یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

عوامل بازسازی استبداد، بعد از انقلاب ۵۷ چه کسانی بودند (۴) - فرید راستگو

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : ‫رضا سالاری

عنوان : در جوامع غیر دموکراتیک هم قانون هست و هم ضد قانون − با کدام معیار و قانون قضاوت میکنی؟ قانون شاه و سلطان و ولی فقیه یا ضد قانون مردم؟ کدام برای شما مهمتر است؟
به پرسشگر
‫برای جواب به هر سوالی شما بایستی اول ملاک و معیار و محک خود را مشخص کنید. اگر معیار و ملاک سنجش شما قانون دست کاری شده مشروطه است، حق با شاه میشود.

امروز هم شما اگر قانون دستکاری شده جمهوری اسلامی را ملاک قرار دهید، باز شما که مخالف ولایت فقیه هستید محکوم میشوید و حق با خامنه ای میشود. رژیم های استبدادی اول قوانین خود را برای کنترل مردم تعریف ، تکمیل و تحکیم میکنند تا بتوانند دستگیریها، محاکمه ها، مجازات ها را کاملاً قانونی نشان دهند.

ولی شما اگر مردم را ملاک قراردهید، مسئله و سوال شما بکل صورت دیگری پیدا میکند و قضاوتها فرم و شکل دیگری می گیرد.

هر قانونی اگر از جانب عادلان نباشد و یا حامل عدالت اجتماعی نباشد، بزودی ضد قانون خودرا هم تولید میکند. مثلاً فرض کنید شبی چراغ قرمز یک تقاطعی در زمانیکه هیچ عابر و ماشینی در اطراف شما نیست هیچوقت سبز نشود. احتمال اینکه شما از شب تا صبح انجا صبر کنید تا چراغ سبز شود تقریباً صفر است. شما در یک قضاوت فردی به این نتیجه میرسید که باید قانون را بشکنید تا از ضد قانون خود استفاده برید و راه برای شما باز شود.

در سیستمهای دیکتاتوری و استبدادی مردم غالباً درک و تصوری ناعادلانه از قوانین موجود دارند و برای اجرای اکثر انها اکراه و اجتناب دارند و هر جا فرصت دست بدهد قانون شکنی میکنند و دنبال ضد قانون خود میروند. علت روانی این امر اینست که خودشان را در امور و مسائل کشور و قوانین بوجود امده شریک و مشاور نمی بینند. میدانند هیچوقت نمایندگان واقعی انها این قوانین را بوجود نیاورده اند. در واقع تصور میکنند همه این قوانین برای قدرت بخشیدن و رفاه شاه و دولت دست نشانده اش است.

بهرحال من سعی کرده ام با هر دو معیار به یکی دو سوال شما در این چهار چوب جواب بدهم.


۱. آیا عمل رزم آرا در قبال مصدق قانونی بود یا غیر قانونی؟

‫طبق قوانین وقت ممکن است غیر قانونی بوده، ولی در رابطه با منافع مردم شایعات در مورد او بسیار است از قبیل اینکه: او در نزد مردم شهرت بدی پیدا کرده بود، بعنوان یک نظامی بسیار زرنگ، دغل، خودسر، قانون شکن، غیرقابل اعتماد، باند باز و جمع کننده نادرستان و دغلکاران در زیر چتر خود و مظنون به ترور شاه و اتهام ارتباط غیر قانونی افسار گسیخته با سه سفارت جهت منافع شخصی .... احتیاج به تحقیق و کند و کاو بیشتر دارد....

۲. آیا برخورد مصدق با رزم آرا قانونی بود یا غیر قانونی؟

ممکن است کاملاً در چهارچوب قوانین وقت نبود، ولی مورد تأیید مردم بود! اذهان عمومی ان زمان حکایت از ارتباط مشکوک و جاسوسی و خیانت برای بیگانگان میکرده است! تحقیق بیشتر در جزئیات قضیه لازم است

۳. آیا رزم آرا باید دادگاهی می شد یا نه؟
‫همانند امروز که شاید شما و بسیاری مردم میخواهند سعید مرتضوی را خود
محاکمه کنند، شاید جو غالب و شاه و مردم ان وقت طرفدار محاکمه و حتی سر به نیستی او بودند!

۴. در صورت جواب بله به پرسش ۳، آیا رزم آرا دستگیر و به دادگاه تحویل داده شد تا قوه قضاییه مستقل از دو قوه دیگر به اتهام او رسیدگی کند و در صورت مجرم شناخته شدن به مجازات برسد؟

مهم شاید بیشتر این بود که او دشمن زیاد داشت و شاه هم به او اعتمادی نداشت! بیشتر ‫جو عصبی و غیر نرمال شده بود قاتل شاه را در حالیکه می توانستند زنده بگیرند عمداً با ده ها تیر از نزدیک کشتند تا سر نخ توطئه گم و مخفی بماند..... تحقیق بیشتر در جزئیات قضیه لازم است
پیروز باشید
۲۶۱٨۵ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : رضا سالاری

عنوان : قوانین ثابت و ناپویا هر رزیمی را از پا در میاورد و قوانین و قضاوتهای پنهان و زیر زمینی را نه تنها رشد میدهد بلکه در نزد مردم از جذابیت قدیسی هم برخوردار میشود!
جوابهای خیلی کوتاه به دو سوال مستقیم پرسشگر:

۱. بنظر می رسد که رضا سالاری با این گفته بی تعصب موافق باشد که «بیشتر از هر عامل دیگری محمد رضا شاه باعث ‫بالا امدن و پیروزی خمینی شد.» این سلب مسئولیت از «روشنفکران» درست نیست. بی تعصب عوامل دیگر را مشخص نکرده است. (اگر اشتباه می کنم صحیح کنید). بی تعصب نقش «روشنفکران» را کاملا نادیده می گیرد و تمام تقصیر را به گردن شاه می اندازد.

« خیر، من نقش روشنفکران را همیشه مهم دانسته و میدانم. مضافاً از بدو مشروطیت، ما متأسفانه هنوز نتوانسته ایم فیلسوفی دانشمند، لائیک، جهان بین، بی تعصب، علم و عملگرا در سطح جهان، نظیر خیام کاملاً لائیک در هزارواندی سال قبل در کشور خود، و یا نظیر کانت و راسل و پوپر و بسیاری دیگر معروفین دنیا، فیلسوف خود را به جهان عرضه کنیم. در نبود یک فیلسوف جهان بین، تنگ نظران و بیسوادانی متعصب چون فردید، نصر، شریعتی، ال احمد، مطهری و خمینی، طبری، سروش و غیره ادعای فیلسوفی کرده و میکنند. کتاب تحقیقی ماشاءالله اجودانی در مورد ارزیابی و رشد انحرافی روشنفکران ایران از زمان مشروطیت واقعاً خواندنی است. همه ما از شاه و گدا دچار فقر فرهنگی بودیم و بهمین دلیل ضروریات زمان را خوب درک نمیکردیم. مثلاً اگر روشنفکران بجای اینکه هزاران کتاب در تعریف و تمجید دین و یا کمونیزم و انطباق ان با علم و نسبیت و سوسیالیسم و ازادی انسان مینوشتند، کافی بود یک فیلسوف برجسته فقط یک کتاب با اهمیت جهانی در جهت منافع پارلمان واقعی مردم و تفکیک قوا، همچون منتسکیو، برای مردم و جامعه خود مینوشت و راه عملی رسیدن به ان را پیش پای ملت و دولت قرار میداد... متأسفانه فقر فرهنگی و محیط استبداد زده اجازه چنین رشدی را نمیداد طوری که همواره هر دو طرف راههای ساده قهرامیز را انتخاب میکردند. هیلتر و استالین بودن و شدن بسیار اسان ولی گاندی بودن، شدن و ماندن بسیار مشکل! »


‫۱. آقای سالاری ادغام دین و دولت اول در حکومت بیزانس صورت گرفت و ایران ساسانی آنرا کپی کرد. حکومت بیزانس هم پس از ساسانیان بوسیله مسلمانان تسخیر شد. فقط ایران نبود که دچار آن سرنوشت شد. استبداد دینی ۱۰۰۰ ساله در اروپا را نباید دست کم گرفت.

« درست ولی انها خیلی زود متوجه شدند که علت استبدادشان از همان فاصله گرفتنشان از پارلمانهای واقعی مردم و همان دموکراسی ابتدایی یونانی شان سرچشمه میگیرد، و بهمین دلیل بعداز دوره رنسانس با الهامات سودمند و راهنمائیهای فیلسوفان جهان بینشان تا به امروز در مدرن ترین شکل عملیش در حال ترمیم و اصلاح قوانین اساسی و حقوقی خود هستند. »
پیروز باشید!
۲۶۱۷۵ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : ناشناس درغ میگوید

عنوان : مادر شایگان:برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!
ناشناس دروغ میگوید و یک ذره هم شرم نمیکند بخاطر این دروغ ها و دلیلش هم احتمالا اینه که به عنوان مامور ساواک در قتل فرزندان خردسال مادرشایگان دست داشته

بخشی از نامه مادر شایگان

"و به آن‌ها(ساواکی ها) می‌گفتید شما که آن «منزل» را از قبل شناسائی کرده و می‌دانستید که دو کودک در آن زندگی می‌کنند، چرا به طریقی عمل نکردید که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع در آن «منزل»، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته و بی محابا آتش مسلسل‌هایتان را به روی ساکنان آن جا گشودید و پیکر هر یک از آنان را با ده‌ها گلوله سوراخ سوراخ کردید و به این ترتیب با کشتن آن کودکان، «جنایت هولناکی» آفریدید؟ چرا چنین «انتقاد» ساده‌ای را به همپالگی‌های تان نکردید؟ طرفداری از ساواک تا به کجا؟ "
۲۶۱۶۹ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : ناشناس دروغ میگوید

عنوان : مادر همان کودکانی که ناشناس برایشان اشک تمساح میریزد((فاطمه سعیدی (مادر شایگان)) :برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!
فاطمه سعیدی (مادر شایگان)

برای فرزندان من اشک تمساح نریزید!
نامه سرگشاده به خلقهای قهرمان ایران در مورد کتاب اخیر دشمن
خلقهای قهرمان ایران!

در این دوران پیری و کهولت، در شرایطی که قلبم همچنان و مثل همیشه برای آزادی و سعادت مردم ستمدیده ایران و برای همه کارگران و زحمتکشان که خود جزئی از آن‌ها بوده‌ام می‌تپد، کتابی به دستم رسید که اطلاعاتی‌های جمهوری اسلامی در ادامه و تکمیل سرکوبگری‌ها و جنایات ساواک، بر علیه مردم ایران منتشر کرده اند. این کتاب تحت عنوان «چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷» از طرف به اصطلاح «موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی» که در حقیقت شعبه‌ای از ساواک ضد خلقی جمهوری اسلامی است تحت نام مستعار مزدوری به نام «نادری» چاپ و منتشر شده است.



نادر شایگان
با خواندن این کتاب و دیدن تهمت‌ها و افتراهائی که درسطر سطر آن بر علیه چریک‌های فدائی خلق و تک تک رفقای فدائی که من آن‌ها را همیشه فرزندان انقلابی خود خوانده‌ام، ساز شده، قلبم به درد آمد. اگر ساواک برای جلوگیری از رشد مبارزات توده‌ها بر علیه رژیم شاه و امپریالیست‌ها و حفظ نظم ضد خلقی موجود در جامعه به اعمال انواع شکنجه های قرون وسطائی و تحمیل رنج و عذاب‌های غیر قابل توصیف به مبارزین توسل جست، دستگاه امنیتی رژیم جمهوری اسلامی در این کتاب با طرح مطالب سراپا دروغ و قلب حقایق در مورد یک دوره از تاریخ درخشان مردم ایران که تماماً در خدمت تبرئه ساواک و قدر قدرت نشان دادن دستگاه‌های امنیتی ودر مقابل پوچ و بیهوده جلوه دادن مبارزه نوشته شده، سعی کرده است بر دل‌های ما خنجر زده و شکنجه دیگری را تحمیل کند. واقعیت این است که در این کتاب روح و روان همه نیروهای مبارزی که از رژیم پست و جنایتکار جمهوری اسلامی متنفرند، به زیر شلاق سرکوب‌های قلمی گرفته شده است. از نظر من تحمیل چنین شکنجه و عذابی، خود یکی از هدف‌های کتاب اخیر را تشکیل می‌دهد.

در دهه ۵۰، این افتخار نصیب من شد که بتوانم به همراه فرزندان خردسالم در ارتباط با چریک‌های فدائی خلق قرار گرفته و در درون این سازمان برعلیه رژیم دیکتاتور و وابسته به امپریالیسم شاه مبارزه نمایم. با توجه به این که یکی از موضوعات دروغ پردازی و افترا زنی‌های کتاب اخیر، خود من، فرزندان خردسالم و رفقائی هستند که در این ارتباط قرار داشتند، بر خود واجب می‌بینم علیرغم همه رنجی که یادآوری جنایات ساواک بخصوص در این سن کهولت بر من تحمیل می‌کند، حقایقی را با شما خلق‌های مبارز و قهرمان ایران در میان بگذارم.

...



حمید اشرف
کتاب برای به اصطلاح باز سازی رویدادهای سیاسی در دهه ۵۰، هر آنچه که در بازجوئی‌های زیر شکنجه ساواک عنوان شده را عین حقیقت به حساب آورده است. اما، حقیقت ابداً چنین نیست. باید دانست که در بسیاری از موارد ساواک نمی‌توانست و نتوانست حتی به گوشه‌ای از واقعیت و رویدادی که اتفاق افتاده بود، از طریق شکنجه مبارزین دست یابد، چه رسد به این که به کشف کل حقیقت نایل آید.... آیا هرگز می‌توانید درک کنید که چه انگیزه‌ای مرا بر آن داشت که هنگام دستگیری، شیشه سیانورم را زیر دندان خرد کرده و آن را بجوم؟ چه انگیزه ای باعث شد که شکنجه‌های وحشیانه جنایتکاران ساواک را تحمل کنم و هرگز در مقابل آن‌ها سر تسلیم فرود نیاورم؟ شکنجه‌هائی که نه فقط در روزهای اول دستگیریم بلکه در طول همه دوران زندانم د رمقاطع مختلف به انحاء و اشکال گوناگون بر من اعمال شد!

در این کتاب حتی به انقلابیون کبیر فدائی که درست به خاطر ندادن اطلاعات به دشمن، در زیر شکنجه جان سپردند؛ و یا مقاومتشان چنان تحسین برانگیز بود که خود جلادان ساواک نیز نمی توانستند از تحسین آنان خودداری کنند، اتهام عدم مقاومت و دادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواک زده شده. اتفاقاً، من نیز مورد چنین اتهامی قرار گرفته‌ام. با وقاحت و رذالتی که تنها شایسته همپالگی‌های لاجوردی‌ها و حاج داود‌هاست، ادعا شده: «فاطمه سعیدی در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را بر ملا ساخت.» باید بگویم که این مأموران مزدور جمهوری اسلامی که تنها به خاطر طولانی‌تر کردن عمر ننگین رژیم جنایت پیشه شان دست به قلم برده اند، حقیرتر، بی ارزش‌تر و رسواتر از آنند که من در این جا در صدد افشای دروغ‌هایشان در مورد خود برآیم. اما، من یک شاهد زنده‌ام که هم خود به خاطر ندادن «تمامی اطلاعات»ام به دشمن، شکنجه‌های دستگاه جهنمی ساواک را تجربه کرده‌ام و هم در زندان، مبارزینی را دیده‌ام که آن‌ها نیز به دلیل ایستادن در مقابل جلادان، شکنجه‌های طاقت فرسائی را متحمل شده بودند، پس می‌بینم که بر دوش من وظیفه دفاع از حقیقت، رفع اتهام از فرزندان فدائیم و در میا ن گذاشتن آن با خلق‌های مبارز ایران قرار دارد. بنابراین با توجه به این که آن انقلابیون امروز در میان ما نیستند ــ چرا که درست به خاطر سرخم نکردن در مقابل دشمن و ندادن «تمامی اطلاعات خود» به ساواکی‌ها یا در زیر شکنجه شهید شدند و یا خون شان توسط مزدوران رژیم شاه در میدان‌های تیر بر زمین ریخته شد، لازم می‌بینم به عنوان مادر آن چریک‌های فدائی ِجان باخته به طور مختصر به گوشه‌ای از شکنجه‌هائی که از طرف جنایتکاران ساواک بر من اعمال شد، بپردازم تا نمونه‌ای زنده در رد اتهامات رذیلانه مزدوران وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی بر علیه انقلابیون دهه ۵۰ به دست داده شود؛ تا همین نمونه زنده در حد خود خط بطلان بر تلاش‌های اطلاعاتی‌های جمهوری اسلامی در این کتاب بکشد که می‌کوشند دستگاه‌های امنیتی را قدرقدرت و انقلابیون را انسان‌های ناتوانی که گویا «در همان نخستین جلسه بازجوئی، تمامی اطلاعات خود را» بر ملا می‌سازند، جا بزنند.

...



ابوالحسن، مادر، ناصر و ارژنگ
از پیوستن خود و فرزندانم به صفوف چریک‌های فدائی خلق صحبت کردم. من پس از این که پسر و رفیق مبارزم، نادرشایگان طی یک درگیری قهرمانانه با نیروهای امنیتی دشمن به شهادت رسید (۵ خرداد ۱۳۵۲)، به همراه رفیق مصطفی شعاعیان، به سازمان چریک‌های فدائی خلق پیوستم. امروز با گذشت چهار دهه از آن زمان ممکن است نظرات گوناگونی در این زمینه وجود داشته باشد. کسانی ممکن است بگویند وقتی زنی صاحب فرزندانی است دیگر نباید در مبارزه شرکت کند. اما صاحبان این فکر حتی اگر خود ندانند، این نظر و فکر عقب مانده را تبلیغ می‌کنند که گویا مبارزه فقط کار مردان است و حداکثر دختران جوان می‌توانند در آن شرکت کنند. بنابراین طبق این نظر یک زن جا افتاده تنها باید به کار آشپزی و بزرگ کردن بچه بپردازد. فکر می‌کنم نادرستی و عقب‌مانده و ارتجاعی بودن این نظر آشکارتر از آن است که من بخواهم در این جا در مورد آن توضیح دهم. این فکر و نظر هم ممکن است مطرح باشد که یک مادر باید بچه‌های خود را در جای امنی گذاشته و بعد به انجام کار مبارزاتی مشغول شود. شاید در شرایط ویژه‌ای واقعاً بتوان چنین کرد و باید هم کرد. اما واقعیت این است که وارد شدن به کار مبارزاتی همانند رفتن به یک مهمانی و یا به قول امروزی‌ها «پارتی» نیست که بتوان با آسودگی خیال بچه را مثلاً به دست پرستار نگهدارنده کودک سپرد و بعد وارد پارتی شد. طرح چنین موضوعاتی بی ارتباط با تبلیغات مسموم کتاب اخیر دشمن و نویسنده آن نیست که اشک تمساح هم برای بچه‌های من ریخته است. در ارتباط با این واقعیت لازم می‌بینم برای آگاهی نیروهای مبارز یادآور شوم که بین شرایط و وضعیتی که روشنفکران یک جامعه در آن به مبارزه می‌پیوندند با شرایطی که توده‌های کارگر و زحمتکش و ستمدیده به مبارزه روی می‌آورند، تفاوت بزرگی وجود دارد. باید به خاطر آورد که اگر دانشجویان و روشنفکران با خواندن کتاب و در عین حال با آشنائی و بالا بردن شناخت خود از شرایط زندگی دهشتناک توده‌ها در زیر سیستم‌های طبقاتی، به ضرورت مبارزه پی برده و قدم در آن می‌گذارند، گرویدن توده‌های زحمتکش به مبارزه در پروسه دیگری صورت می‌گیرد. زحمتکشان با رنج و بدبختی و مصیبت‌های گوناگون در زندگی خود مواجهند. آن‌ها ظلم و ستم شدید و هم جانبه‌ای که بر آن‌ها اعمال می‌شود را با پوست و گوشت خود لمس و درک می‌کنند. به همین خاطر تنها کافی است که نور آگاهی انقلابی بدرون زندگی آنان راه یابد؛ کافی است که آنان خود را از زیر تبلیغات ریاکارانه دشمن که مثلاً ظلم و ستم و بدبختی‌های موجود را مصلحت خدا و یا با هر توجیه دیگری جاودانه و تغییر ناپذیر جلوه می‌دهند، برهانند و در عین حال مبارزه برای تغییر وضع حاکم را ممکن و عملاً امکان پذیر ببینند. در این صورت آنان، بدون هیچگونه محافظه‌کاری و عافیت‌جوئی به میدان مبارزه آمده و نیروی خود را در اختیار جنبش قرار خواهند داد. در طول تاریخ، ما همواره شاهد شرکت خانواده‌های کارگر و زحمتکش در مبارزه بوده‌ایم و اساساً هیچ مبارزه‌ای بدون شرکت توده‌ها نمی‌تواند به پیروزی برسد.... در شرایط اختناق شدید و دیکتاتوری جنایت بار حاکم در جامعه و در شرایط وجود شکنجه‌های قرون وسطائی در زندان‌های رژیم شاه و لزوم مبارزه هر چه جدی‌تر بر علیه رژیم حاکم، با تحت تعقیب قرار گرفتن نادر از طرف ساواک، مجبور شدیم به عنوان یک خانواده به زندگی نیمه مخفی روی بیاوریم. دراین مسیر، با جدی‌تر شدن هر چه بیشتر مبارزه در عرصه جامعه، زندگی ما نیز هر چه بیشتر با کار مبارزاتی جدی در آمیخته شد. تقریباً درعید سال ۱۳۵۲بود که برای مصون ماندن از دستگیری توسط پلیس مجبور شدم بچه‌ها را از مدرسه بیرون آورم که در این زمان رفیق صبابیژن‌زاده که با ما زندگی می‌کرد، مسئولیت آموزش آن‌ها را به عهده گرفت. به این ترتیب، من و بچه‌ها کاملاً در مسیر یک زندگی مبارزاتی قرار گرفتیم. خانه ما حالا دیگر یک خانه تیمی شده بود که من در آن به همراه رفیق صبا به کار تایپ، تکثیر جزوه با پلی‌کپی و استنسیل مشغول بودیم. همانطور که آشکارا دیده می‌شود برای ما امر زندگی روزمره و مبارزه لاجرم درهم تنیده شده بود. آیا زندگی همیشه یک روال دارد؟ من فکر می‌کنم که زندگی هیچ وقت یک چهره نداشته است و می‌خواهم تأکید کنم که زندگی مبارزاتی، خود نوعی از زندگی و در این جهان مملو از ظلم و ستم و وحشت برای زحمتکشان، عالی‌ترین نوع آنست. بچه‌های من از همان آغاز زندگی شان با این نوع زندگی آشنا شده و با آن زیسته و بزرگ می‌شدند و استعدادهایشان نیز در این رابطه رشد می‌یافت. بگذارید برای تان واقعه‌ای را تعریف کنم. هنگامی که ما با یک شناسنامه جعلی، خانه‌ای اجاره کرده بودیم، یک بار رئیس کلانتری برای برطرف کردن شک خود که مبادا خانه توسط به قول آنان «خرابکاران» اجاره شده باشد، به در خانه آمد. ناصر که در آن زمان هشت سال بیشتر نداشت قبل از من به دم در رفت. رئیس کلانتری از او نام پدرش را پرسید و ناصر بدون درنگ و خیلی آرام و خونسرد، نادر را پدر خود معرفی کرد و همان نام مستعاری که در شناسنامه جعلی بود را به جای نام واقعی نادر به رئیس کلانتری گفت. من تصور می‌کردم ناصر با مرد همسایه صحبت می‌کند و هنگامی که خود را به دم در رساندم، او با هوشمندی رئیس کلانتری را دست به سر کرده و دنبال کار خود فرستاده بود...

...



مرضیه ‌اسکویی طی نامه‌ای خطاب به مادرشایگان می‌نویسد:

«... تو مثل دریایی از خشم و محبتی، خشم به دشمن توده‌ها و محبت به توده‌ها و ما همگی در این خشم گسترده‌تر، دل‌های مان را صفا می‌دهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.
... رسم این است که به محبوب‌ترین کسان هدیه‌ای می‌دهند و من لحظات فراوان فکر کرده‌ام برای یک رفیق بزرگوار چی هدیه‌ شایسته‌ای می‌توانم بدهم و با خود گفته‌ام: اگر بتوانی همیشه به توده‌ها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامت‌ترین رفیق را دوست بداری می‌توانی از قطرات خون خود دسته گلی ببندی و روزی که در راه رهایی توده‌ها آخری تلاشت را کردی و آنگاه که آخرین تیرت را بر قلب دشمن نشاندی، برای مادر بفرستی. شاید این هدیه‌ای باشد که بتوانی ‌آن را با بی شرمساری به شایسته‌ترین رفیق تقدیم کنی.
رفیق مادر، من وعده چنین هدیه‌ای را به تو می‌دهم بپذیر. تا آن دم که هدیه را برایت بفرستم»

بالاخره در ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۵۵مزدوران دشمن یکی از پایگاه‌های سازمان که ارژنگ و ناصر شایگان به همراه رفقای دیگر در آن بودند را شناسائی و سپس آن را زیر آتش گلوله مسلسل‌های امریکائی شان قرار دادند. باران گلوله بر سر آن پایگاه باریدن گرفت. رفقای مستقر در آنجا به دفاع از خود برخاستند ولی با توجه به کثرت نیروهای مسلح پلیس و محاصره آن پایگاه در شعاعی وسیع، همه رفقا که ارژنگ و ناصر هم در میان آن‌ها بودند به جز رفیق حمیداشرف که توانست از آن مهلکه فرار کند، شهید شدند (لادن آل‌آقا، فرهادصدیقی پاشاکی، مهوش حاتمی، احمد رضا قنبر پور). ای کاش چنین نمی شد؛ و ای کاش نه فقط خون این رفقا بلکه خون هیچ مبارزی بر زمین ریخته نمی‌شد. ولی این را هم می‌دانم که این خون پاک بهترین فرزندان انقلابی ایران، خون حمیداشرف‌ها، آل آقاها، شایگان‌ها و دیگر انقلابیون جنبش مسلحانه بود که درخت انقلاب ایران را آبیاری کرد و باعث شد که دو سال بعد توده‌های قهرمان ایران به طور وسیع و یکپارچه به میدان مبارزه آمده و به جنبش بپیوندند. بلی، در آن سال، فرزندان کوچک من به شهادت رسیدند. درد و اندوه بیکران این امر در دل من است. ولی با شهید شدن آنان دژخیمان ساواک هم نتوانستند آن‌ها را زنده دستگیر نموده و تحت شکنجه‌های وحشیانه خود قرار دهند.

امروز، به اصطلاح نویسنده کتاب دشمن (چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷) با نام نادری، در حالی که ساواک را از جنایاتی که با حمله به رفقا و کشتن آنان مرتکب شد، تبرئه می‌کند، جان باختن ارژنگ و ناصر را به گردن رفیق کبیر حمیداشرف انداخته و با بیشرمی و وقاحتی که تنها از خود مزدوران وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، این هم کیشان خمینی‌ها، خلخالی‌ها و لاجوردی‌ها ساخته است، اتهام ارتکاب به «جنایت» به او می‌زند. آن گاه از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند» می‌خواهد که به اصطلاح قساوت‌های حمیداشرف را نقد کنند. حمیداشرف، این قهرمان خلق‌های ایران را که همه عمر مبارزاتی طولانی‌اش را صرف جنگیدن با جنایتکاران و دشمنان قسم خورده ستمدیدگان نمود. نویسنده تأکید می‌کند که این کار باید صورت گیرد تا مرگ «کسب و کار کسی نگردد». واقعاً که(!!) درجه بیشرمی و وقاحت را می بینید!؟ این را مأمور رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی می‌گوید. مأمور رژیمی که از بدو روی کار آمدنش خونریزی و کشتارهای بی‌رحمانه و قساوت آمیز و ارتکاب به جنایاتی هولناک، «کسب و کار» دائمی‌اش بوده است و تنها یک قلم از قساوت‌هایش، کشتار هزاران تن از زندانیان سیاسی بی‌دفاع در زندان‌های سراسر کشور در طی مدت کوتاه تقریباً دو ماه در سال ۱۳۶۷ می‌باشد. بنابراین آیا استمداد نویسنده کتاب دشمن از «دیگرانی» که «به نقد گذشته خود پرداخته اند»، جز برای رونق دادن به «کسب و کار» تا کنونی جمهوری اسلامی و تداوم جنایات هولناکترش نمی‌باشد؟ و آیا کسی که از حداقل شرافت انسانی برخوردار باشد، حاضر به دادن پاسخ مثبت به این خواست می‌شود؟

نه خیر، آقای نادری مزد بگیر وزارت اطلاعات! تا من زنده‌ام و می‌توانم شهادت دهم هرگز نمی‌گذارم و اجازه نمی‌دهم خون فرزندان چریک فدائیم و از جمله خون رفقا ارژنگ و ناصر در دست شما دشمنان مردم به وسیله‌ای برای فریب ستمدیدگان و سیاه کردن روزگار آنان تبدیل شود. برای فرزندان من اشک تمساح نریزید! شماها همان کسانی هستید که کودکان معصوم و جگر گوشه‌های خانواده‌ها را با دادن کلید بهشت به دست شان فریفته و جان عزیز شان را با فرستادن آن‌ها به میادین مین می‌گرفتید؛ و همین امروز، اعدام نوجوانان زیر ۱۸ سال، «کسب و کار» رسمی و قانونی تان را تشکیل می‌دهد. اما، خب!! حالا که با ناشی‌گری به جلد روباهی مکار رفته و خود را طرفدار سینه چاک کودکان من جلوه می‌دهید، حداقل دراین کتاب «انتقاد»ی هم به همپالگی‌های ساواکی تان می‌کردید و به آن‌ها می‌گفتید شما که آن «منزل» را از قبل شناسائی کرده و می‌دانستید که دو کودک در آن زندگی می‌کنند، چرا به طریقی عمل نکردید که جان آن دو حفظ شود؟ چرا با وجود آگاهی به حضور کودکان بی دفاع در آن «منزل»، به گلوله باران کردن آنجا پرداخته و بی محابا آتش مسلسل‌هایتان را به روی ساکنان آن جا گشودید و پیکر هر یک از آنان را با ده‌ها گلوله سوراخ سوراخ کردید و به این ترتیب با کشتن آن کودکان، «جنایت هولناکی» آفریدید؟ چرا چنین «انتقاد» ساده‌ای را به همپالگی‌های تان نکردید؟ طرفداری از ساواک تا به کجا؟

اما، از سخنان بالا که آن‌ها را بیشتر برای تمسخر آقای نادری بیان کردم، بگذریم، برای اطلاع خلق‌های مبارز ایران باید بگویم که داستان کشته شدن فرزندان کوچک من به دست «خود چریک‌ها»، به هیچ وجه جدید نبوده و داستان ساواک ساخته کهنه‌ای است. این داستان را در همان زمان بلافاصله پس از شهادت آن رفقای کوچک، در زندان اوین به من گفتند و در یک موقعیت دیگر مرا تحت فشار قرار دادند که چنان چیزی را بر علیه چریک‌های فدائی خلق، با زبان خودم اعلام کنم. این موضوع را به طور مختصر توضیح می‌دهم.

شرح این که من چگونه از شهادت دو فرزند دلبندم در زندان اوین با خبر شدم، این که بر من چه گذشت و چه عکس العملی نشان دادم، در این جا نمی‌گنجد. اما این را بگویم که در اولین فرصت به دفتر زندان رفتم و با داد و بیداد رو به «سروان روحی» (رئیس زندان اوین) گفتم: «شما چه وحشتی می‌خواهید توی دل مردم بیاندازید؟ چرا این بچه‌ها را کشتید؟ چه توجیهی برای کشتن این دو کودک خردسال دارید؟ جواب دنیا را چه می‌دهید؟ حتماً طبق معمول همان طور که همیشه در روزنامه‌های تان می‌نویسید خواهید گفت که آن‌ها «در درگیری متقابل» کشته شدند.» و با خشم وتمسخر اضافه کردم: «بلی، "درگیری متقابل" بین مأموران ساواک و دو بچه ۱۳-۱۲ ساله!! چه کسی چنین چیزی را از شما قبول می‌کند؟» سروان که تا این مدت آچمز بود و چیزی نداشت بگوید ناگهان از حرف‌های من بُل گرفت و گفت: «بلی خانم، درگیری متقابل بود. یکی از مأمورهای ما را یکی از بچه‌های تو کشت.» این حرف خیلی به من گران آمد. گفتم: «آیا در خانه برادر۱۳ـ ۱۲ساله داری؟ اصلاً بچه‌ای در چنان سنی می‌تواند دستش اسلحه بگیرد و ماشه‌اش را بکشد، تازه آن هم در شرایط وحشتناک گلوله باران خانه! نه خیر، این یک دروغ است. شما‌ها اسلحه داشتید. این مأموران جانی ساواک بودند که بچه‌های مرا به مسلسل بستند.» خلاصه، در آخر من خواستم که مرا سر جسد بچه‌هایم ببرند که گفت نمی‌شود و مرا به بند برگرداندند.
۲۶۱۶۴ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : unknown

عنوان : ماستمالی
جناب مرتضی ر
"اگر چریکها قاتل بودند، روستاییان را با سلاحی که در اختیار داشتند می کشتند و می گریختند.
داستان حمید اشرف شاید روایت دیگری هم داشته باشد".
بهنظرشما پاسبان وژاندارم وسربازکشی مبارزه برعلیه آستبداد است؟ رئیس بانک کشی چطور؟چپ به همگروهش ونیز کودکان رحم نکرد. پول واسلحه ومهمات واموزش گرفتن از دیکتاتور ها وحکومتهای توتالیتر برای سرگونی حکومت وترور شهروندان بیگناه و برپایی حکومت پرولتاریا مبارزه با دیکتاتوری بود. درمورد اشرف وقتل کودکان خودش در نشریه سازمان اعتراف میکند بعد شما میگوئید شاید روایت دیگری هم داشته باشد! اخر مخالفت با پهلویها که نباید از جاده انصاف خارجتان کند(که میشه کرده است) وبخواهید جنایاتتان را کنید. تفاوت سنگواره های جبهه ملی با بزرگمردانی چون دکتر صدیقی و تا حدی بختیار اینجا اشکار میشود. صدیقی
بدنبال کسب وجهه نبود و حاضر به قربانی کردن خود درراه وطن بود برعکس به اصطلاح ملیون که در راه کسب وجهه(پوپولیست) وقدرت و چپ در راه اخوی بزرگ وطن را قربانی کردید.
فقط پهلویها بد بودندووشا معصومین. ار رضا شاه نبود که "سر خزعل" خوزستان را جدا کرده بود ونفتی نبود که بعدها به اصطلاح ملیون افتخار! ملی
کردنش را به حساب خود واریز کنند و سالها با ان اشتباه مهلک فخر بفروشند. بروید صورت جلسات مجلس زمان رضا شاه را بخوانید ببینید که مصدق و مدرس مخالفان سرسخت رضا شاه در رابطه با شیخ خزعل وخوزستان بوده اند.
۲۶۱۵۹ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : A Avakian

عنوان : Document
Please read this book.


Mohammad Mosaddeq and
the ۱۹۵۳ Coup in Iran
Edited by Mark J. Gasiorowski and Malcolm Byrne

New Volume Reexamines a Seminal Event
in Modern Middle Eastern History

A Joint U.S.-British Regime-Change Operation in ۱۹۵۳ that Holds Lessons for Today

New Documents Shed Further Light on Secret U.S. Policy

June ۲۲, ۲۰۰۴

For further information Contact
Malcolm Byrne ۲۰۲/۹۹۴-۷۰۴۳
mbyrne@gwu.edu
"This book … sheds vital new light on issues that remain crucial to the evolution of U.S.-Iran relations and to continuing questions about unilateralism and secrecy in U.S. foreign policy."

Nikki Keddie, UCLA
"Mark Gasiorowski and Malcolm Byrne have assembled a stellar array of talented scholars … This is an exceptional collection dealing with a uniquely important event."

Gary Sick, Columbia U.
"This multinational, multiarchival history is a magnificent addition to the literature on post-World War II international history."

Melvyn Leffler, U. of Virginia.
۲۶۱۵۱ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : الف آواکیان

عنوان : نقل قولی از داریوش خان
آقای مرتضی ر،
دستتان درد نکند. کاری کرده اید کارستان. ما نخودی هستیم اجازه بدهید نقل قولی هم از خودیهایشان بیاورم.


آقای داریوش همایون، مشاور رضا پهلوی که زمانی وزیر اطلاعات و جهانگردی بود، اوضاعسال‌های ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ ( از کودتا تا انقلاب) را چنین توصیف می کند:

«سیاست فرهنگی این دوره نیز مانند همه سیاست‌های آن بی بهره از به هم پیوستگی و هدف روشن بود. از سویی فعالیت‌های فرهنگی چشمگیر و پرهزینه (جشنواره‌ها، تالارهای کنسرت و اپرا و موزه‌ها و کتابخانه‌ها پرهزینه و مانندهای آن) که گروه معدودی را در بر می‌گرفت و از سوی دیگر فقر فرهنگی محض که با فعالیت‌های زیرزمینی و نه چندان زیرزمینی چپگرایان و افراطیون مذهبی «جبران» می‌شد. تسلط دیوانسالاری بر فعالیت‌های فرهنگی عملاً به توقف یا رکود نشر کتاب، تئاتر، فیلم‌سازی و مطبوعات انجامید. توده‌های جمعیتی که به شهرها ریخته بودند و نه شغل‌های مرتبی داشتند، نه سرگرمی درست، نه شرایط زندگی قابل تحمل و نه حتی دسترسی به ورزش –زیرا این رشته نیز در انحصار مقامات بانفوذ سیاسی و نزدیک به رهبری در آمده بود و اعتبارش به مصرف همه‌گیر کردن ورزش نمی‌رسید و عموماً در طرح‌های تجملی هزینه می‌شد- از فعالیت‌های سالم فرهنگی بی‌بهره بودند. نیروی آنان به جای آنکه در عرصه‌های فرهنگ و ورزش به کار گرفته شود، سرخورده و عاصی شد و سرانجام طغیان کرد. در همه سال‌هایی که دیوانسالاری فرهنگی با یک سانسور ناشیانه و کوردلانه و غرض‌آلود و ناکارآمد تلاش‌های دو نسل را برای ابراز وجود عقیم می‌گذاشت، افراطیان و متعصبان مذهبی و گروه‌های پنهان و آشکار چپگرا که در پیکار چریکی – فرهنگی مهارت یافته بودند، ایدئولوژی‌های خود را از همه راه، حتی از راه کتاب‌های درسی رسمی، به جوانان تلقین می‌کردند. رژیم ایدئولوژی نامشخصی آمیخته از اصل رهبری و ترقی‌خواهی را با وسایل و از راه‌های ابتدایی تبلیغ می‌کرد. تقریباً همه بحث سیاسی رسمی به دو سه کتاب و مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های گاه‌گاهی یک مقام (شاهنشاه) برمی‌گشت و بر گرد سه چهار روز معین در سال دور می‌زد.» «دیروز و فردا» آقای داریوش همایون.

آقای پرسشگر، اقای پنجاه ساله، اقای ناشناس، از کاربران پوزش بخواهید. این تئوریسین شماست که اوضاع را توصیف می کند. آیا شما واقعا ساواکی های مفلوکی نیستید که رژیم جمهمری اسلامی هم شمارا طرد کرده است.
۲۶۱۴۶ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : مرتضی ر

عنوان : سیاهکل
توضیح برای ناشناس و امثال او،
آقای ناشناس، من از اقدامات خشونت آمیز دفاع نمی کنم و طرفدار سازمانهای چپ و مبارزات مسلحانه نیستم، امابگمان من چریکها در زمانی که شاه همهی درها را برای حرکات دموکراتیک بسته بود برای حفظ حیثیت ملی دست به حرکات قهر آمیز زدند. من این مجموعه را بیشتر برای خانم مرضیه ی شفا و دوستانی نقل می کنم که گویا گرایشی به حکومت مشروطه دارند اما می خواهند آن سوی سکه تاریخ دوران پهلوی را نه از روی نوشته های کمونیستها ویا سلطنت طلبان، بلکه از نگاه ملی گرایانی چون من که در آن روزگار خاموش بودند و خون دل می خوردند بشنوند.
تاریخ ما از این گونه حاودث بسیار داشته است، قیام مزدک، یعقوب لیث،معتزله، استاذسیس، سربداران (۱ و ۲) بابک خرمدین، مازیار، کلنل ،سیاهکل ووووو .
بهتر است ارزیابی را به تاریخ واگذار کنیم. فصل مشترک همه ی اینها با همه ی درستیها یا نادرستیها ، نقاط قوت یا ضعف مبارزاتی هستند که در تاریخ ما بر علیه ظلم و بیدا انجام گرفته است.
اگر چریکها قاتل بودند، روستاییان را با سلاحی که در اختیار داشتند می کشتند و می گریختند.
داستان حمید اشرف شاید روایت دیگری هم داشته باشد.
******************

"""""حادثه سیاهکل
پ"""""رویز ثابتی سنگسری (رئیس اداره سوم ساواک که مسئول امنیت داخلی کشور بود و به «مقام امنیتی» شهرت داشت) روز ۱۵ فروردین ۱۳۵۰ در یک مصاحبه تلویزیونی موضوع تعقیب و گریز طولانی مأموران امنیتی و انتظامی را با گروهی چریکی در جنگل‌های سیاهکل فاش کرد. سخنان او اشاره رسمی به حادثه‌ای بود که روز ۱۹ بهمن سال قبل در سیاهکل روی داده بود و در آن عده‌ای از مبارزان مسلح به یک پاسگاه ژاندارمری حمله کرده و ۹ قبضه تفنگ و یک قبضه مسلسل را از آنجا به غنیمت برده بودند. این حمله مسلحانه در تاریخ مبارزات چریکی جنبش‌های چپ ایران، به ویژه سازمان چریک‌های فدائی خلق، اهمیت تاریخی دارد و توسط ایشان «حماسه سیاهکل» لقب گرفته است. در واقع، دو گروه چریکی نوپا پیش از آن در حمله مسلحانه به چند بانک، مبالغی را برای تأمین هزینه‌های مبارزه خود مصادره کرده بودند، اما مقامات حکومتی تصوّر می‌کردند سرقت از بانک‌ها کار گروه‌های تبهکار است. «بدین ترتیب حمله به سیاهکل اولین عملیات چریکی «اعلام شده» از سوی چریک‌ها در ایران بود». («تاریخ سیاسی بیست‌وپنج ساله ایران» غلامرضا نجاتی)
نظر
دو گروهی که ذکر آن رفت پس از حادثه سیاهکل در هم ادغام شدند و نام «سازمان چریک‌های فدائی خلق ایران» را برای خود برگزیدند. یکی از این دو گروه به نام «گروه بیژن جزنی» (یا جنگل) شناخته می‌شد و دیگری به گروه مسعود احمدزاده شهرت داشت.
سابقه فعالیت گروه بیژن جزنی به اواسط دهه ۱۳۴۵ باز می‌گشت که او به اتفاق پنج دانشجوی دیگر به نام‌های عباس سورکی، علی‌اکبر صفائی‌فراهانی، محمد صفاری‌آشتیانی، زرار زاهدیان و حمید اشرف مطالعه در مورد امکان مبارزه مسلحانه با حکومت پهلوی را آغاز کردند. اما حدود یک سال بعد (در زمستان ۱۳۴۶) یک عنصر نفوذی ساواک آنها را شناسایی کرد و بازداشت اعضای گروه آغاز شد. در این میان صفائی‌فراهانی و صفاری‌آشتیانی توانستند از مرز بگریزند و خود را به اردوگاه‌های آموزشی سازمان آزادیبخش فلسطین در لبنان برسانند. آنها پس از گذراندن دو سال آموزش چریکی از طریق خاک عراق به ایران باز گشتند و به حمید اشرف که از خطر جسته بود پیوستند. جزنی در این میان به حبس طولانی محکوم شده بود و دوران محکومیت خود را در اوین می‌گذراند، اما اعضای باقی‌مانده گروه او را به عنوان «پدر روشنفکر» خود می‌شناختند.
سابقه گروه دوم (گروه احمدزاده) نیز به دوران نهضت ملی و فعالیت جبهه ملی پس از کودتا باز می‌گشت. مسعود احمدزاده که از دوران دبیرستان به فعالیت‌های سیاسی علاقه‌مند بود، در سال ۱۳۴۶، به هنگام تحصیل در دانشگاه صنعتی آریامهر، با کمک امیرپرویز پویان و چند دانشجوی دیگر گروهی تشکیل داد که به مطالعه در روش‌های مبارزه مسلحانه می‌پرداخت. رساله «مبارزه مسلحانه؛ استراتژی و تاکتیک» (نوشته احمدزاده) و جزوه‌های «ضرورت مبارزه مسلحانه» و «رد تئوری بقا» (دو نوشته پویان) حاصل این مطالعات است.
گروه‌های جزنی (که توسط صفائی‌فراهانی رهبری می‌شد) و احمدزاده اوایل سال ۱۳۴۹ با هم آشنا شدند و در مورد همکاری به توافق رسیدند. استراتژی مشترکی که دو گروه برگزیدند، کار همزمان در شهر و روستا بود. بنابراین آنها مطالعه و شناسایی مناطق جنگلی شمال را آغاز کردند. یک گروه شش‌نفره از چریک‌ها به فرماندهی صفائی‌فراهانی اواسط شهریورماه همان سال از دره «مکار» در نزدیکی چالوس برای شناسایی منطقه به حرکت در آمد. تاکتیکی که گروه انتخاب کرده بود، حمله و خلع سلاح یک پاسگاه و خروج فوری از منطقه بود. «چریک‌ها امیدوار بودند کشاورزان شمال، با سنت رادیکالی خود، همچنان که در دهه اول ۱۳۰۰ شمسی از جنبش میرزا کوچک‌خان پشتیبانی کرده بودند، به جنبش آنها روی خوش نشان دهند». (همان)
عمل
یکی از اعضای گروه شناسایی در اوایل بهمن ۱۳۴۹ دستگیر شد و پس از تحمل چند روز شکنجه (که سرانجام به مرگ او منجر شد) اطلاعاتی در مورد اعضای گروه به ساواک داد. عملیات مأموران امنیتی روز ۱۳ بهمن آغاز شد و طی چند روز سه تن در گیلان و هفت تن در تهران بازداشت شدند. گروه نه نفری جنگل که در ارتفاعات سیاهکل بود، روز ۱۶ بهمن خبر دستگیری‌ها را دریافت کرد. گروه، سه روز بعد کوشید یکی از مرتبطان محلی را از خطر آگاه کند. اما فرستاده گروه با کمین نیروهای ژاندارمری روبرو شد و پس از مدتی مقاومت مسلحانه به دام افتاد. اعضای گروه که صدای تیراندازی را شنیده بودند، از کوه پائین آمدند و به پاسگاه ژاندارمری حمله بردند.
فردای آن روز منطقه وسیعی در اطراف سیاهکل به محاصره نیروهای امنیتی و انتظامی درآمد. چند روز بعد که آذوقه گروه تمام شد، چهار تن از آنان به روستایی پناه بردند. مردم وقتی از مسئله آگاه شدند خانه‌ای را که چریک‌ها در آن حضور داشتند، محاصره کردند. صفائی‌فراهانی برای آنان از آرمان‌های گروه صحبت کرد، اما کدخدا و سپاهی‌دانش حاضر در روستا، از ترس برخورد حکومت، اجازه آزادی آنها را ندادند. بنابراین چریک‌ها بدون مقاومت مسلحانه تسلیم مردم شدند تا به مقامات تحویل شوند. از میان سایرین که هنوز در جنگل متواری بودند، دو تن در درگیری مسلحانه کشته شدند و سه تن مدتی بعد گرسنه و خسته به اسارت در آمدند.
ساواک توانست در مجموع ۱۷ تن از اعضای دو گروه را شناسایی و بازداشت کند که ۱۳ تن از آنها فوراً در دادگاه نظامی محاکمه و تیرباران شدند. پنج تن دیگر از اعضای گروه که جان به در برده بودند، درست سه روز پس از مصاحبه پرویز ثابتی، سرلشکر فرسیو را که رئیس دادرسی ارتش بود، جلوی خانه‌اش به قتل رساندند. نخستین اعلامیه رسمی «سازمان چریک‌های فدائی خلق» که از ادغام گروه جزنی و گروه احمدزاده تشکیل شده بود، در بهار ۱۳۵۰ انتشار یافت.
حادثه سیاهکل سرآغاز جنبش چریکی ایران شناخته می‌شود."""""

منبع: امید پارسا نژاد
۲۶۱۴۵ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : مرتضی ر

عنوان : قرارداد۱۹۱۹
لغو قرارداد

سیدضیاءالدین طباطبایی (رئیس کابینه کودتا) در روز ۲۷ فروردین ۱۳۰۰ با انتشار اعلامیه‌ای لغو رسمی قرارداد ۱۹۱۹ میان ایران و انگلستان را اعلام کرد. این قرارداد روز نهم اوت ۱۹۱۹ (۱۷ تیرماه ۱۲۹۸) میان وثوق‌الدوله (رئیس‌الوزرای وقت ایران) و سر پرسی کاکس (وزیر مختار بریتانیا در تهران) امضاء شده بود، اما اجرای آن در اثر مخالفت‌های داخلی و خارجی عملاً متوقف ماند و در سال ۱۳۰۰، دیگر از آن به قراردادی «مرده» تعبیر می‌شد. با وجود این، لرد کرزن، وزیر امور خارجه انگلستان و طراح اصلی قرارداد، نسبت به آن تعصبی عجیب داشت و لغو رسمی‌اش توسط سیدضیاء به مذاق او هیچ خوش نیامد. چنانچه به خاطر داشته باشیم که سقوط کابینه سیدضیاء (بر خلاف آنچه در تاریخ رسمی مشهور است) تا حدود زیادی نتیجه عدم حمایت دولت بریتانیا از آن بود، اهمیت رنجش کرزن از این اقدام رئیس‌الوزرای دولت کودتا بیشتر روشن می‌شود.
قرارداد
انعقاد قرارداد ۱۹۱۹ میان ایران و بریتانیا نتیجه مستقیم جنگ جهانی اول بود. ایران به رغم اعلام فوری بی‌طرفی در آغاز جنگ، مورد هجوم طرف‌های درگیر (روسیه، عثمانی، انگلستان و حتی آلمان) قرار گرفت و آسیب‌های فراوان دید. تصویر ایران پس از جنگ را می‌توان به ویرانه‌ای قحطی‌زده که ناله و دود از جابه‌جای آن رو به آسمان می‌رود تشبیه کرد. خزانه مملکت تهی بود، قوای بیگانه شمال، جنوب، شرق و غرب کشور را در اشغال داشتند، از نفوذ و اقتدار دولت مرکزی هیچ باقی نمانده بود و بیماری، ناامنی و فقر بی‌داد می‌کرد.
از سوی دیگر وقوع انقلاب در روسیه به فروپاشی حکومت سلطنتی این کشور انجامیده و توازن قدرت را در جهان تغییر داده بود. در چنین شرایطی دولت بریتانیا برای جلوگیری از نفوذ امواج انقلاب سرخ به سوی هندوستان تصمیم گرفت حضور نظامی و مالی خود را در ایران افزایش دهد.
گروهی از دولتمردان ایرانی در این شرایط به این نتیجه رسیدند که تنها راه نجات کشور از آشفتگی و نابودی، تن دادن به الزامات نزدیکی بیشتر با انگلستان است، بنابراین برای انعقاد قراردادی که سازوکار روابط دو کشور را در شرایط جدید مشخص می‌کرد، با نماینده بریتانیا در تهران وارد گفتگو شدند. حاصل این گفتگوها که با هدایت مستقیم لرد کرزن در لندن انجام می‌گرفت، قرارداد ۹ اوت ۱۹۱۹ بود که بخش‌هایی از متن آن چنین است: «ماده یک: حکومت بریتانیای کبیر به صریح‌ترین و موکدترین بیانی که ممکن است قول‌ها و وعده‌هایی را که در گذشته بارها داده است، دایر بر اینکه استقلال و تمامیت ارضی ایران را محترم بشمارد، یکبار دیگر تأکید و ابرام می‌کند (این، همان ماده‌ای است که سید حسن مدرس می‌گفت نشان می‌دهد توطئه‌ای علیه استقلال مملکت در شرف وقوع است). ماده دو: حکومت بریتانیای کبیر بر عهده می‌گیرد هر عده مستشار و کارشناس که پس از شور و مشورت طرفین حضورشان در ایران ضروری تشخیص داده شد، به خرج دولت ایران در اختیار حکومت ایران قراردهد تا اصلاحات لازم را در وزارتخانه‌ها و دوایر دولتی آغاز کنند... ماده سه: حکومت انگلستان متعهد می‌شود، به هزینه دولت ایران، هر تعداد افسر و هر میزان اسلحه و مهمات جدید که به تشخیص کمیسیون مختلط نظامی برای نوسازی ارتش ایران لازم باشد، در اختیار حکومت ایران قرار دهد... ماده چهار: حکومت بریتانیای کبیر آماده است اعتبارات مالی لازم را برای اصلاحاتی که در مواد ۲ و ۳ این قرارداد پیش‌بینی شده است، به صورت وامی کلان در اختیار حکومت ایران بگذارد...»
یک قرارداد مالی نیز ضمیمه این معاهده بود که میزان وام اعطایی انگلستان و ملاحظات مالی و گمرکی را تعیین می‌کرد. هر چه بود، بسیاری از ناظران ایرانی، این قراردادها را پذیرش نوعی تحت‌الحمایگی تلقی کردند که امور مالی و نظامی ایران را در اختیار مستشاران انگلیسی قرار می‌داد. جالب اینجاست که سیدضیاء که در آن هنگام روزنامه «رعد» را منتشر می‌کرد، از معدود مدافعان این قرارداد بود. او در واقع بدون اینکه سمت دولتی داشته باشد، در بسیاری از مذاکرات طرفین در مورد قرارداد حضور داشت. او عقیده داشت «قایق شکسته» ایران را برای نجات از گرداب‌ها و طوفان‌های پیش رو باید به کشتی بزرگ و مجهز انگلستان بست.
الغاء
انتشار مفاد قرارداد ۱۹۱۹، هم در ایران و هم در فضای بین‌المللی هنگامه‌ای به پا کرد. رهبری مخالفان قرارداد را در ایران سیدحسن مدرس به عهده داشت. دولت‌های فرانسه و ایالات متحده آمریکا نیز به مخالفت با این قرارداد پرداختند. این مخالفت‌ها عملاً قرارداد را از کار انداخت.
کودتایی که آیرونساید و نورمن (وزیرمختار وقت بریتانیا در تهران) در اواخر سال ۱۲۹۹ طراحی کردند و سیدضیاء و رضاخان میرپنج آن را به اجرا در آوردند، در واقع نتیجه شکست قرارداد بود. این واقعیت که کرزن از این طرح بی‌خبر نگاه داشته بود، خشم او را برانگیخت. اما لطمه اصلی به حمایت دولت انگلستان از دولت سیدضیاء را لغو رسمی قرارداد وارد کرد. سیدضیاء به نورمن اطلاع داده بود برای جلب افکار عمومی ایرانیان چاره‌ای جز لغو این قرارداد بدنام ندارد. او در عین حال اطمینان داده بود که مفاد اصلی آن به اجرا در خواهد آمد. اما این‌ها نتوانست نظر کرزن را جلب کند. او حاضر نشد نیرویی را که سیدضیاء برای حفظ دولت خود احتیاج داشت در اختیارش بگذارد. احمدشاه که از ابتدا از سیدضیاء خوشش نیامده بود، به زودی دریافت او بدون حمایت قاطع دولت انگلیس دوام نخواهد آورد. مجموعه این عوامل باعث شد کابینه کودتا بیش از صد روز عمر نکند.

منبع: امید پارسا نژاد
۲۶۱۴۴ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

    از : مرتضی ر

عنوان : افشار طوش
قتل افشارطوس

فرمانداری نظامی تهران روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۳۲، شش روز پس از پیدا شدن جسد سرتیپ محمود افشارطوس (رئیس شهربانی کل کشور)، اطلاعیه‌ای صادر کرد و قتل او را کار عده‌ای از افسران بازنشسته و مخالفین دولت دانست. دکتر مظفر بقایی و سرلشگر فضل‌الله زاهدی در این اطلاعیه تلویحاً متهم شده بودند که در این جنایت دست داشته‌اند. افشارطوس روز ۳۱ فروردین ربوده شده بود و دو روز بعد عده‌ای از امیران بازنشسته ارتش به ظنّ دخالت در این امر دستگیر شدند. جسد افشارطوس روز ششم اردیبهشت در لشگرک پیدا شد و ماجرا ابعاد تازه‌ای یافت. گفته می‌شود ماجرای ربودن افشارطوس بخشی از یک توطئه بزرگ‌تر بود که با اطلاع شاه و دخالت مأموران سیا طراحی شده بود تا تعدادی از شخصیت‌های سیاسی نزدیک به دکتر مصدق را بربایند و او را وادار به کناره‌گیری کنند.
نقش بقایی
امیران بازنشسته‌ای که به اتهام دست داشتن در ربودن افشارطوس بازداشت شدند، عبارت بودند از سرتیپ دکتر منزّه، سرتیپ علی‌اصغر مزیّنی، سرتیپ بایندر و سرتیپ نصرالله زاهدی. گفته می‌شود این افراد فهرستی در اختیار داشتند و قرار بود بر اساس آن شخصیت‌هایی چون سرلشکر ریاحی، دکتر حسین فاطمی، دکتر عبدالله معظمی و دکتر سیدعلی شایگان را، که همگی از نزدیکان دکتر مصدق و افراد برجسته نهضت ملی بودند، بربایند و از این طریق جوّی ناآرام و آشفته در کشور ایجاد کنند تا مصدق مجبور به کناره‌گیری شود.
اما تنها یکی دو روز پس از مفقود شدن افشارطوس، امیران مذکور بازداشت شدند و تحت بازجویی قرار گرفتند. نتایج بازجویی‌ها که همان ایام در مطبوعات منتشر شد، نشان می‌داد هر چهار امیر سابق ماجرای توطئه را تقریباً به یک شکل اعتراف کرده‌اند. از میان آنها بایندر، زاهدی و منزّه گفته بودند که در روز ۳۱ فروردین ناهار را در خانه دکتر بقایی مهمان بوده‌اند و او به همراه دوست نزدیکش حسین خطیبی آنها را به ربودن افشارطوس تشویق کرده‌اند. افشارطوس در آن هنگام روابطی با بقایی ایجاد کرده بود تا شاید بتواند شکاف به وجود آمده در نهضت را با میانجی‌گری ترمیم کند. به نظر می‌رسد عصر روز ۳۱ فروردین او برای ملاقاتی به همین منظور به خانه خطیبی رفته بود که همانجا توسط امیران بازنشسته ربوده شد.
البته دکتر بقایی تا پایان عمر هرگز دخالت در (یا آگاهی از) توطئه ربودن افشارطوس را نپذیرفت. در اردیبهشت ۱۳۳۲ که این اتهام بر اساس اعترافات بازداشت‌شدگان علیه او مطرح شد، او مصونیّت پارلمانی داشت، بنابراین نمی‌توانستند او را دستگیر کنند. سرلشکر زاهدی نیز توسط یکی از نمایندگان به مجلس آورده شد و به این عنوان که امنیت جانی ندارد بست نشست. عبدالعلی لطفی، وزیر دادگستری وقت، روز ۲۴ اردیبهشت در نامه‌ای به مجلس اطلاع داد که بقایی به معاونت در قتل افشارطوس متهم است و دلایلی برای این اتهام وجود دارد، بنابراین تقاضا کرد مصونیّت پارلمانی او لغو شود. از سوی دیگر با بازداشت شدن حسین خطیبی، دکتر بقایی به حملات خود علیه دولت افزود. او ادعا کرد شخصاً در زندان شاهد شلاق خوردن خطیبی بوده است و اعترافات بازداشت‌شدگان را تحت فشار و فاقد اعتبار دانست. علی زهری، نماینده مجلس و از نزدیکان بقایی، روز ۲۰ تیر دولت مصدق را به دلیل نحوه برخوردش با دستگیرشدگان استیضاح کرد. او و بقایی ده روز بعد تحصن خود را در مجلس آغاز کردند. اما بقایی سرانجام روز ۲۶ مرداد (دو روز پیش از سقوط دولت مصدق) بازداشت و به زندان منتقل شد. او پس از کودتا از اتهامات تبرئه و آزاد شد.
سرانجام
از جمله نکات مبهم در اعترافات امیران بازنشسته، اشاره‌ای بود که یکی از آنها به دخالت یک شاهپور در ماجرا داشت. گفته می‌شد منظور او شاپور علیرضا یا شاپور حمیدرضا بوده است. این اشاره، ظنّ دخالت یا آگاهی دربار و شخص شاه را در ماجرا تقویت می‌کند. سه تن از چهار سرتیپ بازداشت شده گفته بودند که از آغاز قصد به قتل رساندن افشارطوس را داشته‌اند، اما او در واقع تا وقتی که حسین خطیبی مورد سوءظن قرار گرفت، زنده بود و در غاری در کوه‌های شمال تهران نگهداری می‌شد. افشارطوس پس از آن‌که نام خطیبی توسط مأموران تحقیق به میان آمد، گویا به دستور مزیّنی و توسط سرگرد قرایی، به قتل رسید.
چهار امیر مورد اشاره پس از کودتا در دادگاهی سهل‌گیر محاکمه شدند. دادگاه تمام اعترافات پیشین آنها را نادیده گرفت و همه را به شکلی سئوال‌برانگیز تبرئه کرد. پس از آن نیز هیچ کوششی برای یافتن حقیقت در مورد قتل رئیس سابق شهربانی کل کشور به عمل نیامد. مزیّنی پس از انقلاب اسلامی دستگیر و اعدام شد. اما سرگرد بلوچ قرایی که به دستور او افشارطوس را به قتل رسانده بود، پس از نفی و رد آیین بهائیت آزاد گردید.
سال‌ها بعد یک مأمور سابق اطلاعاتی غرب در یک برنامه مستند تلویزیونی گفت که برادران رشیدیان نیز در ماجرای قتل افشارطوس نقش داشته‌اند. او نیز گویا به نقش بقایی اشاره‌ای داشته است.
منبع: انید پارسا نژاد
۲۶۱۴٣ - تاریخ انتشار : ۴ خرداد ۱٣٨۹       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۲٣۵)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست