بازداشت معلمان در روز معلم
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : Behruz mahan
عنوان : در مورد عشق شاگرد به معلم
در مورد عشق شاگرد به معلم
یک داستان ساده و واقعی در مورد عشق شاگرد به معلم
بهروز از مدرسه که برگشت کیفشو پرت کرد تو اتاق ، خواست که بره با بچه ها کمی فوتبال بازی اما مادر بزرگ مهربانش گفت اول برو نان بخر چون علی کوچولی گرسنه است و خواهرت زهرا هم داره خیاطی میکنه که پول کنکورش را در بیاره ، بعد برو فوتبال ، بهروزگفت مادر بزرگ بازکه داری کانال یک تلویزیون را نگاه میکنی !! مادر بزرگ گفت خوب یک لحظه بیا ببین که این آقاهه خیلی شکل معلم شماست ؟ گفت آره مادر بزرگ ، انگاری که معلم ادبیات ماست برا چی اینجا آمده تو تلویزیون ؟ مادر بزرگ آهی کشید و گفت نه آمده آوردنش آنهم به زورو با شکنجه، بهروز پرسید چرا ، مادر گفت که بر خلاف عقیده اش اعتراف کنه اما میگه شرکت در تظاهرات طبق قانون اساسی آزاد است و من جرمی نکردم که بخوام اعتراف کنم .......بابا بزرگ دخالت کرد و گفت بزن کانال دیگه این کانال مال بچه ها نیست ، بهروز تو هم بیا بشین سر درس و مشقت
بهروزرفت کمی بازی ،اما دید که بچه ها توپ را شوت کرده بودند افتاده بود خونه مسیو ارمنی ، بهروز درب خونه مسیورا زد و مسیو توپ را با مهربانی به بچه ها داد مسیو گفت با چه ها که چا را این هایک ما را بازی نمیدید اون هم ،هم سن سال شما هاست ۱۴ سالشه ؟ بچه ها همگی گفتند بفرما ، با آمدن هایک به بازی ، بازی شور و حال دیگه ای پیدا کرد و ۳ گل رد و بدل شد بازی ادامه یافت که اینبار هایک توپ را شوت کرد افتاد توی خونه حاج آقا بازاریان ، بچه ها غصه گرفتند که چه کنند؟ و زنگوله را به گردن کدام موشی بندازند؟ قرعه کشی کردند کی بره توپو بگیره که ناگهان دیدند توپ چاقو خورده از حیاط حاج آقا افتاد بیرون !!!، نوکر حاج آقا دادی زد که دفه آخرتان باشه حاج آقا بازاریان هم قر میزد که که حساب های بازارش به هم خورده و حواسش پرت شده که حساب های ماشین های وارداتی با حساب فرش هاش با هم قاطی شده تازه از همه چیز گذشته با پسر آرمانی هم بازی میکنید پدر سوخته ها ... ، بعد بچه ها شنیدند که حاج آقا میگفت که بروببین پس این رضا با یاراشو کجاست صدا کن که بیان این بچه ها را ساکت کنند بچه ها در رفتند بهروز به هایک گفت بی خیال بازهم بازی میکنیم و از هم جدا شدند و به خانه هاشان برگشتند .
بهروز دید که مادربزرگ خوب و پیرش داره هنوز تلویزیون کانال ۲ را نگاه میکنه پرسید این یکی آقاهه شبیه مدیر مدرسه ماست ، چی میگه . مادر بزرگ جواب داد صحبت نفت است ، بهس اقتصاده ، انرژی اتمی ، میگه پول نفت را باید خرج اتمی کرد و البته یک زلزله هم در تهران ممکنه بیاد که از بد حجابی است!! ... بهروز گفت که اما معلم ریاضی ما میگه ۴۰۰ میلیارد دلار پول نفت تا حالا مصرف شده و تا کنون به جائی نرسیده اگه یک دهم آنرا دردریا خزر ، خرج نفت میکردند تا حالا ما انرژی نفتی آنجا را بهره برداری میکردیم ۲۰ آنرا هم صرف اکتشاف چاه های جدید نفتی جنوب میکردیم و با باقی آن پول هم، الان ، همه ملت در کار و خوشبختی زندگی میکردند آیا اینطوری بهتر نبود ؟ اما چرا آقا معلم یک اخطار از مدیر گرفته شیاد به خاطر این بوده که گفته زلزله ربطی به زندگی خصوصی آدمیان نداره !! پدر بزرگ باز دخالتی کرد و رو کرد به مادر بزرگ گفت بزن یک کانال دیگه ،دستی دستی داری بچه را هم بد بخت میکنی ، منو که بد بخت کردی کافی نبود؟ بچه جان تو هم بشین پای انشا ات و هر دو زدند زیره خنده .
بهروز نیم ساعتی روی انشا فکر کرد از مادر بزرگ کمک خواست اما دید مادر بزرگ داره این بار کانال ۳ میبینه گفت مادر بزرگ چقدر به سخن رانی علاقه داری ، مادر گفت نه جونم ، برنامه ای نیست مجبورم پرسید خوب حالا این یکی چی میگه ، مادر بزرگ گفت : این یکی، یک سخن ران مجلس است به تیتر انشا تو میخوره : بهروز خوشحال که انشا فردا من جور شد مادر بزرگ گفت که من خیلی چیز ها در دنیا دیدم اما مثله این سخنران تا حالا ندیده ام که اینقدرچرت و پرت بگه ، مثل ملا حسن چاقو سازی است که صد ها چاقو میساخت ولی یک دسته سالم نداشتد ، اما بهروز گفت مگه نمایندگان مجلس پول میگیرن که هی چرت و پرت بگن ؟ اصلا کار آنها چیست؟ معلم ما که میگه مردم در انتخاب کردن آزاد هستند که از ما بهتران ، یکی را انتخاب کنند اما هر کسی حق اتخاب شدن نداره ، بعد بابا بزرگ که میدید بهروز دست بردار نیست این بار دخالتی مهربانانه کرد و خواست که درستش کنه و گفت : بهروز جان منظور مامان بزرگت اینه که : ملا استاد حسن که چاقو ساز بی دسته است ، مثل کدخدا دهات ما است ، که هزار تا حرف میزنه ولی در پایان هم یک حرف به درد بخور نزده!!! با اینکه حرفاش برا ما آب هم نمیشه اما برای ارباب نان خوبی میشه بهروز پرسید چطوری ؟ بابا بزرگ گفت کد خدا زمین های دهقانان را مفت میخره و نمایندگان دولت طرح میریزند که از آنجا اتوبان بگذره بعد نمایندگان مجلس هم تصویب میکنند بعد هم زمین های ارباب وکد خدا بر اتوبان می افته گران میشه و با فروش آن ، پولی گنده به آنها می رسه تازه همین حاج آقا بازاریان که میگه چرا با ارمنی ها بازی میکنید اون هم با آنها کار میکنه از کره جنوبی ، ماشین وارد میکنند و میفروشند و با آقا نعمت هم بساز بفروشی دارند همه زمین خواری و بازار و نفت و واردات و صادرات دست آنهاست اینجا مادر بزرگ دخالت کرد که هی بابا بزرگ تو که از من داری تند تر میری !!!. بهروز باز سر در نمی آورد که چرا چاقو استاد حسن دسته نداره و یا استاد حسن چاقویی میسازه که دسته نداره و سخنران مجلس از تصویب اتوبان چه نفعی می بره یا چه ربطی داره و کدخدا چرا زمین ها را مفت ازچنگ دهقانان در میاره چه ربطی به گران شدن زمین ارباب داره و چطوری از کره ماشین شیک وارد میکنند یواشکی به مادر بزرگش گفت که این سخن رانه باید خیلی شبیه معلم دینی ما باشه همیشه آخه میگه فقط آقا امام زمانه که میتونه همه کار ها را درست کنه !! یا مثله کد خدا ی دهات بابا بزرگه که یک طوری حرف بی محتوا برای دهقانان میزنه و با وجودی که نفعی برا روستائیان نداره براش دست میزنند ،بابا بزرگ پرسید خوب حالا انشا امشبت چی است ؟ گفت : معلم ، انشا داده بود که : کم گوی و گزیده گوی و مفید گوی ... . تا جهان ز کم و مفید تو شود مثل صدف. بابا بزرگ گفت عجب !!! دنیا اگه درست شدنی بود که تا حالا شده بود بهروز سوال کرد یعنی آخرش هم حتا با کمک امام زمان درست نمیشه بابا بزرگ گفت استغفر الله
علی داداش کوچکه بهروز مدام نق میزنه که گرسنه ام بهروز به زهرا خواهر بزرگش میگه که یک تکه نان به این علی کوچولو بده نق نزنه ،!! زهرا میگه اما نانی در سفره نیست بهروز میگفت کاش درس انشا این بود که ی عالم نفت داریم یک ملت گرسنه داریم ؟ وآن انشا را به نمایندگان مجلس میدادند که کمتر ولی مفید ترحرف بزنند اما ....... و با خود مدام می اندیشید که چه باید کرد ............. !!!
هوا تاریک شده بود خیاطی زهرا تمام شده بود مشتری زهرا آمد و لباسشو تحویل گرفت پولی هم بابت دستمزد به زهرا داد زهرا با خوشحالی خواست بره یک نان از نانوائی بخره اما بابا بزرگ گفت شبها خیابان امن نیست بهروز تو برو، نا سلامتی تو مرد خونه هستی اما یادت باشه از کجا خیابان رد بشی ها فقط از خط عابر پیاده، آنجا امنه امنه وماله بچه هاست ، بهروز گفت چشم و به طرف نانوائی رفت سر راه ته کوچه ۲ نفر ازجوانان همسایه را دید که نشسته بودند چیزی را دود میکردند پرسید چه میکنید گفتند به بچه ها مربوط نیست و هنگامیکه داشت از خط عابر پیاده رد میشد یک دفعه یک ماشین تویوتا کمری نزدیک بود زیرش کنه ، پسر حاج آقا بوق زد آهای بچه مگه کوری ، کمی صبر کن تا زیر ماشین ۴۰ میلیونی من نری ، نزدیک بود که ماشین بابا م خسارت ببینه بعد هم ایستاد و دختری که در کوچه بالایی گاهی به دوبی میرفت را سوار کرد و گازی داد و رفت !!!، نانوائی شلوغ بود بهروز هایک را در نانوائی دید ۲ ساعتی با هم در صف ایستادند مردم کلی پچ پچ میکردندهایک و بهروز صحبت هائی که می شدرا می شنیدند اما نمیفهمیدند که چرا والدین دختر همسایه، خواستگار جوان را رد کرده بودند پیرزنه میگفت خوب جوونه ،شغل پر در آمدی هم که نداره خانه هم نداره و این روز ها کسی دختر به جوونها نمیده ..... اما ،دختره حسابی کم عقل شده با این وجود میخادش اما والدینش تصمیم دارند بدنش به پسر بزرگه فرش فروش بازار، یا پسر حاج آقا بازاریان ، دیگری گفت عجب آنها که زن و بچه دارند پیرزن ادامه داد ای خواهر اینطوری در زندگیش خوشبخت تر اگه نشه اما در رفاه که زندگی می کنه !!! دیگری گفت شاید تا قسمت چی باشه بچه ها کامی جلوتر رفتند یکی میگفت یک استاد دانشگاه را از دانشگاه اخراج کردند یک آرم سبز رنگ همیشه در دستش بوده وبه دانشجو ها گفته که به هر چیزی باید با دید شک و نقد نگاه کنید تا حقیقت آنرا در یابید ، یک جوان هم به دوستش می گفت ۵ تا دانشجو را گرفته اند آنها مخالف دولت هستند گفتند که احزاب باید آزاد باشه آنها را میفرستند دادگاه انقلاب !! جوان دیگه گفت من که بعد از انقلاب به دنیا آمدم راستی این انقلاب تا کی باید طول بکشه ؟؟ مشت حسن نانوا هم خواست عرض اندامی بکنه گفت مملکت آزاده هر جا آدم میخاد میتونه بره حتا زیارت آزاده یکیش خود من فقط پول ندارم اینم قسمته مگه نه ؟؟ ، ۲ نفر هم میخندیدند و می گفتند که رییس جمهور گفته ما تا سال آینده به انرژی اتمی دست می یابیم و تولید برق میکنیم دیگری هم میگفت اگه تا سال آینده نشه تا ۳۰ سال آینده که میشه آنوقت پز میدیم که انرژی اتمی داریم دیگری میگفت تولید برق که با این همه پول نفت آسانه !!ان یکی گفت : پول نفت که مال ما نیست !! ، پس ماله که است ؟ ، نفت ملی است مصدق بانی ان بوده اما اینا براش پشیزی ارزش قائل نیستند البته نفت مال ما که هست اما صرف انرژی اتمی میشه ، و بهروز سر در نمیاورد ، یک زن چادری هم میگفت دختر های کوچه بالایی برای کار به دوبی رفتند آخه میگن دوبی کار زیاده ۳ ماهه کلی پولدار شدند بهروز ناگهان برقی در چشماش زد و باکمی خجالت وارد صحبت آنها شد گفت ببخشید من هم بزرگ که شدم درسم تموم شد میتونم بروم در دوبی کار کنم ؟؟، گفتند واه مگه گوش واستاده بودی این کارها در دوبی ، مال مرد ها نیست غصه ای در دل بهروز نشست و با این وجود سر در نیاورد که چرا با اتمام درس هم نمیتونه کار خوب پیدا کنه . و ...در همین حین نوبت هایک شد و ۴ تا نان گرفت شاتر گفت میشه ۳۰۰۰ تومان هایک گفت مگه نان گران شده ؟ شاتر گفت چی گفتی ؟ هایک گفت بابا گفتم مگه نان باز گران شده ؟ یکی از مشتری ها گفت چیزی نگفت گفت نان ها برشته و خوبه اما یکی از مشتری ها زیر لب میگفت که گفتش اقتصاد ماله خره .
خلاصه نوبت بهروز هم که شد ۳تا نان گرفت اما چون پول ۲ تا نان را داشت نانوا گفت به بابات بگو ۱۰۰۰ تومان از قبل پول نان قبلی را هم بدهکاره . بهروز خیس عرق شده بود در راه بر گشت به خانه، گدایی میگفت کمک معلول جنگ هستم ، بهروز تکه نانی به معلول گدا داد وصدای الله اکبر از چند تا بام به گوش میرسید تعدادی مامور هم اطراف آن خانه بودند رضا خان ، قلدر محله هم با چند تا موتوری همراه ماموران آنجا بود . بهروز عده ای را دید که شعار میدادند انرژی هسته ای حق مسلم ماست جانم فدای غزه و ....یکی از جوانان را دید که زیر لب زمزمه میکرد که بلندی های جولان اصلان ماله خود ماست و دیگری میگفت جانم فدای ایران ، یکی از همسایه ها بهروزرا دید گفت زود برو خونه چرا اینجا ایستادی خطر ناکه ؟ بهروزکه بر گشت به خانه ، یک تکه نانی خواست به علی کوچولو بده اما دید که علی از خستگی و گرسنگی خوابش برده بهروز به بابا بزرگ گفت که در نانوائی چیز هائی شنیده مثل اینکه استاد دانشگاهی را به خاطر جنبش سبز بیرون کردند از نشانه هایی که شنیده بود گویا همان دوست شماست که عصر ها در پارک همو می دیدید بابا بزرگ گفت آره جانم دیروز به من گفت گاهی حرفایی میزد که منم نمیفهمیدم مثلان میگفت می اندیشم پس هستم و بعد بابا بزرگ ،آهی کشید و یاد خاطرات خودش افتاد :من هم یک وقتی به خاطر آب ، برای درختان باغم که داشت خشک میشد با میراب دعوا کردم و ارباب ده بهانه آورد و آب نداد درختان کم کم خشک شدند زمین را هم مفت از چنگم در آوردند بهروز پرسید چرا ، گفت جرم من این بود که میخواستم درختان سبز باشند و میوه بدهند اما کدخدا میگفت دیگه زمین هم که نداری قیمت زمین ارباب هم بالا رفته و زمین ها را صرف نداره بدیم شما ها بکارید باید آنها را تکه تکه کنیم و بفروشیم با میراب هم که سر آب دوا میکنی به فکر درختان هم که بیشتر از ارباب هستی ، و مرا از ده بیرون کردند و....حالا هم ان استاد را به خاطر فکر سبزش از دانشگاه بیرون کردند ....مادر بزرگ دخالتی کرد و گفت خوب شد که اقرار کردی که بیرون شدن از ده تقصیرمن نبود بهروز شنیدی که چی گفت راستی تو هم اصلا دانشگاه میخواهی بری چکار . آخرش بیکاری و یا اخراج یا زندان مثله این استاد یا بابا بزرگت که از ده بیرون شد و هر دو زدند زیر خنده .
در این موقع شب زنگ درب به صدا در آمد مامان و بابای بهروز ، از سر کار آمده بودند صدای آقا نعمت ، صاحب خانه هم بلند به گوش میرسید که دم درب واساده کرایه میخاد بابا با کلی شرمندگی در خواست کرد که حقوق آنها عقب افتاده وهنوز ۳ ماهه حقوق نگرفتند مهلت خواستند اما صاحب خانه با کلی لیچار گفتن ، گفت که باید از خانه بلند شید ۳ ماهه کرایه عقب افتاده یا از ماه دیگه ۲۰ در صد میکشید رو کرایه خانه !!! .... مامان بابا وارد خونه که شدند به روی خودشان نیاوردند بچه ها را بوسیدند و
علی کوچولو گرسنه خوابیده بهروز هنوز انشا ننوشته زهرا هم که در فکر شهریه دانشگاه است و منتظرپیدا کردن کاره، اما کار پیدا نمیشه با خیاطی هم که نمیگذره ،گاهی تو فکر کار در دوبی میوفته اما یاد حرف مامانش می افته که ، آنجا ، جای ماها نیست وبهروز از بابا میپرسه که برای چی از پشت بام شعار الله اکبر میگن ... ، میگه یعنی خدا بزرگه ، مادر بزرگ میگه نخیر ، یعنی خدا بزرگتره ، بعد بهروز میپرسه از کی بزرگتره !!!؟ بابابزرگ حرفو عوض میکنه که الان وقت این حرف ها نیست مامانت آمده بابات آمده که اگه نان نداریم ۳۰ سال دیگه که میتونیم با انرژی اتمی پز بدیم بهروز میگه بابابزرگ خیلی ناقلایی ها
مادر بزرگ به بابا بزرگ گفت باز امشب هم وقتمان با چرندیات این کانال های تلویزیون گذشت مامان بابا هم که خسته از کار روزانه و پکر از نگرفتن حقوق ۳ ماهه قبل بودند رمق حرف زدن نداشتند زهرا زود سفره را انداخت و نان و سیب زمینی را آورد و همگی در سکوت خوردند و قبل ازخواب ، زهرا پولی را به مامانش داد که کمک خرج بشه مادرش زد زیر گریه که این پول کنکور توست و...بعد هم با عشق در کنار هم دراز کشیدند زهرا میگفت این اسم را برا چی رو من گذاشتید؟ من دوست داشتم منو مریم خطاب کنند و دلیلی نشنید همه خوابیدند اما بهروز در سکوت به انشا و حرفای آقای رهنما معلم، فکر میکرد که ..چرا صحبت های با محتوا مثله صدف دریا با ارزش است ؟و چرا صحبت هائی کانال هائی تلویزیون مثله شن دریا بی ارزشه ؟ با انشا چه ربطی میتونه داشته باشه؟ و چرا استاد ملا حسن چاقو هایی میسازه که دسته نداره و کد خدا چرا حرفهای بی سروته به دهقانان میزنه دهقانان چرا باز براش دست میزنند اما قیمت زمین ارباب بالا میره ، چرا سخن ران مجلس از طرح اتوبان اطراف زمین های ارباب دفا میکنه !! و در کل چرا همه کانال های تلویزیون بی معنی حرف میزنند و وقت آدم ها را بیهوده پر میکنند جوانان چرا و چه دود میکردند و آقا نعمت صاحب خانه چرا به باباش برا کرایه خانه لیچار گفته با اینکه باباش آدم محترمی است حاج آقا بازاریان چرا گفت با ارمنی ها بازی نکنید اون که ماشین از کره وارد میکنه و چرا توپ را جر داد ؟ چرا باباش هر روز کار میکنه ولی ۳ ماه حقوق نگرفته ولی جایزه رشد و توسعه را به صاحب کارخانه دادند چرا از آن همه پول نفت ، چیزی به آنها نمیرسه که کرایه خانه را بدهند آب و برق مجانی چی شد؟ و ۴۰۰ میلیارد پول نفت چقدر پوله ؟؟چرا همش صرف انرژی اتمی میشه !!! چرا پول نفت برای باز سازی مملکت و رفاه مردم خرج نمیشه ؟؟ ، ۳۰ سال دیگه پز چی راباید بدیم ؟ و داداشش چرا گرسنه است؟ و چرا استاد از دانشگاه اخراج شده و سبز اندیشیدن چی است و قیمت زمین های ارباب چطوری و چرا بالا رفته و چرا دیگه زمین ها را باغ نمیکنند و چرا از خارج برنج و ... وارد میکنند ............ که ناگهان بابا بزرگ گفت بچه جان دیر وقته بگیر بخواب ، مگه انرژی اتمی در جسمت رفته حالا خوبه یک سیب زمینی نخوردی .. ، بگیر بخواب .
فردا شده بود ، بچه ها در حیاط مدرسه گپ میزدند هایک میگفت باباش گفته انرژی هسته ای مثله بمب اتم قدرت داره بهروز میگفت بابا بزرگش گفته که کلی دنیا را ضرر میزنه کوچکترین آن اگه منفجر بشه تا ۳۰۰ کیلومتر را نابود میکنه هایک میگفت قدرت تخریب بزرگاش میتونه جهان را نابود کنه حسن میگفت اما مدیر گفته که انرژی هسته ای حق مسلم ماست ایرج گفت اورانیم را چطور غنی میشه کرد ؟ هایک میگفت روسیه وامریکا هر کدام ۱۲۰۰۰ تا بمب اتم دارند که برای ۷ بار نابودی جهان کافیه ، حسن گفت خوب برا همین ما هم باید بمب داشته باشیم که از خودمان دفا کنیم ، حسین گفت اینطوری نگو بگو انرژی اتمی صلح آمیز ، بابک میگفت اما الان ۴۰۰ میلیارد دلار خرج شده تازه به بهره برداری نرسیده کاوه میگفت : تازه اگه هم که به بهره برداری برسه یک بمب اتم میسازیم که با بمب اتمی آزمایشی ۶۰ سال پیش روسیه برابر است بهروز میگفت که بهتره این پولها را یک طور دیگه خرج ایران کنیم حسن میگف من که طرف دار مدیر هستم باید توی دهان امریکا بزنیم هایک گفت چطوری؟ حسن گفت حالا ببین چطوری با کمک آقا مدیرو امام زمان تو دهانش میزنیم حتا اگه ۲۰ سال هم طول بکشه بابک میگفت که با این پول میشه کل ایران را اباد کرد بهتره که از تو دهان زدن دست برداریم احمد گفت که هنوز اکتشافات نفت و گاز دریا خزر و جنوب مونده آنها را باید به استخراج رساند حمید گفت که چرا ماها آدم نمیشیم مثله خیلی از کشور ها سرمان را بندازم پایین و به فکر کارو زندگی کشور خودمان باشیم علی هم وارد بهس شد و گفت اگه کره زمین نابود بشه آدم ها چی میشن ؟ حسن گفت من که میرم تو بهشت ، هایک زیر لبی گفت زکی ، همه که مردند بهشتی دیگه وجود نداره !! بابک گفت یک بار که نابود نمیشه هفت بار نابود میشه ، احمد گفت نه فکر کنم بیشتر باشه ، حسن هم گفت اگه این طوری باشه که ما هم بمبی میسازیم که آنها را ۱۰۰ بار نابود کنیم هایک هم به شوخی گفت که زنده باد نابودی جهان !! علی هم گفت : آن هم ۷ بار ، حسن گفت اما زنده باد ما و نابود باد جهان آنها ان هم ۱۰۰ بار کاوه گفت ول کن بابا این نمی فهمه که چی میگه !! هایک گفت چرا به جز تو ، تو که میری بهشت و حسن سخت تو فکر رفت ، بهروز هم خنده ای کرد و گفت اصلان میدونید چیه مادر بزرگ من از همه قوی تره میگه نه آش داریم نه اشگنه گوزام درختو میشکنه !!! و همه زدند زیرخنده در همین موقع آقای رهنما معلم خوب آمده بود خداحافظی از بچه ها بکنه همه دورش را گرفتند و بوسیدنش ، حسن هم با اینکه عقیده اش مخالف بود دل پاک کودکانه ای دشت معلم را بوسید بهروز گفت من انشا را ننوشتم معلم دلیل آنرا پرسید ومی خواست که یک چیزی به بهروز بگه که روز آخرشه و باید از هم خدا حافظی کنند اما بهروز اتفاقات دیشب را شرو به باز گو کرد داستان اخراج پدر بزرگ از دهات و آوارگی با مادر بزرگ به شهرتوسط ارباب و درختان سبزی که خشک شد و زمین های ارباب که تکه تکه شده با قیمت بالا فروش رفتند ، سخنرانی کد خدا برای دهقانان و اتوبان شدن اطراف زمین های ارباب و حاج آقا بازاریان و، ملا حسن استاد چاقو ساز بی دسته و استاد دانشگاه به جرم جنبش سبز ، و جوان همسایه معتاد ، و بدهکاری باباش به صاحب خانه و کرایه منزل عقب افتاده ، سفر دختران کوچه بالائی به دوبی اما خواهرش برای شهریه دانشگاه مجاز نیست به دوبی بره ، انرژی اتمی و پز دادن و آن ۴۰۰ میلیارد دلا پول نفت گم شده و گرسنه بودن برادرش را همه را تعریف کرد معلم آهی از ته دل کشید که آری دیگر با کم گفتن هم نمیشه همه چیز را گفت مثنوی ها باید نوشت و درد ها را چگونه باید جبران کرد به بهروز گفت توضیح تو بهتر ازهر انشائی بود تو بهترین انشا را نوشتی که آری جامعه ما چنین است
معلم داستان ماهی سیاه کوچولو را به یاد بهروز آورد و از طرفی با خود می اندیشید : حیف اگر که غم نان بگزارد ، چه باید بکنم باید برم داره دیر میشه ، اما نه بهتره بمونم و مقاومت کنم و با بچه هاباشم . به بهروز گفت که ممکنه که منو دیگه نبینی :روزی تو هم مثله ماهی سیاه کوچولو همه چیز را در مییابی . بهروز گفت راستی من این داستان را شنیدم دیشب به مادرم گفتم که من دیگه با انرژی اتمی نمیخام که پز بدم : مادر من می خواهم از اینجا بروم. مادرگفت کجا؟ می خواهم مثله ماهی سیاه کوچولو بروم ببینم جویبار آخرش کجاست...........
راستی آقا رهنما یک سوال دارم رابطه کدخدا با ارباب چیه ، اتوبان و طرح دولت و تصویب مجلس با ملا حسن چاقو ساز بی دسته چه ربطی داره ،؟ رابطه حاج آقا بازاریان با ماشین های وارداتی چیه ، آقا نعمت بساز بفروش و نماینده مجلس شبها با هم چه میکنند واردات برنج و ...و ماشین از کره را نمیفهمم ...و معلم با مهربانی توضیح میداد که ....... بچه ها آقا معلم را دوست داشتند در همین موقعا ، ۴ نفر ریشو به همراه رضا خان قلدر محله و مدیر آمدند و معلم را با خود میخواستند ببرند بچه ها و بهروز اعترازکردند چرا آقا معلم را میبرید آنها گفتند فضولی موقوف ، خفه ، معلم گفت اینطوری چرا با شاگردهای من صحبت میکنید ؟ بهروز دید که دست معلم را گرفتند و به زور به بیرون از حیاط مدرسه کشیدند بچه ها آمدند که کمک کنند رضا قلدر بچه ها را هول داد گفت بتمرگید سر جاتآن : بچه ها از پشت میله های حیاط دیدند که آقا معلم را با بی احترامی در یک ماشین پاترول انداختند و میبردند ، اما آخرین فریاد معلم را شنیدند : بچه ها آخر جویبار را یادتان نره کجاست ، بهروز : آخر جویبار یادت نره، بچه ها نفهمیدند که آقا رهنما را برا چی و کجا بردند ؟.
بهروزکه همه چیز را دیده بود و با خود می گفت : روزی آخر جویبار را باید بفهمم که کجاست
روز بعد مدیر آمد سر کلاس و گفت که انقلاب فرهنگی شده و صلوات ختم کنید ........، بچه ها این معلم جدید شماست آقای دینداران ، ، بهروزبه هم کلاسیهاش گفت وایی چقدر شبیه ملا حسن چاقو ساز بی دسته است که مادر بزرگ در قصه ها تعریف میکرد سپس آقای دینداران ، معلم جدید انقلاب فرهنگی به بچه ها گفت ساکت باشید بنویسید انشا : انرژی اتمی مارا قدرت منطقه میکند و بچه ها همگی گفتند با کدام پول ، ؟ دیگری گفت با ۴۰۰ میلیارد دلار پول نفت ما؟ دیگری گفت از کیسه کی و تا کی ؟ ؟از ته کلاس یکی گفت آقای رهنما آزاد باید گردد آزادی آزادی ، بعد همه بچه ها یک صدا گفتند آزادی آزادی ، با اینکه ما گرسنه ایم آزادی آقای رهنما معلم قبلی را میخواهیم آزادی آزادی . وآقای دینداران معلم نمای جدید ، سر خود را پایین انداخت و از کلاس بیرون رفت صدای آزادی آزادی به همه کلاس ها رسیده بود همه مدرسه یک صدا فریاد میزدند آزادی ، آزادی
۲۴۶٣۷ - تاریخ انتشار : ۱۲ ارديبهشت ۱٣٨۹
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۱)
نظر شما
اصل مطلب
|