سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

چتری دارم از باران ... - پیرایه یغمایی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل [email protected] و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : ویدا فرهودی

عنوان : بسیار زیبا
مثل همیشه پیرایه ی عزیز گلی دیگر کاشته است درخزان بارانی!
٣۱۹۱۲ - تاریخ انتشار : ۶ آبان ۱٣٨۹       

    از : فریبا حسینی

عنوان : باران و عشق و شیدایی
پیرایه عزیز
دست پر توانتت مریزاد.هدیه ای ستودنی است به هر آنکس که عاشقانه تنش را به باران داده شاعرانه عشق ورزیده و دستی به آسمان ساییده.
این اثر با تمام لطافت و زیبایی نرم زنانه و شاعرانه از سویی انگشت اشارت به ظریف ترین ظرافتهای عشق و از سوی دیگر به سرمستی جانی که از جام طبیعت نوشیده می ساید و موفق شده که آنچنان این دو را درآمیزد که هر جان پر احساسی را به لزره اندازد.در شعر شما طبیعت ترانه عشق می سراید و عشق ترانه هستی و آدمی مدهوش در جذبه این دو .
شعر سرشار است و لطیف و زیبا
پرتوان و پر توان باشید
درود بر شما
٣۱٨۶۰ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

    از : جواد سامعی

عنوان : آهنگ باران
این شعر دقیقن صدای رگبار است که بر سر و روی آدم می بارد .
خیلی زیبا و خیلی خوش آهنگ است . احساس کردم دارم زیر باران پا می کوبم
چتری دارم از باران، پایی می کوبم با آن
٣۱٨۵۷ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : چشم بگشایی و بر دیگر نهی! --- پا، روی قلب و بر این سر نهی!
با عرض پوزش. در هنگام نوشتن مقاله، شعر کوتاهی نیز در جا نوشته شد به عنوان نمونه ی متن.
به اشتباه، نهی، در آن، تهی نوشته شده؛ که بدین وسیله اصلاح می کنم.
شاد باشید

روی ماهت را
اگر بینم عزیز
از زلال ِ چشمه ی چشمان تو
گردم تمیز.

حرف حرف،
سپید و پاک
می گردم
چو برف،
در دل آن آسمان دریاچه ها

چشم چون بر هم نهی،
بندی شوم.
خوش خوشک،
وَشتَن کنان،
در بند ِ خود چندی شوم.

چشم بگشایی و بر دیگر نهی!
پا، روی قلب و بر این سر نهی!
٣۱٨۵۶ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : گفت: دست من تر است، تر دست می باید شدن --- نغمه باری را، ز واژه مست می باید شدن
و ایهام ِ تَر دست، زیبا و کم نظیر است.

من حیران،باران تردست، باران از او سرشار است

باران ِ تر دست، گرچه با تو هم نشین و رفیق است؛ و حتی «او» را می مانَد؛ اما دزدکی، در قمار خانه ی عشق؛ دست ترا تیز می خوانَد. یعنی هم با تو در یک پوست است، و هم رقیب ِ دوست!
٣۱٨۵۰ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : شعر واقعی و تمام ساختنی نیست، فقط زاده می شود۱، و این خوشه ی رز ِ جان است، که در خمره ی پندار خواننده، باده می شود. پس باده نوشان عریان را به خود می خواند. تا بنوشند، قطره قطره، تا بپوشند، جامه جامه.
سلام بر شاعر و بر همه سلام

این شعر شما، پر از آهنگ شادیست.
در نیمه شبی بی خواب، با چند لحن مختلف خواندمش سرشار. چیزی شبیه تابش خورشید است؛ پَرپَر زن، سیمین و بی تاب؛ بر زلال آب.
دست مریزاد! شعر ایران زمین به شاد سرایی، در این غمناک، در این به حضیض خزیده روزگار، سخت محتاج است؛ و بیشک، از این دست ترانه باری، ملکه ی کشور سخن را، تخت و تاج.
حتماً به یاد دارید که چندی پیش در پای شعر دکتر اسماعیل خویی در باب شعر او اندکی نوشتم؛ که از مادر زاد شاعر بودن، در آن سخن به میان بود. و اینک، در زیر نویس شماره ی یک، آن سخن خود را کمی بست می دهم.

با احترام و ادب فراوان
لیثی حبیبی - م. تلنپر

۱ - شاعر، مادر زاد شاعر است. ادیبانه نگاشتن، مهندسی کلام، واژه گری، خوب، خیلی خوب انشاء نوشتن، سخن پردازی و ... شاعری نیست. اما بخشی از آن است. چنانکه قبلاً نوشتم، سخنی در این باب دارم که شاید زمانی کامل اش کرده، منتشر سازم. به هر حال، این نوشته چکیده ی آن است.
«کار نیکو کردن از پر کردن است.» یعنی هر انسانی، بعد از مدتی تمرین می تواند به درجه ای از مهندسی کلام برسد، که آن کلام شعر را بماند، از بسیار سو. اما، نیست، آن کلام، شعر، مو به مو.
و این رشته سر دراز دارد، و به طولانی گفتگو های پاییزی شب های بلند نیاز.

بگذارید یک مثال عینی برایتان بزنم: دو نفر جوان ِ تقریباً هم سن و سال، و هم زور و هَمال۲در استعداد، را در نظر بگیرید. یکی می رود پی طب و فردا پزشکی خوب می گردد. و آن دیگری پی ورزش می رود، و کاراته باز خوبی می شود. آن پزشک می تواند در درمان بیماران کار ها و ابتکاراتی را انجام دهد که آن کاراته باز انگشت به دهان بماند. و هم آن کاراته باز می تواند حرکاتی را به نمایش بگذارد، که آن پزشک را به تعجب وادارد. و این در حالی است که، این ماجرا می توانست، بر عکس نیز باشد. یعنی پزشک، کاراته باز شود، و کاراته باز پزشک. یعنی این فنون و علوم آموختنی است. شعر ِ تمام، اما آموختنی نیست.
چرا؟
برای اینکه شعر از جوشش شروع می گردد، یعنی اساس آن استاد کاری نیست، اندیشه ورزی نیست. بلکه احساس است. البته و صد البته، او که استاد کارتر است، بیشک کار او برتر است. سخن من در باب آغاز شعر است، که انسان ذاتاً شاعر با تلنگری، پَرپَر زن ِ خانه ی واژه ها می گردد. و بسیار گاه جمله می بندد، بی اختیار:
روی ماهت را
اگر بینم عزیز
از زلال ِ چشمه ی چشمان تو
گردم تمیز.

حرف حرف،
سپید و پاک
می گردم
چو برف،
در دل آن آسمان دریاچه ها

چشم چون بر هم نهی،
بندی شوم.
خوش خوشک،
وَشتَن کنان،
در بند ِ خود چندی شوم.

چشم بگشایی و بر دیگر تهی!
پا، روی قلب و بر این سر تهی!

در این گفتار، نظر من به شعر نیک و متوسط و بد نیست. یعنی به دسته بندی شعر نظر ندارم. بلکه به چگونگی زایش شعر؛ بخصوص به آغازین لحظه ی آن نظر دارم. شاعر درست مثل آن نقطه از زمین است، که آتش از آن فوران می کند، و خالی، آتش ِ سرشار ِ جام ِ جان. و پَرش ِ این آتش، عموماً و ذاتاً منظم است. یعنی به آیین راستی مستی، بی اراده تن داده، با تلنگری مستانه، ناخورده مست می گردی، پَرپَر زن و پُر پَر زن می شوی؛ و گاه چنان مست و خمار آن گشته، بی اراده در می خانه ی واژه ها، دست به دست می گردی. و رود شعر ترا می بَرَد. واژگان ِ شاعر باز، ترا می برند به یک دنیای پر از جوش و خروش. به تو جامه ای از آتش می دهند، می گویند: بپوش! و تو دیگر آزادی خواه نیستی، به دیکتاتوری، به بیدادی ازلی، به حکم شعله ور شدن، به راحتی، نه نه، با عشق گردن می نهی. آتش واژه در کشور جانت، فرمان می رانَد، اما کمی ارتشی بر خورد می کند. یعنی نظم را جاری رود وجودت می سازد؛ اما نه مثل ارتشی ها خشک، بلکه چون زمزمه ی زنبور های اصل بر بید های مُشک. و این سخن را، او دریابد، که محکوم، که اسیر این نظم ِ ازلی نی باشد. گرچه نظم خالی شعر نیست، اما آغاز شعر، همیشه با شور و وَشتَن، و در می خانه ی احساس از خود بی خود، گشتن است. رسوا و عریانی. نماینده ی یک شوریده و شیدا جانی، که کس را نمی ماند، ریتمیک و منظم می خوانَد. و می داند که به اسیری با شوق تن در داده است. یعنی نغمه ی دل سر داده است. یعنی به نفمه ی دل، سَر داده است، در حکمی بی رحم و بیدادی که سَر، دیگر چندان به حساب ناید. و آنچه اندیشه، با شور شعر، همراه است، دیگر حاصل سر نیست، بلکه وامیست که پیشتر، از سر گرفته دل؛ و در خمره ی جان، در ناخود آگاه و نهان، نهاده است. یعنی اندیشه ای که در ذره ذره ی وجودت نهادینه گشته، ناگهان بکار آید. و این در حالی است که این لحظه احساس فرمانده ی جان ِ آدمیست، نه عقل ِ آن.
باری، در چنین لحظه ای، در جان شاعر خردمند، اندیشه با احساس و ریتم در می آمیزد تا نظم، خالی از اندیشه نگردد؛ تا شاخه ی جان، بی گل و برگ و ریشه نگردد. پس این دو با هم نا خود آگاه در هم آمیخته، شعر زاده می شود، و باده پرست ِ می خانه ی واژه ها، به آن دلداده.
تا زمان نیمای بزرگ ما هم شعر داشتیم - یعنی اندیشه و نظم با هم آمیخته و به کاسه ی زرین سخن ریخته - و هم نظم داشتیم، کسالت آور. پس آن انقلابی بزرگ قرن بیستم، بر علیه این کرختی، این کسالت، بر خاست؛ و زیبا اندیشه ای به خانه ی شعر چنان پُر آوُرد، که نه فقط شعر، بلکه حتی رمان و داستان و کل سخن ایرانی را دگر ساخت. اما بعد ها، انسان ایرانی، به چیز دیگری نیز دل باخت، که هم نوایی کامل با سخن نیمای انقلابی و هم شعر جهانی نداشت و ندارد. و بدین سان، انشاء وارد شعر پارسی، و کلاً شعر ایرانی شد، در یتیم خانه ی خود سر سخن.

پس اینک این سئوال پیش می آید: آیا آنچه بی شور و شعله و پَرپَر، اما زیبا به یک سر، نوشته می شود، شعر نیست؟ یعنی گوینده و نویسنده ی آن سخن شاعر نیست؟
جواب این است:نه، نیست!
و پس از شنیدن این جواب کوتاه و قطعی، این سئوال پیش می آید: آیا این نوع آفرینش، یعنی ساختن شعر، نه سرودن آن، بیهوده است.
جواب این است: نه، بیهوده نیست. بلکه کاری است که بر مبنای کار نیکو کردن از پُر کردن است، ایجاد می شود. و هرچه در این راستا، شخص با دانش تر، فرهیخته تر و پخته تر، گردد، سخن او بیشک سر و بر تر گردد. و این نیز نوعی کار هنری است. و باید آفریده شود، باید به اوج های ممکن خود برسد و نویسندگانشان حق دارند که به شاعران مادر زاد بگویند: گرچه، ما مادر زاد شاعر نیستیم، اما پرداختن به واژه و سخن را به درجه ای از اوج، مانند کار آن کاراته باز خوب و پزشک خوب، که آموختنی است، خواهیم رساند، که گاه، و حتی بسیار گاه، همشانه ی تو، پا به پایت می آییم. پس نمی توانی به ما بگویی دور! دور!
چرا؟
زیرا ما هم انسانیم، و هر انسانی اندکی و یا بیشتر شاعر است. پس نمی توان به هیچ کس گفت: تو حق نداری بنویسی. زیرا، تمرین و نوشتن، گاه چیزی را در انسان بیدار می سازد، که هیچ کس انتظار اش را نداشته. انسان ذاتاً کمی و یا بیشتر شاعر است. بسیار گاه دیده شده است که انسانی که در نوجوانی و جوانی شاعر نبوده، بر اثر حادثه ای غریب - نیک و یا بد - ناگهان نغمه هایی بر زبان اش منظم ریخته، و جان او را به نظم خانه ی واژه ها دوخته چنان که بعد از زمزمه های اولیه، کشتن تردید آغاز گشته، پس دست به قلم برده، و این نظم واره های سوزناک را به برای ثبت به دفتر سپرده۳.
انسان و هستی اکناف آن، پیچیده تر از آن است که عموماً بشر دوست دارد خلاصه و ساده ببیندش. این خود گول زدن، دلایل گوناگون، از جمله دلیل پسیکولوژیکی دارد. بسیار گاه انسان آرام می گیرد، وقتی خود را قانع کرده باشد؛ غافل از اینکه این قانع کردن ِ خود، در سمت و سوی حقیقت نیست. و باز این رشته سر دراز دارد و به پاییزی شب های بلند نیاز.
کوتاه سخن، همینقدر بگویم که: از دگم، از رهبر پرستی، از بت پرستی، از وسیله شدن، از بازیچه گشتن، از خشک مغزی، از سر دیگران را به کله ی خود بستن، اگر بپرهیزیم، و تردیدی نه بیمار گونه، بلکه زیبا، دلپذیر و منطقی را در کاسه ی سر بریزیم؛ بسیار گاه، به دیروز خود، با چشم عاقلی نگاه خواهیم کرد، که بر حرکات دیوانه ای، که گاه یادمان می رود، که او، خود ماییم؛ می خندد. و اگر از مرز های برده سرا - فرقی ندارد، برده شدن یا ساختن - بگذریم دلیر؛ دلپذیر و با نشاط خواهیم دید که خیام گونه مردمان سبک بال ِ خوش مشرب ِ پُر از چراییم. و این آغاز ِ به خود رسیدن است در این دو قرن برده داران نوین.

۲ - وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی، پهلو ِ بی هَمال
پناه گَوان، پشت ایرانیان
فرازنده ی اختر کاویان

خردمند بزرگ توس، این واژه را با معنای غیر مستقیم آن، یعنی همتا، بکار برده. معنی مستقیم هَمال، در واقع هَم مال است. یعنی دو کَس که مال، که پول، که سرمایه ی شان حدوداً در یک سطح است. مثل دو کار گر در یک محیط، مثل دو دهقان در یک محیط، مثل زور دو پهلوان، که حدوداً هم زور اند.

۳ - شاعر افغان، بانو نظیفه ی یعقوبی - ویرا، در میانسالی بر اثر فاجعه ای در زندگی خود، ناگهان دید که ریتمیک و منظم ناله سر می دهد. پس دست به قلم برد. اینک ترانه های سوزناک اش را افغان ها در سراسر جهان با شوق می خوانند. او هرگز پیش از آن حتی یک شعر ننوشته بود.
٣۱٨۴٨ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

    از : ;کاظم

عنوان : باران
خانم یغمایی
دستان برومندتان پر توان باد. چنان سروده اید که انگار این غزل همراه باران از آسمان فرود آمده است .کاری بسیار زیبا و جوششی بود. دست مریزاد
٣۱٨۴۷ - تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱٣٨۹       

  

 
چاپ کن

نظرات (۷)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست