از : علیرضا قلاتی
عنوان : دمبِ خر را از ضرورت آن حکیم/کرد تعظیم و لقب دادش کریم...
عبدالکریمانی که هماره بر منبر مدعی پنجاه سال مولانا شناسی هستند
و در کتاب های ده جلدی مدام مثنوی را به ظن خود تحریف میکنند
جملگی از نقش فیل به همان دمب آن بسنده کرده اند...
در آن بیت مولانا به این حکایت عطار نظر داشته
عطار در باب خداشناسی همین عبدالکریمان و پیامبرانشان
گوید
ناگهی معشوقِ طوسی را مگر
بود بر بازارِ عطاران گذر
آن یکی عطار خوشتر از بهشت
غالیه از مُشک و عنبر می سرشت
غالیه بستد ازو معشوق،چست
بود در پیشش خری ادبار و سست
زیرِ دمبِ خر بدو آلوده کرد
بر پلیدی غالیه را سوده کرد
سرّ این پرسید ازو مردی ز راه
گفت این خلقی که هست این جایگاه
از خدا دارند چندینی خبر
کز دَمِ آن غالیه این لاشه خر...
در ابیات بعد که اساس مثنوی بر آن بنا نهاده شده
گوید
از درختِ ذاتِ تو یک شاخِ تر
تا نپیوندد به اصلِ کار در
تو بُریده مانی از اصلِ همه
فصل باشد قسمت از وصلِ همه
مولانا گوید
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصلِ خویش...
گر بگویم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود
ای به راهِ عقل چون کمپیرِ سست
اولین و آخرین در ذاتِ توست...
بیا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظ اندک و معنای بسیار
حکایت
اهلِ دردی دید افلاطون به خواب
با دلی پُر خون و چشمانی پُر آب
گفت چون خواندم مصیبت نامه من
بر دل و جان ضرب کردم جامه من
می ندانستم که از عطار بود
ختمِ صد عالم که پُر اسرار بود
گفتم اینَت گنجِ حکمت در جهان
کاش افلاطون نبودی در میان
هر کتابی را خواندی سر به سر
با مصیبت نامه برکش بر به بر
گر نچربد از همه صد باره آن
زود کن چون پرده ی خود پاره آن
حرفِ درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
لیک از معنی چو مرغان بی خبر
کو سلیمانی که بو صاحب نظر...
۷۶٨۶٣ - تاریخ انتشار : ۱۰ آبان ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : کار بیرون است از تصویرِ تو...
ای برادر قصه چون پیمانه ایست
معنی اندر وی مثال دانه ایست
دانه ی معنی بگیرد مردِ عقل
ننگرد پیمانه را گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار
دوست عزیز
حرفِ حکمت بر زبانِ ناحکیم
حُلّه هایِ عاریت دان ای سلیم.
تحمل همه چیزها می توان کردن
اما تحمل آن نمی توان کرد
که با مدعیان صحبت می باید داشت
و با بیخبران دست در کاسه می باید کرد...
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم برند
۷۶٨٣۱ - تاریخ انتشار : ۷ آبان ۱٣۹۵
|
از : امیر ایرانی
عنوان : اگرابر انسان خدا باشد یا شود، پرسشی می آفریند: خدا چیست؛ عقل عشق چیست؟
خدا( ابر انسان)! اگر ابر انسان خدا شود یا باشد، خود خدا چیست؟ عقل عشق چیست؟
آیا این سلسله مراتب ساختن، ناشی از بکارگیری خرد نیست که یک خرد منطقی، خلاقیتی؛ از نوع فریبکاری و دغل بازی از خود نشان داده است و می دهد؟
۷۶٨۲۷ - تاریخ انتشار : ۷ آبان ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : به عقل ار نقشِ آن اسرار بندی/میانِ گبرکان زُنّار بندی
احمدِ مُرسَل به راهی پر غرور
دید ناگه مر سگی زاقلیمِ غور
بانگ بر وی زد که ای شوخِ پلید
از چه گشتی نک به چشمانم پدید
دور شو از رویِ من ای بوالخبیث
اَرنه رانم در جفایت صد حدیث
سگ به نطق آمد که ای احمد خموش
اینچنین در آتشِ نخوت مجوش
دیده بگشا گر نِه ای ایندم تو کور
کش بکرده خلقتم میرِ غفور
چون بدانستی مرا حق آفرید
از چه خواندستی مرا شوخ و پلید
چشمِ دل بگشای اینجا ای عمین
تا ببینی خاتمِ جان را نگین
گر تو بِد٘هی مرسگی را لقمه نان
در وفایِ تو به جان بندد میان
ای تو در کویِ وفا دون از سگی
بر جفایِ خلق تا کی بد رَگی
در جفایِ خلق رانی آلِ حرب
بر ثَریدِ مرده ریگ و دیگِ چرب
اشرفِ خلقت بدانی آلِ خَود
لیک باشی کهترین از هر چه دَد
بر سماطِ حاتمان و اهلِ طِی
ای کم از سگ نیش و دندان تا به کی
بین چه خوش سفت این گُهر در مثنوی
مر حکیمِ کُل جنابِ مولوی
بویِ کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
کو دمِ گفتار غمّازی کند
با مشامِ همنشین بازی کند
بهرِ مظلومان همی کندند چاه
در چَه افتادند و خود کردند آه
همچو گرگان یوسفان بشکافتند
بی دل اندر چاهِ دوزخ تافتند
نیست یوسف جز دلِ حق جویِ تو
پُر جفایی بر وفا در کویِ تو
بر رسولان چون جفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بد نامی میار
آن سگی که باشد اندر کویِ او
من به ایشان کی دهم یک مویِ او
پرده ی پندار بر جان داشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
اولیا را در ضرورت دیده ای
زعالمِ معنی تو صورت چیده ای
دمِّ خر را از ضرورت آن حکیم
کرد تعظیم و لقب کردش کریم
قربِ پنجه سال پیری منزوی
کرد موی اسپید اندر مثنوی
بایِ بشنو تا به یایِ مثنوی
جمله در ضبط اَش بُدی چون مولوی
ای عجب آنچ اصل بودی اندرو
راه ننمودی به آخر سویِ او
تا بدانی تا تو باشی در حجاب
گوشه ای زان در نیابی فتحِ باب
صد کتاب العلم بر آن فتنه کاو
همچو یاسینی بُوَد در گوشِ گاو
اشکمش پُر باشد از گردن به ناف
می زند در صوم او صد گونه لاف
رویِ ظاهر همچو موسی پر حزین
لیک باطن خَه به فرعونِ لعین
چون برادر جلوه ی هارون کند
در خفایش کارِ صد قارون کند
هر دو انگشتان زند هر دم به نقر
کان یَدِ بیضا زدم در تیغِ فقر
فقر باید تا یکی صادق بُوَد
نی حریصی کو امامی دق بُود
صادقی باید هدایت پیشه ای
پاکبازی سر به سر اندیشه ای
بینِ فقر و گَد به پهنایِ فَلَک
فرق باشد ای حریصِ بو مَعَک
تا نگردی پاکبازِ هر دو کَون
همچنان روبَه بیایی لَون لَون
ای کم از فرعون نک خاموش باش
طشتِ آتش بر زبان نِه گوش باش
بین که روبَه نانِ خود را پُخته کرد
خام طم٘عیِّ تو ما را سُخته کرد
هان نگویی تا که عرفان هم به ظن
یارِ ایشان گشته اَستی خود به فن
کز درون عرفان بجست اسرار را
در دمید آن نایِ آتشبار را
اَر چه بودش با جوانی چاشتی
در خرد او راهِ پیران داشتی
هر خسی دعوی سلیمانی کُنَد
کو سلیمانی که او آنی کُنَد
رو عزیزا پیری اندر عقل جو
نی به ریش و پشم و اسپیدیِّ مو
اینچه گویم عقل،باشد عقلِ عشق
جزو و کُل بین فرق تا بلخ و دمشق
عدلِ عقلِ عشق این است ای سلیم
همچو نوری تابد از یدِّ کلیم
می نیابد ره به حقّ المعرفه
آنکه باشد بندِ فایِ فلسفه
این سخنها جمله از عقلی دگر
می بجوشد بر دل و جان و جگر
حق بخواهی جمله سبعِ هشتم است
قطره ای از وحدتِ آن قلزم است
قُل چه گویی عرصه ی توحید را
مُل بران این عالمِ تفرید را
نحوِ مُل در محوِ قُل دان ای پسر
تا رهایی یابی از این خیر و شر
تا تو اندر کیش داری واسطه
در نیابی مر خدا را رابطه
کن حجابِ واسطه از دل برون
هان که اَغ٘رَقنا و اَن٘تُم تَن٘ظُرون
آنچه با دیده نبینند غافلان
اندرونِ خشت بینند عاقلان
۷۶٨۲٣ - تاریخ انتشار : ۶ آبان ۱٣۹۵
|
از : علیرضا قلاتی
عنوان : عرشِ کبریایی (عقلِ عشق) خدا (ابر انسان)
خری گم کرده بود آن روستایی
بگفتی رو به عرشِ کبریایی
که گردم صائم الدهرِ زمانه
اگر زان خر مرا آری نشانه
سه روزش روزه کردی آنچه شاید
بر این نیّت که آن خر را بیابد
به آخر مرده دیدی آن خرش را
به سویِ آسمان کردی سرش را
بگفتی مر خدا را کای مُرایی
عجب دارم من از عدلت خدایی
سه روزم روزه دادی بی مکافات
کنونم این بُوَد جبرانِ مافات!؟
به رمضانت اگر من روزه گیرم
الهی چون خری در دم بمیرم
تو ای خر می ندانستی که خر مُرد
ترا آن خر برفت و مر رَسَن بُرد
سیه کاسه تو گو از کاسه لیسی
چه دم داری که خوانی نامِ عیسی
چو مر عیسی تو را ای خر دمی کو
چو لافی کم زنم آخر کمی کو
یکی آخَر یکی آخُر ببیند
یکی خرمهره آن یک دُر بچیند
نشاید چشمه ی حیوان چشیدن
چمیدن باید ار خواهی چریدن
به گاثاها چه نیکو گفت زرتشت
که کوران را نگنجد شید در مُشت
یکی را روی برتابد یکی نور
یکی بهرام دریابد یکی گور
خریت بر خردمندان روا نیست
که مُزدِ خر چرانی خر دوانیست
چه می گویی به عرشِ کبریایی
سخن از دوغ گو ای روستایی...
عدلِ عقلِ عشق این است ای سلیم
همچو نوری تابد از یَدّ کلیم
نامِ دشنه بر زبان آسان بُوَد
لیکن اندر نفس بس بُرّان بُوَد
هین مبین بر ظاهر این اسرار را
نفسِ معنی بین تو مردِ کار را
می ندارد دشنه اندر لفظ باک
لیک گرداند به نفس او چاک چاک...
در دلش بو گنجِ صد صاحب زمان
ای عجب گیرد ز بویوسف نشان!
آبِ حیوان اندرونش ای عجب
در تکدّی روز و شب بو تشنه لب
گر نبودی بخل اندر آدمی
کی بتابیدی سخا را حاتمی
بخل و بخشش باید اندر اتّساق
تا به ظلمت نور بخشد احتراق
ای پسر در کوش مر احراق را
تا که نورافشان کنی آفاق را
ای تو اصلِ اصلِ اصلِ اصلِ اصل
برفشان بر جان تو نورِ پاکِ وصل
چون بیابی اصلِ خود را ای پسر
زو بتابی در ورایِ خیر وشر
آنچه را کز حُمق عقلش گفته ای
وهم باشد کاندروش خفته ای
چشمِ عقلِ جزو در نعمت بُوَد
عقلِ کُل را توتیا حکمت بُوَد...
۷۶٨۲۲ - تاریخ انتشار : ۶ آبان ۱٣۹۵
|
از : امیر ایرانی
عنوان : خرد یا الهامات؟
با توجه به مسائل مطروحه پرسش هایی خواهیم داشت:
۱) آیا خلق یک اثر ناشی از الهاماتی فراتر از خرد است؟
۲) آیا خلق یک اثر ناشی از اندوخته های ذهنی یک فرد است که خردگرایی منطقی او، آرایشی خلاقانه به آنان می دهد؟
پاسخ آری یا نه، بستگی به عواملی دارد که چیرگی خود را تحمیل می کنند. برای توضیح وبیان بهتر مطلب ناچار به آوردن مواردی است.
باید گفت؛ نسلی که دارای گذشتگانیست که آن گذشتگان صاحب ایده های خاصی شده اند که آن ایده ها نیز مدعی راهکار تکاملی اند قطعاً وراثی از آن گذشتگان در پی پررنگ کردن آن ایده ها و یا روندگی در پی آن ایده ها خواهند بود.
چون صحبت از ماوراء شد می توان موضوع ماوراء را در دو بُعد مورد توجه قرار داد:
۱) در بعُد ماوراء الطبیعه
۲) در بعُد ماوراء از متافیزیک( بعد از فیزیک)
چون موضوع در خاستگاه ایرانی مطرح است:
۱) در بعُد ماوراء الطبیعه، تئوری انسان کامل ابو سعید ابوالخیر به میان می آید که می توان گفت:
این تئوری ریشه در باستان این سرزمین دارد؛
این تئوری در تقابل با ختم نبوت ارائه گردید که مطرح شدنش در آن هنگام یک ساختارشکنی و تابوشکنی هوشمندانه بوده؛
این تئوری گرچه سیر سلوکی را می خواهد اما در نهایت نوعی برگُزیدگی را القا می کند که موضوع برگُزیدگی قطعاً به فریبکاری و دغل بازی می انجامد؛
این تئوری پذیرش امام زمان بازی و منجی گری را تئوریزه می کند که پیامد های فریبکارانه و ویرانگرانه ی خاصی را خواهد داشت؛
این تئوری می تواند نوعی ایده بر گُزیدگی برای خلق آثار چه در شعر ، چه در نقاشی و چه در ... را مطرح کند که می تواند پیامدهای خطرناکی برای خالق داشته باشد: یکی، خردگریزی، دیگری تافته جدا بافته شده.
۲) در بعُد ماورای متافیزیک(بعد از فیزیک)
در دو قرن اخیر آن تئوری انسان کامل ابوسعید ابوالخیر، بگونه ای دیگر توسط نیچه بصورت ابرانسان در آمد. که این ابرانسان نیچه، بگونه ای پا در ماوراء داشتن را القا می کند. اگرچه بصورت کمرنگ، اما پا درماوراء الطبیعه داشتن نیز القا می شود.
این تئوری ابرانسان وقتی به هایدگر می رسد او اگرچه مستقیم ماوراء الطبیعه را مطرح نمی کند اما غیر مستقیم بسمت مطرح کردن نیرویی ماورائی میرود؛ آنهم با پیش کشیدن مبحث متافیزیک(بعد ازفیزیک) .
و او متافیزیک را همان فهم« موجود(هستنده)» می داند. اما برای این فهم، نیروی ماورائی دیگر را طلب می کند. که می توان این نیرو را نیروی، ماورای متافیزیک نامید. که این ماوراء را می توان همان ماوراء الطبیعه دید.
همین مسائل ماوراء الطبیعه شدن شناخت متافیزیک هایدگر،سبب شد در ایران بسیار از امام زمانیان، نوعی شیفتگی نسبت به هایدگر پیدا کنند.
که متاسفانه در ایران: تئوری انسان کامل ابوسعید ابوالخیر، ابر انسان نیچه و متافیزیک هایدگر سبب می شود بیشتر خالقان آثار، نوعی وجود الهامیات در خودرا مطرح یا تبلیغ کنند که این حالت نوعی خردگُریزی را مطرح خواهدکرد.
۷۶٨۲۰ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣۹۵
|
از : امیر آمویی
عنوان : متافیزیک: ماوراء فیزیک
جناب هرندی،
از تعریف شاعر ارجمند از متافیزیک، بدان گونه که نقل کردید، بگذریم، هستند کسانی که متافیزیک را «وراء» یا «ماوراء» فیزیک میدانند، چنان که پیشوند «متا-» در لاتین به معنی «وراء» است. بدین جهت، متافیزیک، ماوراء جهان فیزیکی یا مادی انگاشته میشود و این برداشت همان است که مبنای تفکر ایدآلیسم فلسفی است (فارغ از مفهوم خودستیز دنیای متافیزیکی) . در نقل قولی هم که از شاعر نقل کردید، یعنی "شعر را شعر آغاز می کند"، این معنی کاملا موجود و بل که لازم الوجود است که شعر شاعر را به بیان شاعرانه برمیانگیزد و وا میدارد تا شعرش را بگوید، یعنی شعر شاعر را به سخن در میآورد. هردو شکل بیانی بارها توسط شاعران و ناقدان ذکر شده است و تفاوتی بین این دو، دست کم از نظر حقیر بنده، نیست، مگر این که شما و خویی استدلال دیگری داشته باشید.
۷۶٨۱۴ - تاریخ انتشار : ٣ آبان ۱٣۹۵
|
از : ابراهیم هرندی
عنوان : درباره ی متافیزیک
گمان نمی کنم که در زبان فارسی، کسی بهتر از دکتر اسماعیل خویی، به گفتمانِ متافیزیک پرداخته باشد و تعریفی بهتر از او از متافیزیک کرده باشد. خویی متافیزیک را بخش ندانسته ما از فیزیک می داند، آنسان که بسیاری از فیلسوفان بزرگ جهان، پس از افلاطون. نیز هموست، که در پیوند با این گفتمان، این گفتاوردِ زبانزدِ هایدگر، فیلسوف بزرگ را آورده است که؛
"متافیزیک، یعنی فلسفه." این سخن بدان معناست که بخشی از پرسش هایی را که به تورِ رازگشای دانش تن در نمی دهند، می توان در گستره فلسفه بدانها پرداخت.
وانگهی، خویی در این گفتگو گفته است که؛ "شعر را شعر آغاز می کند، نه خود شاعر. شاید قصیده هم تا مصراع اول اش هدیه نشود به آدم، آغاز نمی تواند بشود، ولی وقتی که آغاز شد، آدم می داند به کجا دارد می رود، حال آنکه در آنچه شعر ناب به آن می گوییم، به راستی پس از سروده شدن است که شاعر در می یابد که چه گفته است."
هرکسی که اندک آشنایی با شعر داشته باشد، می داند که آنچه خویی در این باره گفته است، نه سخن تازه ای ست و نه شگفت انگیز. این که وی در گفتگوی خود، ناگزیر از یادآوری آن شده است، باید برای ما جای درنگ داشته باشد.
شعر، پیوند یکراستی با ناخودآگاه شاعر دارد و ناخودآگاه نیز، بخشی از گستره بی پایان نمایی ست که از بیرون از دایره آگاهی و بدور از گوش هوشِ ماست.
روزی در دوران دانشجویی، یکی از دانشجویان در کلاس روانشناسی زبان، پرسشی درباره روانکاوی از استاد پرسید. استاد گفت، پاسخ را نمیدانم. پرسنده برخاست و با بلاهت بی همانندی به ارشادِ استاد پرداخت و آنچنان دریده دهان سخن گفت که من تاب نیاوردم و پرخاشگرانه یاد آور شدم که اگر نوام می گوید؛ نمی دانم، مرادش این است که او در این کلاس، بعنوان استاد زبان شناس، سخن می گوید و نه روانکاو، و گرنه نادانسته های استاد چامسکی، بسی پرمایه تر از دانسته های تو در این باره است.
۷۶٨۱۲ - تاریخ انتشار : ٣ آبان ۱٣۹۵
|
از : مازیار طبری
عنوان : هنجار شکنی و منطق
با درود
در روانشناسی امروز چندگانگی و چندگونگی شخصیت مطرح است و اینکه هرکدام از جنبه های شخصیت درون انسان می توانند در یک مقطع خاص برجسته شوند و مهر و نشان خودرا روی رفتار انسان -بطور عام -یا دریک اثر هنری -بطور خاص- بکوبند. این مقوله تا آنجا پیش می رود که رفتار و حتی خطِ کاملا متفاوت هریک از جنبه های یک شخصیت را در زمان تسلط آن جنبه روی یک فرد مشخص پیش چشم ما می گذارد.
حرفهای آقای خویی در این زمینه پایه ی علمی داردو با نظریه های روانشناسی امروزمنطبق است. و ما می توانینم زبانه دوگانه وسبک دو گانه را نه در یک روند تاریخی بلکه همزمان در آثار یک هنرمند پیدا کنیم. شاعر می تواند چند شخصیت و چند زبان داشته باشد. درکناب آیه های زمینی فروغ یک شخصیت طنز پرداز با زبانی متفاوت می بینیم. او فروغی نیست که ما می شناسیم :
موهبتیست زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابو دلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ساق و باسن و پستان و
پشت جلد و هنر
گهوارهء مولفان فلسفهء " ای بابا به من چه ولش کن "
مهد مسابقات المپیک هوش- وای !
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت
میزنی ، از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال میآید
و برگزیدگان فکری ملت
"مرز پرگهر"
مقایسه کنید:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
وسبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
وخاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
"آیه های زمینی"
من نظرات آقای قنادان را نخوانده ام، ولی از اشاره به نوشته های ایشان در این مصاحبه چنین بر می آید ایشان می خواهند ردپای منطق را در شعر آقای خویی جستجو کنند و همه آثار آقای خویی را با معیارهای منطقی بسنجد. شاید نظم بیشتردر گیر منطق باشد اما شعر از این مقوله سر باز می زند و سنجش منطقی مارا از پذیرش بخشی از اشعار آقای خویی باز میدارد.
به نظر می رسد که آقای خویی نه تنها از دیدگاه شخصیتهای گوناگون می سرایند بلکه برای مخاطبان متفاوت نیز شعر می گویند. قصیده های ایشان ب عموما برپایه ی منطق استوار است دستگاه حکومتی را نشانه رفته است و برای قشری خاص گفته می شود که با شعر کهن بیشتر مالوفند. این قالب و آن محتوی به گمان من بیشترین اثر را روی مخاطبانش دارد. با آن قشر نمی توان با زبان شعری فلسفی خویی که با زیبا ترین خیالها و تصویر ها آذین شده است سخن گفت.و با آن زبان نرم و انعطاف پذیر که ترکیبات تازه و کم نظیر خودش را داردو تا اندازه ای "دستورشکن" است. متاسفانه نقد ادبی ما هنوز "حکم" صادر می کند و می کوشد ارزش شعر را در انطباق آن با معیارهای شناخته شده یو هنجارهای روزمره ی ادبی جستجو کند. هنر عرصه ی عظیم هنجارشکنی هاست. درود بر شما
۷۶٨۰۹ - تاریخ انتشار : ٣ آبان ۱٣۹۵
|
از : امیر آمویی
عنوان : ماتریالیسم و ایده الیسم مارکسیستی
آقای حسنی،
حضور مبارکتان عرض کنم که مطمئنم سرکار حتی یک مقاله ی مارکسیستی هم «ندیده اید» که چنین بیباکانه یابو در میدان ماتریالیسم و ایده آلیسم و نقد تخصصی شعر میجهانید. تقریباً همه ی مارکسیستها میدانند که ماتریالیسم مارکسیستی اگر از بستر مادی برنخیزد و به آسمان اندیشه و ایده پرواز نکند، یعنی از دنیای ایده الهام نگیرند، به جسمی بی جان مبدل خواهد شد. ایده آل مارکسیستها همان چیزی است که شما از آن نفرت دارید: آرمان یا ایده ی تحقق برابری و آزادی، یا سوسیالیسم علمی. فهم این که چگونه شعر شاعر را به سخن در میآورد، در مقیاسی هنرمندانه و محدود به حدود اندیشه ی انسانی، درست شبیه به همان خیال یا فکر علمی پرواز است که امروز سر انجام هواپیما را به پرواز در آورده است. مثالی ساده زدم تا فهمش آسان باشد.
از دکتر خویی گرامی پوزش می خواهم که در دادن پاسخ بی صبری کردم.
۷۶۷۹۹ - تاریخ انتشار : ۲ آبان ۱٣۹۵
|