سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

به شما ای همه هستی این باغ ، درود - داریوش لعل ریاحی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : خدنگ مارکش

عنوان : تعجب
دریده بادبان، افکنده لنگر
شکسته کشتی خود را تلنگر

زده بر سر بکنده موی خود را
به گِل اندود کرده روی خود را!

دریده پیرهن، فریاد کرده
خدنگ و مار را همزاد کرده

خدنگ مارکش با مار شد جفت؟
قضا هم خنده زد هم آفرین گفت!

تلنگر چون که شعرش بی نظام است
به جای چاره فکر انتقام است!
۴۵۵۴ - تاریخ انتشار : ۲٨ آبان ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز ....
تلنگر جان عجب در اشتباهی
به بیراهه می افتی گاه گاهی

چه کم لطفی نمودی جان بابا
من و آن مارکش؟ صد باریکلّا!!

تو شعرم را قیاس از او نمودی؟
عجب بخشش نمودی! اهل جودی!

اگر آزرده گشتی این سزا نیست
که در اهل هنر اینها روا نیست

به خود گفتم که تو مرد کمالی
پر از ظرفیتی و اهل حالی

ندانستم که تو طاقت نداری
ز حرف کوچکی زود جوش میاری

ندانستم که جامی کوچک استی
به یک جرعه کنی تاراج هستی

سخن با تو صمیمانه نوشتم
ولی تو پنبه کردی آنچه رشتم

نوشتم: «زین سخن ها جان ضحاک
نگردی خسته و دلتنگ و غمناک»

ولی تو خنجر بران کشیدی
سر ِ ما را به یک لحظه بریدی

عزیزم زین سپس هم گاه گاهی
برو بنویس هر جوری که خواهی

به شعر و نثر بنویس و نظر ده
مرا با تو دگر حرفی نمانده

فقط این را بدان که دیگر از من
نخواهی واژه ای حتا، شنیدن
۴۵۵٣ - تاریخ انتشار : ۲٨ آبان ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : منم از دیار شور و واژه و وشتن --- شرم دارم با تو روبرو گشتن
چه آزی ! چه نیازی! چه بیچاره ای که با این چیز های خرد می شوی راضی
یکبار به نام ضحاک می نویسی و بار دیگر از زبان خدنگ نیازت را تصدیق می کنی!
من که از پستی دوران خسته بودم ، بیهوده چه امید ها به تو بسته بودم ، هر بار که خود را با تو روبرو می کردم ، انسان بزرگی را در تو جستجو می کردم. افسوس زین همه خردی و سقوط و فرود ، افسوس زین همه دم و دود. می بینم به پلید درون گوش کرده ای ، انسان را در خود کشته ای ، شعله را خاموش کرده ای. یک لحظه بیندیش به کجا می روی؟؟؟؟؟؟


کوچک شدن هنری نیست ، تا توانی بزرگ باش
مشنو اگر درون تو گفت پستی کن و گرگ باش

بیندیش به کجا می روی ای انسان؟!

منم از دیار شور و واژه و وَشتَن
شرم دارم با تو روبرو گشتن

من خود را دشمن تو نمی دانم ، تو را چه می شود که بیگناهی را بمباران می کنی
آنچه انسان نمی کند آن می کنی. یه یاد داشته باش خلبانی که مردم بیگناه ناکازامی و هیروشیما را بمباران کرد در دیوانه خانه مرد. تو بیهوده فکر می کنی که موفق شده ای وجدان را در خود بکشی ، همه وجدان دارند. در بعضی ها موقت به خواب می رود و آن ها را گو می زند. اما در یک پیچ تاریخ ناگاه بیدار شده چنان گریبان می گیرد که عذر دیگر هیچ نمی پذیرد.
من دیشب توضیح مفصلی زیر نوشته ی خانم مانا آقایی نوشتم ، ای کاش آن را می خواندی. بیگناهی را هرگز بمباران نکن و با زیبایی هرگز به دشمنی بر نخیز ، و همیشه قبل از اینکه دست به قلم ببری یک لحظه بیندیش زیرا ممکن است که بانوی شعر و ادبیات زشتی ترا به تو بر گرداند غریب. یک لحظه بیندیش و از خود بپرس به کجا می روی!؟!؟!؟
آیا شعر را به تو سپرده اند تا انسان را بمباران کنی با آن؟! سئوال مهمی است ، نه؟
۴۵۲۵ - تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱٣٨۷       

    از : خدنگ مارکش

عنوان : به ضحاک جان
جان ضحاک، ای گرانمایه
شاعر نغز و خوب و پرمایه

چه عجب! باز گشته ای پیدا
قدمت روی چشم اهل صفا

به حقیقت قسم، سخن دانی
فرق دوشاب و دوغ می دانی!

لیثی از بس سروده یاوه ی خام
رودکی گریه می کند سر بام!

خواب دیدم که انوری می گفت
شعر لیثی ز صفحه باید رُفت

شعر ِ خامَش چو سرکه ی ده سال
می برد نور چشم و از دل حال!

گر به سر عقلش و دلش صافی
عاقلان را اشارتی کافی
۴۵۲۰ - تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز ....
جان لیثی نظر به نثر بده
نشود شعر تا که آزرده

شعرت از وزن و قافیه دور است
کلماتت ضعیف و بی شور است

گر بخوانی دوباره شعرت را
می کنی درک این بهانه ی ما

شعر گفتن عزیز آسان نیست
از هنرهای ناب انسانی است

جز ز ضحاک این هنر ناید
هر کسی را وظیفه ای باید

دارم امیدها که زین گفته
نشوی در درونت آشفته
۴۵۰٨ - تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : شما چه فکر می کنید؟
ای که با فامیلی غریب خود داریوشی
چه خوش از پیاله ی واژه می نوشی

سلام جناب داریوش لعل ریاحی
درود بر شما که تلاش کرده اید با تیشه ی قلم به کرانه های ناپیدا نقب بزنید.

سئوالی اما دارم از شما و دیگران

گاه احساسی چنین دارم : که شعر فارسی دارد به بن بست می رسد. زیرا پیوسته ، از هر سمت و سو ، یکنواخت ، یکدست ، میرسد. گه به خود می گویم : نومید مشو پسر ، شاید ، همین روز ها ، یک روز ، آن سوار شیفته جان ، آن شوریده ی مست ، می رسد.
شما چه فکر می کنید: آیا شعر فارسی دارد به بن بست می رسد؟
یا اینکه به زودی، آن شیفته جان ، آن شوریده ی مست ، می رسد؟

تا زند سیلی بر صورت بیداد
تا به رقص آورد عاشقان را شاد
۴۴۷۵ - تاریخ انتشار : ۲۴ آبان ۱٣٨۷       

  

 
چاپ کن

نظرات (۶)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست