پدر نسرین ستوده درگذشت
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : این شعر نزدیک به بیست سال پیش سروده شده؛ اما گویی اندوه خوابیده در بستر آن هیچ سر کهنه شدن ندارد!
نسرین ستوده عزیز، در گذشت پدر شما را به شما تسلیت می گویم؛ و حالتان را عمیقاً درک می کنم؛ و خود را در غم شما شریک می دانم.
وکیل مردم شدن، گاه بسیار دشوار است. برهنه پا، در خار زار رفتن را می ماند. به کوهستان، در تیره شبی بلند، کنار لانه ی گرگ، خفتن را میماند. کار هر کس نیست. زر افشانی کردن است؛ این مبارک شغل، از آن ِ مردم فراز گردن است.
درد دلی با مادر
تو زادی مرا
نه برای زیستن
نه برای در دامن یک دوست گریستن
تو زادی مرا
نه برای شادی
نی به دیدار آبادی
تو زادی مرا
نه که به ناز سخنی
دل خود آرامم
به دیدار چو منی
تو زادی مرا
نه که در دادگه ی حق و عدالت
بستانم دادم
و بگویم به سرور،
پر ز غرور: کز رشته ی تان آزادم
سبز گشته
به بر ِ باغ روم
یا که با مهر
به کوی و در عشاق دوم
تا که داغ دل خود بنمایم
در پی هر سخن داغ روم
یا که با رشته ی افکار و سخن
بدوانم قلم تازنده چنان
که بماند
بر شیفته جانان زو نشان
تو زادی مرا
نه که در شامگه ی تاریکی
بیاویزم خوشه ی پروین را
بر بام بلند هستی
یا که فریاد زنم و در آرم دستی
بر گردن معشوق
که به جاوید نشسته است
بر ِ خاطر من
تو زادی مرا
نه که این خوشه ی شیرین سخن
به بر ِ گل ریزم
و ببندم
دست غم جان از پشت
و بکوبم به ترانه، به غزل
بر پوزه ی پستی ها مشت
یا که آوا دهم همچون قمری
نغمه ی سبز زمان را عمری
یا که آتش شوم اندر دل شب
به ره چوپانان - آنان
که کنند با گرگ پلیدی ها جنگ
تا زندگی شود یک رنگ
تو زادی مرا
نه که بر دامن صحرا و چمن
غنچه ی مهر ببویم
غزل و شعر بگویم
و بر آرم آواز
مرغک تنگ دل خویش
بر ِ گندم زاری
بر دهم پرواز
تو زادی مرا
که نام آزادی،
ره شادی
نه بپویم
بدین سفله جهان
سخن ِ عشق
نه بگویم
تاراج و چپاول
چو ببینم
بنشینم
نه بجویم ره دریا
نه برویم چو چمن ها
به لب کشته ی پاکی
یا که از شیره ی دل
مست کنم
مردم یک رنگ
چو تاکی
وزین دست
چه بسیار
در کار!
تو زادی مرا
آری
تا ببینم، همه
این ناپاکی
تا نشینم به دل بند ِ نموری
نه بدادی تو صبوری
مر توانم که ببینم
این همه را!؟
نه که مردان، نه زنان
این رمه را!؟
تو زادی مرا
به نظاره بنشینم
همه ی دور جهان را
همه ی سفلگی دور و زمان را
تو زادی مرا
که به پروانه ی پندار کنم انس
آنگاه که نبینم
هیچ آدم
به هیچ دم
تا مشعل سوزان دلم را
به در ِ خانه ی شوریدگی و عشق سپارم
خدایا ! من ِ شوریده و شیدا
در این دهر به چه کارم!؟
به چه کس
این دل شوریده گمارم
گرچه در مزرع جان
بذر غمینیست
تا بداند
که گوهر بار نگینیست
اگر این پرده ی پندار
و دو پنج سایه نبودم
در خانه ی دنیا
این هرزه ی پست را
به چه حالی بگشودم !؟
به
چه
حالی !؟
٣۰۹۰۷ - تاریخ انتشار : ۱ مهر ۱٣٨۹
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۱)
نظر شما
اصل مطلب
|