سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

طلبه های لات و لش و وبش - مسعود نقره کار

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : دیدم از پلک خودم من ناگهان --- چنگک یاد اش نشسته در نهان
سلام بر دکتر نقره کار عزیز

در بین ملا ها دو گروه بود. ملا هایی که به حوزه ها می رفتند و روضه خوان و ... می شدند. و گروه دوم شبه ملا بودند و عموماً عمامه نداشتند، ولی عبا می پوشیدند. در مناطق مرکزی ایران مثل اصفهان به اینها کلاش هم می گفتند. بو ی نان و غذا هرجا به مشام می رسید آنجا حاضر بودند.
بعد از انقلاب تقریباً همه اینها جذب سیستم شدند و گاه به بی رحم ترین ها بدل گشتند. و جنایتکارانی مثل هادی قفاری و ... از آنها سرباز گیری می کردند.اغلب این ها، که نه ملا بودند و نه آدم به دلیل نا آشنایی با فرهنگ کار و زحمت، زندگی ی انگلی و زشتی داشتند.
آری، گاه این گوشه های جامعه را نیز باید دید و برجسته کرد. زیرا در بعضی مناطق مذهبی ایران اینها بخشی از جامعه بودند.
و نکته ی بسیار مهم این است که چون اینها برای لقمه نان همیشه ۱ تحقیر شده بودند، در نتیجه وقتی وارد حکومت شدند همه کار کردند تا زندگی نوین خود را "شکوفا" کنند. پس دیدن و بر رسی زندگی اینها برای داشتن درکی درست و همه جانبه از روان شناسی اجتماعی یک جامعه، لازم است. زیرا همین افراد تحقیر شده ی دیروز، گاه سرنوشت انسانی تحصیل کرده و یا زحمتکش و انقلابی و مردمی و پر شور را تعیین می کردند و می کنند.

۱ - دوستی اصفهانی می گفت: اینها می آمدند در عروسی و عزا و مجلس را خراب می کردند. زیرا اهل رعایت هیچ چیزی نبودند. می گفت یک روز یکی از آن هایی که خیلی ازش دوری می کردند به یک مجلسی آمد و صاحب خانه سعی کرد دکش کند، که نشد. یکی از بچه ها گفت ناراحت نباشید من راهش را بلدم. پس او را به اتاقی دیگر برد که سقفی بسیار بلند داشت و آن بالا رفی بزرگ بود که بعضی وسایل را در آن نگاه می داشتند. نردبان گذاشت و گفت: برو آن بالا یه خورده وسایل بیار پایین، او رفت و نرده بان را برداشتند و تا پایان مجلس او آنجا ماند التماس کنان، و کسی به او توجه نمی کرد تا اینکه همه غذا خوردند و بعد نردبان گذاشتند و او آمد پایین و رفت. حال تو فکر کن که چنین آدمی اگر وارد سیستم شود و بخصوص اگر اختیاری بیابد چه خواهد کرد.
من این داستان را برای سر گرمی اینجا نیاوردم، بلکه برای شناخت هرچه بیشتر بود. این موجودات نه فقط در بخش مذهبی جامعه بلکه در همه ی گوشه های یک جامعه ی بیمار یافت می شوند، مثل همین کلاش ها، لات ها، بچه باز ها، لمپن ها، قمار بازان، باج گیران، تیغ کش ها ... که اینک بخش های زیادی از آنها وارد حکومت شده اند.
آری، این بیداد در کشور ما نیز جای خاص خود را دارد.
کشوری که ۷۰ میلیون جمعیت دارد - یعنی جمعیتی اندک نسبت به ثروت اش - سومین نفت و دومین گاز جهان را نیز دارد. مردم باید در چنین کشوری در ناز و نعمت برقصند، نه؟

این جماعت پست شده تا امروز نتوانند جنایت کنند، آری باید اینها را پیوسته افشا کرد. اما اگر از زاویه ی انسان دوستانه نگاه کنیم، نمی توان بر این موجودات که نتوانستند انسان باشند خیلی خرده گرفت.
چرا؟
برای اینکه اینها میوه ی یک جامعه بیمار و پر از بی عدالتی هستند. اگر اینها در یک کشور دیگری که انسان آنجا حقوقی نسبی دارد به دنیا می آمدند آیا باز این می شدند؟

جامعه ای که بی عدالتی از سر و کولش چون بارانی سیاه پیوسته می بارد، حاصل اش همین است و بیش نیست.

دختر ِ دختر خاله ی من با شوهرش از شهرستان به تهران رفته بودند تا کار کنند و زندگی جوان خود را بسازند. شوهر در کارخانه سر کار بود، مرد همسایه می آید در می زند و می گوید: مهمان دارم چند عدد بشقاب می خواهم. آن زن مهربان در را به روی کسی که نمی شناسد، باز می کند تا به او بشقاب بدهد. همسایه تریاکی چادر زن را جلوی کودک اش به دور گردن اش می پیچد و خفه اش می کند. طلاهایش را بر می دارد و می رود.
صبح شوهر به خانه بر می گردد و می بیند دختر کوچولویش دارد با موی مادرش بازی می کند، بی آنکه بداند بی مادر شده است. این است جامعه ی بیمار ما. باید مردم شریف، انسان دوست و عدالت خواه با فداکاری تمام وارد گود شوند و از پا ننشینند تا ایران را به ایرانی باز گردانند.

این شعر بیست سال پیش نوشته شده، ولی چه فرقی می کند وقتی که زمان در کشور من مفهوم خود را از دست داده است.

آرزو

من و دلدادگی
یک شب
به همراهش
به رویای کهن رفتیم
زلال و پاک بود فردا
هوایش را
نفَس بس آرزو می کرد
و همتایی از آن دست
جستجو می کرد.

جو فردا را
به دیدار آشنا گشتیم
شراب تلخ وش اما
فلک از خون ما
اندر سبو می کرد

به البرز کهن
نارام
فریدونی دگر را
جستجو می کرد.
در خیال خود
کاوه
یک رستم
آرزو می کرد.
۲۷۹٨۲ - تاریخ انتشار : ۲۹ خرداد ۱٣٨۹       

    از : شهره افشاری

عنوان : کوتاه و رسا
مقالهای خوب وکوتاه ورسا. ماهیت این آخوندهای کثیف جنایتکار را به این خوبی و کوتاهی برملا ساختن هنر است . دستتان دردنکند.
۲۷۹۲٣ - تاریخ انتشار : ۲۹ خرداد ۱٣٨۹       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست