سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

برای معلم کودکان, بهاره مقامی* - ک. معمار

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : آ. ائلیار

عنوان : تصحیح نشانی ۲
در جستجوی آدرس اعداد باید به لاتین نوشته شوند
۲۴۷٣۴ - تاریخ انتشار : ۱٣ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : آ. ائلیار

عنوان : تصحیح نشانی
نقل از نول« آیجان» http://ayjan-aysan.blogspot.com/۲۰۰۶/۰۳/blog-post.html
۲۴۷٣٣ - تاریخ انتشار : ۱٣ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : آ. ائلیار

عنوان : عزیزم ! دلتنگ مباش ! شب کوتاه است
-غصه نخور! مهربانم !
سرمای این زمستان را
به گرمای بهاران میسپاریم.
سیاهی این زمانه را
به روشنای دل میزداییم.

هرگز بدین منوال نمانده و نمی ماند
این دوران بی کیش و آیین،
آنچه پایاست زندگیست.
آنچه پویاست زندگیست.

گرچه بمانند نوزاد با درد و رنج زاده میشود.
گرچه ارواح پست همچنان ارابه های نعش کش خود را
بر روی استخوانهای "ما" پایکوبان میرانند،
گرچه در بحر اندوه ز امواج توفنده ویرانیم
باک نیست،

"انسان" کشتی به ساحل شادی میراند،
و گل نیلوفر زندگی با دستان ما می شکوفد!

عزیزم !دلتنگ مباش !
شب کوتاه است .

نقل از نول« آیجان» http://ayjan-aysan.blogspot.com/۲۰۰۶/۰۳/blog-post.html
۲۴۷٣۱ - تاریخ انتشار : ۱٣ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : Behruz mahan

عنوان : در مورد عشق شاگرد به معلم: تقدیم به بهاره مقامی عزیزم
در مورد عشق شاگرد به معلم
یک داستان ساده و واقعی در مورد عشق شاگرد به معلم
بهروز از مدرسه که برگشت کیفشو پرت کرد تو اتاق ، خواست که بره با بچه ها کمی فوتبال بازی اما مادر بزرگ مهربانش گفت اول برو نان بخر چون علی کوچولی گرسنه است و خواهرت زهرا هم داره خیاطی میکنه که پول کنکورش در بیاد ، بعد برو فوتبال ، بهروزگفت مادر بزرگ باز داری کانال یک تلویزیون را نگاه میکنی !! مادر بزرگ گفت خوب یک لحظه بیا ببین که این آقاهه خیلی شکل معلم شماست ؟ گفت آره مادر بزرگ ، انگاری که معلم ادبیات ماست برا چی اینجا آمده تو تلویزیون ؟ مادر بزرگ آهی کشید و گفت آوردنش به زور با شکنجه که بر خلاف عقیده اش اعتراف کنه اما میگه شرکت در تظاهرات طبق قانون اساسی آزاد است و من جرمی نکردم که بخوام اعتراف کنم .......بابا بزرگ دخالت کرد و گفت بزن کانال دیگه این کانال مال بچه ها نیست ، بهروز تو هم بیا بشین سر درس و مشقت
بهروزرفت کمی بازی ،اما دید که بچه ها توپ را شوت کرده بودند افتاده بود خونه مسیو ارمنی ، بهروز درب خونه مسیورا زد و توپ را گرفت مسیو گفت که چرا این هایک مرا بازی نمیدید اون هم ،هم سن سال شما هاست ۱۴ سالشه ؟ با آمدن هایک به بازی ، بازی شور و حال دیگه ای پیدا کرد و ۲ گل رد و بدل شد بازی ادامه یافت که اینبار هایک توپ را شوت کرد افتاد توی خونه حاج آقا بازاریان ، بچه ها غصه گرفتند که چه کنند؟ قرعه کشی کردند کی بره توپو بگیره که ناگهان دیدند توپ چاقو خورده از حیاط حاج آقا افتاد بیرون !!!، نوکر حاج آقا دادی زد که دفه آخرتان باشه حاج آقا بازاریان هم قر میزد که که حساب های بازار را به هم میزنید تازه حساب های ماشین های وارداتی هم قاطی شده از همه چیز گذشته با پسر آرمانی هم بازی میکنید پدر سوخته ها ... ، بعد بچه ها شنیدند که حاج آقا میگفت که برو این رضا با یاراشو صدا کن که بیان این بچه ها را ساکت کنند بچه ها هم در رفتند بهروز به هایک گفت بی خیال بازهم بازی میکنیم و از هم جدا شدند و به خانه هاشان برگشتند .
بهروز دید که مادربزرگ خوب و پیرش داره هنوز تلویزیون نگاه میکنه اما یک کانال دیگه را. پرسید این یکی آقاهه شبیه مدیر مدرسه ماست ، چی میگه . مادر بزرگ جواب داد صحبت نفت است ، بهس اقتصاده ، انرژی اتمی ، میگه پول نفت را باید خرج اتمی کرد و... بهروز گفت که اما معلم ریاضی ما میگه ۴۰۰ میلیارد دلار پول نفت تا حالا مصرف شده و تا کنون به جائی نرسیده اگه یک دهم آنرا دردریا خزر ، خرج نفت میکردند تا حالا ما انرژی نفتی آنجا را بهره برداری میکردیم ۲۰ آنرا هم صرف اکتشاف چاه های جدید نفتی جنوب میکردیم و با باقی آن پول هم الان ، همه ملت در کار و خوشبختی زندگی میکردند آیا اینطوری بهتر نبود ؟ اما چرا آقا معلم یک اخطار از مدیر گرفته را نمیفهمم . پدر بزرگ باز دخالتی کرد و رو کرد به مادر بزرگ گفت بزن یک کانال دیگه ،دستی دستی داری بچه را هم بد بخت میکنی ، منو که بد بخت کردی کافی نبود؟ بچه جان تو هم بشین پای انشا ات و هر دو زدند زیره خنده .
بهروز نیم ساعتی روی انشا فکر کرد از مادر بزرگ کمک خواست اما دید مادر بزرگ داره این بار کانال ۳ میبینه پرسید این یکی چی میگه ، مادر بزرگ گفت : این یکی، یک سخن ران مجلس است به تیتر انشا تو میخوره : بهروز خوشحال که انشا فردا من جور شد مادر بزرگ گفت که من خیلی چیز ها در دنیا دیدم اما مثله این سخنران تا حالا ندیده ام که اینقدرچرت و پرت بگه ، مثل ملا حسن چاقو سازی است که صد ها چاقو میساخت ولی یک دسته سالم نداشتد ، اما بهروز گفت مگه نمایندگان مجلس پول میگیرن که هی چرت و پرت بگن ؟ اصلا کار آنها چیست؟ ، بعد بابا بزرگ که میدید بهروز دست بردار نیستاینبار دخالتی مهربانانه کرد و خواست که درستش کنه و گفت : بهروز جان منظور مامان بزرگت اینه که :استاد حسن که چاقو ساز بی دسته است ، مثل کدخدا دهات ما است ، که هزار تا حرف میزنه ولی در پایان هم یک حرف به دارد بخور نزده!!! با اینکه حرفاش برا ما آب هم نمیشه اما برای ارباب نان خوبی میشه بهروز پرسید چطوری ؟ بابا بزرگ گفت کد خدا زمین های دهقانان را مفت میخره و نمایندگان دولت طرح میریزند که از آنجا اتوبان بگذره بعد نمایندگان مجلس هم تصویب میکنند بعد هم زمین های ارباب وکد خدا بر اتوبان می افته گران میشه و با فروش آن ، پولی گنده به آنها می رسه تازه همین حاج آقا بازاریان که میگه چرا با ارمنی ها بازی میکنید هم با آنها کار میکنه از کره جنوبی ، ماشین وارد میکنند و میفروشند و با آقا نعمت هم بساز بفروشی دارند اینجا مادر بزرگ دخالت کرد که هی تو که از من تند تر میری !!!. بهروز باز سر در نمی آورد که چرا چاقو استاد حسن دسته نداره و به سخنرانی مجلس و تصویب اتوبان چه ربطی داره و کدخدا چرا زمین ها را مفت از دهقانان میخره چه ربطی به گران شدن زمین ارباب داره و چطوری از کره ماشین شیک وارد میکنند یواشکی به مادر بزرگش گفت که این سخن رانه خیلی شبیه معلم دینی ماست مثله کد خدا ی دهات بابا بزرگه که زیاد حرف بی محتوا برای دهقانان میزنه اما نمیدونم که چرا با اینکه نفعی برا روستائیان نداره براش دست میزنند اما قیمت زمین ارباب بالا میره ،بابا بزرگ پرسید که حالا انشا امشبت چی است ؟ گفت : معلم ، انشا داده بود که : کم گوی و گزیده گوی و مفید گوی ... . تا جهان ز کم و مفید تو شود مثل صدف.

علی داداش کوچکه بهروز مدام نق میزنه که گرسنه ام بهروز به زهرا خواهر بزرگش میگه که یک تکه نان به این علی کوچولو بده نق نزنه ،!! زهرا میگه اما نانی در سفره نیست بهروز میگفت کاش درس انشا این بود که با اینکه این همه پول نفت داریم چرا ما ها سیرنیستیم ؟ وآن انشا را به نمایندگان مجلس میدادند که کمتر ولی مفید ترحرف بزنند اما ....... و با خود مدام می اندیشید که چه باید کرد ............. !!!

هوا تاریک شده بود خیاطی زهرا تمام شده بود مشتری زهرا آمد و لباسشو تحویل گرفت پولی هم بابت دستمزد به زهرا داد زهرا با خوشحالی خواست بره یک نان از نانوائی بخره اما بابا بزرگ گفت شبها خیابان امن نیست بهروز تو برو، نا سلامتی تو مرد خونه هستی اما یادت باشه از کجا خیابان رد بشی ها فقط از خط عابر پیاده، آنجا امنه امنه وماله بچه هاست ، بهروز گفت چشم و به طرف نانوائی رفت سر راه ته کوچه ۲ نفر ازجوانان همسایه را دید که نشسته بودند چیزی را دود میکردند پرسید چه میکنید گفتند به بچه ها مربوط نیست و هنگامیکه داشت از خط عابر پیاده رد میشد یک دفعه یک ماشین تویوتا کمری نزدیک بود زیرش کنه ، پسر حاج آقا بوق زد آهای بچه مگه کوری ، کمی صبر کن تا زیر ماشین ۴۰ میلیونی من نری ، نزدیک بود که ماشین بابا م خسارت ببینه بعد هم واستاد و دختری که در کوچه بالایی گاهی میرفت دوبی را سوار کرد و گازی داد و رفت !!!، نانوائی شلوغ بود بهروز هایک را در نانوائی دید ۲ ساعتی با هم در صف ایستادند مردم کلی پچ پچ میکردندهایک و بهروز صحبت هائی که می شدرا می شنیدند اما نمیفهمیدند که چرا والدین دختر همسایه، خواستگار جوان را رد کرده بودند پیرزنه میگفت جوونه ،شغل پر در آمدی هم که نداره خانه هم نداره و ..... اما ،دختره حسابی کم عقل شده با این وجود میخادش اما ما تصمیم داریم بدیمش به پسر فرش فروش بازار، یا پسر حاج آقا بازاریان ، اینطوری در زندگیش خوشبخت تر اگه نشه اما در رفاه زندگی می کنه . دیگری میگفت یک استاد دانشگاه را از دانشگاه اخراج کردند یک آرم سبز رنگ در دستش بوده وبه دانشجو ها گفته که به هر چیزی باید با دید شک و نقد نگاه کنید تا حقیقت آنرا در یابید ، یک جوان هم به دوستش می گفت ۵ تا دانشجو را گرفته اند چون ::::: ، ۲ نفر هم میخندیدند و می گفتند که رییس جمهور گفته ما تا سال آینده به انرژی اتمی دست می یابیم و تولید برق میکنیم دیگری هم میگفت اگه تا سال آینده نشه تا ۳۰ سال آینده که میشه آنوقت پز میدیم که انرژی اتمی داریم دیگری میگفت تولید برق که با این همه پول نفت آسانه !! ، پول نفت که مال ما نیست !! ، پس ماله که است ؟ ، نفت مال ما که هست اما صرف انرژی اتمی میشه ، و بهروز سر در نمیاورد ، یک زن چادری هم میگفت دختر های کوچه بالایی برای کار به دوبی رفتند آخه میگن دوبی کار زیاده ۳ ماهه کلی پولدار شدند بهروز ناگهان برقی در چشماش زد و باکمی خجالت وارد صحبت آنها شد گفت ببخشید من هم بزرگ که شدم درسم تموم شد میتونم بروم در دوبی کار کنم ؟؟، گفتند واه مگه گوش واستاده بودی این کارها در دوبی ، مال مرد ها نیست غصه ای در دل بهروز نشست و با این وجود سر در نیاورد. و ....

خلاصه نوبت بهروزکه شد ۳تا نان گرفت اما چون پول ۲ تا نان را داشت نانوا گفت به بابات بگو ۱۰۰۰ تومان پول یک نان قبلی را هم بدهکاره . بهروز خیس عرق شده بود در راه بر گشت به خانه، گدایی میگفت کمک ، بهروز تکه نانی به گدا داد وصدای الله اکبر از چند تا بام به گوش میرسید تعدادی مامور هم اطراف آن خانه بودند رضا خان قلدر محله هم با چند تا موتوری همراه ماموران بود . بهروز عده ای را دید که شعار میدادند انرژی هسته ای حق مسلم ماست جانم فدای غزه و ....یکیاز دانشجوها را دید که زیر لب زمزمه میکرد که بلندی های جولان اصلان ماله خود ماست و یا ... جانم فدای ایران ، بهروز زود برو خونه چرا اینجای ؟ بهروزکه بر گشت به خانه ، یک تکه نانی به علی کوچولو خواست بده اما دید که علی از خستگی و گرسنگی خوابش برده بهروز به بابا بزرگ گفت که در نانوائی چیز هائی شنیده مثل اینکه استاد دانشگاهی را به خاطر جنبش سبز بیرون کردند از نشانه هایی که شنیده بود گویا همان دوست شماست که عصر ها در پارک همو می دیدید بابا بزرگ گفت آره جانم دیروز به من گفت ،آهی کشید و گفت من هم یک وقتی به خاطر آب ، برای درختان باغم که داشت خشک میشد با میراب دعوا کردم و ارباب ده بهانه آورد و آب نداد درختان کم کم خشک شدند زمین را هم از من مفت خریدند بهروز پرسید چرا ، گفت جرم من این بود که میخواستم درختان سبز باشند و میوه بدهند اما کدخدا میگفت که زمین که نداری قیمت زمین ارباب هم بالا رفته و زمین ها را صرف نداره بکاریم تکه تکه باید کنیم و بفروشیم با میراب هم که سر آب دوا میکنی و....حالا هم آن استاد را به خاطر فکر سبزش از دانشگاه بیرون کردند ....مادر بزرگ دخالتی کرد و گفت خوب شد که اقرار کردی که تقصیر ما نبود بهروز: اصلا دانشگاه میخواهی بری چکار . آخرش بیکاری و یا اخراج یا زندان مثله بابا بزرگت که از ده بیرون شد و هر دو زدند زیر خنده .

در همین موقع شب زنگ درب به صدا در آمد مامان و بابای بهروز ، از سر کار آمده بودند صدای آقا نعمت صاحب خانه هم به گوش میرسید که دم درب واساده کرایه میخاد بابا با کلی شرمندگی در خواست کردند که حقوق آنها عقب افتاده وهنوز نگرفتند مهلت خواستند اما صاحب خانه با کلی لیچار گفتن ، گفت که باید از خانه بلند شید ۳ ماهه کرایه عقب افتاده .... مامان بابا وارد خونه که شدند بچه ها را بوسیدند و
علی کوچولو گرسنه خوابیده بهروز هنوز انشا ننوشته زهرا هم که در فکر شهریه دانشگاه است و منتظرپیدا کردن کاره، اما کار پیدا نمیشه با خیاطی هم که نمیگذره ،گاهی تو فکر کار در دوبی میوفته اما یاد حرف مامانش می افته که ، آنجا ، جای ماها نیست وبهروز از بابا میپرسه که برای چی از پشت بام شعار الله اکبر میگن ... ، میگه یعنی خدا بزرگه ، مادر بزرگ میگه نخیر ، یعنی خدا بزرگتره ، بعد بهروز میپرسه از کی بزرگتره !!!؟ بابابزرگ حرفو عوض میکنه که الان وقت این حرف ها نیست مامانت آمده بابات آمده که اگه نان نداریم ۳۰ سال دیگه که میتونیم با انرژی اتمی پز بدیم بهروز میگه بابابزرگ خیلی ناقلایی ها
مادر بزرگ و بابا بزرگ با هم میگفتند باز امشب هم وقتمان با چرندیات این کانال های تلویزیون گذشت مامان بابا هم که خسته از کار روزانه و پکر از نگرفتن حقوق ۳ ماهه قبل بودند رمق حرف زدن نداشتند زود سفره را انداختند زهرا هم نان و سیب زمینی را آورد و همگی خوردند و قبل ازخواب ، زهرا پولی را به مامانش داد که کمک خرج بشه مادرش زد زیر گریه که این پول کنکور توست و...بعد هم با عشق در کنار هم دراز کشیدند زهرا میگفت این اسم را برا چی رو من گذاشتید؟ من دوست داشتم منو مریم خطاب کنند و .. خوابیدند اما بهروز در سکوت به انشا و حرفای آقا معلم فکر میکرد که ..چرا صحبت های با محتوا مثله صدف دریا است ؟و چرا صحبت هائی کانال هائی تلویزیون مثله شن دریا بی ارزششه ؟ با انشا چه ربطی میتونه داشته باشه؟ و چرا استاد حسن چاقو هایی میسازه که دسته نداره و کد خدا چرا حرفهای بی سر و ته به دهقانان میزنه اما قیمت زمین ارباب بالا میره ، چرا سخن ران مجلس از طرح اتوبان اطراف زمین های ارباب دفا میکنه !! و در کل چرا همه کانال های تلویزیون بی معنی حرف میزنند و وقت آدم ها را بیهوده پر میکنند جوانان چرا و چه دود میکردند و آقا نعمت صاحب خانه چرا به باباش لیچار گفته با اینکه باباش آدم محترمی است حاج آقا بازاریان چرا گفت با ارمنی ها بازی نکنید اون که ماشین از کره وارد میکنه ؟ چرا باباش هر روز کار میکنه ولی ۳ ماه حقوق نگرفته و چرا از ان همه پول نفت ، چیزی به آنها نمیرسه که کرایه خانه را بدهند آب و برق مجانی چی شد؟ و ۴۰۰ میلیارد پول نفت چقدر پوله ؟؟چرا همش صرف انرژی اتمی میشه !!! چرا پول نفت برای باز سازی مملکت و رفاه مردم خرج نمیشه ؟؟ ، ۳۰ سال دیگه پز چی راباید بدیم ؟ و داداشش چرا گرسنه است؟ و چرا استاد از دانشگاه اخراج شده و سبز اندیشیدن چی است و قیمت زمین های ارباب چطوری و چرا بالا رفته و چرا دیگه زمین ها را باغ نمیکنند و چرا از خارج وارد میکنند ............ که ناگهان بابا بزرگ گفت بچه جان دیر وقته بگیر ، مگه انرژی اتمی در جسمت رفته ، بگیر بخواب .

فردا شده بود ، بچه ها در حیاط مدرسه گپ میزدند هایک میگفت باباش گفته انرژی هسته ای مثله بمب اتم است بهروز میگفت بابا بزرگش گفته که کلی دنیا را ضرر میزنه بابک میگفت قدرت تخریبش میتونه جهان را نابود کنه حسن میگفت اما مدیر میگه که حق مسلم ماست هایک میگفت روسیه وامریکا هر کدام ۱۲۰۰۰ تا بمب اتم دارند که برای ۷ بار نابودی جهان کافیه ، حسن گفت خوب برا همین ما هم باید داشته باشیم که از خودمان دفا کنیم ، بابک میگفت اما الان ۴۰۰ میلیارد دلار خرج شده تازه به بهره برداری نرسیده هایک میگفت : اگه هم که به بهره برداری برسه یک بمب اتم میسازیم که با بمب اتمی آزمایشی ۶۰ سال پیش روسیه برابر است بهروز میگفت که بهتره این پولها را یک طور دیگه خرج ایران کنیم حسن میگف من که طرف در مدیر هستم باید توی دهان امریکا بزنیم هایک گفت چطوری مگه کشکه ؟ بابک میگفت که با این پول میشه کل ایران را اباد کرد و هنوز اکتشافات نفت و گاز دریا خزر و جنوب مونده علی هم وارد بهس شد و گفت اگه کره زمین نبود بشه آدم ها چی میشن ؟ حسن گفت من که میرم تو بهشت ، هایک زیر لبی گفت زکی !! بابک گفت یک بار که نابود نمیشه هفت بار نابود میشه ، حسن هم گفت ما هم بمبی میسازیم که آنها را ۱۰۰ بار نابود کنیم هایک هم به شوخی گفت که زنده بد نابودی جهان !! علی همگفت آن هم ۷ بار ، حسن گفت اما زنده بد نابودی جهان آنها ۱۰۰ بار به جز ما !! بهروز هم خنده ای کرد و گفت مادر بزرگ میگه نه آش داریم نه اشگنه گوزام درختو میشکنه !!! و همه زدند زیرخنده در همین موقع آقای رهنما معلم خوب آمده بود خداحافظی از بچه ها بکنه همه دورش را گرفتند و بوسیدنش ، حسن هم با اینکه عقیده آش مخالف بود دل پاک کودکانه ای دشت معلم را بوسید بهروز گفت من انشا را ننوشتم معلم دلیل آنرا پرسید ومی خواست که یک چیزی به بهروز بگه که روز آخرشه و باید از هم خدا حافظی کنند اما بهروز اتفاقات دیشب را شرو به باز گو کرد داستان اخراج پدر بزرگ از دهات و آوارگی با مادر بزرگ به شهرتوسط ارباب و درختان سبزی که خشک شد و زمین های ارباب که تکه تکه شده با قیمت بالا فروش رفتند ، سخنرانی کد خدا برای دهقانان و اتوبان شدن اطراف زمین های ارباب و حاج آقا بازاریان و، ملا حسن استاد چاقو ساز بی دسته و استاد دانشگاه به جرم جنبش سبز ، و جوان همسایه معتاد ، و بدهکاری باباش به صاحب خانه و کرایه منزل عقب افتاده ، سفر دختران کوچه بالائی به دوبی اما خواهرش برای شهریه دانشگاه مجاز نیست به دوبی بره ، انرژی اتمی و پز دادن و آن ۴۰۰ میلیارد دلا پول نفت گم شده و گرسنه بودن برادرش را همه را تعریف کرد معلم آهی از ته دل کشید که آری دیگر با کم گفتن هم نمیشه همه چیز را گفت مثنوی ها باید نوشت و درد ها را چگونه باید جبران کرد به بهروز گفت توضیح تو بهتر ازهر انشائی بود تو بهترین انشا را نوشتی که آری جامعه ما چنین است
معلم داستان ماهی سیاه کوچولو را به یاد بهروز آورد و از طرفی با خود می اندیشید که حیف اگر که غم نان بگزارد ، چه باید بکنم باید برم داره دیر میشه ، اما بهتره بمونم و مقاومت کنم و با بچه هاباشم . به بهروز گفت که ممکنه که منو دیگه نبینی :روزی تو هم مثله ماهی سیاه کوچولو همه چیز را در مییابی . بهروز گفت راستی من این داستان را شنیدم دیشب به مادرم گفتم که من با انرژی اتمی دیگه نمیخام که پز بدم : مادر من می خواهم از اینجا بروم. مادرگفت کجا؟ می خواهم مثله ماهی سیاه کوچولو بروم ببینم جویبار آخرش کجاست.......... اما اینو نمیفهمم که .
راستی آقا معلم رهنما یک سوال دارم رابطه کدخدا با ارباب چیه و اتوبان و طرح مجلس وبا ملا حسن چاقو ساز بی دسته چه ربطی داره ،؟ رابطه حاج آقا بازاریان و آقا نعمت بساز بفروش و نماینده مجلس چیه وبا واردات ماشین از کره را نمیفهمم ...و معلم با مهربانی توضیح میداد که ....... بچه ها آقا معلم را دوست داشتند در همین موقعا ، ۴ نفر ریشو به همراه رضا خان قلدر محله و مدیر آمدند و معلم را با خود میخواستند ببرند بچه ها و بهروز اعترازکردند چرا آقا معلم را میبرید آنها گفتند فضولی موقوف ، خفه ، معلم گفت اینطوری با شاگردهای من صحبت نکنید بهروز دید که دست معلم را گرفتند و به زور به بیرون از حیاط مدرسه کشیدند بچه ها آمدند که کمک کنند یکی از آنها بچه ها را هول داد گفت بتمرگ سر جات : بچه ها از پشت میله های حیاط دیدند که آقا معلم را با بی احترامی در یک ماشین پاترول انداختند و میبردند ، اما آخرین فریاد معلم را شنیدند : بچه ها آخر جویبار را یادتان نره کجاست ، بهروز : آخر جویبار یادت نره، بچه ها نفهمیدند که آقا رهنما را برا چی و کجا بردند ؟.
بهروزکه همه چیز را دیده بود و با خود می گفت : روزی آخر جویبار را باید بفهمم که کجاست
روز بعد مدیر آمد سر کلاس و گفت که انقلاب فرهنگی شده و ........، بچه ها این معلم جدید شماست آقای دینداران ، ، بهروزبه هم کلاسیهاش گفت وایی چقدر شبیه ملا حسن چاقو ساز بی دسته است که مادر بزرگ در قصه ها تعریف میکرد سپس آقای دینداران ، معلم جدید انقلاب فرهنگی به بچه ها گفت ساکت :باشد بنویسید انشا : انرژی اتمی مارا قدرت منطقه میکند و بچه ها همگی گفتند با کدام پول ، ؟ دیگری گفت با ۴۰۰ میلیارد دلار پول نفت ما؟ از ته کلاس یکی گفت آزادی آزادی ، بعد همه بچه ها یک صدا گفتند آزادی آزادی با اینکه ما گرسنه ایم آزادی آقای رهنما معلم قبلی را میخواهیم آزادی آزادی . وآقای دینداران معلم نمای جدید ، سر خود را پایین انداخت و از کلاس بیرون رفت صدای آزادی آزادی به همه کلاس ها رسیده بود همه مدرسه یک صدا فریاد میزدند آزادی ، آزادی
۲۴۵۷۱ - تاریخ انتشار : ۱۱ ارديبهشت ۱٣٨۹       

  

 
چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست