یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

عوامل بازسازی استبداد، بعد از انقلاب ۵۷ چه کسانی بودند (۴) - فرید راستگو

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
نظرات جدیدتر
    از : unknown

عنوان : طیق معمول به کاهدان زدید
جناب مرتضی ر
طیق معمول به کاهدان زدید.
نامه خانم شایگان در پاسخ به کتاب
"چریک‌های فدائی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷"جدیدترودر تاریخ آبان ۱۳۸۷ - ۱ نوامبر ۲۰۰۸ منتشر شده است و اقای نادری کتاب را در بهار ۱۳۸۷ چاپ ودر اکتبر ۲۰۰۹در پاسخ به انتقادات از جمله مطلب خانم شایگان, منبع اصلی را که "نشریه داخلی شماره ۲۲ دی ماه ۱۳۵۵ چریک‌ها صفحات ۳۵ الی ۳۹ " است وبشرح ذیل منتشر کرد.


کالبدشکافی مستندات یک رفتار هولناک

دستور کشتن فرد مجروح برای نجات سازمان

اکنون وقت آن است که به آن «رفتار هولناک» و کشته شدن آن دو کودک توسط حمید اشرف بپردازیم. باید اعتراف کنم تنها بخشی از نقدهای صورت گرفته که برای اینجانب گوارا آمد همین اعتراض همگانی به آن رفتار هولناک بوده است، اگرچه استدلال‌های آن بسیار ناامیدکننده بود. این اعتراضات نشان می‌دهد که ناقدین در هولناک بودن آن رفتار حداقل در ظاهر با من هم رأی می‌باشند. رفتاری که زمانی می‌توانست نشان از تعهد به «دستور تشکیلاتی» باشد، اکنون مورد انکار و نفرت واقع می‌شود. امیدوارم آنچه که موجب شده است همه چریک‌ها در برابر بیان این مسئله موضع بگیرند فقط «صغر سن» قربانیان نبوده باشد.

می‌دانیم کشتن فرد مجروح یک قانون پذیرفته شده و تخلف‌ناپذیر بود، ولی متأسفانه قانون‌گذار روشن نکرد که چه کسانی و در چه رده سنی مشمول این قانون می‌شوند. بنابراین شاید نتوان به حمید اشرف خرده گرفت که چرا قانون حاکم بر سازمان را فرمان برد. ما از قانون سخن می‌گوییم و نه از رویه. البته این رویه‌ها هستند که گاه به قوانین مبدّل می‌شوند. هنگامی که حمید اشرف مسلسل خود را به سوی شیرین معاضد که از ناحیه پا مجروح بود گرفت و گفت: تو را بکشم یا می‌توانی بگریزی؟ هنگامی که حسب اعتراف آقای عباس هاشمی، حسینی حق‌نواز، با شلیک دو گلوله علی‌اکبر جعفری را که مجروح بود از پای درآورد، اینها رویه‌هایی بودند که به قانون تبدیل شده بود.

این قانون دیگر تخلف‌ناپذیر بود. چریک‌های فدایی در جزوه «بررسی درگیری‌ها، ضربات و حوادث در دوره ۶ ماهه» با بررسی درگیری خیابان‌های مشهد در ۱۷ مرداد ۵۴ که ضمن آن غلام بانژاد در درگیری کشته شده و عابد رشتچی در حین فرار سیانور می‌خورد، آورده است: «رفقا باید رفیق سیانور خورده را که دیگر قادر به حرکت نبود با تیر می‌زدند زیرا احتمال داشت که زنده به دست دشمن اسیر شود.» (صص ۶ و ۷)

همین جزوه در شرح درگیری پایگاه گرگان می‌نویسد: «سه تن از رفقا علی‌رغم نداشتن طرح دفاعی به شکلی عالی عمل کرده و پس از به آتش کشیدن پایگاه و پرتاب نارنجک از در عقب خارج می‌شوند. رفیق مسرور فرهنگ با شلیک دشمن بر زمین می‌افتد و رفیق بی‌سلاحی که تازه وارد تیم شده بود، مسلسل را برداشته پس از زدن رفیق فرهنگ به همراه رفیق دختر از محاصره خارج و خود را از منطقه خارج می‌کنند.» (ص ۱۳).

خشونت سازمانی و ملاحظات غیرتاریخی

آیا به راستی چریک‌های فدایی از این موارد بی‌اطلاع هستند که پذیرش آن رفتار هولناک برایشان دشوار است؟ همه جزوات آموزشی چریک‌ها بر کشتن فرد مجروح تأکید و اصرار می‌ورزند. آیا حمید اشرف می‌توانست خارج از این مقررات و چارچوب عمل کند؟ اگر امروز همه چریک‌ها در برابر بیان آن رفتار موضع می‌گیرند فقط به دلیل بار عاطفی آن به علت کودک بودن ناصر و ارژنگ است، نه برای آن که آن رفتارها را از اساس غلط بدانند. از این روست که همه ناقدین، سند و مآخذ آن ادعا را خواسته‌اند.

از نظر من فرقی نیست بین کشتن مسرور فرهنگ و کشتن آن دو کودک. هر دو غیرانسانی است ولی ظاهراً منتقدان کتاب هنوز تفاوتی بین آن دو قائل هستند. آقای فرخ نگهدار حرمت رفیق را نگه می‌دارد و بر مهربان بودن حمید اشرف گواهی می‌دهد. نمی‌خواهم بحث پیشین را تکرار کنم و بگویم که مهربانی و یا قساوت موضوعی است و قوانین حاکم بر سازمان موضوعی دیگر. هنگامی که حمید اشرف مسلسل را به سوی شیرین معاضد گرفت و به او گفت «بزنمت یا می‌گریزی» مهربان بود یا قسی؟ و یا فقط دستور تشکیلات را به موقع اجرا می‌گذارد؟

از آقای نگهدار باید پرسید آیا ایشان همه پدیده‌ها را چون خصایل و صفات آدمی ثابت و پایدار می‌دانند؟ گمان نمی‌کنم چنین باشد. حتماً ایشان نیز مانند آقای عبدالرحیم پور اعتقاد دارند: «چریک‌های فدایی به آن نگرش فلسفی و اندیشه سیاسی غربی ‌(مارکسیسم) تعلق خاطر داشتند که انسان را، جامعه انسانی را و هر آنچه که به رابطه میان انسان و جامعه و طبیعت مربوط بود و هست را، پدیده‌های مدام تغییریابنده و دگرگون شونده می‌شناسد.» شناختی که آقای نگهدار از حمید اشرف دارند مربوط است به دوران نوجوانی و اوایل جوانی او.

بنابراین ممکن است که در تلاطم روزگار و فشارهای ناشی از زندگی چریکی، برخی صفات، جایگزین بعضی صفات دیگر شوند. گذشته از آن خانم مریم سطوت در بخش هفتم خاطرات داستان‌واره خود می‌نویسد که روزی صبا بیژن‌زاده و حسین چوخاچی به تیم ‌آنان می‌روند و درباره بروز نظراتی در ردّ مشی مسلحانه در سازمان گفت و گو می‌کنند و نواری را برای شنیدن در اختیار آنان می‌‌گذارند. این نوار محتوی گفت و گوی سه نفر از مسئولین سازمان (فرجودی، چوخاچی و هوشمند) با دو نفر از منشعبین است (حسین قلمبر و فاطمه ایزدی). «در نوار خیلی روی روابط غلط درون سازمان تأکید شده بود و به حمید اشرف به عنوان آدمی خشن و فرصت‌طلب اشاره شده بود.»

نکته‌ای که مانع از آن شد که خانم سطوت با دقت به نوار گوش دهند «حملات تند شخصی معترضین به رهبران کشته شده سازمان به خصوص حمید اشرف بود.» امیدوارم منتقدان نگویند که خانم سطوت داستان نوشته است و اعتباری ندارد. منتقدان حتماً تأیید می‌فرمایند که خشونت موردنظر که منشعبین در حمید اشرف سراغ داشتند متوجه مشارکت او در ترور فرسیو و نیک‌طبع نیست، بلکه باید جست و جو کرد تا دریافت که خشونت موردنظر آنان چه بوده است. خانم فاطمه ایزدی در قید حیات هستند. عمرشان دراز باد. خانم سطوت می‌توانند از ایشان درباره محتوای نوار و خشونت حمید اشرف جویا شوند، شاید ایشان به یاد داشته باشند.

شجاعتِ اعتراف

گفتیم که استدلال منتقدان برای نادرست جلوه دادن ادعای من بسیار ناامیدکننده است. من نوشته‌ام حمید اشرف این شجاعت را نداشت که واقعه را در جزوه «پاره‌ای از تجربیات جنگ چریکی شهری در ایران» ثبت کند.

آقای شالگونی نتیجه می‌گیرد: «یعنی می‌پذیرند که حمید اشرف منکر قتل آن دو کودک بوده است. ناچار باید بپذیریم که اگر هاتف غیبی حقیقت ماجرا را خبر نداده باشد…» دیگران نیز بدین نحو سخن می‌گویند.آقای شالگونی حتماً توجه دارند که ننوشتن با انکار کردن دو مقوله کاملاً از هم جداست. اما موضوع بسیار ساده است. من نوشتم که حمید اشرف این واقعه را در «پاره‌ای از تجربیات» ننوشت. طبیعی است که او نمی‌‌توانست چنین کند زیرا «پاره‌ای از تجربیات» فقط در یک جلد منتشر شد و جلد دومی نداشت و آخرین عملیات مندرج در آن مربوط است به سال ۱۳۵۳. در حالی که حمله به خانه تیمی خیابان خیام در سال ۵۵ روی داد. اما آیا این که این واقعه در پاره‌ای از تجربیات نیامده به معنای آن است که در هیچ منبع دیگری نیز نیامده است و هیچ شاهد دیگری بر آن گواهی نمی‌دهد؟

شاید این انتظار بی‌مورد باشد که از آقای نادر زرکاری خواسته شود در این باره سخن بگویند. ایشان جزو منشعبین بود. سپس به حزب توده پیوست و اکنون «جمهوری‌خواه» هستند. آقای زرکاری در نیمه تیرماه سال ۵۷ به هنگام پخش اعلامیه در اصفهان دستگیر شد و به زندان رفت. او این خبر را با خود به زندان برد. ایشان این خبر را از بازجوها نشنیده بود بلکه از منابع خارج از زندان شنیده بود. اگر ایشان فراموش کرده باشند که این خبر را در زندان به چه کسانی منتقل کردند من می‌توانم کمکشان کنم.

آقای فرخ نگهدار بر خلاف دیگران جسارت به خرج داده و نیمی از واقعه را بازمی‌گویند. ایشان می‌نویسند: «بعد از انقلاب، اطلاعات چریک‌ها، به نقل از حمید، حاکی از مرگ یکی و زخمی شدن [دیگری؟] بر اثر نارنجک‌اندازی ساواک به درون خانه بوده است.»

اولاً آیا حمید اشرف همه درگیری‌های خود را به تفصیل برای دیگران بازگفته است یا آن که این درگیری استثناء بوده است؟ اگر بپذیریم که حمید اشرف شرح درگیری‌های خود را برای دیگران بازمی‌گفته است پس دیگر نیاز به هاتف غیبی و جن و پری نیست تا این واقعه را به امانت برای ما گذاشته باشند. ولی اگر استثنائاً این واقعه را بازگفته، این درگیری واجد چه ویژگی بوده است که آن را برای دیگران نقل کرده است؟ اگر آقای نگهدار به علت آن که در زندان بوده، نمی‌داند که «دستور تشکیلاتی» درباره زخمی نیمه جان چه بوده، حتماً آقایان عباس هاشمی و عبدالرحیم‌پور می‌دانند. آقای عباس هاشمی یک مورد آن را در آرش برای ما روایت کرده است و من نیز به نقل از نشریات چریک‌ها چند مورد آن را آورده‌ام.

شاید بتوان از برخی پذیرفت که از کشته شدن آن دو کودک توسط حمید اشرف بی‌اطلاع باشند، ولی قطعاً از آقای عبدالرحیم‌پور پذیرفتنی نیست. زیرا که ایشان پس از کشته شدن حمید اشرف جزو شورای رهبری بودند و علی‌القاعده بر انتشار همه نشریات درون سازمانی نظارت داشتند.

مثل برگ خزان

دیگر بیش از این نیازی نیست تا استدلال کنیم که حداقل چند تن از آقایان می‌دانند ولی کتمان می‌کنند. پس بهتر است ببینیم در نشریه داخلی شماره ۲۲ دی ماه ۱۳۵۵ چریک‌ها صفحات ۳۵ الی ۳۹ آن رفتار هولناک از زبان حمید اشرف چگونه نقل شده است: «رفیق این طور تعریف می‌کرد: صبح خیلی زود حدود ساعت ۴ بود که رفیق مسئول پاس مرا از خواب بیدار کرد و با خونسردی گفت: رفیق مثل این که محاصره شده‌ایم. با بلندگو چیزهایی می‌گویند.

از جایم بلند شدم و گوش دادم. صدای بلندگو می‌آمد که از خانه‌های خود بیرون نیایید. گفتم نباید در رابطه با ما باشد. حتماً این نزدیکی‌ها پایگاه دیگری هم هست. چون ما مورد مشکوکی نداشتیم. متعاقب این حرفم به سرعت به طرف در رفتم و آنرا کمی باز کردم و از قسمت پایین آن به کوچه نگاه کردم که در همان لحظه تیری از جلوی صورتم رد شد و به در نشست. به سرعت به طرف اتاق برگشتم.

از این لحظه به بعد نارنج[ک] بود که به حیاط پرتاب می‌شد و صدای انفجار و مسلسل آنی قطع نمی‌شد. پایگاه از سه طرف محاصره شده بود. سمتی که ما در طرح دفاعی برای فرار انتخاب کرده بودیم شدیداً محاصره بود و نمی‌شد از آن سمت خارج شد. رفیق پاشاکی دو صفر را زد و رفقای دیگر سری صفر را در حمام سوزاندند و مقداری نیز دود غلیظی سالن را گرفته بود و قسمتی از سالن هم پر از شعله‌های آتش بود.

ما از طرف خانه به طرف آنها تیراندازی می‌‌کردیم و سری‌ها را می‌سوزاندیم. صاحب‌خانه که پیرزنی بود با وحشت از پله‌‌ها پایین آمده و می‌گفت آقای مهدوی چه شده، چه شده. من بهش گفتم مادر جنگه بیا برو توی اتاق. بعد عروسش در حالیکه بچه‌اش را بغل کرده بود با وحشت و داد و فریاد از پله‌ها پایین آمد که چی شده چرا اینجوری می‌کنند. من گفتم نترسید جنگه بیاین برین توی اتاق و روی زمین دراز بکشید که ‌آنها به سرعت به اتاقی که من اشاره کردم رفتند و آنجا ماندند. صدای نارنج[ک] و مسلسل آنی قطع نمی‌شد.

به رفیق ناصر شایگان گویا تکه‌ای نارنج[ک] خورده بود و کنار آتش افتاده بود و ناله می‌کرد. یک رفیق دختر نیز مثل اینکه تیر خورده بود و کنار آتش افتاده بود که به طرفشان تیراندازی کردم و شهید شدند. رفیق ارژنگ نیز بعد از اینها شهید شد. به رفقا پاشاکی و رفیق دختر گفتم من یک نارنج[ک] به کوچه می‌اندازم، بلافاصله پشت سر من بیایید، نارنجک را به کوچه پرتاب کردم و بلافاصله رفیق پاشاکی و بعد من و بعد رفیق دختر از پایگاه خارج شدیم. [از اینجا به بعد از سرنوشت این دختر هیچ صحبتی نشده است]. رفیق پاشاکی از دیوار مقابل درب پایگاه بالا رفت و من پشت سر او. من نمی‌توانستم خود را بالا بکشم و مدتی همان طور آویزان ماندم.

وضعیت بسیار ناجوری بود و مدام به طرفمان تیراندازی می‌شد. نهایت سعی خودم را کردم و به زور خود را بالا کشیدم. در این موقع رفیق پاشاکی گفت مسلسل من گیر کرده… من مسلسل کمری‌ام را به او دادم بدون اینکه متوجه بشوم فشنگ‌هایش در حال تمام شدن است. من کلاشینکف به دستم بود ولی اوایل با مسلسل کمری‌ام هم تیراندازی کرده بودم و خشاب‌های اضافی‌اش هم به کمر خودم بود. بلافاصله به کوچه پریدیم. من یک دفعه با حدود ۲۰ نفر مسلسل به دست که به طرفم نشانه رفته بودند مواجه شدم که به سرعت گلن‌گدن زدم (گیر کرده بود) آنها از حالت من ثانیه‌ای ماتشان برد و به هم فشرده‌تر شدند که بطرفشان رگبار بستم مثل برگ خزان به زمین ریختند. درست مثل فیلم‌ها شده بود.

از سمت عقب سر هم به طرفمان تیراندازی می‌شد که به رفیق پاشاکی خورد و رفیق پاشاکی افتاد. گویا فشنگ مسلسل او تمام شده بود. دیدم اگر برگردم و تیر خلاص به رفیق بزنم احتمال تیر خوردن خودم خیلی زیاد است. از این کار منصرف شدم. در آن لحظات در رابطه با نقش خودم در سازمان سعی می‌کردم خودم را نجات بدهم که به نظرم درستش هم همین بود. در همین جا تیری به پایم خورد که یک دفعه احساس کردم قدرتم کم شد ولی می‌توانستم بدوم. به سرعت می‌دویدم و به سمت کسانی که تعقیبم می‌کردند و از اطراف تیراندازی می‌‌کردند، تیراندازی می‌کردم…»

بدین ترتیب راوی از قتل ناصر توسط حمید اشرف حکایت می‌کند و اگر من مبتنی بر این روایت از کشته شدن هر دو کودک توسط حمید اشرف سخن گفته‌ام فقط بر اساس گواهی پزشکی قانونی است که مرگ هر دو را ناشی از شلیک به جمجمه اعلام کرده است.

در این جا اضافه می‌کنم که سازمان پزشکی قانونی در برگه مربوطه نام ارژنگ را به اشتباه ابوالحسن ذکر کرده است.
در خاتمه لازم می‌دانم یادآور شوم که دغدغه من باز پس گیری همه مدال‌های افتخاری که چریک‌ها بر سینه حمید اشرف نصب کرده‌اند نیست. زیرا این به خود آنان مربوط است بلکه آنچه که برای من اهمیت داشته و دارد نقد روش‌های غیرانسانی است که در لفاف بهروزی انسان «و آرمان‌های عمیق نوع‌دوستانه و میهن‌پرستانه و رهایی و خوشبختی زحمتکشان» پنهان مانده است.

کلام آخر اینکه می‌توان بار دیگر و این بار با آرامش و بدور از «بدگمانی و خیال‌اندیشی» کتاب را مطالعه کرد و به نقد آن همت گمارد.

تو گنه بر من منه، کژمژ مبین من ز بد بیزارم و از حرص و کین
۲۶۲۴٨ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : فلاح فلاح

عنوان : به پرسشگر نادان
آقای پرسشگر، شما تمام حرفهای ناشناس را که پر از دروغ و جعل است موبمو باور و از ایشان تشکر هم می کنید. همین نوشته ی کوتاه خانم امیر شاهی را که اعتبارش هزار مرتبه از امثال آقای صباحی شما در سطح جهان بیشتر است بخوانید، نوشته ی نراقی را بخوانید، نوشته ی داریوش همایون را بخوانید، نوشته ی آن مادر قهرمان را بخوانید، اگر یک ذره وجدان داشته باشید قضاوت نهایی خود را می کنید.
من واقعا قصد توهین به شما یا هیچکس دیگری را هم ندارم ولی در شما یک چیزی مفقود است؛ خودتان تصمیم بگیرید، شعور یا وجدان؟
جلوی شما اقیانوسی از جنایت، خیانت، آدمکشی، دزدی، سرسپردگی به بیگانگان، تباه کردن منابع ملی نسلها، نفی هویت ملی، استبداد ، شکنجه، قشریت مذهبی وطنفروشی و... ( این لیست طولانی است) موج می زند، شما بند کرده اید به آرمیتاز اسمیت، چرا به هویزر بند نمی کنید؟
من جدم در قیام میرزا کوچکخان شرکت داشت و کشته شد. پدرم سه سال و نیم در زندان شاه بود و هرار جور شکنجه دید. من خودم در زمان جمهوری اسلامی از مرز پاکستان فرار کردم، خانواده ی ما تاریخ زننده ی جنایات پهلوی است. حالا شما می خواهید من بیایم برای جنابعالی داستان آرمیتاژ را تعریف کنم، آن خوراک مغز را خودتان به تنهایی تناول بفرمایید.

پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی

شاهد زنده از جنایات پهلوی می خواستید، باشد! مر ا باور نمی کنید، نوشته ی مادر دو کودک دوازه و سیزده ساله راخواندید که مرشد جاعل شما شهادت آنها را به زنده یادحمید اشرف نسبت می داد، چه کردید، آمدید معذرت بخواهید؟
شما شرم ندارید. این ستون می توانست کلاسی باشد که چشم و گوش شمار باز کند، بیامرد اما تکان نخوردید، اینهمه نادانی واصرار در نادان بودن حیرت انگیز است. اما من ابعادی از وقاحت،بی وجدانی و.... را نظارت کردیم. بمانید، در همان مرداب بمانید!
در خاتمه: خانم مرضیه شفا، شیوه ی اندیشیدن پرسشگرها تراشه ای از فرهنگ آریا مهر است. اینان از زباه دانی ساواک تغذیه می کنند. ما ایرانیان اینگونه نمی اندیشم. اندیشه ی ما هویت و ملیت ما را تعیین می کند.
۲۶۲۴۷ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : پرسشگر

عنوان : چند بار به شما بگویم که من هنوز کتابهای شاه و مصدق و بختیار را نخوانده ام. وقتی نخوانده ام چطور می توانم درباره جزییات با شما وارد بحث شوم.
من آنچه را جع به شاه و مصدق و بختیار و خمینی می دانم از مقاله ها و یوتیب و برنامه های رادیو تلویزیونی و خاطرات مردم عادی و نظراتی است که در اینجا می بینم.

چند بار به شما بگویم که من هنوز کتابهای شاه و مصدق و بختیار را نخوانده ام. وقتی نخوانده ام چطور می توانم درباره جزییات با شما وارد بحث شوم؟ درباره کلیات تا حدودی می توانم و هنوز بدنبال چارچوب درست و کاملی در این موارد ندارم. قانون اساسی مشروطه و قراردادهای نفتی از زمان قاجار قراردادهای حقوقی ای هستند که مایه مناقشات بسیار میان دو طرف قضیه در اینجاست. من مهارت کافی ندارم که برآورد درستی از ضرر و زیان آنها داشته باشم و یک طرف قضیه را بگیرم. کاری که می توانم بکنم اینست که طبق انچه برای اولین بار من در نظرات این سایت درباره مصدق برخورد می کنم فقط نظر دهم و سئوال کنم. حال اگر می خواهید اینها را بحساب دفاع از شاه بگذارید، بگذارید، این مشکل شماست و نه من. آخر این چه انتظار بیجایی است که شما از من دارید که شاه را محکوم کنم و مصدق را بپرستم، آنهم بدون هیچ نقد و بررسی ای بدور از عاطفه از سوی شما؟ شما بحث نمی خواهید با من بکنید، شما از هم نسلان و نسل های بعد از خودتان انتظار دارید که هیچ نکته مثبتی در رژیم گذشته را نبینند و هیچ نکته منفی ای را هم درباره مصدق نبینند. آخر چطور بحثی سالم در چنین جو کوری ممکن است. گیرم شما توانستید دهان مرا ببندید، جلوی فکر مرا که نمی توانید بگیرید. تازه با دهها میلیون ایرانی که از من جوانتر هستند چه می توانید بکنید، آیا دهان آنها را هم می توانید ببندید، آیا این رژیم توانست بکند که شما فکر می کنید که شما می توانید؟ شما از دیکتاتوری شاه حرف می زنید که نمی گذاشت شما حرف بزنید و کتاب بخوانید، ولی دیکتاتوری و خشونت های لفظی خودتان را پس از ۳۱ سال سقوط شاه و ساواک را نمی بینید. اگر کار شاه بد و غلط بود چرا شما منتقدان او مقلد او شده اید؟

درباره مصدق- هنوز شما جواب ناشناس را در مورد اسمیت آرمیتاژ نداده اید، چرا؟ پرسشی هم من درباره قرارداد نفتی که چند سالی از آن نمانده بود که مصدق آنرا ملی کرد هم که نداده اید. سئوال دیگرم هم اینست که آیا این حقیقت دارد که در سال ۱۹۷۹ میلادی قرارداد نفتی تمام می شد و شاه سالها پیش از اتمام این قرارداد به غرب اخطار داده بود که آنرا تمدید نخواهد کرد. اینکه او شاهزاده قاجار، لیبرال دمکرات، معتقد به نظام پادشاهی، قانون اساسی مشروطه، پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان، فامیل کیانوری توده ای که نوه شیخ فضل الله نوری و مخالف مشروطه بود از مصدق شخصیت بغرنجی برایم می سازد. همانطور رابطه او با رضا شاه و شاه و بازار و مسجد... مخالفت او با راه آهن و مسیر آن، روابط او با شیخ خزئل؟، درایت او در طول نخست وزیری او، خرافه و مذهب او که در زندگی سیاسی اش مورد استفاده قرار داد..... از من انتظار نداشته باشید که بدون اطلاعات کافی بگویم مصدق امامزاده بود.

در مورد ساواک- آنچه از ترجمه مهشید امیرشاهی از گفته ها و نوشته های بختیار آورده اید بسیار جالبند و برخی از حرفهای خودتان را نفی کردید. نیاز به سازمان امنیت در هر کشور و اینکه تنها گروه کوچکی از آنها شکنجه گر بودند و بقیه نه درست مثل ۹۰ در صد کشورها در آنزمان. درباره دخالت در ازدواج ها و تصرف اموال درکنار آمار و ارقام تعداد کشته و شکنجه شده و نرم زمان و در مقایسه با دیگر کشورها در آنزمان و خطر کمونیسم و ....باید روزی مورد بررسی قرار بدهم ولی شکنجه و کشتار بصورت محدود وجود داشته و نه بصورت دسته جمعی. در مورد ساواک قبلا در نظراتم نوشته و پرسیده ام و تا پاسخ درست آن سئوالات را نبینم و مرجعی بین المللی گزارشی دقیق ندهد من قبول نمی کنم که قربانیان به هزاران و دهها هزار بوده باشد.

شما چرا نمی خواهید درباره مقاله و مقوله روشنفکر چیزی بگویید و بنویسید که بدرد بخور باشد؟ در این مورد اطلاعات بیشتر و کمتر مرموز است.

با تشکر فراوان از نظرات پربار آقای سالاری گرامی که حرفی با ایشان دارم ولی در فرصتی دیگر خواهم نوشت. تشکر از ۵۰ ساله که درست می گوید تز در باره گوشه کوچکی از مقوله ایست و نه درباره تاریخ دو قرن پر حادثه. تشکر از بنازم به روشنفکرانمام و فکر می کردیم روشنفکریم که به این بحث غنا بخشیدند. تشکر بسیار از ناشناس عزیز که مطالب زیادی را به میان کشید که درباره آنها در آینده تحقیق خواهم کرد. تشکر از آقای راستگو که پاسخشان هنوز در برخی نکات متقاعدم نکرده ولی انتظار هم نمی رفت که همه چیز در مدتی کوتاه حل شود.

چند بار به شما بگویم که من هنوز کتابهای شاه و مصدق و بختیار را نخوانده ام. وقتی نخوانده ام چطور می توانم درباره جزییات با شما وارد بحث شوم.
۲۶۲۴۵ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : م شفا

عنوان : پرسش؟؟؟؟
من مطالبی مثل حرفهای آقای احسان نراقی درباره ی روابط درونی دربار در کتاب تیمسار فردوست هم خواندم اما باور نکردم وفکر کردم اینها را جمهوری اسلامی جعل کرده است.
آیا واقعا اینجوری بود و آقای نراقی این حرفها را به شهبانو می زد و ایشان به پادشاه می گفتند..
کسی می تواند راست و دروغ این حرفها را ثابت کند
۲۶۲۴٣ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : ۲۸مرداد ۳۲ فرمودید کودتا یا قیام؟

عنوان : تمام آمران این طرح آن را کودتا خوانده اند ولی مأموران دست اول و دوم و دهم ایرانی آن هنوز تردید می فرمایند که لیلی زن بود یا مرد
مهشید امیرشاهی:تنها نویسنده و روزنامه نگاری که در سال ۵۷ از دکتر بختیار دفاع کرد
این مطلب اول بار در سپتامبر ۲۰۰۷ در تارنمای iranliberal.com درج شد.


از روزی که آخوندها در ایران به فکر تکیه زدن بر مسند قدرت افتادند من هم و غمم را متوجه مبارزه با آنها کردم و نیازی هم ندیدم که هر بار ابراز مخالفت با رژیم اسلامی را با زدن گریزی به گذشته همراه کنم و انتقاداتی که همیشه به دستگاه آریامهری – در زمان بیا برواش – داشته ام مکرر نمایم. هرگز تصور نکردم که وقتی از روشنفکران ایراد می گیرم باید توضیح بدهم که این ایراد متوجه مخالفت آنها با حکومت استبدادی نیست که من با آن همصدا و یکدلم بلکه از این روست که آنها به وظیفه روشنفکری خود عمل نکرده اند و راه حل دمکراتیکی در مقابل دیکتاتوری ارائه نداده اند و وقتی جایگزین دمکراتیکی پیدا شد به جای پشتیبانی از آن پی خمینی را گرفته اند.

همه اینها به این دلیل که خیال می کردم که خطاهای آن دوره چنان آشکار و بارز است که پرداختن مداوم به آنها در حکم اتلاف وقت و نیروست – وقت و نیرویی که می بایست صرف رسیدن به حساب ملاها شود. بازیگران «عصر طلایی آریامهری» هم در سال های آغازین انقلاب هر کدام به کنجی خزیده بودند و صدا و ندایی از آنها بلند نبود و چنین به نظر می رسید که خود از نقشی که برای مردم آفریده اند به آن اندازه شرمسارند که لازم نباشد هر آن دیگران متذکرش شوند.

ظاهراً من در اشتباه بوده ام چون خاطیان نه فقط احساس ندامتی نسبت به آنچه مرتکب شده اند ندارند بلکه کم کم گناهان گذشته را هم می خواهند به حساب ثوابشان بریزند. در نتیجه مرا از کرده پشیمان کرده اند و به این فکر انداخته اند که شاید در هر اعتراض به نظام توتالیتر آخوندی این یادآوری لازم می بود که: خفقان خودکامگی شاه ما را گرفتار نکبت تامگرایی ملا کرد.

بازماندگان رژیم آریامهری – با سوءاستفاده از بیزاری روز افزون ایرانیان از حکومت مذهبی و به بار آمدن نسلی بی خبر از تنگناهایی که منتهی به فرمانروایی آخوند شد – در صدد برآمده اند که دوران حکمرانی خود را طیب و طاهر عرضه کنند. استبداد حکومتی را برای «ملت ایران» و فقدان آزادی های سیاسی زمان شاهنشاهی را برای رسیدن به «دروازه های بزرگ تمدن» لازم جلوه می دهند، دزدی های دوران پهلوی را ماست مالی می فرمایند، دخالت های فتنه انگیز خاندان سلطنتی را در سیاست ندیده می گیرند، اطاعت بی چون و چرای محمد رضا شاه را از بیگانگان «دوستی دو ملت» می خوانند! و از همه جالب تر اینکه چندی از مهره های ریز و درشت دوران آریامهری و نمک پرورده های سابق و لاحق آن رژیم اخیراً به میدان آمده اند تا با قیافه هایی حق به جانب یا به محمد مصدق بد بگویند و یا کودتای بیست و هشت مرداد را قیام ملی وانمود کنند. حرف های هوشنگ نهاوندی در برنامه میز گرد صدای امریکا در روز شنبه هجده اوت تا این تاریخ آخرین آنهاست.

هوشنگ نهاوندی تمام طیف عقاید سیاسی را از چپ توده ای تا راست شاهنشاهی در مراحل مختلف زندگی و بسته به تقاضای روز طی کرده است و ناگزیر در گرفتن هر رنگ تازه منکر رنگ قبلی بوده است (آخرین پرده این نمایش را کنجکاوان در فرانسه و نشست «Front National» شاهد بودند که نهاوندی جزو سخنرانان جلسه بود وبه ژان ماری لوپن Le Pen گفته بود پیشنهادات او، که از نظر بسیاری از فرانسویان فاشیستی است، بسیار نرم و متعادل است). بنابراین میزان اعتبار سخنان او برای کسانی که از دور یا نزدیک میشناسندش روشن است و من قصد تأمل بر آنها را ندارم و فقط به چند اشاره بسنده می کنم.

اولی مربوط می شود به تحریف تاریخی او از زمان احمد شاه قاجار. نهاوندی به عنوان سابقه برکناری نخست وزیر توسط شاه مشروطه عنوان کرد که احمد شاه هم چندین بار نخست وزیر معزول کرده است. این حرف به کلی نادرست است. پیش آمد که احمد شاه در دورهٌ فترت از رئیس الوزرای وقت بخواهد که از مقام خود استعفا دهد تا بحران رفع شود. از آنجا که به وطنخواهی او اعتماد بود و روشن که به دنبال برقراری دیکتاتوری نیست همه تقاضای شاه را پذیرفتند جز صمصام السلطنه بختیاری که گفت: ما استعفا نمی دهیم، شما ما را معزول کنید.

نکتهٌ دوم بر می گردد به تعجب وبرآشفتگی آقای نهاوندی ازتعریف های اغراق آمیز از مصدق که آنها را به تملق گویی تعبیر کرد. در اینجا باید از ایشان پرسید مقصود از تملق گویی به مرده چیست؟ از این کار چه طرفی بسته می شود؟ مگر آن که دستش از این جهان بریده شده باز می تواند حکم ریاست دانشگاه یا ریاست دفتر ملکه یا وزارت در کابینه شریف امامی صادر کند؟ مگر کسی به مصدق در زمان حیاتش لقب آریامهر داد؟ مگر در مقابل او کسی می گفت که نوکر و چاکر و غلام خانه زاد است؟ نهاوندی البته بی احتیاطی می کند که با این حرف در حقیقت رفتار بادمجان دور قاب چین های دوران شاه را در خاطرها زنده می کند که برای ایرانیان آزاده و مغرور دل آشوبه آور بود. منتهی کسی که با پذیرش تام و تمام سیستم تک حزبی رستاخیزی به خود اجازه می دهد مصدق را غیر دمکرات بخواند، لابد می تواند بدون در نظر گرفتن دستمال های ابریشمی دراز و کوتاه و رنگ و وارنگی که در حق شاه به کار برده است و هنوز سر آنها پوشت واراز جیبش بیرون است، محبت توأم با مبالغهٌ دیگران را به مصدق تملق بداند!

توجه به این نکته هم خالی از تفریح نیست که در یکجا – احتمالا در آغاز صحبت – نهاوندی با به کار گرفتن تیتر کتاب «گذشته چراغ راه آینده است» که نوشتهٌ کمسومول های سابق و رفقای اسبق اوست بر اهمیت بررسی تاریخ تکیه داشت اما به محض رسیدن به پرس و جو و کند و کاو در ماجرای کودتا ناگهان و مثل دیگر رهروان در این راه به این نتیجه رسید که گذشته ها که گذشته است باید فراموششان کرد و به آینده نظر داشت!

نکتهٌ جنبی دیگری هم در گفته های او نیاز به تصحیح دارد و آن اینکه گفت و گذشت که در خزان عمر دیگر انتظار زیادی از زندگی ندارد. بی شک درست است که در سن بنده و ایشان داشتن برنامه های دراز مدت کار عبثی است اما این را نیز همهٌ آنها که او را از دور و نزدیک دیده اند می دانند که تا نفسی در سینهٌ هوشنگ نهاوندی باقی است حب جاه از سرش به در نخواهد رفت. (در این باره گفته های دایی اش فریدون کشاورز بسیار گویاست).

به هر حال صحبت های اخیر نهاوندی دنبالهٌ دفاعیه های اشرف پهلوی و فرح دیبا و اردشیر زاهدی از حوادث بیست و هشت مرداد، روز پر درد تاریخی ماست. اما خودمانیم اگر این خانم ها و آقایان به دفاع از آن روز کمر نبندند که ببندد! بعضی مردمان در بعضی موارد از برگزیدن راه و روشی معین ناگزیرند. به زبان استاد سخن سعدی: قحبهٌ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنهٌ معزول از مردم آزاری.

مبحث مربوط به بیست و هشت مرداد این بار با این سوال آغاز شد که: کودتا بود یا قیام؟ فرمودید کودتا بود یا قیام؟ پس بفرمائید که در آخر حکایت هنوز نفهمیده اید که لیلی زن بود یا مرد! چون از سال سی و دو تا کنون رسانه های جهانی جز با عنوان کودتا از این واقعه سخن نرانده اند. در تمام آثاری که پس از بیست و هشت مرداد در بارهٌ فعالیت های «سیا» به رشته تحریر در آمده از سقوط دولت مصدق به اسم کودتا اسم برده شده است (از جمله در نوشتهٌ اندرو تالیAndrew Tully). کریستافر وود هاوس (Christopher Woodhouse) و کرمیت روزولت (Kermit Roosevelt) – که اولی از طرف دستگاه های جاسوسی بریتانیا و دومی از طرف سازمان های جاسوسی امریکا مأمور ساقط کردن دولت محمد مصدق بودند – هر دو در این زمینه کتاب نوشته اند و توضیح داده اند که چرا و چگونه طرح کودتا ریخته شد. مادلن البرایت (Madeleine Albright)، وزیر امورخارجهٌ پیشین ایالات متحده، از دست داشتن کشور متبوعش در کودتای بیست و هشت مرداد اظهار تأسف کرد. در اسناد دونالد ویلبر (Donald Wilbur) ، که نه انشاست نه خاطرات و نه حتی تاریخ نگاری بلکه گزارش جزء به جزء مأموری امنیتی است از اجرای طرح «ایجکس» یا براندازی کابینهٌ مصدق به مافوقش، طبعاً جز کودتا اسمی برای وقایع بیست و هشت مرداد نیامده است.

خلاصه عرض کنم: تمام آمران این طرح آن را کودتا خوانده اند ولی مأموران دست اول و دوم و دهم ایرانی آن هنوز تردید می فرمایند که لیلی زن بود یا مرد یا به کلام دقیق تر: اصولاً می خواهند ثابت کنند که خیر، زن نبود مرد بود! در ضمن یکی از دلایلی که این حضرات را وامیدارد به مردی لیلی رأی دهند طبیعت گزارش دونالد ویلبر است. زیرا متن کامل این گزارش هنوز منتشر نشده است و در مقدار منتشر شده هم اسامی بسیاری از مزدوران امریکا که هنوز در قید حیاتند یا هنوز از مزد بگیران، طبعاً فاش نشده است. نگرانی ها برای خانم ها و آقایان فزون و فراوان است – طبیعی است، چاره اندیشی می کنند.

در واقع طرح سوال به این شکل همسنگ قرار دادن یک واقعیت تاریخی است با یک دروغ تاریخی که ساخته و پرداخته کسانی است که همه چیزشان – یکی ثروتش دیگری قدرتش و سومی پست و مقامش – را مدیون آن روز و پیامدهای دردناک آنند – دردناک برای مردم ایران که از دمکراسی محروم ماندند.

دروغ پنجاه سالهٌ دیگری– که مثل دروغ قبلی در گذشته ساواک پشتیبانش بود و امروز این پشت و پناه را هم ندارد – محدود کردن اجرای طرح کودتا به سه روز فاصله میان بیست و پنج تا بیست و هشت مرداد است که از نو توسط مدافعین کهنه کار و نوخاستهٌ بیست و هشت مرداد ترویج می شود. مقصود از این کار منحرف کردن اذهان است از تمام زمینه سازی های قبلی برای برکنار کردن مصدق از نخست وزیری. کوشش برای برکناری مصدق از همان روز رسیدنش به نخست وزیری شروع شد و به تدریج صورت طرح کودتا به خود گرفت و با مرگ استالین طرح وارد مرحلهٌ اجرایی شد، دزدیدن و سپس کشتن تیمسار افشارطوس، رئیس شهربانی مصدق، اولین مرحله از مراحل بارزش بود. طرح و اجرای کودتا مطلقاً به صدور فرمان عزل مصدق به دستور دو کشور خارجی و امضای شاه ایران و نامه رسانی سرهنگ نصیری در بیست و پنج مرداد و به ثمر رسیدن کودتا در بیست و هشت مرداد منحصر نمی شود. مدافعان استبداد شاه در گذشته می گفتند که مصدق و دولت در بیست و پنج مرداد کودتا کردند و شاه و مردم در بیست و هشت مرداد قیام ملی و بعد از انتشار اسناد جدید در این باره مایلند بگویند که انگلستان و امریکا تا بیست و هفت مرداد در ماجرا دخیل بودند اما در بیست و هشتم فقط مردم در سایهٌ شاه به میدان آمدند!
محمد مصدق بر خلاف تهمت های ناروا و ناجوانمردانهٌ محمد رضا شاه به هیچ وجه در پی سرنگون کردن سلطنت نبود و به علاوه آزادیخواهی و پرهیزش از خشونت به کودتایی که علیه او تدارک دیده شده بود فرصت موفقیت داد. اما سقوط سلطنت در سال پنجاه و هفت و وقوع انقلاب به دست کسی میسر شد که بویی از این دو صفت نبرده بود. فراموش نکنیم که مردم به استقبال این انقلاب رفتند تا از شر فساد و نخوت خاندان پهلوی و پستی و بی تشخصی نوکران آنها خلاص شوند. شکی نیست که در این راه از چاله به چاه افتادند اما راه نجات برکشیدن ملت است از چاه نه دوباره انداختنش به چاله.
۲۶۲٣۹ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم که سلطنت طلبان و ساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : نراقی: مشکل رژیم پهلوی سلکو رفتاری شخص محمدرضا شاه بود
دکتر احسان نراقی، از نزدیکان فرح دیبا، مشکل رژیم پهلوی را سلکو رفتاری شخص محمدرضا شاه می‌داند که به گفته او، فرح هم از این موضوع مطلع بوده و در صدد جبران موضوع بوده است.
به گزارش خبرنگار «آینده»، وی می‌گوید: شاه مردم را بسیار بدبین کرد. موضعی ضدملی و در بسیاری از موارد، بی‌معنی و غیرقابل توجیه داشت. آمریکاستائی او هم بی‌قاعده بود. در عمل هم از اشخاص باشخصیت و ملی گریزان بود. مثلاً می‌توانست با مصدق و مصدقی‌ها کنار بیایید. اگر این کار را می‌کرد، مملکت آرام پیش‌ می‌رفت. شاه باطناً آدم کوچکی بود. من با فرح رابطه نزدیکی دارم و او هم به من علاقه دارد، منتهی سر همین قضیه که من همه جا به شاه بد می‌گویم، با هم اختلاف داریم. فرح هم اخیراً دارد تعریف شاه را می‌کند و نمی‌خواهد بد او را بگوید. البته بر اساس الزاماتی این کار را می‌کند.

نراقی به فصلنامه «یاد» گفت: در همان زمان هم فرح متوجه بود که کارهای شاه غلط است و دلش هم می‌خواست کارهای او را جبران کند! ولی اصولاً مگر زن در مشرق زمین چقدر قدرت دارد؟ به هر حال حساب‌های شاه بسیار غلط بود، نزدیکی بیش از حدش به اسرائیل غلط بود. این حرکات، مخالف با منویات و علایق دینی مردم بود.

وی افزود: شاه از آدم‌های قوی و با شخصیت بدش می‌امد. از آدم‌هایی که تملق او را نمی‌گفتند، بدش می‌آمد. به تملق زیاد عادت کرده بود. وقتی که دامادش، این اردشیر لجن، ‌واقعاً لجن، در سلام‌های رسمی تعظیم می‌کرد و بعد در مقابل او روی زمین می‌افتاد و زمین را می‌بوسید، ‌چرا به او نگفت بلند شو پسر!‍ چون می‌خواست بقیه هم از او تقلید کنند. خوشش می‌امد که همه این کار را بکنند. تفرعن بیش از حد داشت.

وی در خصوص علت دفاع فرح از عملکرد شاه می‌گوید: در شاه خصلت‌های مختلفی وجود داشت. یکی هم این بود که فرح را مثل دخترش دوست داشت، چون اگر به عنوان همسرش دوست داشت که این‌قدر دنبال زن‌های دیگر نمی‌رفت. شاید هم رک صحبت کردن او برایش جالب بود! چون توی خواهر و برادرهای خودش، آدمی مثل فرح نبود. من حرف‌هایی را به فرح می‌زدم که به خاطر ساواک، به هیچ‌کس دیگری نمی‌توانستم بزنم. محرم‌ترین آدم برای من فرح بود، چون مطمئن بودم این یکی جاسوسی مرا نمی‌کند. بعدها به من گفت من روی مصلحت شاه، حرف‌های تو را به او می‌زدم، ‌برای این‌که می‌دانستم تو نمی‌خواهی این حرف‌ها را جای دیگری بگویی و از خود شاه انتقاد داری. به خود شاه هم می‌گفت که من به صداقت نراقی اعتقاد دارم و الان اوضاع این‌جور است.

احسان نراقی درباره علت نزدیک نشدن خود به جریان رضاپهلوی می‌گوید:. همیشه سعی کرده‌ام موضع خودم را به عنوان یک روشنفکر مستقل نگه دارم. با این‌که خیلی به آقای خاتمی نزدیک هستم و در شرایط گوناگون به او کمک کرده‌ام، وارد رقابت‌های انتخاباتی او نمی‌شوم. من با آقای خاتمی از این نظر که آدم دموکرات، باز و پاکی بود رفاقت داشتم، وگرنه در جریان حمایت‌های حزبی از ایشان، ‌نقشی نداشتم. شاه را هم نمی‌توانستم تحمل کنم، چون پرونده‌هایی را که ساواک در دانشگاه تهران برایم ساخته بود و دائما گزارش کار مرا می‌داد، خیلی سنگین بود.
وی تاکید کرد: از نظر من حکومت سلطنتی در ایران تمام شده و اگر هم بیاید چیز ناجوری خواهد شد و بعد از دو سه سال دومرتبه از بین می‌رود. علی‌الاصول من ماجرای سلطنت را در ایران تمام شده می‌دانم و معتقدم سلطنت‌طلب‌ها در توهم به سر می‌برند.

من وقتی رفتم پاریس، رضا پهلوی یک کسی را فرستاد پیش من که شما که این‌قدر با مادر من صمیمی هستید، چرا به من اعتنایی ندارید؟ گفتم: «پسر جان! برای این‌که تو جنم هیچ کاری را نداری، توی حرف‌هایت نمی‌بینم که درک کرده باشی در ایران چه خبر شده و چه اتفاقی افتاده؟» بعد هم به شوخی گفتم: «هر وقت تو جرئت کردی و رفتی نزدیکی مرز ایران،‌پرچم شاهنشاهی را به زمین کوبیدی، با تو هستم!» هیچ وقت هم به سراغش نرفتم و او را ندیدم.

وی می‌افزاید: فرح هم به واقع، به بازگشت سلطنت عقیده ندارد، ‌ولی زیر فشار خانواده پهلوی است و مجبور است ظاهر را حفظ کند. او در محیط آزادی بار آمده، در فرانسه تحصیل کرده و خیلی خوب می‌داند که بساط سلطنت مسخره است.
نراقی درباره تلویزیون‌های لس‌آنجلسی گفت: از رضا پهلوی که کمک دریافت می‌کنند، چون در غیر این صورت امورشان نمی‌گذرد، اما به پیدا کردن طرفدارانی در داخل ایران هم امیدوارند. به هر حال برخی از نارضایتی‌ها و مشکلات داخل کشور برای آن‌ها زمینه ایجاد کرده! می‌بینید که عده‌ای از این‌جا به آن‌ها تلفن می‌زنند.

وی در پاسخ به این سوال که: "چه شد که شما با وجود همه ارتباطاتی که با فرح و خاندان سلطنت داشتید،‌توانستید راحت در جمهوری اسلامی با بعضی از چهره‌های سیاسی نظام ارتباط و حتی دوستی برقرار کنید؟" می‌گوید:

به خاطر پرونده ساواکم. چیزهایی در پرونده ساواک من هست که شما اگر ببینید ماتتان می‌برد. سفیر آمریکا در ۴۰ سال پیش گزارش داده که او عامل ساواک نیست و پایبند به ما هم نیست!
۲۶۲٣۵ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم که سلطنت طلبان و ساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : اگر بخواهیم رویدادهای ایران را در کلمات شاه و روحانیت خلاصه بکنیم باید بگوییم شاه یعنی دزد و روحانیت یعنی شاه دزد
در زیر بنوشته هایی از مسعود بهنود که در واقع بیشتر بنیروهای دست راستی جامعه تعلق دارد توجه میکنیم که در باره رضا شاه است

در روزهای پایانی قرن سیزده هجری شمسی، بیست و پنج سال گذشته از انقلاب مشروطیت، وضعیت ملک چنین بود که جمعیت کمی داشت، دولت کوچکی، اولین کشور خاورمیانه بود که به نوعی دموکراسی دست یافته بود. شاهی داشت که در امور دخالت نمی کرد و روزنامه ها که ناسزایش گفتند به دادگاه پناه برد. و این اولین و آخرین کس بود که در مقام عالی به دادگاه شکایت برد. کشور به طوایف متعدد تقسیم شده بود و هر دو سال نمایندگانی از سراسر کشور انتخاب می شدند و به مرکز می رسیدند و در اگر هم در جانشان وطن دوستی نبود، یا آن را نمی دانستند در مرکز این را از بزرگانی که از مشروطه مانده بودند می آموختند. هر سه مجلسی که تا آن زمان تشکیل شده بود در مقابل حملات بیگانه، مطامع خارجی و استبداد داخلی چنان ایستاد که اولی را به توپ بستند و دومی را بستند. و داشت کم کم آرام شد. نمایندگان همان مجالس قوانینی درست برای حفظ بنیه ملی نوشتند و همان رجال طرح های نو در انداختند/ از طرح راه آهن سراسری تا کشتی رانی کارون و ...


آن چه کودتای باور نکردنی سوم اسفند و پس از آن در چهار سال بعد افتادن مملکت به دیکتاتوری رضاخان را امکان پذیر کرد تنها یک شعار بود. آی دزد می گیریم...
سید به محض ورود به تهران دستور داد هر که را سرش به تنش می ارزید گرفتند و شعار داد که ای مردم دارم حقتان را می گیرم. فقط همین شعار نبود که باعث شد مردم آزادی به دست آمده از انقلاب مشروطیت را فروختند. رضا خان وقتی سه ماه بعد از کودتا سیدضیا را برانداخت و وزیر دفاع ماند دریافت اگر زبان عوام بگیری و حیا بفروشی چه آسان است فتح سایر سنگرها. با همین شیوه مستوفی الممالک و مشیرالدوله را از راه به در کرد وقتی که فحش های چاروداری داد و در جلسه هیات دولت نماینده اش پاچه حواله وزیر دیگر داد. و در این مدت مدام تملق احمدشاه را گفت و خود را مطیع او نشان داد.

نکته دیگری که رضاخان به هوشی که داشت از سید ضیا آموخت بازی با عواطف مذهبی مردم بود. چنین بود که ناگهان قزاقخانه شد حسینیه و بشنوید که چه کردند در مراسم عزای سید الشهدا، از خاک به سر ریختن تا یک هفته مملکت را تعطیل کردن که ملت بیائید به تماشا که سید الشهدا برای رضاخان مدال فرستاده است.


امروز روز به شوخی می ماند اما بخوانید خاطرات دو امیرلشکر برپا دارنده این مراسم را. ماجرا خیلی ساده بود علمای عراق که از برابر ظلم انگلیسی ها دست به مهاجرت به ایران زدند موقع برگشتن از مشیرالدوله نخست وزیر و دکتر مصدق وزیر احترام ها دیدند اما مهم امنیتشان بود که رضاخان وزیر دفاع فراهم کرد. از جمله قراردادن چندین خودرو که همه شان مصادره شده بود از اشراف و سرمایه داران، در اختیار تا علما را به نجف برسانند. در مرز هم نماینده سردار سپه حاضر نشد قافله را ترک گوید و رفت تا نجف. و در آن جا از علما خواست که برای رضاخان هدیه ای بدهند. کارتی که یک نقاشی است و در لندن چاپ شده همراهش شد. و همین کارت بود که برایش یک هفته تهران را بستند و دسته های سینه زنی از اطراف کشور راه انداختند و رضاخان از صبح در آن جا که بعدها باشگاه افسران شد در کنار آن تمثال که پرده ای بر آن کشیده بودند، سان می دید.

در شهر شایع بود که مدال سیدالشهدا بر بازوی سردار سپه است به همین جهت هم دزدان و بدکاران را می گیرد. چندی بعد همین را با مدال ذوالفقار عوض کردند که احمدشاه به سردار سپه داده بود اما عوام را چه کار، مهم این بود که سردار ذوالفقار بر سینه دارد. و دزدان به حبس افتاده اشراف و تحصیلکرده ها بودند که البته برخی هم مانند فرمانفرما ثروت بسیار داشتند اما چندان که مانند فرمانفرما مرکب سردار سپه را نعل کردند [رولزرویس داد و پنج هزار متر زمین مرغوب کنار خانه اش که خود هم نظارت کرد و برای او خانه ای بزرگ ساختند] از مجازات مصون ماندند. اصلا هیچ کس مجازات نشد و به دادگاه نرفت. فقط دولت اعلام کرد این ها دزدند. و قزاق رفت و همه را گرفت. چند تنی پول دادند در حبس، پولی که معلوم نشد کجا رفت.

رضاخان تا شانزده سال بعد که به زاری از ایران رفت و مردم جشن گرفتند هیچ گاه حسابی پس نداد. عواید نفت را تا جنگ جهانی رسید در حساب خارجی خود ریخت. مجلس را طویله کرد. قانون را گفت که منم. مسجد را به توپ بست و متولی حرم حضرت معصومه را به شلاق بست، علما را گفت در امور دخالت نکنند. منقدان را عامل بیگانه خواند و نفس گرفت. چهار هزار پارچه ابادی کشور را (حدود شصت در صد از کل املاک مرغوب] با زور به اسم خود کرد، چنان که فرزندش تا بیست و پنج سال بعد از این زمین ها می بخشید باز هم تمام نشد و بیناد پهلوی وقتی سلطنت در ایران منقرض شد هنوز بزرگ ترین مجتمع صنایع و کشاورزی کشور بود.
در یک کلام ازادی را کشت، قانون را تعطیل کرد، مجلس را طویله کرد، روزنامه ها توقیف، ده ها و بلکه صدها تن از اهل سیاست و خان و مالدار و تحصیل کرده و اشراف به دست او کشته شدند. البته در مقابل دانشگاهی برای تهران ساخت، راه آهن پرداخت، خیابان های تهران را آسفالت کرد، قدرت مرکزی را شکل داد، ارتش متحدی ساخت و ملوک الطوایفی را به نفع خود کوبید
۲۶۲٣٣ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم سلطنت تلبان وساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : شاه و خرافات مذهبی
شاه و اعتقادات مذهبی

در این بخش، با تحلیل اعتقادات مذهبی شاه، می‌کوشیم تا دوگانگی او را در گرایش به مذهب و ضدیت با دین نشان دهیم. این مسئله را از دو جهت می‌توان بررسی نمود؛ ابتدا نوع مذهبی که شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشریح رویاها و ضد و نقیض گوییهای او که مدعی بود در خواب امامان را زیارت کرده است.

شاه دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او سایه افکنده بود. حالات روحی شاه را می‌توان به آن ضرب‌المثل معروف شتر مرغ تشبیه کرد که هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، می‌گفت من مرغم و وقتی می‌گفتند تخم بگذار! می‌گفت من شتر هستم. هنگامی که تقویم اسلامی را به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد، معتقد بود که شاه ایران است و تاریخ او، تاریخ شاهنشاهی است و هنگامی که به مسافرت می‌رفت، روحانی دربار او را از زیر قرآن عبور می‌داد و یا معتقد بود از الهامات مذهبی و حمایت ائمه برخوردار است.

اسداالله علم در کتاب خاطراتش می‌نویسد که در روز هفتم آبان سال ۱۳۵۰ به خدمت شاه می‌رود. در لابلای گفتگوهایی که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم می‌گوید: امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به طوری که می‌بینی کراوات سیاه بسته‌ام نه فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلکه به دلیل ایمان عمیقی که به خداوند و امامانش دارم، بسیار احساس تسکین دهنده‌ای است، هر چند که نمی‌توانم برای تو توضیح بدهم که چرا؟(۳۳)

آیا شاه یک فرد لامذهب بود؟ و برای فریب توده‌های مردم در روز عاشورا روی صندلی در مسجد می‌نشست و یا لباس احرام می‌پوشید و به زیارت کعبه می‌رفت و یا در حرم مطهر امام رضا(ع) حاضر می‌شد و زیارت می‌کرد؟ و اگر مذهبی بوده و مردم را فریب نمی‌داد، چرا بی‌محابا مشروب می‌خورد و با زنان بیشمار ارتباط داشت و خانواده‌اش غرق در فساد بودند؟

خشونت و اعمال زور در خانواده‌ی پهلوی از سوی رضاخان و درگیری و روابط و مناسبات بدوی مابین رضاخان و تاج‌الملوک، اعتقادات مذهبی و ضدیت با مذهب در میان فرزندان رضاخان از تاج‌الملوک را به دو دسته می‌توان تقسیم کرد: گرایش اعتقادی و عکس آن در میدان غرایز باقی ماند و مذهب غریزی و ضدیت با مذهب نیز به شکل کاملاً بدوی نمایان شد. چنانچه اشرف و علی‌رضا ضد مذهب و محمدرضا و شمس مذهبی از نوع بدوی آن شدند.

دین بدوی صرفاً هنگامی ظهور پیدا می‌کند و فرد به آن متوسل می‌شود که موجودیت فردی او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بیماری حصبه و یا در حین سقوط از روی اسب به آن روی می‌آورد. هر چند به لحاظ علمی، از رویاهای شاه می‌توان این گونه استنباط کرد که عمق ناامنی او را بروز می‌داده، آن هم رد موارد حساس و پرمخاطره که فرد یا ناخودآگاه فرد آن را می‌سازد؛ خود دوستی و خود محوری شاه را باید ناشی از دین بدوی او دانست.

تفوت بین برداشت بدوی و برداشت فطری و الهی از دین در این است که دین بدوی فردی، منفی و مخرب است در حالی که دین فطری و الهی، سازنده، آرامبخش، پویا و انسانی می‌باشد. اشتباه بزرگ اندیشمندان غربی به خصوص، بعد از دوره رنسانس، یکسان گرفتن دین بدوی و دین الهی بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفی و مثبت زیر ساخت اعتقادات خود را تکمیل می‌کند. جنبه مثبت، حقیقت‌جو، کمال‌جو، و خداگراست و بین ثابتها و متغیرها رابطه منطقی برقرار می‌کند. اما جنبه منفی، بدوی، خودمحور، کینه‌توز، بی‌تفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفی سیستم‌سازی ذهن است، پس بیشتر به آن می‌پردازیم. مذهب بدوی فرد را نسبت به اعتقاداتش برپایه ترس و اضطراب به پیش می‌برد و انسان را به سوی دوگانگی سوق می‌دهد و هنگام تهدید و ترس بلافاصله به مذهب متوسل می‌شود و در مواقع امن کاملاً نسبت به آن بی‌تفاوت و حتی بر ضد آن عمل می‌کند. نظیر قبایل وحشی و بدوی هنگامی که رعد و برق می‌زد و تهدیدهای طبیعی شروع می‌شد، بلافاصله با قربانی کردن سعی در خوابانیدن آن تهدیدات داشتند. مذهب بدوی کینه‌ورز و در مسیر ضد عشق‌ورزی عمل می‌کند. اعتقادات مذهبی محمدرضا به دلیل اضطراب و شرایط ناامن محیطی و تربیتی در دوران سلطنت در چارچوب غرایز باقی ماند و هیچگاه از این حیطه خارج نشد. به همین دلیل دوگانگی باقی ماند.

مذهب بدوی زمان و مکان خاصی را نمی‌شناسد و رشد و نمو خود را در شرایط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو می‌کند. حال چه آن فرد شاه باشد و در کاخ زندگی کند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهمانی‌هایش افرادی چون روسای کشورهای خارجی شرکت داشته باشند و یا فرد در دورافتاده‌ترین قبایل وحشی زندگی کند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ریشه آن یکسان می‌باشد و آن دوگانگی اعتقاد مذهبی اوست که مدام بین قبول و انکار، کشاکش شدید دارد.

از مهم‌ترین مشخصات مذهب بدوی، خودپرستی و فردی بودن است و مطلقاً آن را تعمیم نمی‌دهد و اوج این نگرش بدوی مذهب در شمس پهلوی که بعدها مسیحی شد، نمود پیدا کرد. شمس آگاهانه یا ناآگاهانه می‌دانست آن مذهبی که به غرایض او پاسخ می‌دهد و پناهگاهی برای ناامنی و ترس و اضطراب اوست، مسیحیت است. در مقابل محمدرضا و شمس، باید اشرف و علیرضا را ماتریالیست بدوی نامید که هر دو بی‌رحم و بی‌عاطفه، عاری از وجدان، فاسد و دنیاگرا و قسی‌القلب بودند.

باید به این نکته اشاره کرد که تقدیر بدوی و ماتریالیست بدوی هر دو در خودمحوری و خودپرستی یکسان هستند. علی‌رغم تفاوت ظاهری، هر دو از یک چشمه سیراب می‌شوند، آن هم ناخودآگاهی که ویرانگر و مخرب است. فردی که دارای دین بدوی می‌باشد، فقط برای حفظ خود و موجودیت فردی خود، تبعیت محض از مذهب می‌کند، اما به محض اینکه موجودیت فردی او از این خطر مصون گشت، به همان نسبت از دین بدوی دور می‌شود. از نوشتار زیر که در واقع بخشی از خاطرات شاه است می‌توان به برخی از اعتقادات مذهبی محمدرضا پی برد:

کمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار حصبه شدم و جند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنجش شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دائره عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشا نکرده‌ام.

در یکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیه‌السلام را به خواب دیدم که در حالی که شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته بود، در دست مبارکش جامی بود و به من امر کرد که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.

در آن موقع با اینکه بیش از هفت سال نداشتم با خود می‌اندیشیدم که بین آن رویا و بهبود سریع من ممکن است ارتباطی نباشد. ولی در همان سال، دو واقعه‌ی دیگر برای من رخ دادکه در حیات معنوی من تأثیری عمیق برجای نهاد.

در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، که یکی از نقاط منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است، می‌رفتیم. برای رسیدن به آن محل، ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و با اسب طی کنیم.

در یکی از این سفرها که من جلو زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت، نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم با سر به شدت برروی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم، همراهان من از اینکه هیچگونه صدمه‌ای ندیده بودم، فوق‌العاده تعجب می‌کردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فروافتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علی(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد، پدرم حضور نداشت ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم، حکایت مرا جدی نگرفت و من نیز با توجه به روحیه‌ی وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی هنوز خود هرگز کوچکترین تردیدی در واقعیت امر رویت حضرت عباس ابن علی نداشتم. سومین واقعه‌ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد که با مربی خود در کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچه‌ای که با سنگ مفروش بود قدم می‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره‌ی ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی‌بن مریسم می‌سازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید که از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال کردم: او را دیدی؟ مربی متحیرانه جواب داد:« چه کسی را دیدم؟ اینجا کسی نیست!» اما من این قدر به اصالت و حقیقت آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترین تأثیری در اعتقاد من نداشت. امروز که این ماجرا را بیان می‌کنم، شاید بعضی افراد، خصوصاً غربیها تصور کنند که من خیالبافی می‌کنم، یا آنچه دیده‌ام، یک حالت ساده روانی بوده است. ولی باید به خاطر داشت که ایمان به عالم روح و تجلیاتی که به حساب ماده در نمی‌آید، از خصایص مردم مشرق زمین است و چنانکه بعدها دریافتم، بسیاری از مردم باختر نیز همین ایمان و اعتقاد را دارند. وانگهی، من در آن موقع هیچگونه دلیلی برای جعل این موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم و امروز نیز انتفاعی از لاف زدن در این قبیل مسائل نمی‌برم و جز عده‌ی معدودی از نزدیکان من، کسی تاکنون از این جریان مستحضر نبوده است و حتی پدرم که همیشه خود را به او بسیار نزدیک و صمیمی می‌دانستم، هرگز از این موضوع کوچکترین اطلاعی پیدا نکرد. پس از این واقعه، با وجود اینکه به بیماریهای سخت از قبیل سیاه‌سرفه، دیفتری و چند مرض شدید دیگر مبتلا شدم، هرگز مکاشفه دیگری برای من پیش نیامد. چنانکه در هشت سالگی مبتلا به بیماری جان فرسای مالاریا شدم و با نبودن وسایل مداوای امروزی، از این بیماری به سختی نجات یافتم ولی در طی هیچیک از این بیماریها، رویایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم...»(۳۴)

شاه پس از انتشار کتاب مزبور در یک سخنرانی دیگری که در قم داشت یک بار دیگر ماجرای سقوط از اسب را تعریف کرد. شاه برای اینکه بتواند به این دروغ، جنبه‌ی واقعیت بدهد؛ می‌گوید وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم، او حرف مرا جدی نگرفت. شاه می‌خواست با گفتن این جمله ثابت کند که دروغ نمی‌گوید.

شاه این مطالب را در جاهای مختلف تعریف کرده است. اگر خوب دقت کنیم تناقض بین حرفهای او آشکار است. مثلاً در مصاحبه با اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی این مطالب را به شرح زیر تکرار می‌کند که در مقایسه با آنچه در کتاب مأموریتی برای وطنم بیان کرده، تفاوتها و تناقضات آشکاری دارد.

شاهنشاه:« من تعجب می‌کنم که شما در باره‌ی آن (الهام از پیغمبران) چیزی نمی‌دانید. هر کسی از خواب نما شدنهای من خبر دارد. من حتی آن را در شرح حال خود نوشته‌ام. من در کودکی دوبار خواب‌نما شدم. اولی وقتی که پنج ساله بودم و دومی وقتی که شش ساله بودم. اولین دفعه من امام آخر خود را دیدم. کسی که بر اساس مذهب ما غایب شده است و روزی برخواهد گشت و دنیا را نجات خواهد داد...»(۳۵)

شاه در این مصاحبه سفر به امامزاده داود و سقوط از اسب را این گونه تعریف می‌کند:

برای من حادثه‌ای پیش آمد. من روی صخره‌ای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره[حایل] کرد. می‌دانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأی‌العین دیدم. نه در رویا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم می‌شوید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم... هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست او را ببیند غیر از من. چون ... متأسفم که شما آن را درک نمی‌کنید.(۳۶)

شاه در کتاب مأموریت برای وطنم گفته بود که اولین بار حضرت علی را در خواب دیده، در حالی که در این مصاحبه می‌گوید اولین دفعه امام آخر را در خواب دیده است.

همچنین در آن کتاب گفته بود که هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالی که در این مصاحبه ذکر می‌کند که امام زمان(عج) در هنگام سقوط از اسب به کمک او می‌آید. آیا از دید شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟

محمدرضا در ادامه سخنانش در این مصاحبه گفته بود:

حقیقت این است که من از طرف خدا برگزیده شده‌ام تا مأموریتی را انجام دهم...

یکی دیگر از تناقض گوییهای شاه در این مصاحبه وقتی است که اوریانا فالاچی سئوال می‌کند آیا فقط این خوابها را فقط وقتی بچه بودید، می‌دیدید یا وقتی که بزرگ هم شدید از آن خوابها می‌دیدید؟ شاه در پاسخ به این سئوال جواب می‌دهد:«به شما گفتم که فقط در دوران کودکی. در دوران بزرگی هرگز ندیدم. فقط خوابهایی یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت سال – هشت سال یکبار. من در پانزده سالگی دوبار از این خوابها داشتم!«

وقتی اوریانا فالاچی می‌پرسد «چه خوابهایی؟» شاه در پاسخ می‌گوید:«خوابهایی که اساس آن بر رازهای باطنی من است. خوابهای مذهبی.»(۳۷)

محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود« پس از این واقعه (در شش سالگی) با وجود آنکه به بیماری سخت از قبیل سیاه سرفه، ... مبتلا شدم، هرگز مکاشفه‌ی دیگری برای من پیش نیامد... رویایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم». محمدرضا در این کتاب کلمه‌ی هرگز را بکار می‌برد. حتی در مصاحبه با اوریانا می‌گوید: «در کودکی، در دوران بزرگی هرگز ندیدم...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن این جمله که« فقط خوابهایی هر یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت – هشت سال یکبار. من در ۱۵ سالگی دوبار از این خوابها داشتم...». حرف اول خود را نقض می‌کند.

محمدرضا در همین مصاحبه، غریزه را با خدا اشتباه می‌گیرد و چنین می‌گوید:

... من به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازه‌ی غریزه‌ام قوی است.حتی آن روز که آنها مرا از شش پایی(۶قدمی) هدف گلوله قرار دادند، این غریزه‌ام بود که نجاتم داد. چون وقتی آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یک نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنکه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانه‌ام اصابت کرد. یک معجزه... فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد... شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید. براثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. من می‌بینم که شما دیر باور هستید.(۳۸)

در این بخش از سخنانش ابتدا محمدرضا می‌گوید:« این غریزه‌ام بود که نجاتم داد» و در آخر می‌گوید:« براثر یک معجزه که توسط خدا و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم». از مقایسه این دو جمله با یکدیگر، چه می‌توان گفت؟ آیا در نظر محمدرضا غریزه و خدا یکسان بودند؟

حال اگر فرض را بر این بگذاریم که محمدرضا چنین خوابهایی را نیز دیده است! باز هم اثرات محیطی و روحی در آن خوابها یقیناً تأثیرگذار بوده که نیاز به تفسیر دارد.

اصولاً خوابهایی که یک فرد می‌بیند صحیح‌ترین و منعکس کننده‌ترین واقعیتهای درونی او می‌باشد. چون فرد به زبان رویا و تجزیه و تحلیل رویا آگاهی ندارد آن را بازگو می‌کند و در جهت نفع شخصی خود از آن بهره‌برداری می‌کند. در حالیکه اضطراب ناشی از روابط اجتماعی و بازتاب آن در رویا به زبان دیگر و کاملاً پیچیده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهای خود می‌کند. البته نمی‌خواهیم بگوئیم که همه‌ی افراد هر نوع خوابی که می‌بینند ناشی از اضطراب و ناامنی آنان است چون ما درباره‌ی ناخوداگاه و دوگانگی شخصیت بحث می‌کنیم که مهمترین علائم و نگرش بیمارگونه یک فرد می‌باشد. بر همین اساس ملاک تجزیه و تحلیل رویای شاه بر علم اسطوره شناسی متمرکز است.

رویاهایی که شاه در کتاب پاسخ به تاریخ از آنها یاد می‌کند صرفاً به این دلیل است که خود را مذهبی و پای‌بند به اسلام نشان دهد. در حالی که تفسیر رویاهای شاه نشان می‌دهد که او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلکه رویکرد او به اسلام و بهره بردن از اشکال آن به دلیل به خطر افتادن موجودیت فردی او می‌باشد.

زمان خواب دیدن بسیار با اهمیت است. شاه می‌گوید در کودکی خواب دیدم. محمدرضا دوران کودکی رعب و وحشت از پدرش داشت و رضا شاه نیز در شیوه تربیت و برای ساختن روحیه‌ی محمدرضا، سراسر سختی و خشونت بود و القای ترس را برای ایجاد نظم در محمدرضا بالا می‌برد.

در عکسی که از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران کودکی محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و علیرضا لباس نظامی برتن دارند که این خود بیان کننده نگرش رضاخان به محمدرضا می‌باشد. شیوه‌ی تربیتی رضاخان اضطراب و ناامنی شدیدی در محمدرضا ایجاد کرده بود. چون محمدرضا در هنگام دیدن خواب مذکور هنوز در دوران کودکی و به دور از مسائل سیاسی به سر می‌برده است؛ به طور طبیعی بالاترین قدرت را پدرش، رضاشاه می‌دانسته و به دلیل رعب و وحشت از او در خواب به حالتی مضطرب و بیمارگونه احساس کودکی خود را صادقانه بروز می‌دهد. او قطعاً شنیده بود که بالاتر از قدرت رضاخان باید قدرت مافوق طبیعی امامان باشد. به همین دلیل در شکل کاملاً تصویری از حضرت علی را می‌بیند که با یک دست جامی به او می‌دهد که معنی آن حمایت از اوست و در دست دیگر شمشیری است که او برای محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب می‌کند.

خواب محمدرضا نه تنها ریشه مذهبی ندارد، بلکه به دلیل ناامنی شدید و ترس از شرایط موجود بوده است. حتی رویایی که محمدرضا در ماجرای افتادن از اسب تعریف می‌کند نیز ریشه در تهدید موجودیت فردی او دارد.

رفتار رضاخان با محمدرضا به گونه‌ای بود که مدام برای اشتباهاتش او را ملامت می‌کرده و با خشونت از تکرار اشتباه منع‌اش می‌ساخته است. چنین برخوردی در مقابل اشتباههای کودک، او را دچار گیجی و بلاتکلیفی و عدم اعتماد به نفس می‌کند به صورتی که کودک دیگر نمی‌داند چه کاری اشتباه و چه کاری درست است.

محمدرضا هنگام خطر همیشه کسانی را می‌دیده است که قدرت مافوق داشته باشند. چون هیچگاه در صادقانه‌ترین حالات بیانی خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همین دلیل، هنگام سقوط از اسب شمایل حضرت عباس را می‌بیند.

دین بدوی محمدرضا که بر اثر تجربه اسلامی و بهره‌بری از سنتهای اسلامی، تنها در شکل بروز می‌کند، باعث فریب محمدرضا شد. به طوری که تصور می‌کرد امامان او را تأیید می‌کنند و در مواقع خطر به کمک او می‌ایند.

فرح پهلوی در مصاحبه‌ای به مناسبت سالروز سقوط رژیم پهلوی خطاب به مجری رادیو۲۴ ساعته لس‌آنجلس درباره‌ی مذهب شاه و اعتقادات مذهبی او چنین گفته است:« شاه اعتقادات مذهبی نداشتند و به خصوص در این سالهای آخر حکومتشان مرتباً مورد مدح و چاپلوسی قرار می‌گرفتندو به شدت بی‌دین شده بودند و حتی بدشان نمی‌آمد که توصیه امیرعباس هویدا را به کار بببندند(هویدا از شاه خواسته بود تا رسمیت دین اسلام را لغو و به بهاییان اجازه فعالیت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت می‌ترسیدند و وحشت داشتند که مردم علیه ایشان دست به شورش بزنند. به همین خاطر از هویدا خواستند تا دولت در خفا وسیله رشد بهاییان را فراهم کند...»(۳۹)
۲۶۲٣۲ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : میدانم سلطنت تلبان وساواکی ها عصبانی میشوند

عنوان : تملق دوستی شاه
تملق دوستی شاه

تملق دوستی شاه یکی از صفاتی بود که در بسیاری از مواقع، نوکران و اطرافیان و حتی شخصیتهای خارجی از آن سود می‌بردند، تا به اهداف خود نزدیک شوند. این نقطه ضعف شاه چنان شدید بود که بر هیچ یک از اطرافیانش پوشیده نبود. علم که یکی از نزدیکترین افراد به شاه بود، در کتاب خود آورده است که یک روز از شاه پرسیدم آیا اجازه می‌دهند نخست‌وزیر و وزیر خارجه را رسماً توبیخ کنم، «چون در محضر اعلیحضرت به هیچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمی‌آوردند». شاه با این خواسته‌ی علم مخالفت می‌کند و به علم می‌گوید «این نوع ادای احترام همان اندازه بد است که زیاده‌روی در جهت مخالفش. آخرین باری که در پاریس بودیم، اردشیر همین کار را کرد و یکی از خبرنگاران فرانسوی از من پرسید شاه ایران به عنوان رهبری اصلاح‌طلب و دموکرات شناخته شده، آن وقت چگونه می‌تواند تحمل کند که یکی از وزرایش در مقابل او این چنین زانو بزند و به خاک بیفتد.» شاه اصلاً از این حرف خوشش نمی‌آید و به علم می‌گوید «حق بود به او می‌گفتی که اردشیر رعایت سنتهای ملی مملکت را می‌کند.»(۱۶)

در رابطه با این ماجرا همان چیزی را می‌توان گفت که علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نکردنی است که تا چه حد تملق و چاپلوسی می‌تواند حتی باهوشترین آدمها را هم کور کند».به گفته‌ی فریدون هویدا، شاه دو تن از ر‌وسای جمهور آمریکا را مستوجب انتقاد می‌دانست: (۱۷) «فرانکلین روزولت» که در سفرش به ایران در سال ۱۹۴۳ شاه را مجبور کرد به دیدارش برود و دیگری «جان کندی» برای آنکه، هیچگاه شاه را به عنوان یک شخصیت مهم توصیف نکرده بود. ر کتاب خاطرات پرویز راجی آمده است: «در ضیافت شام که به افتخار ۶۲ سالگی "هارولد ویلسون" نخست‌وزیر سابق انگلیس، توسط "جرج وایدن فلد" ترتیب یافته بود، شرکت کردم... ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود...»(۱۸) پرویز راجی در کتاب خود از قول مصطفی فاتح نقل می‌کند: در میان مشاوران شاه، از همه مطلع‌تر، تواناتر وموذی‌تر، هویداست و باید گفت که هویدا بیش ار هر کسی دیگر در ایجاد علاقه‌ی روزافزون شاه به تملق و چاپلوسی و نیز، دور ساختن او از توجه به واقعیات مقصر است.(۱۹) نظر شخصی راجی نسبت به شاه نیز در کتابش گفته شده است. او می‌گوید: کارنامه‌ی شاه آکنده است از: اتخاذ سیاستهای اقتصادی فاجعه‌انگیز، اشتباهات فراوان دراولویت دادن به مسائل غیرضروری، غرور و تفرعن در امور نظامی، عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده، عطش سیری‌ناپذیر به شنیدن تملق و چاپلوسی، بی‌احساسی کامل نسبت به احساسات مردم کشور، سخنرانیهای پر از گزافه‌گویی ممتد...(۲۰) به این خصلت تملق دوستی شاه به طور روشن و واضح در متن یک تلگراف سفارت آمریکا در تهران که به وزرات امور خارجه ایالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.

سران همه کشورها، افرادی تنها هستند. لیکن شاه از بیشتر آنان تنهاتر است. وی به خاطر ثبات و امنیت و پیشرفت کشور بار بسیار سنگینی را شخصاً بر دوش می‌کشد. مشاورانش نه در کابینه و نه در بیرون از آن، به وی درست خدمت نمی‌کنند و این تا حدودی بدین سبب است که فطرتاً به جاه‌طلبی‌های دیگران بدگمان است و همچنین بدین جهت که فاقد همکاران واقعاً صالح است. حتی کسانی که حائز صلاحیتند بدان تمایل دارند که آراء منفی به وی اظهار نکنند و از آن سنت دیرین ایرانی پیروی کنند که باید به شاه چیزی بگویند که می‌پندارند خوش دارد بشنود و این غالباً به صورت تملق‌گویی گزاف در می‌آید که شاه به گونه‌ی حیرت‌انگیزی نسبت به آن حساس است. وی مردی است پرنخوت و پیرامونیانش این را می‌دانند.(۲۱) ز مهم‌ترین ضعفهای شخصتی شاه، حس حسادت بود. هویدا در کتاب خود آورده است که «شاه هرگز چشم نداشت کسی را ببیند که مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبیت مصدق و موقعیت او در ملی کردن نفت ایران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نیز در مورد حسنعلی منصور هم در بعضی محافل شنیده شد که قتل او آنقدرها سبب ناراحتی شاه را فراهم نکرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خیلیها را به طرف منصور جلب کند.»(۲۲)

هویدا در این کتاب همچنین بیان می‌کند که: «علی امینی به علت آنکه با گروههای مختلف سیاسی در داخل و خارج از کشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم که در سال ۱۹۶۷ شایعه به قدرت رسیدن دوباره امینی در تهران فراگیر[شد]، من این مسأله را در یکی از ملاقاتهایم به اطلاع شاه رساندم، ولی او با بی‌اعتنایی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «امینی یک سیاستمدار واقعی نیست. چون موقعی که او را به نخست‌وزیری منصوب کردم اولین حرفش به مردم اعلام ورشکستگی مملکت بود. در حالی که یک سیاستمدار نباید حرفی بزند که بیهوده مردم را مضطرب کند...» و بعدها با ترشرویی اضافه کرد: «بدتر از همه اینکه، موقع دیدارم از آمریکا، هر جا می رسیدم اول از همه حال و احوال نخست‌وزیر را از من می‌پرسیدند و رفتارشان به هر صورتی بود که گویی اصلاً مرا به حساب نمی‌آورند...»(۲۳)

همچنین هویدا معتقد است در زمان رژیم شاه، ایران تنها کشوری بود که به جای وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخست‌وزیری خود این نام را انتخاب کرده بود و شاه هم نمی‌توانست نام انتخابی مصدق را بپذیرد و این هم یکی دیگر نشانه‌های بغض شاه نسبت به مصدق بود. رسنجانی یکی دیگر از افرادی بود که شاه با برکناری او نشان داد محبوبیت و موفقیت دیگران موجب شادمانی او نمی‌شود.(۲۴) حسن ارسنجانی که برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده و محبوبیتی به دست آورده بود، توسط شاه برکنار شد. امیراسدالله علم دراین باره چنین می‌گوید: حسن ارسنجانی مردی با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنین بیست سالگی دستیار قوام نخست‌وزیر بود. امینی او را به مقام وزارت کشاورزی ارتقاء داد. من نیز وقتی نخست‌وزیر بودم او را در این سمت ایفا کردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده بود و در حالی که این طرح در دست اجرا بود، به هیچ گونه جرح و تعدیلی در آن تن در نمی‌داد. علاوه بر همه‌ی اینها او دوست صمیمی من بود. تنها نقطه‌ی ضعف او این بود که اعتقاد داشت هر چه می‌گوید صحیح است و هر چه برای خودش مناسب است برای دیگران هم باید خوب باشد. تا مدتی محسنات او به عنوان یک خدمتگزار مردم به معایبش می‌چربید ولی در این اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضی می‌پنداشت و به علت مخالفت با سیاست رسمی دولت مسائلی ایجاد کرده بود. شاه دستور برکناری او را صادر کرد ولی بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجانی در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و به رغم کوششهای من رفته رفته از چشم شاه افتاد.(۲۵) س حسادت شاه تا بدان حد پیش رفته بود که حتی گاهی در مورد بعضی اقدامات همسرش نیز حسودی می‌کرد. « در سال ۱۹۷۳ شهبانو طی نطقی که از رادیو تلویزیون هم پخش شد از متملیقین و چاپلوسان انتقاد کرد و لزوم برقراری آزادی بیان را خاطر نشان ساخت. ولی بلافاصله پس از آن شاه امیرعباس هویدا را احضار می‌کند و به او دستور می‌دهد که به شهبانو بگوید« دیگر نباید از این حرفها بزند» و امیرعباس هویدا قبل از هر اقدامی برادرش فریدون را در جریان می‌گذارد و از او می‌پرسد تو می‌گویی چه کار کنم؟ چطور می‌توانم به خودم اجازه‌ی دخالت در کارهای این دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت کاری را ندارد، موقعی که می‌بیند کسی دیگر توانسته است همان کار را انجام بدهد ناراحت می‌شود...»(۲۶)

پرویز راجی سفیر شاه در دربار باکینگهام در کتاب خود در خصوص علت برکناری ارتشبد فریدون جم(شوهر اول شمس پهلوی) از زبان خود فریدون چنین نقل می‌کند: یک روز ژنرال زاتیس فرمانده مثتشاران آمریکایی در ایران با لبخندی به من گفت که:« امروز بوسه مرگ را نثارت کردم. موقعی که مفهوم این جمله را از او پرسیدم، جواب داد:« در ملاقاتی که با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترین ژنرال‌ها در ارتش ایران است.»(۲۷) یمسار جم با حالتی غمزده ادامه داد:« از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتی درآمد که دست به هر کاری می‌زدم به بن بست می‌رسیدم...» جم صحبتهایش را با این عبارت به پایان برد که«... وفاداری من به شاهنشاه جای چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه می‌دانم ولی هرگز موفق به یافتن پاسخی به این سئوال نشدم که واقعاً چه خطایی از من سر زده است.»(۲۸) شاپور بختیار نیز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوی چنین می‌گوید: ... نمی‌توانست بپذیرد که کس دیگری هوش بیشتر، آراستگی بیشتر، قدرت بدنی بیشتر، جذبه بیشتر یا ثروتی بیشتر از او داشته باشد، می‌خواست خود از همه بابت برتر از همه باشد و در نتیجه در اطراف خود فقط آدمهای تنگ‌مایه و فاسد را گردآورده بود...(۲۹)

همچنین باز به صراحت بیان می‌کند: ... سواد و فرهنگ دیگران باعث تنگی او می‌شد. به درجه‌ای که به کسانی که به ملاقاتش می‌رفتند توصیه می‌شد، اگر به زبان فرانسه با او حرف می‌زنند، عمداً چند غلط دستوری در حرف بگنجانند که حسادت او تحریک نشود. با گذشت زمان، تحمل هیچگونه برتری دیگران را نداشت.(۳۰) سادت شاه به بعضی از افراد مثل امینی آن قدر آشکار بود که آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نیز متوجه آن شده بودند. باری روبین، در کتاب جنگ قدرتها در ایران، چنین می‌گوید:« ... نقش حساس امینی در مذاکرات نفت و شهرت و موقعیتی که در جریان این مذاکرات در محافل بین‌المللی به دست آورد برای شاه خوش‌آیند نبود. شاه در وجود او یک قوا‌السلطنه تازه و رقیب بالقوه‌ای برای قدرت خود می‌دید و به همین جهت وقتی زیر پای زاهدی را جارو کرد، امینی را هم از صحنه سیاست داخلی ایران بیرون انداخت و او را به عنوان سفیر ایران در آمریکا به واشنگتن فرستاد. فعالیتهای امینی در آمریکا و شهرتی که با چند نطق و مصاحبه در آمریکا به دست آورده بود، نگرانیهای تازه‌ای برای شاه به وجود آورد و به همین جهت پیش از پایان مأموریتش در آمریکا به تهران احضار گردید».(۳۱) اه در دو دهه‌ی آخر سلطنتش همه‌ی کسانی را که احتمال داشت برای خود پشتوانه‌ای از وجهه‌ی مردمی دست و پا کنند، از روی برنامه، از قدرت کنار ساخت. جولیوس هلمز، سفیر ایالات متحده معتقد بود:« سران همه‌ی کشورها، افرادی تنها هستند، لیکن شاه از بیشتر آنها تنهاتر است...
۲۶۲٣۱ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

    از : پرسشگر

عنوان : «روشنفکران» ایرانی به همه منابع فکری جهان دسترسی داشتند و اغلب آنها در جهان غرب تحصیل، زندگی و کار می کردند و می کنند. اینها مهمترین عامل برپایی نظام توتالیتر در ایران بودند و همین ها هستند که رژیم استبدادی پیشین را اصلاح ناپذیر ولی نظام توتالیتر کنونی را
تقدیم به آقای راستگو،

نقدی از نحله فکری ای که در نظر مجید د منعکس شده است.

آیا برآورد عمو مجید د درست است؟ او می گوید، «روشنفکری محیط می خواد، محیط آزاد و دمکرات. مطالعه می خواون رژیم کذایی با اون شاه نوکر مآب که نمیتونسته روشنفکری بهتر از ما تربیت کنه.اد، بحث مس خواد. قحطی کتاب سیاسی بود. بهترینش بود فاطمه فاطمه است!
حالا بیاین هی فحش بدین به روشنفکرا. تو خونه عمه شون می بایست روشنفکر بشن؟ آل احمد هم واسه سر ما زیاد بود.
خیلی ایده آلیستی عمو» .

۱. امروزه از حکومت ها انتظار می رود که بستر مناسب فراهم کنند تا مستعدترین فرزندان جامعه به دانشگاه ها راه پیدا کنند و به تحصیلات عالیه بپردازند و در آینده به بهبود رفاه و گسترش آزادی های فردی، اجتماعی و سیاسی ... بپردازند. در دوره پهلوی این امکانات برای هر مستعدی وجود داشت که در داخل و خارج کشور به تحصیلات عالیه بپردازند. بودجه برای اینهم در نظر گرفته شده بود و تا آنجا که می دانم تقریبا همه مخالفان پهلوی از همه این مزایا برخوردار بودند، مزایایی که نسل من از آن محروم بوده است.

یک نگاه اجمالی به تعداد محدودی از مخالفان «روشنفکر» دوره پهلوی که انقلاب اسلامی را برای ایران به «ارمغان» آوردند، نشان می دهد که تا چه اندازه عمو مجید د خود فریبی/عوام فریبی می کند. بجز یکی دو نفر در کابینه بازرگان همه وزرای او ۱۰۰ در ۱۰۰ دسترسی به هر کتاب و فلسفه ای را در هر کشور آزاد جهان داشتند. اینها در فرانسه و انگلستان و فرانسه ... مهد آزادترین کشورهای جهان زمان خود تحصیل، زندگی و کار می کردند. این انتخاب خودشان بود که غرب و روند تاریخی روشنفکری غربی را نفی کنند و کتاب فاطمه فاطمه است را به دستاوردهای غرب ترجیح دهند. عمو مجید د شما هم مثل من سری به ویکیپیدیا بزنید و درباره بازرگان و وزرای کابینه اش مطالعه کنید.

وزرای کابینه‌ی مهندس بازرگان ر. وزیر وزارت‌خانه ر. وزیر وزارت‌خانه
۱ شکوهی، رجایی آموزش‌وپرورش ۱۲ طاهری راه
۲ اسلامی ارتباطات ۱۳ میناچی جهانگردی
۳ امیرانتظام سخنگو ۱۴ احمدزاده صنایع
۴ اردلان دارایی ۱۵ شریعتمداری علوم
۵ سنجابی،یزدی خارجه ۱۶ دوزدوزانی، حبیبی ارشاد
۶ صدر بازرگانی ۱۷ فروهر کار
۷ سامی بهداشت ۱۸ حاج سیدجوادی کشور
۸ یدالله سحابی ‬مشاور ۱۹ کتیرایی‌‏‎ مسکن
۹ ایزدی کشاورزی ۲۰ معین‌فر نفت
۱۰ مبشری دادگستری ۲۱ تاج نیرو
۱۱ مدنی،چمران دفاع

بنابراین، برخلاف نظری که عمو مجید د داده است، روشنفکری محیط داشت، محیط آزاد و دمکرات غرب را داشت، فرصت مطالعه داشت و این هیچ ارتباطی با رژیم «کذایی» و «نوکر مآبی» با اون شاه نداشت که بتواند یا نتواند روشنفکری بهتر از مثلا کابینه بازرگان تربیت کنه، بحث هم می توانست باشد اگر این آقایان ۹۰ در صد نیرو و توجه خود را معطوف بهبود خدمات، گسترش رفاه، صنایع مدرن، حقوق زنان و کودکان، خرافه و خشونت زدایی، آزادی های فردی، اجتماعی،...می کردند. آزادی های سیاسی هم سرانجام ناگذیر صورت می گرفت همانطور که در غرب لیبرال دمکرات صورت گرفت.

عمو مجید د، ۳۱ سالست که ما هنوز از فقر یک قشر روشنفکر قوی رنج می بریم، این تقصیر کیست، اینهم تقصیر انگلیسا و آمریکاییهای امپریالیست است، تقصیر ملت ایران است، تقصیر نبود استقلال ایران و استقلال فکری فرد است و یا هنوز تقصیر «نوکری» شاه است؟ حالا دیگر عذر و بهانه چیست وقتی سروش و گنجی و کدیور و مهاجرانی و یزدی و شیرین عبادی و .... که در غرب هستند و دور از دسترس رژیم، هنوز روشنفکر نشده اند؟

بجای کوردلی کمی باید فکر کرد که چرا در این ۳۱ سال در غرب و با وجود ۵ میلیون ایرانی هنوز فاقد قشر روشنفکر قوی ای هستیم. مطالعه این مطلب چه ارتباطی با شاه و شیخ و انگلیس و آمریکا و روس دارد که هر کسی کلمه ای درباره عامل روشنفکر صحبتی به میان می آورد برخی نادان و مغرض آنرا با مغلطه از اذهان پنهان می کنند؟شاه و شیخ می توانند جسم در بند بکشند ولی افکار یک فرد را هیچکس نمی تواند به بند بکشد و در قفس کند مگر خود فرد. چگونه است که افکار قشری که خود را بعنوان روشنفکر در زمان شاه و هم اکنون به ملت ایران قالب کرد و می کند چنان کور بوده و هست که تنفر از شاه و آمریکا ارجح شد و می شود بر منشور جهانی حقوق بشر بطوریکه آنرا فاقد هر گونه ارزشی می یابد ولی در عین حال بی شرمانه از این منشور برای پیشبرد اهداف سیاسی خود سوء استفاده می کند؟ چگونه است که کسی خود را آزادیخواه و استقلال طلب به ملت قالب می کند ولی زن ستیز است مثل بازرگان؟

چگونه است که عمو مجید د ها از «نوکری» شاه از آمریکا هنوز می نالند ولی هیچ برایشان مهم نیست که این رژیم دست نشانده بی چون و چرای روسیه شده است و پر از مستشاران روسی با حقوق سیاسی و دیپلماتیکی بس بیشتر از مستشاران آمریکایی زمان شاه؟ چگونه است که عمو مجید ها ناله ای سر نمی دهند که ۵۰ در صد سهم ما در دریای مازندران چه شد و چه دارد بر سر سه جزیره خلیج همیشه فارس ما می آید؟

یک نگاه به کابینه بازرگان نشان می دهد که قحطی کتاب سیاسی نبود که این آقایان ترجیح می دادند در دوره شاه از کتاب فاطمه فاطمه است انتقاد نکنند و کانت و مونتسکیو و دکارت را جایگزین آن کنند. در دانشگاه های آنزمان ایران هر دو نوع کتاب موجود بودند و شاه دستور نداده بود که فاطمه فاطمه است باید بجای مونتسکیو و روسو و بیکن و...مطالعه شوند. نه، عمو مجید د، کسی نیامده به روشنفکرا فحش بده چون ما با قحطی روشنفکر روبرو بودیم و هستیم. لازم هم نبود «تو خونه عمه شون... روشنفکر بشن» چون فرانسه و انگلیس و امریکا خونه عمه شون بود که سالها با خرج دولت وقت تحصیل و زندگی می کردند ولی به خودشان درس غلط می دادند.

من فحش نمی دهم بلکه به یکی از عوامل بسیار مهم عقب افتادگی ایران می پردازم، عاملی بنام روشنفکر که نقش تعیین کننده ای در فاجعه ملی ۵۷ داشت و بخش بزرگی از همین قشر بدلائلی که فقط خود بطور دقیق واقف است فرافکنی می کند تا جهت نورافکن را بسوی هر عاملی دیگری بجز خود معطوف کند و محبوبترین بهانه شان هم شاه است. بنظر من تا این معضل حل نشود ما ایرانی آزاد نخواهیم داشت. این قشر باید درک کند که ۱۰۰ در ۱۰۰ وظیفه اش در یک بعد مخالفت با حکومت خلاصه نمی شود، مسئولیت خود را در تاریخ معاصر ایران بپذیرد و خود را نقد و بررسی کند، بیاموزد که قشر خود را به خودی و ناخودی تقسیم نکند، به بلوغ سیاسی و فرهنگی ای برسد که تقصیر را به گردن دیگران نیاندازد، مثل عاجزان مظلوم نمایی نکند و صحرای کربلا راه نیاندازد، به وظیفه ملی خود که در راستای منافع ملی ایران است و بس آشنا شود، و سرانجام به قشری تعیین کننده تبدیل شده و پا به میدان بگذارد و نقش درست خود را امروز بازی کند و پایه های یک سیستم لیبرال دمکراسی را در ایران بنا کنند.

«آل احمد هم واسه سر ما زیاد بود. خیلی ایده آلیستی عمو».
نه، عمو مجید د، لیاقت ملت ایران خیلی بیشتر از آل احمدها و دکتر شریعتی های مریض بود که دسترسی به همه کتابهای دنیا داشتند ولی کوردل و روانی بودند. نه، عمو مجید، این ملت لایق اینهمه رنجی که در این ۳۱ ساله در اثر افکار این روان پریشان روشنفکرنما شده بنظر شما بوده ولی بنظر من حتی بدترین دشمنان ایران هم لایقش نیستند چه برسد به ملت ایران.

آل احمدها، دکتر شریعتی ها، صادق قطب زاده ها، ابراهیم یزدی ها، معصومه/مریم ابتکارها، بنی صدرها و غیرو که همگی با ثروت ملت ایران در غرب تحصیل، زندگی و کار کرده بودند و منافع ملی ایران سرشان نمی شد و به ملت ایران خیانت کردند، بدرد کسانی خوردند که سیاست شان عقب راندن ایران به ۱۴ قرن پیش بود که مبادا ایران کره جنوبی بشه. آره عمو مجید د ها. توهین امثال تو به ملت ایران را که «آل احمد هم واسه سر ما زیاد بود» تو را هرگز فراموش نخواهم کرد. خوبست که همان مجید د بی نام و نشان بمانی.

سروش در انگلستان است و فلسفه خوانده است، گنجی در آمریکاست و همدم نوام چامسکی است و جایزه نیم میلیون دلاری نصیبش می شود ولی هیچکدام روشنفکر نیستند، عمو مجید شاه جلوی اینها را گرفته که مبادا روشنفکر شوند؟

«روشنفکران» ایرانی به همه منابع فکری جهان دسترسی داشتند و اغلب آنها در جهان غرب تحصیل، زندگی و کار می کردند و می کنند. اینها مهمترین عامل برپایی نظام توتالیتر در ایران بودند و همین ها هستند که رژیم استبدادی پیشین را اصلاح ناپذیر ولی نظام توتالیتر کنونی را اصلاح پذیر می دانند. اگر روشنفکر بجای روشنفکرنما داشتیم کی به این حال و روز می افتادیم!!!
۲۶۲۲۷ - تاریخ انتشار : ۵ خرداد ۱٣٨۹       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۲٣۵)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست