اداره کل سوم وارد شدم مدتی در ادارات بایگانی و فیش کار کردم، بعداً مرا به بخش ۳۱۱ که وظیفه اش جمع آوری خبر در مورد احزاب و گروههای کمونیستی بود و به اصطلاح فعالیت های ضد کمونیستی می کرد، منتقل کردند. در کلاسهای توجیهی برای ما مطالب یک طرفه می گفتند، کودتای ۲۸ مرداد را قیام ملی
می خواندند. کودتایی که به وسیله عمال سیا در ایران گردانندگی شده بود و رژیم منحوس شاهنشاهی را رژیمی بر حق می دانستند و می گفتند سلطنت موهبتی است الهی که از جانب ملت به خاندان پهلوی و شخص شاه تفویض شده. شخص شاه هدفش این نیست که مردم را ناراضی بکند، بلکه هدف اصلی جلب رضایت مردم است، بعد این سلطنت از پدر به پسر ادامه خواهد داشت اما حالامی دانم که چیزی که برای این خاندان مطرح نبوده، خواسته مردم بوده و هر مسأله را از دیدگاه خودشان بیان می کردند. هیچکس نمی تواند محیط ساواک را مجسم بکند جز کسی که در ساواک بوده باشد. من خودم را دقیقاً برای شما مجسم می کنم آنچه که بودم، آنچه که از من ساختند و آنچه که هستم.
تهرانی در قسمتی دیگر از دفاعیاتش گفت : جوانان ما مسأله فردی را نباید در نظر بگیرند، هدفشان باید جامعه اشان باشد و ادامه داد، در سال های اول که در بخش ۳۱۱ بودم کارهای دفتری
می کردم. خط مشی سازمان را رهبران مملکت با سوء استفاده از قوانین موجود تنظیم کرده بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۳۲ - روزنامه کیهان، شنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۵۸، ص ۸ .
۲۶۰٨۴ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم سلطنت طلبان و ساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : محمد رضا تلفنی به من گفت:
من نمی خواستم سلطنت را رها کنم، اما سفیرکبیرانگلستان آمد پیش من و بدون مورد و بدون مقدمه و بدون احتیاج، همینطور بی خود و بی جهت ماجرای کودتای افغانستان و قتل عام خانواده داودخان را برای من مثال زد! ومن فهمیدم باید رفت.

ساواک گزارشات زیادی می آورد و اطلاع می داد که پولدارهای بزرگ دارند می روند و محمدرضا با تعجب می پرسید چرا؟! یک عده مثل ثابت پاسال جهود ازسال ۱۳۴۵ بارخودشان را بستند و رفتند آمریکا! چون با سیاستمداران آمریکا وانگلیس واسرائیل دوست و همکار بودند و می دانستند که قراراست تغییرات زیادی درمنطقه بشود.


تاج الملوک:

توجه بفرمائید که پدربنده میرپنج بود(درجه بالای افسران قزاق در ارتش تزاری روسیه) و شوهربنده هم میرپنج رضا خان. من ملکه پهلوی بودم. زن یک شاه ومادریک شاه دیگر. من به سهم خودم برکناری و تبعید ملک فاروق و قتل ملک فیصل و فرار پادشاه افغان و خیلی های دیگررا دیده ام.

بازهم خدا را شکرکه بچه های من جانشان را به سلامت ازکشورخارج کردند. البته دلم برای امثال خلعتبری که آدم با ادب وبا سوادی بود می سوزد. اما غصه ندارد چون من هم چند صباح دیگرزنده نیستم ویحتمل فردا را هم نبینم. پس برای چه غصه بخورم؟!

شما طوری با من حرف می زنید انگاربا یک آدم که حواسش کارنمی کند و چیزی نمی فهمد طرف هستید! من ازجوانی با رضا )شاه( بودم و درکوران حوادث سیاسی، ازخلع احمد شاه بگیرتا اشغال ایران و ماجراهای ۲۱ آذر۱۳۲۱ و۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سال ۱۳۴۲ قرارداشته ام. قوام السلطنه با آن همه کبکبه ودبدبه اش می آمد ازمن مشورت می خواست!

من می فهمم درایران چه شده است وچه اتفاقاتی روی داده است. هنوز هیچی نشده یک عده می آیند ومی گویند محمدرضا عرضه نداشت جلوی اینها بایستد، محمدرضا آن جربزه پدرش را نداشت تا اینها را از دم تیغ بگذراند و خیلی حرف های دیگر...

حتی اشرف دیشب ازمحمدرضا گلایه می کرد و می گفت نباید مملکت را ترک می کرد و اگرمانده بود حکومت سقوط نمی کرد.

بعد ازآنکه محمدرضا به مصررفت تلفنی با من بارها صحبت کرد. ازمراکش و از پاناما و ازمکزیک و جاهای دیگرهم تلفنی صحبت ها کردیم.

گفت مادرجان من نمی خواستم سلطنت را رها کنم اما سفیرکبیرانگلستان آمد پیش من و بدون مورد و بدون مقدمه و بدون احتیاج همینطور بی خود و بی جهت ماجرای کودتای افغانستان و قتل عام خانواده داودخان را برای من مثال زد! ومن فهمیدم باید شماها را به خارج بفرستم و خودم هم دنبال شما بیایم.
همین مطلب را سفیرکبیرآمریکا به صورت دیگربه محمدرضا گوشزد کرده بود. معلوم است منظورآنها این بوده محمدرضا را وادار به خروج ازمملکت کنند. شما اطلاع ندارید و نمی دانید که ازسال های قبل یک عده شروع به رفتن کردند.
ساواک گزارشات زیادی می آورد واطلاع می داد که پولدارهای بزرگ دارند می روند و محمدرضا با تعجب می پرسید چرا؟!
یک عده مثل ثابت پاسال جهود ازسال ۱۳۴۵ بارخودشان را بستند و رفتند آمریکا! چون با سیاستمداران آمریکا وانگلیس واسرائیل دوست و همکار بودند ومی دانستند که قراراست تغییرات زیادی درمنطقه بشود.

ساواک

تاج الملوک: جلوی در ورودی کاخ سعد آباد یک پاسدارخانه بود که هر وقت ما وارد یا خارج می شدیم سربازها گارد به خط می شدند و با تفنگ سلام نظامی می دادند و احترام می کردند.

نعمت اله نصیری یک مدت دراین پاسدارخانه خدمت می کرد و پایین ترین درجه دربین افسرها را داشت. درسعد آباد یک اصطبل بود که اسب های من و شمس و اشرف وسایراعضای خانواده درآن نگهداری می شدند. یادش بخیر اسب های خوبی داشتیم. این محل از زمان رضا ) شاه ( ساخته شده بود وخود رضا هم چند راس اسب داشت
درزمان رضا یک مهترکرمانشاهی ویک مهترترکمن ازاسب ها نگهداری و تیمارمی کردند.
بعد از رضا آدم های مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه ما فهمیدیم این افسرجوان که اهل سمنان بود قبل ازآمدن به تهران و ورود به دانشکده افسری چاروادار بوده. من خودم دستوردادم نعمت اله نصیری را ازپاسدارخانه به قسمت اصطبل که درآنجا اسب های گرانقیمتی داشتیم منتقل وجزو مسئولین اصطبل قراردهند وهمینطور هم شد. آن موقع به مخیله هیچکس خطور نمی کرد که این چارواداریک روزترقی کند و در حوادث سیاسی مملکت نقش عمده ای بازی نماید.
نعمت اله نصیری به سبک کاوالیه های فرانسوی لباس می پوشید و چون زن و زندگی درتهران نداشت، همان جا دراصطبل می خوابید. فکرمی کنم آن موقع حداکثر۲۵- ۲۶ سال سن داشت. یک برادری هم داشت که به خواهش او توسط کارپردازی درباراستخدام وجزو فعله های سعد آباد شد. نصیری بهایی بود وعده ای بهایی را هم آورد تهران و دوروبرخودش جمع کرد.
این بهایی ها یک حسن داشتند و آنهم وفاداریشان به سلطنت و شاه بود. بعدها نصیری خیلی فک و فامیل هایش را ازسمنان به تهران آورد که دوتن از معروفترین آنها که یادم هست یکی سرلشکرعلی معتضد و یکی هم آقای پرویز ثابتی بود که به من خانم جان می گفت ودست مرا می بوسید!
بعدها نصیری ترقی کرد واین ترقی هم به واسطه صداقت وپشتکارو وفادار یش به اساس سلطنت بود.( مقایسه کنید با همین معیار- یعنی وفاداری به ولایت و رهبری- درجمهوری اسلامی)
موقعی که محمد رضا به اتفاق ثریا ) اسفندیاری( در رامسربود حکم برکناری مصدق را آنجا امضاء کرد وداد دست نصیری بیآورد تهران به مصدق ابلاغ کند.

نصیری حکم محمدرضا را می آورد تهران تا مطابق وظیفه به دست مصدق برساند، اما سرتیپ ریاحی رئیس ستاد وقت ارتش که بامخالفان سلطنت ساخت و پاخت کرده بود او را توقیف و زندانی می کند ونمی گذارد حکم محمد رضا به دست مصدق برسد.

این زندان رفتن نصیری پلکان ترقی او شد. البته چاخان پاخان زیاد می کرد، که درآن سه روزکه زندانی سرتیپ ریاحی بودم کتک زیاد خوردم و زجر کشیدم و چه وچه و چه، اما ما می دانستیم که دارد پیازداغ آش را زیاد می کند و ازاین خبرها نبوده است! درمورد نصیری باید عرض کنم که به معنای واقعی یک نفرنظامی بود.

شوهرمرحومم می گفت نظامی باید فاقد روح واحساس وعاطفه باشد! این نصیری نمونه کامل ازیک انسان فاقد روح بود وهیچ احساس انسانی نداشت. تعجبی هم نداشت اینطورباشد، چون دراول طفولیت پدرو مادرخود را ازدست داده و یتیم بزرگ شده بود.

من شخصا تجربه کرده ام آدم اگرمزه محبت را نچشیده باشد نمی تواند به دیگران محبت کند وآدم هایی که درزندگی سختی ومرارت کشیده باشند خیلی جوهرداربارمی آیند!

همین روحیه و طبع خشن وعاری ازعطوفت باعث شد بعد ازپاکروان رئیس ساواک شود. شما می دانید که اول رئیس ساواک تیموربختیاربود بعد پاکروان آمد و بعد هم نصیری.

تیمورروحیه ایلاتی داشت و آنقدر بیرحم بود که حتی عمو وعموزاده های خودش را هم مقتول ساخت!

بعد ازتیموربختیارآقای حسن پاکروان رئیس ساواک شد که آدم نرم خوبی بود و بدرد این پست نمی خورد. سومین رئیس همین نعمت اله نصیری بود که دوستان ورفقایش به اونعمت خرگردن می گفتند ویک عده هم به او نعمت خره می گفتند!

من یادم هست موقعی که محمدرضا می خواست نصیری را رئیس ساواک کند دو نفرجدا با این کارمخالف بودند. یکی همین پاکروان بود و یکی هم حسین فردوست.

حسین فردوست ازطفولیت با محمدرضا بزرگ شده بود وموقع اعزام محمد رضا به سوئیس او را هم به سوئیس فرستادند تا محمدرضا تنها نباشد. پدر این فردوست یک نفردرجه دارارتش بود و رضا که دنبال یک نفردوست برای محمدرضا می گشت پسراین درجه داررا برای همراهی با محمدرضا پسندید.

بعدها حسین فردوست فوق العاده ترقی کرد و معاون ساواک و رئیس بازرسی شاهنشاهی شد. فردوست چشم وگوش محمدرضا بود والبته ما می دانستیم که فردوست اززمان تحصیل درسوئیس توسط سازمان اطلاعاتی انگلستان جذب شده و به اصطلاح آدم آنها است.

فردوست نقطه مقابل نعمت اله نصیری بود. نصیری یک آدم بی سواد ولی عمل گرا بود وفردوست یک آدم باسواد اما بی عرضه! نصیری درتمام مدت که رئیس ساواک بود همه گزارشات خودش را مستقیما به محمدرضا می داد و مستقیما ازمحمد رضا دستورمی گرفت. اگرچه اسما معاون نخست وزیر بود اما برنخست وزیریک نوع ارجحیت محسوس داشت و به واسطه آنکه مورد حمایت وامین محمدرضا بود برای نخست وزیرتره هم خورد نمی کرد.( دقیقا همان مناسباتی که بعدها در جمهوری اسلامی خامنه ای با وزارت اطلاعات برقرار کرد و حتی درتدارک وصل مستقیم و قانونی وزارت اطلاعات- با تغییر نام آن به سازمان امنیت- به بیت رهبری یا همان دربار است.)



آمریکائی ها آمدند و یک اداره درست کردند مثل اداره امنیتی خودشان. خیلی زحمت کشیدند و سازمان امنیت درست شد. اول رئیس آن هم که گفتیم تیمور بختیاربود. متاسفانه تیموربا آن که ما خیلی هم بهش محبت کردیم خائن درآمد وخودش به فکرسرنگونی سلطنت پهلوی افتاد. با انگلیسی ها ساخت و پاخت کرده بود. درلبنان وعراق هم دوستانی داشت و تماس هایی با افسران ارتش گرفته و درصدد انجام کودتا بود که ازسازمان امنیتی که خودش رئیس آن بود گزارش آوردند تیموربختیارخیال های دورودرازی دارد!

بیچاره نمی دانست که محمدرضا خود او را هم به ماموران ساواک سپرده است!

حسن پاکروان آن موقع معاون تیموربختیاربود. بختیار پاکروان را تحویل نمی گرفت وکوچک می شمرد. درحالی که همین پاکروانی که ازنظر بختیار قابل آدم نبود روزو شب زاغ سیاه تیمور را چوب می زد و همه حرکات و وجنات اورا یادداشت می کرد.

محمدرضا که مطمئن به خیالات موهوم تیمورشده بود یک روزصبح زود ده پانزده نفرازافسران گارد شاهنشاهی را فرستاد تیموررا ازرختخواب بیرون کشیدند و تحت الحفظ به فرودگاه مهرآباد بردند و ازمملکت اخراج کردند!

بعد ازبختیار حسن پاکروان که یک نفرافسرتحصیل کرده ارتش بود و تربیت فرانسوی داشت رئیس ساواک شد. پاکروان وقت خودش را به خواندن تاریخ می گذرانید وشیفته تاریخ زندگانی ناپلئون و جنگ های او بود. چندین جلد کتاب درمورد جنگ های ناپلئون و نقشه های حنگی او نوشته بود.

درموقع ریاست پاکروان برساواک ضعف وفترت برسازمان امنیت ما حاکم شد و نتیجتا غائله سال ۱۳۴۲ پیش آمد وشرکت های نفتی انگلستان که می خواستند گوشمالی به محمدرضا بدهند و او را بترسانند وامتیازات بگیرند چند ساعتی تهران را شلوغ پلوغ کردند ویک عده خرابکارکه بعدا معلوم شد از تیموربختیار پول گرفته بودند شیشه های ادارات را شکستند واتوبوس ها را آتش زدند.

بعد ازاین ماجرا محمدرضا پاکروان را کنارگذاشت ونعمت اله نصیری را رئیس ساواک کرد.

یادم هست که بعد ازغائله ای که برپا شد پسرم پاکروان را خواست وبه او گفت اشتباه ازجانب من بود که تو را رئیس ساواک گذاشتم. حق تواین است که نهایتا رئیس یک کودکستان دخترانه بشوی!!

ماجرای این اغتشاش هم به این صورت بود که تیموربختیارازداخل عراق یک چمدان دلاربه تهران فرستاده بود وبا پخش کردن این دلارها یک عده ماجرا جو را خریده بود تا درمملکت اغتشاش کنند.

خوشبختانه بختیار بعدها به تیرغیب گرفتارشد و دریک حادثه شکارکشته شد!( نفوذ ساواک در اطرافیان بختیار و ترور او در عراق)

بختیاردرموقعی که رئیس ساواک بود یک سری کارهایی می کرد که باعث آبروی دولت وحکومت می شد.

فی المثل اگرازیک دختریا یک زن درخیابان خوشش می آمد به مامورانی که همراهش بودند دستورمی داد آن زن یا دختررا با توسل به زوربه خانه او ببرند! این را هم یادم رفت بگویم که قوم وخیش ثریا ) اسفندیاری( بود.

دست بزن هم داشت وهمینطوربی خود وبی جهت مردم را درخیابان کتک می زد. یک نفرراننده تاکسی را به جرم آنکه بلا اراده جلوی اتومبیل او پیچیده بود چنان سیلی زده بود که بکلی کرشده و قوه سامعه خودش را ازدست داده بود.

به بالاترازخودش هم احترام نمی کرد و نخست وزیرو وزرا و وکلا همه و همه از او شاکی بودند.

وقاحت تیمورکم کم به جائی رسید که آمد جلوی درجنوبی کاخ سعدآباد برای خودش یک اقامتگاه مجلل با سنگ سیاه ساخت تا ضدیت خودش را با کاخ سفید سعد آباد نشان بدهد!

شب ها دراین اقامتگاه مجلس عیش وطرب برگزارمی کرد و تا نیمه های شب صدای ساز و ضرب و عیاشی از آن بلند بود.

موقعی که رئیس ساواک شد ازمال دنیا چیززیادی نداشت اما درعرض یکی دو سال ازبزرگترین ثروتمندان ومتمولین تهران گردید.

روش کارش هم به این صورت بود که متمولین و بازاری های ثروتمند را بی خود وبی جهت می گرفت و به محبس می انداخت و ادعا می کرد که این افراد کمونیست هستند!

این بیچاره ها هم برای استخلاص اززندان به او باج می دادند رعایت اخلاق و عرف جامعه را هم اصلا و ابدا نمی کرد. مثلا با یک زن شوهردار به نام قدرت رفیق شده بود. شوهراین زن هم یک نفرمدیرروزنامه بود که برای استفاده ازقدرت بختیار کلاه بی غیرتی برسرگذاشته وصدایش درنمی آمد!

نصیری این ضعف ها را نداشت و اگرهم داشت طوری بود که باعث بی آبرویی نمی شد!

نصیری به کارهای ساختمانی علاقه داشت وشهرک می ساخت که این کار به نفع مملکت هم بود و یک عده زیادی صاحب خانه می شدند! اهل عیاشی هم نبود. گاهی شب ها به میهمانی های دربارمی آمد. گاهی هم من درمجالس خودم دعوتش می کردم که به اتفاق خرم ) رحیمعلی( می آمد. یک زن جدید هم گرفته بود که اسمش را سرعقد عوض کرده و فتانه گذاشته بود. این زن جدید ۱۶ – ۱۷ سال داشت وخیلی ظریف وقلمی بود!

زن جدید نصیری خیلی شیطان وخوش رقص بود و من دوست داشتم نصیری او را به مجالس من بیاورد چون باعث گرم شدن محفل ما می شد!

نصیری اگررئیس ساواک نمی شد و یا اصلا داخل ارتش نمی شد حتما و حتما یک ساختمان سازخوب می شد. یعنی به قول فرنگی ها یک نفرارشیتکتور! همین فکراحیای جزیره کیش ازنصیری بود.

جزیره کیش یک جزیره مرده ومتروک و بلا استفاده بود. نصیری طرح آورد که بیائیم اینجا را محل تفریحات زمستانی کنیم. محمدرضا وفرح این فکررا پسندیدند، وشما می دانید که اکثربناهای آن را ساواک ساخت.
۲۶۰٨۲ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم سلطنت طلبان و ساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : ملکه مادرتاج الملوک:
من درتهران که بودم بطورمرتب هر روزیک مقدارتریاک استعمال می‌کردم ویک گیلاس هم کنیاک با غذای روزانه می‌خوردم اما این برنامه چهل ساله من درخارج بهم ریخت!

خدمت شما عرض کنم که رضا شاه روزانه یکبارصبح موقع رفتن به کاخ شهری چند بست تریاک استعمال می‌کرد. دکترها به اوگفته بودند تریاک قند خون را می‌سوزاند. رضا عادت داشت بعد ازناهار و شام یک گیلاس کنیاک بنوشد.

من هم این عادت را از رضا گرفتم. دربین بچه‌های رضا غلامرضا وحمیدرضا تریاکی حرفه‌ای شدند.

س: اگرممکن است علت خارج شدن خودتان را ازایران شرح دهید.؟

تاج الملوک: راستش را بخواهید این اواخرهمه چیزرا ازمن پنهان می‌کردند. البته حالا اشرف وشمس می‌گویند علت پنهانکاریشان این بوده که نمی خواستند من ناراحت نشوم وفشارم بالا نرود. اگرچه من ازخیلی مطالب‌بی‌اطلاع بودم، اما می‌دانستم اوضاع مثل سالهای ۱۳۲۰ و۱۳۲۸ شده است. من همیشه عمرم ازاینکه سرنوشت سلطنت پهلوی هم مثل سرنوشت سلطنت قاجاریه شود دراضطراب بودم. یکبارموقعی که « رزم آرا» برای اخلال درسلطنت محمدرضا نقشه چینی می‌کرد خواب‌هائی می‌دید که به محمدرضا گفتم من می‌ترسم یک رضا خان پیدا شود وهمان کاری را که پدرت با احمد شاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: « نه رزم آرا رضا شاه است ونه من احمدشاه!» اما این پیش بینی من درست ازآب درآمد وبالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!

به جهنم که مردم سلطنت ما را نخواستند. قابل نبودند. یک روزی خودشان پشیمان می‌شوند وچراغ برمی دارند و دنبال ما می‌گردند!

سلطان خوب است، مثل سلطان ژاپن که مردم مثل بت او را می‌پرستند و حکم او را مثل حکم خدا می‌دانند نه اینکه درمملکت ایران بیایند واسائه ادب کنند و بگویند مرگ برشاه! بیچاره محمدرضا به اتفاق هویدا رفته بود بالای سر تظاهرکنندگان میدان شهیاد ) آزادی کنونی ( وآنجا آنقدرصدا زیاد بود که از داخل هلیکوپترشنیده بود مردم می‌گویند مرگ برشاه!

حالا کی می‌گفتند مرگ برشاه؟ ازاوایل سال ۱۳۵۷. درحالی که همین مردم چند ماه قبل ازآن دربهمن سال ۵۶ به مناسبت ششم بهمن ازصبح تا شب در خیابان رژه می‌رفتند ومی گفتند جاوید شاه!

آتاتورک توانست ترک‌ها را تا حدودی اروپایی کند، اما رضا نتوانست همان برنامه‌های آتاتورک را درایران پیاده نماید. ما خودمان پیشقدم کشف حجاب شدیم. من واشرف وشمس با سرهای بازو بدون چادر و چاقچوردرجشن کشف حجاب شرکت کردیم، اما مردم بجای آنکه ازما تبعیت کنند نسبت‌های ناجوربه ما دادند واشعارجلف درهجو ما سرودند وچه کارها که نکردند!

این خبرهای مربوط به اعدام روسای دولت‌های گذشته وماموران دولتی وارتشی ومستخدمین ساواک ودربار روی من اثرات بدی گذاشته است. همین آقای ارتشبد نصیری چه گناهی داشت که اورا اعدام کردند؟! همین آقای رحیمعلی خرم که ازنزدیکان بود چه گناهی داشت که اورا اعدام کردند؟! لابد اگرماهم درایران مانده بودیم ما را هم اعدام می‌کردند؟!

مگرما چه گناهی کرده ایم؟! نه، شما بفرمائید!

س - پس شما درجریان انقلاب وحوادث قبل وبعد آن قرارداشتید؟

تاج الملوک:

چطور خبرنداشتم؟ البته اطرافیان رعایت حال مرا می‌کردند وبرای اینکه کدر نشوم مرتب می‌گفتند چیزی نیست، وبزودی سروصداها می‌خوابد. اولش که ماجرای تبریزپیش آمد وبعد که ماجرای قم پیش آمد خوب من همه چیز را مطلع شدم. بعدا هم روزنامه‌ها را می‌خواندم وکسانی که به ملاقاتم می‌آمدند درعین اینکه سعی می‌کردند مسائل را کوچک نشان دهند دست آخرازمن می‌خواستند محمدرضا را نصیحت کنم وازاو بخواهم تا قوی تر برخورد کند وجلوی آشوب طلبان بایستد. خوب راستش من فکرنمی کردم کار به جایی برسد که سلطنت ازبین برود. به همین خاطرزیاد پاپی محمد رضا نمی شدم. محمدرضا حال نداربود واین سال آخری که ایران بودیم زیاد سردماغ به نظر نمی رسید. حتی زمستان‌ها که عادت داشت برای اسکی و استراحت زمستانی به سوئیس برود آن سال نرفت ودرایران ماند. من به حرف‌های فرح وخود محمدرضا اطمینان نداشتم وفکرمی کردم که آنها برای جلوگیری ازغصه خوردن من نوع مریضی محمدرضا را به من نمی گویند. به همین خاطرخودم هرهفته دکترایادی را احضارمی کردم وجویای مریضی محمدرضا می‌شدم.

محمدرضا ازبچگی ضعیف بود. علت ضعیفی اوهم این بود که با اشرف توامان به دنیا آمد. البته اول محمدرضا آمد و بعد اشرف. به فاصله چند دقیقه. آن موقع علم طب زیاد پیش نرفته بود. زایمان‌ها توسط قابله انجام می‌شد که پیش خود کاریاد گرفته بودند.

ایادی همیشه به من اطمینان می‌داد که جای نگرانی نیست وموضوع مریضی محمدرضا به خاطرشیطنت‌های زیاد او وضعف قوه باء است! خدا لعنت کند اسداله علم را که بساط شیطنت برای محمدرضا درست می‌کرد و باعث تحلیل رفتن قوه پسرم می‌شد. به هرحال پسرم شاه بود واگرشاه ازشاه بودنش لذت نبرد وشاهی نکند چه بکند؟!

ازآبان ۱۳۵۶ تا اول سال ۱۳۵۷ یکباره همان مردمی که جاوید شاه می‌گفتند، رنگ عوض کردند و شعار "مرگ برشاه" دادند. روزنامه‌های مجیز گو تبدیل شدند به روزنامه‌های ضدما. مثل ماجرای رفتن رضا از ایران.

تا قبل ازشهریور۱۳۲۰ همه روزنامه‌ها ازرضا به اسم اعلیحضرت پهلوی اسم می‌بردند. اما همینکه پایش را ازمملکت بیرون گذاشت همان روزنامه‌ها که ازدربارمقرری می‌گرفتند وبرای نشان دادن مراتب سرسپردگی خودشان ازهم سبقت می‌گرفتند شروع به هتاکی کردند. حتی عباس مسعودی که سرمایه اش را رضا ازپول شخصی خودش داده بود وهمه چیزش ازرضا بود درروزنامه اش رضا را متهم به غصب زمین واراضی واملاک مردم کرد.

خدمت شما عرض کنم مردم ایران وایرانی جماعت گوسفند امام رضا را تا صبح نمی‌چرخاندند! این حرف را من نمی زنم واین یک ضرب المثل قدیمی است وبه قول معروف تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! وقتی خودشان این ضرب المثل‌ها را درباره خودشان ساخته اند مسلم است که خودشان را بهترازمن وشما می‌شناسند! نه می‌شود روی مخالفت این مردم حساب کرد و نه روی حمایت آنها!!

موقعی که ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شد ومردم درخیابانها ریختند وبه نفع محمدرضا شعاردادند محمدرضا ازفضل اله زاهدی پرسید این مردم همه شاه دوست هستند پس چه کسانی تا سه روزقبل خواستار سرنگونی من بودند؟

زاهدی گفت: همین‌ها!

اینها ازهرطرف باد بیاید بادش می‌دهند! خودشان هم نمی فهمند چه می‌خواهند!

خوب بیایند و به مردم بگویند که چرا انگلیسی‌ها سه باردرایران دست به تعویض شاه زدند. یکباراحمد شاه را بردند ویکباررضا ) شاه( را بردند ویکبارهم محمدرضا) شاه( را؟!!

خوب شما ببینید چطور اسداله علم با کمال شهامت به محمدرضا می‌گفت که مشیرومشاوردولت فخیمه انگلستان است. علم ازملکه انگلستان لقب اشرافی لرد وسرگرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند!

یک پدرسوخته دیگری بود به نام « شاپورجی» که با پررویی به محمدرضا می‌گفت من قبل ازاینکه تبعه ایران باشم نوکرملکه انگلستان هستم!

ما ازامثال این آدم‌ها که جاسوس و نوکرآشکار و یا پنهان انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بودند دورو برمان زیاد داشتیم.

گاهی به محمد رضا می‌گفتم چرا با علم به اینکه می‌دانی این پدرسوخته‌ها نوکراجنبی هستند آنها را اخراج نمی کنی؟

محمدرضا می‌گفت: چه فایده‌ای براخراج آنها مترتب است؟ اینها را اخراج کنم ده‌ها نفردیگررا اطرافم قرارمی دهند. بگذارید اینها باشند تا خیال دولت‌های خارجی ازحسن انجام اموردرایران راحت باشد!

آمریکا برای دادن کمک‌های اقتصادی شرط می‌گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه وبودجه. اصلا" خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه وبودجه درایران وجود نداشت وآمریکایی‌ها آن را درست کردند.

مثلا ارتش ایران احتیاج به توپ وتانک داشت. می‌گفتند می‌دهم به شرط آنکه فلان کس بشود رئیس ستاد ارتش.

حالا من خواهشم این است که بین آدم‌ها چهارتا مرد پیدا شود و قبل ازمرگ بیایند اسم نیکی برای خودشان درست کنند وخاطرات خود را صاف و راست و پوست کنده بنویسند و بگویند که چه دستوراتی گرفتند وچه می‌کردند! خوب، همین آقای ارتشبد قره باغی آمد بیمارستان دست مرا بوسید و در خواست بخشش کرد. خوب است این آقای قره باغی خاطراتش را بنویسد و بگوید چرا به ولینعمت خود خیانت کرد و ارتش را تسلیم متجاسرین کرد. ارتش را چه کسی تسلیم کرد. همین عباس قره باغی که ما به او عباس پشگل می‌گفتیم. مدتها مامور اداره اسواران گارد بود و ما رفتیم درمانژ فرح آباد که متعلق به گارد جاودان بود، آنجا اسب سواری می‌کردیم واین عباس قره باغی همیشه بوی پهن وپشگل وسرگین اسب واسترمی داد.

دربین افسران هم جزو‌بی‌سوادها بود.

محمد رضا دست این آدم را گرفت و او را بالا کشید و کرد رئیس ستاد بزرگ ارتش.

آنوقت همین آدم اعلام‌بی‌طرفی کرد و ارتش را ازخیابان‌ها به پادگان‌ها برگرداند.

بعد هم درکمال امنیت آمد به خارج. آمد نیویورک دست مرا بوسید و گفت: من بی‌تقصیربودم. آمریکائی‌ها به من گفتند ارتش را برگردانم به پادگان‌ها!

اینطورکه می‌گفت یک ژنرال آمریکائی به تهران رفته ومهارارتش را در دست گرفته وخواستار برگرداندن ارتش به پادگانها شده بود. موقعی که ما در سال ۱۳۵۶ به آمریکا آمدیم اول رفتیم به کالیفرنیا درملک خصوصی شمس ساکن شدیم یک روز دانشجویان ایرانی که تحریک شده بودند به ملک شمس حمله کردند وماشین‌های ما را هم خرد کردند.

من شب ازاردشیرزاهدی پرسیدم چطوردولت آمریکا با اینهمه پلیس و نیروی امنیتی نمی تواند جلوی خانه ما را حفظ کند. اردشیر خان زاهدی گفت:‌بی‌پرده باید بگویم که دراینجا )امریکا
آب ازآب تکان نمی خورد مگربا اطلاع وعلم اف. بی.‌ای وسایر ادارات امنیتی!یعنی اینکه خود آمریکایی‌ها این عده را دلالت کرده بودند. جلوی خانه ما تظاهرات کنند!

حالا خوب است بروید با خود اردشیرخان هم مصاحبه کنید. خدمت شما عرض کنم که سیزده سال تمام امیرعباس هویدا نخست وزیرمملکت بود.

اول ازهمه بگویم که محمدرضا نمی خواست هویدا را نخست وزیرکند. بعد هم که او را نخست وزیر کرد همان سال اول می‌خواست او را بردارد. اما افراد عادی وعوام نمی دانند که پشت پرده سیاست چه خبراست. خیلی ازمملکت‌های نفتی خاورمیانه صد درصد دردست آنها است. همین عربستان سعودی ویا کویت ویا شیخ نشین‌های منطقه. بعد ازجنگ جهانی دوم به شرکت‌های نفتی یک رقیب تازه نفس هم اضافه شد و آن فروشندگان اسلحه بودند.

شما خیال می‌کنید چند دفعه که به طرف محمدرضا تیرانداختند این تیر اندازی‌ها ازجانب چه کسانی بود؟ به محض آنکه یک نافرمانی می‌دیدند تیرمی انداختند. ماجرای تیراندازی به طرف محمدرضا همه ازطرف نفتی‌ها بود.

همه این امرای ارتش ورجال سیاسی مملکت با خارجی زد وبند داشتند و اصلا" بعضی ازآنها مثل جمشید آموزگارتبعه آمریکا بودند!

بله! خیلی‌ها نمی دانند که بسیاری ازاین آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان وبه اصطلاح معروف دوملیتی بودند.

گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفاداربودند می‌آمدند واطلاع می‌دادند که هرشب درمنزل سفیرآمریکا یا سفیرانگلستان یا فلان کشورخارجی جلسه است وآقایان وزرا و امرا ارتش با سفیرکبیرآمریکا یا انگلیس مشاوره رایزنی می‌کنند وخط وربط می‌دهند وخط وربط می‌گیرند! ساواک هم هرروزصبح اول وقت گزارش این ملاقات‌ها را روی میزکار محمدرضا می‌گذاشت .

من البته درجریان ریزکارها نبودم. بخصوص ازسالهای ۱۳۴۰ به بعد زیاد درامرسیاسی مملکت تحقیق وبررسی نمی کردم و دنبال استطلاع ازامورات کشورنبودم. اما جسته وگریخته درجریان مسایل قرارمی گرفتم.

یک روزمحمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه وفرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیما‌های ما را برده اند ویتنام.

آن موقع جنگ ویتنام بود وآمریکائی‌ها که ازقدیم درایران نظامی داشتند هر وقت احتیاج پیدا می‌کردند ازپایگاههای ایران وامکانات ایران با صلاحدید خود استفاده می‌کردند وحتی اگراحتیاج داشتند ازهواپیماها و یدکی‌های ما استفاده می‌کردند. برای پشتیبانی ازنیروهای خودشان درویتنام.

حالا بماند که چقدرسوخت مجانی می‌زدند واصلا" کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی‌هایشان را ازایران می‌بردند...

همین آقای ارتشبد نعمت اله نصیری که ما به او می‌گفتیم نعمت خرگردن او یک گردن کلفتی مثل خرداشت! می‌آمد خدمت محمدرضا، وگاهی من هم در این ملاقات‌ها بودم، می‌گفت آمریکایی‌ها فلان پرونده وفلان اطلاعات را خواسته اند!

محمدرضا می‌گفت بدهید!
۲۶۰٨۱ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : حماقت سلطنت طلبان انتهائی ندارد

عنوان : کتاب "ایران بین دو انقلاب
این ساواکی ها وسلطنت طلبان فکر میکنند در دنیا یک نفر تز نوشته که شاه را تبرئه کرده واین یعنی غسل نظامجنایتکار سلطنت. خوب پروفسور یرواند ابراهیمیان هم تز پرفسوری خودشان را در رابطه با تاریخ بین دوانقلاب مشروطه و ۵۷ نوشته است و کاملا هم خلاف ان تز نویس مورد نظر سلطنتی ها و ساواکی ها در مورد سلطنت پهلوی وکودتاهای پسرو پدر نظر داده است.

نوشته: یرواند آبراهامیان

خلاصه‌ای در مورد کتاب

کتاب "ایران بین دو انقلاب"، کتابی است که با موضوع تاریخ تحولات ایران معاصر (از انقلاب مشروطه تا انقلاب ۵۷) توسط پروفسور "یرواند آبراهامیان" استاد تاریخ کالج "باروک" دانشگاه نیویورک به زبان انگلیسی نوشته شده است و "احمد گل محمدی" و "محمد ابراهیم فتاحی" آن را به فارسی ترجمه کرده‌اند. چاپ نخست از ترجمه فارسی این کتاب در سال ۱۳۷۷ توسط نشر نی منتشر شد و اینک چاپ یازدهم آن در بازار موجود است، که این خود نشانه‌ی استقبال زیاد قشر کتاب خوان و اهل تحقیق از اثر "آبراهامیان" است.

کتاب مورد بحث، دارای سه بخش و ۱۱ فصل است. همانطور که گفته شد، به ‌سرعت جای خود را میان کتاب‌های مهم و مرجع باز کرد و به عنوان یکی از منابع مهمی، که با نگاه یک مستشرق درباره‌ی تاریخ معاصر ایران نوشته شده است، معرفی شد. «ایران بین دو انقلاب» در سه بخش به رشته تحریر در آمده است.

بخش یکم (پیشینه تاریخی) مشتمل بر سه فصل (۱.سده نوزدهم ۲. انقلاب مشروطه ۳. رضا شاه)، بخش دوم (سیاست ستیزی اجتماعی) مشتمل بر پنچ فصل (۴. نظام سیاسی در حال دگرگونی: از پادشاهی نظامی به پادشاهی ضعیف و گرفتار ۵. نظام سیاسی در حال دگرگونی: از پادشاهی ضعیف و گرفتار به پادشاهی نظامی ۶. حزب توده ۷. پایگاه طبقاتی حزب توده ۸. پایگاه قومی حزب توده) و بخش سوم (ایران معاصر) مشتمل بر سه فصل (۹. سیاست توسعه‌ی ناهمگون ۱۰. مخالفان ۱۱.انقلاب اسلامی) است.
۲۶۰٨۰ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : حماقت سلطنت طلبان انتهائی ندارد

عنوان : این ساواکی ها وسلطنت طلبان فکر میکنند در دنیا یک نفر تز نوشته که شاه را تبرئه کرده واین یعنی غسل نظامجنایتکار سلطنت. خوب پروفسور یرواند ابراهیمیان هم تز پرفسوری خودشان را در رابطه با تاریخ بین دوانقلاب مشروطه و ۵۷ نوشته است و کاملا هم خلاف ان تز نویس مورد
نوشته: یرواند آبراهامیان

خلاصه‌ای در مورد کتاب

کتاب "ایران بین دو انقلاب"، کتابی است که با موضوع تاریخ تحولات ایران معاصر (از انقلاب مشروطه تا انقلاب ۵۷) توسط پروفسور "یرواند آبراهامیان" استاد تاریخ کالج "باروک" دانشگاه نیویورک به زبان انگلیسی نوشته شده است و "احمد گل محمدی" و "محمد ابراهیم فتاحی" آن را به فارسی ترجمه کرده‌اند. چاپ نخست از ترجمه فارسی این کتاب در سال ۱۳۷۷ توسط نشر نی منتشر شد و اینک چاپ یازدهم آن در بازار موجود است، که این خود نشانه‌ی استقبال زیاد قشر کتاب خوان و اهل تحقیق از اثر "آبراهامیان" است.

کتاب مورد بحث، دارای سه بخش و ۱۱ فصل است. همانطور که گفته شد، به ‌سرعت جای خود را میان کتاب‌های مهم و مرجع باز کرد و به عنوان یکی از منابع مهمی، که با نگاه یک مستشرق درباره‌ی تاریخ معاصر ایران نوشته شده است، معرفی شد. «ایران بین دو انقلاب» در سه بخش به رشته تحریر در آمده است.

بخش یکم (پیشینه تاریخی) مشتمل بر سه فصل (۱.سده نوزدهم ۲. انقلاب مشروطه ۳. رضا شاه)، بخش دوم (سیاست ستیزی اجتماعی) مشتمل بر پنچ فصل (۴. نظام سیاسی در حال دگرگونی: از پادشاهی نظامی به پادشاهی ضعیف و گرفتار ۵. نظام سیاسی در حال دگرگونی: از پادشاهی ضعیف و گرفتار به پادشاهی نظامی ۶. حزب توده ۷. پایگاه طبقاتی حزب توده ۸. پایگاه قومی حزب توده) و بخش سوم (ایران معاصر) مشتمل بر سه فصل (۹. سیاست توسعه‌ی ناهمگون ۱۰. مخالفان ۱۱.انقلاب اسلامی) است.
۲۶۰۷۹ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : حماقت سلطنت طلبان انتهائی ندارد

عنوان : مصدق بزرگترین شانس برای ماندگاری نظام سلطنت مشروطه در ایران بودواین شانس بزرگ را شاه احمق در بازیهای سیاسی استعمارگران انگلیسی وامریکائی باخت تا ۲۵ سال بعد ژنرال هویزر اورا مثل یک موش مرده به خارج از کشور پرتاب کرد
بخشی از نوشته دکتر پرویز داورپناه
مصّدق جاودانه است
سیاست مصدق بر اساس دو محور اصلی دفاع از استقلال ایران و کوشش برای دموکراسی و آزادی در ایران بود
بی تردید نهضت ملی شدن نفت ، ارزنده ترین حرکت تعیین کننده ایست که به رهبری دکتر مصدق نه تنها سرنوشت اقتصادی و سیاسی ایران را دگرگون کرد، بلکه آغازگر راه پویندگان همه مبارزان ستمدیده بود تا به آفرینندگی تاریخ و جامعه خود برخیزند و بدینگونه هنگامه ساز قدرتهای ملی در سراسر گیتی شوند.
دکتر مصدق به جهان آموخت که نیروی انسانی ملت ها و اراده هم آهنگ جامعه های ستم کشیده و استثمارشده از آن چنان قاطعیت و حقانیت انکار ناپذیری برخوردار است که قادر است نظام سبعانه استعمارگران را در اندک مدت درهم بکوبد و به افسانه شکست ناپذیری امپریالیسم پایان بخشد.
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد. جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:
"شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آباء و اجدادی ماست نه سرزمین آنان."
سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت. با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد. این نکته را اضافه کنم که رئیس دادگاه هم انگلیسی بود.!
دکتر مصدق در مجلس شورایملی در تشریح قانون ملی شدن صنعت نفت چنین گفت: «در پیشنهاد ملی شدن نفت در سراسر ایران نمایندگان جبهه ملی به جنبه سیاسی آن بیش از جنبه مالی اهمیت داده اند و علت این بوده است که به علم الیقین تمام ملت ایران و بخصوص نمایندگان محترم مجلس و کمیسیون نفت میدانند که سرچشمه ی تمام بدبختی های این ملت ستمدیده، همان وجود شرکت نفت است و بس و شاهد گویای آن وقایع و اتفاقات، بدبختی های پنجاه ساله اخیر ملت ایران و بخصوص وقایع دو ساله اخیر این کشور و قتل ها و سوء قصدهای متعدد می باشد. شرکت نفت با این تشبثات می خواهد همه مقامات را مرعوب خود نموده و فاسد کند و تقاضاهایی که داشته و دارد، انجام گردد. بدیهی است که امید ترقی کشور و بهبودی در وضع زندگانی اجتماعی ملتی که هیات حاکمه آن فاسد باشد، جز آرزوی خام و امیدواری تشنگان به سراب چیز دیگری نخواهد بود.برای اینکه ما خود را از این وضعیت وخیم خلاص کنیم و برای اینکه دنیا بداند که هیچ دولتی حق نخواهد داشت و نخواهد توانست از معادن نفت ایران کوچکترین استفاده نامشروع بکند، ما باید صنعت نفت را در سراسر مملکت ملی اعلام کنیم.» و بدنبال آن به پیشنهاد هیات مدیره موقت شرکت نفت ایران، تصویب شد که: «نظر به این که روز بیست و نه اسفند ماه ۱۳۲۹ با تصویب قانون ملی شدن نفت در شانزدهمین دوره مجلس شورایملی صفحه نوینی در تاریخ افتخارات کشور باستانی ایران باز شده و یاد آور رشد ملی و عظمت روح ایرانی و نمودار علاقمندی تمام افراد ملت به حفظ استقلال کشور می باشد، از این ببعد روز بیست ونه اسفند که دوران جدیدی را نوید میدهد به افتخار ملت ایران بعنوان جشن ملی تلقی و تعطیل عمومی اعلام میگردد. نخست وزیر دکتر محمد مصدق»
سرانجام استعمار و عاملین داخلیش آخرین تیر ترکش خویش را بصورت کودتای آمریکائی ـ انگلیسی۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ رها کردند و بدین ترتیب کودتای ارتش ـ اوباش به نتیجه رسید و حکومت ملی مصدق سقوط کرد. مصدق دستگیر و خانه اش غارت شد
مصدق در آخرین دفاع در دادگاه نظامی گفت: در آخرین دفاع خود، آخرین دفاع کسی که می خواهید او را محکوم کنید، به منظور هدایت نسل جوان می خواهم از روی حقیقتی پرده برگیرم. این اولین بار است که یک نخست وزیر قانونی مملکت را به حبس و بند می کشند...برای شخص من خوب روشن است...ولی می خواهم طبقهء جوان مملکت که چشم و چراغ و مایهء امید مملکت هستند، علت این سختگیری و شدت عمل را بدانند و از راهی که برای طرد نفوذ استعماری بیگانگان پیش گرفته اند منحرف نشوند و از مشکلاتی که در پیش دارند هیچوقت نهراسند و از راه حق و حقیقت باز نمانند. به من گناهان زیادی نسبت دادند ولی من خود می دانم که یک گناه بیشتر ندارم و آن اینست که تسلیم خارجیها نشده و دست آنها را از منابع طبیعی ایران کوتاه کردم و در تمام مدت زمامداری خود یک هدف داشتم و آن این بود که ملت ایران بر مقدرات خود مسلط شود و هیچ عاملی جز اینکه ملت در تعیین سرنوشت مملکت دخالت کند نداشتم
دکتر مصدق با قاطعیت می گوید: ولی چه زنده باشم و چه نباشم امیدوارم و بلکه یقین دارم که این آتش خاموش نخواهد شد و مردان بیدار کشور این مبارزه ملی را آنقدر دنبال می کنند تا به نتیجه برسد
آخرین پیام دکتر مصدق به ملت ایران از دادگاه نظامی شاه بعنوان وداع با مردم چنین است: آری تنها گناه من و گناه بسیار بزرگ من این است که صنعت نفت را ملی کرده ام و بساط استعمار و اعمال نفوذ منافع اقتصادی عظیم ترین امپراطوری های جهان را از این مملکت برچیده ام و پنجه در پنجه مخوف ترین سازمان های استعماری و جاسوسی بین المللی در افکنده ام و به قیمت از دست رفتن خود و خانواده ام و به قیمت جان و عرض و مالم، خداوند مرا توفیق عطا فرمود تا با همت و اراده مردم آزاده این مملکت بساط این دستگاه وحشت انگیز را در نوردیدم
حیات و عرض و مال و موجودیت من و امثال من در برابر حیات و استقلال و عظمت و سرفرازی میلیون ها ایرانی و نسل های متوالی این ملت، کوچک ترین ارزشی ندارد و از آن چه برایم پیش آورده اند هیچ تاًسف ندارم و یقین دارم وظیفه تاریخی خود را تا سرحدّ امکان انجام داده ام و من به حس و عیان می بینم که این نهال برومند در خلال تمام مشقت هایی که امروز گریبان همه را گرفته به ثمر رسیده و خواهد رسید. عمر من و شما و هر کس چند صباحی دیر یا زود به پایان می رسد ولی آن چه می ماند حیات و سرافرازی یک ملت مظلوم و ستمدیده است. از مقدمات کار و طرز تعقیب و جریان دادرسی معلوم است که در گوشه زندان خواهم ماند و این صدا و حرارت را که همیشه در خیر مردم به کار برده ام خاموش خواهند کرد و دیگر جز در این لحظه نمی توانم از مردم رشید و عزیز ایران مرد و زن و پیر و جوان تودیع کنم و تاکید می نمایم که در راه پر افتخاری که قدم برداشته اند از هیچ حادثه ای نهراسند و نهضت مقدس خود را ادامه دهند و یقین بدانند خدا یار و مدد کار آن ها خواهد بود.
۲۶۰۷٨ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : ۵۰ ساله

عنوان : کسانیکه ادعا می کنند تز دکترای هوشنگ صباحی در راستای حفظ منافع انگلستان تهیه شده باید بپذیرند که ۴ کلمه حرف و نه تز مادلین آلبرایت هم در راستای حفظ منافع آمریکا گفته شده است. تز تحقیقی سه ساله صباحی کجا و سیاست بازی چند دقیقه ای آلبرایت کجا؟
تاریخ را نباید سیاسی و سیاست را نباید تاریخی کرد. سیاست هنر شدنی هاست، معامله بر سر روابط و گروگان هاست. نظر دهنده ای که می گوید سخنان آلبرایت بدلیل ایجاد روابط دوباره با ایران بوده است کاملا درست می گوید. آلبرایت یک سیاستمدار است و سیاست پیشه اوست و نه تاریخ. سیاست را چه به حق و حقانیت و اخلاق؟ گروگان های فرانسوی را آزاد می کنند که در مقابل شاپر بختیار را آزاد کنند، قاتل او را پس از ۱۸ سال آزاد می کنند تا خانم فرانسوی را از چنگ ج.ا دربیاورند. این سیاست است و نه تاریخ، آقا/خانمی که از ۴ کلمه حرف سیاسی آلبرایت که چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید بعنوان سند استفاده می کنید تا با آن تز دکتر هوشنگ صباحی تاریخدان را که ۳ سال زحمت کشید را رد کنید. میزان سواد و آگاهی هر کسی در گفتار و رفتار و کردارش نمایان می شود. تا مرد سخن نگفته باشد، علم و هنرش نهفته باشد. اول فکر کنید بعد حرف بزنید. اگر هم می دانید و نمی گویید پس مغرضید.

اسناد و مدارک عفو بین الملل تان را دیدیم که جعلی بودند. خاطرات مادر شاهتان هم که جعلی از آب درآمدند. آنهم از ۲۸ مردادتان که هنوز پس از گذشت ۳۱ سال نتوانسته اید با کمک مجدها و عبدی هایتان نتوانسته اید تزی که همتراز تز دکتر صباحی باشد به ثبت مرجع معتبری برسانید. هنوز تفاوت بین تز دانشگاهی را با کتاب برای فروش تاریخ به کم سوادان تشخیص نداده اید. خاطرات مادر شاه را بدون اینکه به ثبت مرجع معتبری برسانید برای رد این و آن مقوله استفاده می کنید.

هنوز درگیر بت سازی و بت پرستی هستید و نمی توانید قبول کنید همه بت هایی که می سازید و می پرستید آدمهایی مثل خودتان هستند که اشتباه می کنند/جانی هستند/بی درایت هستند....
کی می خواهید بفهمید که انسان قابل پرستش نیست و هر انسانی که وارد عالم سیاست شود قابل نقد و بررسی است حال هر که می خواهد باشد. نه شاه، نه شیخ، نه مارکس و نه مصدق از این امر مستثنی نیستند. ملتی بیدار شده و دیگر از ما بهتران را به رسمیت نمی شناسد، به جمع آنها بپیوندید و انقدر دست و پا نزنید.

چرا نقد و بررسی را با دفاع از این و آن تلقی می کنید. مگر بررسی تاریخ ارتباطی با سیاست دارد که همسو با سیاستی دنبال شود. بروید و تفاوت رشته تاریخ را با رشته علوم سیاسی دریابید. شاید هم می دانید ولی از تاریخ برای رسیدن به اهداف سیاسی خود سوء استفاده می کنید. اگر اینطور باشد که مغرضید. حال هر چقدر دلتان می خواهد بجای پاسخگویی فحاشی کنید. بدانید نظر مردم را فقط با پاسخ های صادقانه، و نه سیاسی و خشونت آمیز، می توانید تغییر دهید.

تکرار بخش محبوبتان از پاسخ به تاریخ شاه هم کاستی های خود را بعنوان یک سند دارد. شاه در آنزمان گیج شده بود که چرا غرب از او حمایت نکرده است چون در مبارزه علیه گسترش نفوذ کمونیسم هم پیمان وفادار و موثر غرب بود. او بخوبی از اتحاد سرخ و سیاه در کشور آگاه بود و بدرستی خطر نفوذ کمونیست ها را در قدرت حس می کرد. امروز می بینیم که ایران دست نشانده و سرسپرده روسیه شده است و به تمامیت ارضی ما تعرض کرده است و هیچکدام از شما غیرتی در این مورد از خود نشان نمی دهد. با خود فکر کنید که در این یک مورد چکار کرده اید؟ تمام غیرتتان را خرج شاه کرده و می کنید و نه سهم ۵۰ درصدی ما از دریای مازندران.

کسانیکه ادعا می کنند تز دکترای هوشنگ صباحی در راستای حفظ منافع انگلستان تهیه شده باید بپذیرند که ۴ کلمه حرف، و نه تز، مادلین آلبرایت هم در راستای حفظ منافع آمریکا گفته شده است. تز تحقیقی سه ساله صباحی کجا و سیاست بازی چند دقیقه ای آلبرایت کجا؟ تفاوت ایندو را دریابید.
۲۶۰۷۵ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

    از : حافظه تاریخ

عنوان : مسول اینهمه جنایات و خرابی در ایران کیست؟
مسول اینهمه جنایات و خرابی در ایران کیست؟ استعمارگران جهان، رژیم ددمنش و وابسته پهلوی و یا رژیم ضدانسانی و جنایتکار ولایت فقیهی جمهوری اسلامی ...؟ و یا فاکتورهای مکملی ؟
هر عنصر آزادیخواه، انساندوست و آزاد اندیش در زندگی روزمره خویش بارها و بارها خودرا درمقابل چنین سوالاتی می بیند.و بدون اینکه بتواند عمیقآ جواب درست و صحیح در قبال آن داشته باشد، از آن طفره میرود و ناخودآگاه و گاه هم آگاهانه در رابطه با طرح این قبیل سوالات به «سانسور» کردن خویش میپردازد. و در جهت چاره جویی و«ترس» از «اشتباه» مجدد هنوز در «گیجی» دیروز قرار دارد و بدینسان عمر رژیم وحشت اسلامی از مرز سی هم گذشت. در این میان عده ایی از بازماندگان رژیم استبدادی پهلوی در محفلها و کلوپها گرد آمدهاند و از «جرئت» بیشتری برخودارند و بنام «آزادی» از نوع تجربه شده بیش از ۵۰ سال اخیر خود سعی در تطهیر رژیم فاسد و وابسته پهلوی، « رضا ربع پهلوی» را بعنوان آلترناتیو و «ناجی» از وضعیت موجود جامعه ما ایران قلمداد نمایند. فعالیت عناصری مثل جان نثاران مواجب بگیری «ناشناس» و یا «پرسشگر» و شبیه این «موجودات» بطور خاصی جلوه مینماید. صرفنظر از خصلت فرد پرستی این قبیل موجودات که از زمینه طرز تفکر تعبدی «ارباب رعیتی» آنها سرجشمه میگیرد، باید جنبه های انحرافی و ارتجاعی آنها در وابستگی مطلق آنان بسیستمهای جهانی استعمارگران و با امکاناتی که در اختیار گرفته اندو بظاهر «هیچ» بنظر میرسد در شکار «همرهان» در کوچه و بازار باور مردم بصورت وقیحانه ای بکاسبکاری مشغول هستند، روشن کرد.
در اثر اهمال سیاست ضدمردمی و ضدملی رژیم وابسته پهلوی بعد از کودتای ننگین استعمار و دربار و آیت الله ها ۱۳۳۲ عملآ ما قادر نیستیم از اپوزیسیون متشکل و انسجام یافته آزاد با هدف و برنامه ایی که بفراخور نیاز و بافت جامعه و با شرایط آن سازگار باشد، نام ببریم. بعلت وجود جو خفقان و ترور و زندان و شکنجه و اعدامها، و پایین بودن سطح« دانش اجتماعی» اکثریت مردم و وجود اسلام خرافاتی از یک سو و از جانب دیگر ترس از ساواک، جامعه ایران قادر نشد احزاب دموکراتیکی که بعنوان اپوزیسیون قادر بدست گرفتن قدرت مملکتی بشوند، در خود پرورش دهد. «اپوزیسیون» ایران بعد از کودتای ۲۸ مرداد مشخصآ در وجود افراد و عناصری که در سالهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ براثر وجود آزادیهای نسبی، در پاره ای از فعالیتهای اجتماعی آن دوران و بخصوص دردوران نهضت ملی شدن صنعت نفت درسراسر ایران برهبری دکتر مصدق رلی بازی میکردند، تجلی میکرد. اکثریت قریب باتفاق آنها آزادیخواه و طالب حکومت ملی و قانون تحت هر رژیمی بودند.و با اعتقاد و اتکاء بقانون اساسی دوران مشروطیت طالب یک حکومت دموکرانیک با آزادیهایی بقولی «بورژوایی» بودند. خصوصیات فکری و عملی و خصوصآ‌ ماهیت «ملی و ایرانی» بودن آنها، تنها در اسامی آنان قابل تمایز بود.( حزب توده بعنوان نماینده استعمارگر شرق هرگز جزو اپوزیسیون مترقی ایران جایگای نداشت و سرنوشت گروهکهای انشعاب شده ازآن هم همان سرنوشت وابستگی را دارند). محمدرضا نیم پهلوی با یکه تازی خود نه فقط یک مشت آزادی طلبان طرفدار قانون اساسی را قادر نبود تحمل نماید که با اعدام و شکنجه یک مشت از جوانان آزادیخواه ایران را با فرمهای دیگر مبارزه که آنهم رژیم توتالیتر پهلوی بانان اجبار کرد، صدای هر آزادیخواهی را درایران «خفه» کرد.( خمینی هم بارها در آندوران «باعلحضرت» توصیه و نصیحت میکرد). ظاهرآ با ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ زندگی سیاسی جدید مردم ایران شروع شد. مبارزه ایکه سالها در خفا و «نیمه ظاهر» جریان داشت و در اواخر عمر رژیم وابسته پهلوی شدت پیدا کرده بود. در این روز شاید آخرین ضربه کاری را یک «ژنرال» امریکایی (هویزر) به پیکر رژیم وابسته پهلوی زد. مبارزه بی امان بخشهای مختلف جامعه ما بر علیه دیکتاتوری فردی پهلوی و غیرعادلانه سیستم تولیدی و عدم آزادیهای فردی و اجتماعی نمودار این واقعیت بود که جنبش استبدادی مردم میهن ما با الهام از تجارب گذشته در سطوح مختلف جامعه بدون رابطه باهم شروع شد.مخرج مشترک این مبارزه ضدیت با دیکتاتوری فردی شاه و رژیم وابسته وطالب برقرای آزادی، استقلال، عدالت اجتماعی بود. حال چه عواملی باعث بازسازی ابزاراستبداد بعد از انقلاب درایران شدند موضوعی است که مقاله آقای راستگو بدان پرداخته و متاسفانه جان نثاران پهلوی مثل ناشناسها با تکرار «کاست» از پیش ضبط شده مانع بحث اصلی شدند. عناصر و نیروهای ملی و آزادیخواه فقط قادرند با تشکل خود در یک جبهه مردمی، تشکیلات سیاسی (جمهوری ایرانی) در جامعه ایران پایه گذاری نمایند که از استقرار مجدد دیکتاتوری بهرفرم و لباسی و رنگی و حاکمیت مذهبی از هر قماشی در جامعه جلوگیری نماید.
۲۶۰۷۲ - تاریخ انتشار : ٣ خرداد ۱٣٨۹       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۲٣۵)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست