سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

سهم من و سهم همه ماها .... - راحله کشتگر

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : محمود آذری

عنوان : نفرت از جاه طلبی کلاشان
من در حیرتم که چگونه کسانی میتوانند حتی از نام و شهرت و آبروی جانباختگان و کسته شدگان به دست جمهوری اسلامی برای کسب وجهه مایه بگذارند و چنین بیشرمانه داستانسرایی کنند . این خانم وبلاگ نویس بهتر میبود نام وبلاگ خود را
غر غر های یک دروغگوی کوچک بنامد با اینهمه دروغ سرایی و تناقضاتی که در نوشته هایشان هست ، مانند همزمانی فعالیتشان در ایران برای خاتمی و پناهندگیشان در خارج کشور ووووو واقعا که مشمئز کننده و شرم آور است.
۲۴۶۶ - تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱٣٨۷       

    از : مش قاسم

عنوان : نکات مهمی از یک زندانی سابق سیاسی
آقای ایرج مصداقی که خود ۱۰ سال زندانی رژیم ملایان بود نکات مهمی را مطرح کرده است از جمله:

"او، در مورد اعدام پدرش کاظم کشتگر می‌نویسد:‌
«دوازده سالم بود ، مادرم تند تند راه می رفت و من بهش نمی رسیدم اولین باری بود که اینقدر تو خیابان به من بی توجه بود همیشه دست منو سفت می گرفت از خانه مان که محله سلسبیل بود کوچه گلی پلاک دوازده مسیر همیشگی تا زندان اوین را که با اتوبوس دو طبقه سبز رنگ می آمدیم میدان توحید بعد از آنجا با اتوبوس دوباره می آمدیم شهربازی را اینبار مامان با تاکسی آمد صبح زود یه آقایی با اورکت سبز رنگ و ریشو اومده بود دم خونه و گفته بود بیائید ملاقات آزاد شده سه هفته بود ملاقات نداده بودند به ما هفته اول گفتند بابا اعتصاب غذا کرده تا اعتصابشو نشکنه ملاقات نمی دیم و فقط گذاشته بودند مامان از دم شهربازی فقط و فقط بگه بخاطر راحله اعتصابتو بشکن میخواد ببینتت اما ....
دو هفته دیگه هم گفتند ممنوع هست داریم سلولها را نظافت می کنیم نمیشه ! حالا بعد از سه هفته یکی اومده بود دم خونه که بیائید ملاقات مامانم گفت برادر امروز که سه شنبه است مگه ملاقات روزهای یک شنبه نیست ؟ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۶۷ بود و اون مرده گفته بود باشه روزها عوض شده حتما بیائید . »
این گونه روایت‌ها را شاید کسانی که زندان نبوده‌‌اند و با شرایط زندان‌های اوین و گوهردشت در جریان کشتار ۶۷ آشنا نیستند باور کنند و عواطفشان نیز جریحه‌دار شود. اما من به سختی می‌توانم چنین داستان‌هایی را بشنوم و دم فرو ببندم. آن‌هم وقتی پای قتل‌عام ۶۷ در میان است. به نظر من در بهترین حالت اگر راحله کشتگر، فرزند یکی از جانباختگان قتل‌عام ۶۷ هم که باشد با نوشتن چنین روایتی به بازی با عواطف خوانندگان پرداخته و نه دادخواهی. ای کاش راحله کشتگر واقعه را همانطور که اتفاق افتاده می‌نوشت و از داستان پردازی در موضوعی با این درجه از اهمیت و به ویژه در ارتباط با قتل پدرش خودداری می‌کرد.
البته اگر او در قالب داستان کوتاه و یا رمان به موضوع فوق می‌پرداخت جای ایرادی نبود. وقتی موضوع به عنوان یک خاطره و آن‌هم با این «جزئیات» مطرح می‌شود می‌بایستی برخوردار از عناصر واقعی و دقت لازم باشد.
برای روشن شدن موضوع بایستی بگویم بر خلاف روایت راحله کشتگر۲۱ مرداد ۱۳۶۷ روز جمعه بود و نه سه شنبه! اگر کسی شکی در این واقعیت دارد می‌تواند به تقویم مراجعه کند. برای منی که لحظه به لحظه روزهای تابستان ۶۷ را به خاطر دارم تردیدی نیست که آن روز جمعه بود و نه سه شنبه. در ایام عادی هم روز تعطیل ملاقات نمی‌دادند به ویژه جمعه که همه بایستی به نماز جمعه می‌رفتند. مطمئناً چنین دیالوگی بین مادر راحله و پاسداری که صبح زود دم خانه‌شان آمده بود، نمی‌توانسته شکل گرفته باشد. بعید می‌دانم در دوران قتل‌عام و به ویژه در حساس‌ترین روزهای آن که پاسداران با هزار فریب و نیرنگ خانواده‌‌‌ها را دست به سر و از اطراف اوین پراکنده می‌کردند، پیکی ویژه به منزل فرد اعدامی فرستاده باشند که آن‌ها را به اوین دعوت کنند! ملاقات در اوین دارای تشکیلات خاص خودش بود که از لوناپارک شروع و به سالن ملاقات اوین ختم می‌شد. این تشکیلات به طور کلی در دوران قتل‌عام تعطیل شده بود. هیچکسی را به داخل اوین راه نمی‌دادند. روز ۵ مرداد روی درب اوین اطلاعیه‌ای زده‌ بودند مبنی بر این که ملاقات به مدت دو ماه تعطیل است.
نام کاظم کشتگر در هیچ یک از لیست‌های اعدام شدگان نیامده است. چرا فرزند او در سال‌های گذشته تلاشی برای انجام این مهم به خرج نداده بر من پوشیده است. آیا لیست اعدامی‌ها را ندیده؟ آیا فراخوان گروه‌های سیاسی را برای تکمیل لیست‌ها ندیده؟ آیا مسئولیتی در این رابطه احساس نمی‌کرده؟ یا ...؟
راحله کشتگر با آن که دبیر یک فدراسیون سیاسی است و حداقل از سال ۸۲ وبلاگ شخصی‌ داشته‌ است و از شیر مرغ تا جان ‌آدمیزاد در آن پیدا می‌شود اما تا سال ۸۵ و پس از مرگ مادرش پروانه ایران منش که شورای مرکزی «فدراسیون» مربوطه در اطلاعیه‌ای او را «چریک پیر» معرفی کرد، هیچ صحبتی از اعدام پدرش لااقل در وبلاگش نکرده بود. در اطلاعیه‌ی «فدراسیون» مربوطه نیز نام پدر وی «رضا» اعلام شده و آمده بود «پروانه اما دور از رضا به او پیوست» ! شاید کاظم کشتگر دو اسمه بوده است.
عکس مادر راحله از سوی «فدراسیون ...» انتشار یافته ولی عکسی از کاظم کشتگر نیست! علیرغم این که خانم پروانه ایران منش از سوی «فدراسیون» به عنوان «چریک پیر» معرفی شده ولی اطلاعاتی در مورد فعالیت‌های او منتشر نشده است. امیدوارم راحله کشتگر توضیحاتی در این مورد برای روشن شدن اذهان خوانندگان و گرامیداشت یاد شهیدی که گمنام مانده، و قدردانی از مادری که زحمت کشیده داشته باشد.
راحله کشتگر در ادامه می‌گوید:
«دم شهربازی خیلی شلوغ بود بعضی ها گریه می کردند نمی دانم کی به مامانم چه گفته که همینجوری داره تا زندان رو می دوه اولین باری بود که برای ملاقات کف دستمون مهر نزده بودند مامان می دوه و من هم تند تند دنبالش می رفتم می رسیم دم در زندان مامان باز میره تو منو نمی بره داد می زنم منم می خوام بیام صبر کن می ریم تو می گردنمون همون زن بد اخلاقه هست همیشه بعد گشتن منو بشگون میگیره حرومزاده روسریتو بکش جلو تر ( یکبار از مامان پرسیدم حروم زاده یعنی چه گفت یعنی کسی که زیاد غذا می خوره گفتم چرا این زنه همیشه به من میگه حروم زاده گفت حتما لپاتو می بینه میگه تا اینکه چند سال بعد تو ترکیه تو خونه مخفی به ندا بچه خاله زری سر سفره گفتم مگه حرومزاده ای اینقدر میخوری ؟ همه گریه کردند و بعدها خاله زری گفت حرف بدیه دیگه نزن ) ، »
با توجه به حساسیت‌هایی که در جامعه هست آیا می‌توان پذیرفت که زن پاسداری هر بار به دختربچه‌ای بگوید حرومزاده! و مادر او که اتفاقاً «چریک پیر» هم هست هیچ اعتراضی نکند و به دختر دوازده‌ساله‌اش بگوید حروم زاده یعنی کسی که زیاد غذا می‌خوره و دختر ۱۲ ساله هم باور کند و چند سال بعد هم به دختر خاله‌اش که غذا زیاد می‌خورده بگوید، حرومزاده! و همه سر سفره بزنند زیر گریه. تازه در این سن به او توضیح دهند که حرومزاده حرف بدی است!
به عنوان کسی که ده سال زندان بوده، جهت اطلاع کسانی که با مقررات ملاقات در زندان اوین آشنا نیستند بایستی بگویم برای ملاقات کف دست کسی را مهر نمی‌زدند.
راحله کشتگر در مورد چگونگی دریافت خبر اعدام پدر می‌گوید:‌
«رسیدیم خلاصه به اتاق ملاقات گفتند کابین ۱۶ وای که از اون موقع به بعد چقدر از ۱۶ بدم میاد رفتیم کابین ۱۶ ولی بجای بابایی یه آقاهه نشسته بود گفت اسم ملاقات کننده مامانم گفت کاظم ، کاظم کشتگر مرده یه نگاهی به کاغذا انداخت و گفت بیا دم در وسایلاشو بگیر به سلامتی معدوم شده من که نمی دونستم معدوم یعنی چه ! ولی مامان دیگه نیومد همونجا از روی صندلی افتاد زمین من خیلی ترسیدم هی گفتم عمه عمه عمه ! پاشو بریم اصلا نمی خوام بابارو ملاقات کنیم بلند شو بریم که اون آقاهه اومد و به دو تا زن مامور که یکیشون همون بد اخلاقه بود گفت بیائید بندازیدش بیرون یه گونی هم که توش چیزی بود و درشو بسته بودند انداخت رو مامان و رفت اون دو تا مامورا هم مامانو بلند کردند کشون کشون آوردند دم در ، دم در خاله اقدس هم وایساده بود اونم اومده بود برای ملاقات حتما مامانم تا خاله اقدسو دید یه جیغ زد از بالای پله های در زندان اوین خودشو انداخت پائین خاله هم جیغ زد یکهو یه مرده اومد با لگد زد به مامانم که اگه نری می فرستیمت پیش برادرت! »
زندان در آن روزها در قرنطینه کامل بود. حتا پاسداران هم به سختی می‌‌توانستند از زندان خارج شوند. تمام تلاش مسئولان زندان در این خلاصه شده بود که خبر اعدام‌ها پخش نشود و آن‌ها بدون دردسر به کارشان برسند. چگونه در آن شرایط خانواده‌ای را به داخل اوین می‌آوردند که خبر اعدام عزیزشان را بدهند؟ چه لزومی به انجام این کار بود؟ اصل بر مخفی کاری بود.
اگر بپذیریم راحله و مادرش در کابین ۱۶ بودند و اگر فرض کنیم این کابین آخرین کابین بوده، یعنی حداقل ۱۵ نفر دیگر در کابین‌های ۱ تا ۱۵ بوده‌اند. یعنی پانزده خانواده دیگر نیز یا با عزیزانشان ملاقات داشته‌‌اند یا برای هر خانواده پاسداری بسیج شده بود که همزمان خبر اعدام عزیزانشان را بدهند! همانطور که گفتم هیچ کس در آن دوران ملاقات نداشت حتا توابین. چنین بسیجی هیچ‌گاه در اوین برای اعلام خبر اعدام‌ها در شرایط عادی هم انجام نمی‌‌گرفت. از این ها گذشته خبر اعدام را هیچ‌گاه در سالن ملاقات نمی‌دادند.
راحله کشتگر می‌گوید مادرش به خاطر این که فراری بوده هر هفته با شناسنامه عمه‌اش به دیدار همسرش در زندان می‌رفته است. راستش برای من سخت است که بپذیرم یک فعال سیاسی که فراری است و رژیم در به در دنبالش است هر هفته به ملاقات همسرش در زندان اوین که یکی از مراکز اصلی امنیتی است برود.
راحله کشتگر مشخص نمی‌کند پدرش از چه سالی زندان بوده، در بیشتر سال‌های قبل از ۶۷ اصلاً خواهر و برادر امکان ملاقات نداشتند. بعدها ابتدا ملاقات خواهر و بردار ۳۵ سال به بالا یک بار در سال آزاد شد. سپس سالی یک بار ملاقات خواهر و برادر آزاد شد و عاقبت ملاقات خواهر و برادر را آزاد کردند. مثلاً در اولین ملاقاتی که پس از اعدام‌ها دادند، خواهر و برادرها نمی‌توانستند ملاقات کنند، آنها بیرون درب زندان منتظر بودند و فقط پدر و مادر، مادربزرگ و پدربزرگ و همسر و فرزندان فرد می‌توانستند او را ملاقات کنند.
متأسفانه بایستی بگویم بر خلاف نوشته راحله کشتگر درب اوین، پله ندارد. این در عکس‌ها و فیلم‌هایی که از زندان اوین و در آن موجود است نیز مشخص است. اوین دارای دو در است. در ماشین رو که قاعدتاً نمی‌تواند پله داشته باشد و دری کوچک که افراد از آن تردد می‌کردند که دارای پله نیست که کسی از بالای آن خودش را به پایین بیاندازد.
از ظواهر امر بر می‌آید که کاظم کشتگر مارکسیست بوده است چرا که سال گذشته راحله کشتگر در وبلاگش با گذاشتن کلیپی از بیژن جزنی و هشت فدایی و مجاهدی که در سال ۵۴ توسط ساواک به رگبار بسته شدند نوشته بود، «به یاد بیاد پدرم و هزاران فدایی دیگر ...»
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/۱۳۸۶/۶/
چنانچه او مارکسیست بوده باشد به هیچ وجه نمی‌تواند در موج اول اعدام‌ها یعنی در مرداد ۶۷ اعدام شده باشد. چرا که در این ماه بر اساس حکم اولیه خمینی، تنها زندانیان مجاهد اعدام می‌شدند و زندانیان مارکسیست مرد در تاریخی بین ۵ تا ۱۳ شهریور در اوین و گوهردشت اعدام شدند.
در روایت امسال واقعه، راحله می‌‌‌گوید به هنگام اعلام خبر اعدام پدرش او همراه مادرش در سالن ملاقات اوین بوده، اما سال گذشته راحله موضوع را به گونه‌ای نوشته بود که گویا فقط مادرش حضور داشته، توجه کنید:
«امروز سالگرد کشته شدن پدرم «کاظم کشتگر» است. سالگرد که نمی‌دانم روزی هست که مادرم برای ملاقات به زندان اوین می‌رود پس از دو هفته که به او می‌گویند نیست! مادرم می‌گوید کجاست؟ می‌گویند اعدام شده است!»
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/۱۳۸۶/۶/
آیا این سوال پیش نمی‌آید که چرا سال گذشته او نگفته بود من و مادرم برای ملاقات به اوین رفتیم؟ چنانچه ملاحظه می‌کنید در دو سال گذشته و پس از مرگ مادر، راحله کشتگر هر سال یاد پدر هست و موضوعی در این باره در وبلاگش می‌نویسد اما پیش از آن نه. نمی‌دانم چه ربطی بین مرگ مادر و صحبت کردن راحله از مرگ پدر است؟
او در ادامه روایت خود می‌نویسد:‌
«من بازم نفهمیده بودم چی شده ولی می دونستم چیز بدی شده از اونجا رفتیم خونه خاله اقدس تو دولت آباد . فرداشم رفتیم خونه که دیدم در خونمون بازه و حیاط شلوغه همه اونهایی رو که همیشه تو صف ملاقات باهاشون دوست بودیم و خاله و عمو و دائی و عمه من بودند اومده بودند اون روز فهمیدم معدوم شده یعنی بابام رو کشتند ، بابا کاظمم رو کشتند ....»
آیا بچه‌ی دوازده‌ساله‌ای که هر هفته به زندان می‌رود وقتی شیون و زاری و غش و ضعف مادرش را می‌بیند نمی‌فهمد اتفاقی برای پدرش افتاده؟‌ با توجه به فرهنگی که در مدارس حاکم است بچه دوازده ساله نمی‌داند معنای معدوم چیست؟ آیا از میان کلمات مادرش که شیون کنان بر سر و روی خود می‌کوبد و گفتگویش با خاله اقدس چیزی متوجه نمی‌شود؟ ایا این سوال پیش نمی‌آید که راحله کشتگر به هنگام نگارش مطلب یادش رفته در آن موقع دختری ۱۲ ساله بوده و نه ۴-۵ ساله؟ آیا بایستی تا روز بعد صبر کند تا افراد به خانه‌شان بیایند تا او بفهمد پدرش اعدام شده؟
او در ادامه می‌نویسد:‌
«دو ماه بعدش بود تازه مدرسه ها راه افتاده بود ولی مامان نگذاشته بود برم مدرسه خونمون رو هم عوض کرده بودیم اومده بودیم خانی آباد نو خیابان بازار کوچه مدائن پلاک ۲ نمی گذاشت اصلا برم بیرون می گفت نباید بری نمی خوام کسی مارو بشناسه ، فقط از حرفای مامان شنیده بودم خاله اقدس رو هم گرفتند تا اینکه اون روز لعنتی ... اون روز ، مامان رفته بود بالا پشت بام در زدند مامان از بالای پشت بام دیده بود کیه یکهو دیدم مامان یواش یواش داره منو صدا میکنه و با دست میگه بیا پشت بوم رفتم بالا مامان همون جوری بدون رو سری و پا برهنه از این پشت بوم به اون پشت بوم می دوید و منو هم میکشید تا رسیدیم به یه بشکه خالی روی پشت بام خونه یکی منو انداخت تو گفت جم نخور صداتم در نیاد در بشکه رو گذاشت من نیم ساعتی اونجا بودم صدای پا خیلی می شنیدم برای اولین بار از ترس پاهام می لرزید برام عجیب بود سکسکه ام گرفته بود از اون تاریکی می ترسیدم بعدش مامانم اومد هنوز پا برهنه بود ولی یه ملافه سفید مثل چادر سرش کرده بود ملافهه هنوز خیس بود از پشت بوم پرید رو دیوار واز رو دیوار هم پرید تو کوچه من رو گرفت منم پا برهنه بودم.»
راحله صدای پا خیلی می‌شنیده، یعنی این که پاسداران روی پشت‌بام در جستجوی آن‌ها بوده‌اند اما خوشبختانه متوجه سکسکه او نمی‌شوند و مادر را هم نمی‌یابند و دست از پا درازتر بر می‌گردند. راحله در ادامه می‌‌گوید:‌ مادر «از پشت بوم پرید رو دیوار و از رو دیوار هم پرید تو کوچه من رو گرفت» به همین نکته توجه کنید:
خانه‌های مسکونی در ایران به لحاظ ساخت یا شمالی هستند و یا جنوبی. یا حیاط جلوی ساختمان است و یا عقب ساختمان. اگر خانه جنوبی باشد یعنی پشت بام مشرف به کوچه است و نمی‌توان روی دیوار پرید و از روی دیوار توی کوچه پرید. در این حالت بایستی مستقیماً‌ از روی پشت بام توی کوچه پرید. اگر خانه شمالی باشد یعنی حیاط جلو است و پشت بام مشرف به حیاط است. در این حالت بایستی از روی پشت بام پرید روی دیوار و از روی دیوار بایستی پرید توی حیاط خانه همسایه و از درب خانه همسایه خارج شد. آن‌چه راحله کشتگر می‌گوید در عالم واقع جور در نمی‌آید و بایستی از در خانه همسایه بیرون بروند. مگر آن که کنار خانه مربوطه خرابه باشد یا خانه‌ی مزبور دو نبش باشد. آیا این همه پاسدار که روی پشت‌بام‌ها می‌دویدند توجه کسی در محل را جلب نمی‌کرد؟ راستش نمی‌دانم اصلاً خیابان بازار و کوچه مدائن در خانی‌آباد نو هست یا نه؟
«نمی دانستم دیگه هیچ وقت خونمونو نمی بینم نزدیکای غروب بود رفتیم سر کوچه ای یه خانمه داشت رد می شد مامانم تا دیدش زد زیر گریه و گفت خانم کمک کنید گشنه ام داشتم دیونه می شدم مامان داشت گدایی میکرد زنه پنج تومن به مامان داد هم ترسیده بودم و هم عصبی بودم که مامانم گدایی کرده گریه کردم مامان زد تو گوشم گفت صدات در بیاد خفت می کنم دیگه گریه نکردم از ترس ولی هی سکسکه می کردم مامان با اون پنج تومنه بلیط اتوبوس خرید سوار شدیم رفتیم میدان مولوی اونجا مامان رفت از یه باجه تلفن زنگ زد و نه سلام کرد و نه چیزی فقط گفت پروین هستم بیائید لباستونو ببرید دوختمش! گیج شده بودم یعنی چی همه نگاهمون میکردن پابرهنه با یه ملافه یک خورده که گذشت یه آقاهه اومد با یه موتور منو نشوند رو باک موتور مامانم پشت موتور رفتیم یه جای خیلی دور مامان بعدا گفت شهریار بود اونجا یک هفته اونجا موندیم و بعد از اونجا دربدری شروع شد دو ماه تو ارومیه بودیم و بعد پیاده مارو بردند ترکیه و از اونجا هم هلند ...»
تصورش را بکنید در جنوب تهران، آنهم میدان مولوی زنی پابرهنه که به جای چادر یا روسری و مانتو یک ملحفه سفید رو سرش انداخته با دختری پا برهنه؛ آیا کسی نمی‌پرسد شما کی هستید و چه کار می‌کنید؟ در اتوبوس از خانی آباد تا میدان مولوی کسی به سر و وضع آن‌ها مشکوک نمی‌شود؟ پاسدار و کمیته‌چی که در اطراف میدان مولوی فراوان بودند آن‌ها را ندیدند؟ خوب است سوژه مورد نظر که بهش تلفن زده شد، همین که مادر گفت بیایید لباستونو ببرید فهمید باید بیایید میدان مولوی و نه جای دیگر!
راستش هلند که بودم کیس‌های پناهندگی شبیه به این زیاد خواندم. دلیل خروج از کشور و چگونگی فرار از دست پاسداران انگار درست از روی یکی از آن‌ها کپی شده است.
با توصیفاتی که راحله کشتگر می‌‌کند چند ماه پس از اعدام پدرش، آن‌ها بایستی از کشور خارج شده باشند. چرا که او می‌نویسد دو ماه بعد از اعدام پدرش برای دستگیری مادرش می‌آیند که فرار می‌کند. یک هفته‌ در شهریار و دو ماه در ارومیه می‌مانند و سپس به ترکیه می‌روند. با این توضیحات فکر می‌کنم آن‌ها زمستان ۶۷ در ترکیه و در «خانه مخفی» بودند. البته راحله توضیحی در باره چگونگی خروجشان از کشور با توجه به این که مادر فراری بود و پاسداران دنبالش بودند، نمی‌دهد. اما او در وبلاگ شخصی‌اش به تاریخ چهار شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۶ می‌نویسد:
«ده سال گذشت؟
آره ده سال گذشت از او نروز، یادت هست ....؟
فرو رفتم در افکار و رویاها و آرزوهای دوران نوجوانی‌ام، زمانی که پوسترهای خاتمی در دستم بود و صبح‌ها با آنها به مدرسه می‌رفتم و بعدازظهرها پوسترها و تبلیغات خاتمی در دستم به اینطرف و آنطرف می‌رفتم، از این خیابان به آن خیابان و به هرکسی که می‌رسیدم یکی از آن کارت‌های کوچک می‌دادم که عکس خندان خاتمی بر روی آن بود و پشت آن آرزوهای کوچکِ ما را نوشته بودند. با پسترهای کوچک و بزرگ از این مغازه به آن مغازه می‌رفتیم و هرکجا که می‌توانستیم آنها را می‌چسباندیم. یکدفعه فرو رفتم در تمام آرزوهایی که داشتیم و امیدهای بزرگی که ما را وسوسه می‌کرد برای تلاشی بیشتر! یاد رأی اولی بودنمان افتادم! یاد شیرین‌ترین رأیی که دادم از روی اطمینانی خالص! »
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/۱۳۸۶/۳/
کسی که سال ۷۶ دوران نوجوانی‌اش را طی می‌کرده و با پوستر خاتمی به مدرسه می‌رفته و رأی اولی بوده یعنی تازه ۱۵ ساله شده بود، چگونه در سال ۶۷، ۱۲ ساله بوده و همان سال از کشور خارج شده.
قضاوت مشکل است من هم در مورد مطالبی که اطمینان ندارم سعی می‌کنم قضاوت نکنم. اما بالاخره یکی از این دو روایت واقعی نیست. نمی‌تواند هر دو آن‌ها درست باشد. شاید ذهن داستانسرای او در دو موقعیت چیزی نوشته است. شاید یکی از آن‌ها صحیح باشد و شاید هیچ کدام ولی مطمئناً هر دو نمی‌توانند درست باشند. از سوی دیگر با نگاهی به وبلاگ راحله کشتگر به سختی می‌توان پذیرفت که این وبلاگ کار دختر بچه‌ای که در سن ۱۲ سالگی و هنگام خروج از ایران نمی‌دانسته حرومزاده چیست و ۲۰ سال گذشته را نیز در خارج از ایران سر کرده، باشد. یک جای کار می‌لنگد. او هم به زبان و نگارش فارسی مسلط است و هم اَمَن یُجیبُ المُضْطَر اِذا دَعاهُ وَ یَکْشُفُ السُوء را می‌شناسد و درست هم می‌نویسد و هم در بطن همه اخبار و اطلاعات و جریانات ایران هست. آخرین نوشته‌ها و رمان‌های فارسی و... را هم دنبال می‌کند. راستش شاید در خارج از کشور به نبوغ رسیده و استعدادش شکفته شده باشد از این بابت به او تبریک می‌گویم.
این همه ماجرا نیست. راحله در ۱۷ مهر ۱۳۸۲ می‌نویسد:
چند دقیقه پیش دوستی با شوق و بغض تلفن کرد و خبر داد که احمد زیدآبادی هم به دنبال محسن سازگارا از زندان آزاد شده است، کار از دست نهادم و بار دیگر صدای همسر و مادر محسن در گوشم پیچید که دیشب پشت در اوین مانده بودند و با چه نگرانی از احوال او و از بی خبری خود می گفتند. روز و روزگاری داستان این اوین و زندان و زندانیان آن نوشته خواهد شد. ما را بگو که در سال ۵۷ با چه شوقی از زبان آیت الله طالقانی شنیدیم که آن جا موزه خواهد شد و از زبان بنیادگذار جمهوری اسلامی باور کردیم که زندان ها مدرسه خواهند شد و به جای داغ و درفش صفحه سیاه و نیمکت های مدرسه خواهد نشست و آن زمانی بود که «بهار آزادی » نام گرفته بود. آن نشد و حالا این وظیفه به نسل امروز ما مانده است. ما حسرت بردیم و خیل امیدواران آن روزها بعد از گذشت زمان به همان جائی کارشان افتاد که برکندنش را به مردم ایران مژده داده بودند. ...
از زندان های قصر و داغستان هائی مانند قلعه فلک الفلاک که زندانیان سیاسی سال های دور - نسل پدران ما - در آن جا بوده اند قصه ها مانده پر آب چشم. از قصه مردی به نام خلیل ملکی، بزرگ مردی که در زندان از طعنه جوان های فریب خورده همفکر خود، شاگردان خود، در امان نماند، تا آن سطری که مرتضی کیوان بر دیوار سلول نوشت. زخم و درد تازیانه چند روزی بیش نیست. رازدار خلق اگر باشی همیشه زنده ای. تا فد رعنای داریوش فروهر که زندانبانان در برابرش خاضع بودند، رازدار بزرگ خلق بود و مرگش هم به همان بزرگی رازی بود که در دل داشت. رازداران خلق امروز به نوعی دیگرند و از جمله همین ها هستند که از در اوین بیرون می آیند و آن ها که هنوز بی صدا در آنند. از آن جمله بایدم از اکبر گنجی گفت که چهار سال است می آیند و می روند و او در همان گنج پشت کرده به قیل و قال ها و به خواندن مشغول است و گلی به جمال سبزهای اروپا که یادش را زنده داشتند. و از دکتر آغاجری بگویم که کاش با اکبر در یک جا بودند که نیستند. او تا همین جا که نامش در کنار پاپ رهبر کاتولیک های جهان، به عنوان یک نواندیش مسالمت جوی مسلمان در بین نامزدهای نوبل صلح نشسته است کاری است بزرگ....
http://yaddashthayykpanahan.persianblog.ir/post/۳۵
فکر کردم راحله شاید یکی از مطلب‌های نوری‌زاده را برداشته در وبلاگش به نام خودش گذاشته. اما وقتی به بخش نظرات مراجعه کردم با تعجب دیدم امیر فرشاد ابراهیمی با حروف لاتین برایش نوشته: «سلام، زیبا می‌نویسی و قشنگ، پاینده باشی عزیز.» راحله نظر امیرفرشاد را انتشار داده است و توضیحی هم در مورد آن نداده است. یعنی تصدیق می‌کند که نوشته مزبور مال خودش است! البته من هنوز فکر می‌کنم این مطلب از آن نوریزاده یا فردی در ردیف اوست. در ضمن در این مطلب هم اگر به راحله تعلق داشته‌ باشد هیچ اشاره‌ای به پدرش و به تجربه‌ی‌ خود و مادرش نکرده است. آیا پدر او کمتر از کسانی است که نام می‌برد؟
http://comments.persianblog.ir/?blogID=۲۸۰۰۳&postID=۱۱۴۶۳۲۹&blogName=yaddashthayykpanahan
«مامانم بعدها گفته بود که اون روز فهمیده بودند من زن باباتم و من اون روز فهمیدم چرا همیشه مامان با شناسنامه عمه فریبا می اومده ملاقات و من همیشه تو شهربازی باید می گفتم عمه عمه .... و اومده بودند مامان رو هم بگیرند .... بعدها تو ترکیه بودیم که فهمیدم خاله اقدس، اقدس سپاسی رو هم اعدام کردند ! »
به این ترتیب اقدس سپاسی هم بایستی بلافاصله اعدام شده باشد. اسم اقدس سپاسی را هم در جایی ندیده‌ام. به ویژه که با توضیحات راحله کشتگر می‌بایستی پس از ۶۷ اعدام شده باشد. نمی‌دانم اتهام اقدس سپاسی چه بوده و یا در ارتباط با چه جریانی دستگیر شده بود؟ از سال ۶۷ تا کنون تا آن‌جایی که می‌دانم و تحقیق کرده‌ام به جز فاطمه مدرس تهرانی (فردین) که در فروردین ۷۸ اعدام شد هیچ زن مارکسیستی به ویژه در تهران اعدام نشده است. البته به غیر از دوران قتل‌عام ۶۷ تعدادی زن مجاهد در سال‌های ۶۸ تا ۷۵ اعدام شدند که من آن‌ها را می‌شناسم ولی اقدس سپاسی جزو آنها نیست. نام وی در لیست‌های مجاهدین هم نیست. یکی از دوستانم به نام علیرضا سپاسی ۱۲ مرداد ۶۷ در گوهردشت اعدام شد.
امیدوارم راحله کشتگر چنانچه به طور واقعی فرزند یکی از قربانیان کشتار ۶۷ باشد، به جای تلاش برای اشاعه روایت‌ غیرواقعی، با انتشار عکس پدر و تشریح زندگی، اعتقادات و گرایش سیاسی او، تلاش‌های مسئولانه‌اش برای حقوق مردم را به جامعه بشناساند تا به این ترتیب حق او را ادا شود.
در ضمن مطلب راحله کشتگر توسط «صدف» که «صدف ابراهیمی» باشد در سایت «بالاترین» گذاشته شده است. http://balatarin.com/permlink/۲۰۰۸/۸/۱/۱۳۶۳۴۰۳
صدف ابراهیمی که دانشجوی کالج ام بی ال انگلستان، روزنامه نگار و نماینده فدراسیون دانشجویان مدافع صلح و حقوق بشر در بریتانیا معرفی شده است به جای مطالب خودش به صورت مستمر مطالب امیرفرشاد ابراهیمی را برای آدرس‌های گوناگون از جمله من می‌فرستد! این چه روزنامه نگاری است خدا می‌داند. او دست کم نزدیک به ۲۰ مطلب از امیرفرشاد ابراهیمی را در سایت «بالاترین» قرار داده است.
خودتان در آدرس زیر ملاحظه کنید
http://balatarin.com/profile/browse/sadaf?page=۳
هر چند «صدف» روزنامه نگار معرفی شده است، اما تا کنون نوشته‌ای از این روزنامه نگار منتشر نشده است. راستش من که هرچه گشتم در روی اینترنت کالج ام بی ال انگلستان را پیدا نکردم. یک کالج پزشکی ایالت اوتارپرادش هند به این نام هست. در بوستون آمریکا هم کالجی به این نام هست. نمی‌دانم ‌آیا چنین کالجی در انگلستان وجود خارجی دارد یا نه؟ شاید اطلاعات من ناقض است.ممکن است توضیحات صدف ابراهیمی موضوع را روشن کند و مرا از ابهام در آورد. امیدوارم راحله کشتگر و همچنین صدف ابراهیمی اگر وجود خارجی داشته باشد با خواندن این مطلب و مقاله قبلی من در مورد امیرفرشاد ابراهیمی، تجدید نظری در روابطشان با او بکنند."
۲۴۱٨ - تاریخ انتشار : ۲۲ مرداد ۱٣٨۷       

    از : arvan kiani

عنوان : داستان گرفتن پول گلوله از خانواده اعدام شدگان که ساختگی نیست
دوست عزیز فرد راستگو
به دلیل اینکه این اسم در هیچ نشریه ای و یا لیستی نیست هنوز نمیتوان به جرئت انرا ساختگی خواند چرا که بسیاری از اعدام شدگان و قربانیان رژیم ترور اسلامی هنوز شناخته نشده اند و اسمشان در لیست و کتابی نیامده است ولی داستان گرفتن پول گلوله از خانواده اعدام شدگان که ساختگی نیست و حالا برای شما چه فرقی میکند که این اسم کاظم کشتگر است و یا علی دباغی که اسم ایشان را هم من در لیستهای موجود ندیدم ولی ایشان فوق لیسانس منابع طبیعی از دانشگاه تهران بود و به جرم هواداری از فدائیان در سال ۶۰ ناجوانمردانه به جوخه اعدام سپرده شده است ومزدوران اسلامی پول گلوله را از خانواده اش خواستار شدند.
۲۴۱۰ - تاریخ انتشار : ۲۱ مرداد ۱٣٨۷       

    از : فرد راستگو

عنوان : داستان ساختگی
متاسفانه این داستان ساختگی است و اسمی از "کاظم کشتگر" یا "اقدس سپاسی" در هیچ کجا از قربانیان رژیم جنایتکار اسلامی یافت نمی شود. در هیچ نشریه یا جائی نشانه ای از این دو نام یافت نمی شود. در سایت یادبود برومند نیز نامی از این دو نام یاد نشده است! داستان متاثر کننده ای است اگر راست بود!
۲٣٨٨ - تاریخ انتشار : ۲۰ مرداد ۱٣٨۷       

    از : عسگر آهنین

عنوان : سخن فرزندان
با سلام و همدردی
خوشحالم که فرزندان نسل ما سخن می گویند، آن هم به این شیوایی در انتقال عواطف خود و در نُمایش جهان درون خود! باشد که صدایت رساتر و گوش های شنوا برای شنیدن آن بیشتر و بیشتر!
با مهری آمیخته به اندوه: عسگرآهنین
۲۲۷۰ - تاریخ انتشار : ۱۲ مرداد ۱٣٨۷       

    از : یاد برادرم

عنوان : دردت را می دانم
ساعت نه یا ده شب بود که تلفن خانه ما زنگ زد و من تلفن را جواب دادم. صدای خشنی در تلفن گفت تو کی هستی؟ خواستم بگم که تو تلفن زدی ولی یکدفعه فهمیدم که از کجا زنگ می زنند. اسمم را گفتم و اینکه برادر کوچکترش هستم. گفت که بگو بابات بیاد کارش داریم گفتم نیست و برای کارش رفته شهرستان. مادرم را صدا زدم. مادرم بعد از چند ثانیه شروع کرد گریه کردن. برادرم را اعدام کرده بودند. هنوز نمی توانم بنویسم و اشک در چشمهایم جمع نشود. ما را نابود کردند. روزهای بعدی بدترین دوران زندگی من بود. اکنون سالها از آن روز می گذرد اما یاد برادرم روزی نیست که با من نباشد. دردت را می دانم و فقط آرزو دارم که روزی نابودی این رژیم را ببینم.
۲۲۵۶ - تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱٣٨۷       

  

 
چاپ کن

نظرات (۶)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست