از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : زیر نویس ۲ و ۳
۲ - در باب پروسه ی مانغورت سازی در آسیای میانه و افغانستان، پیش از این در همین پایگاه نوشته ام مفصل؛ پس تکرارش نمی کنم. کوتاه سخن: مانغورت انسانی دِگر شده است؛ که کور فرمان می بَرَد؛ بی رحم عمل می کند. حتی مادر خود را به راحتی می کشد.
۳ - آنچه در زیر می آید بطور مستقیم به گفتار ما ربط ندارد؛ اما در باب اینکه چگونه انسان می تواند در ازل آشنا به موضوعی نباشد گواه است.
واژه های اول ساکن در تمامی زبان های کهن ایرانی جایی ویژه دارد؛ و شعر آلودی خاصی به واژه می بخشد در هنگام تلفظ. این ویژگی در پهلوی، کردی، تاتی، تالشی، سیستانی و ... به وفور دیده می شود.
چگونه هنگام شکل گیری زبان فارسی دری این ویژگی زیبای زبان حذف شده، جای یک بر رسی عمیق و همه جانبه دارد.
ای کاش دانشمندان ایرانی که به فارسی می نویسند؛ و سخن می گویند؛ برای بردن این ویژگی به زبان فارسی تلاشی جدی را آغاز می کردند. حد اقل ای کاش واژه های بیگانه را که اول ساکن هستند به همان شکل در فارسی می نوشتند؛ و بیان می کردند. ما وقتی واژه ی آلمانی مثلاً شترن را اشترن، و یا سلاویان را اسلاویان می نویسیم؛ و بیان می کنیم؛ کل موسیقی و تلفظ دلپذیر آن شکسته می شود. آدم احساسی چنین پیدا می کند که واژه با این عمل، شُل و بی جان و خسته می شود. این سخن مرا او دریابد که از کودکی با این ویژگی دلپذیر زبان آشنا باشد. وگرنه درک این سخن دشوار است.
چرا؟
برای اینکه نا آشنا، تصوری از آنچه من می گویم ندارد. البته آنانی که در خارج از کشور بسر می برند و با زبان هایی مثل آلمانی، یا سلاوین شرق - روسی، بلاروسی و اکراینی - و ... آشنا هستند؛ طبیعی است که برای آنها درک این موضوع آسان تر است.
٣۹۵۵۱ - تاریخ انتشار : ۱۶ مرداد ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : زنده باد آزادی! آزادی، بیداد و زایش اثر هنری.
زیر نویس ۱
آزادی را با هیچ چیز نمی توان عوض کرد. بی آزادی، انسان، دیگر انسان کامل نیست. نیمه جان است وبی بهره از عدالت و خانه و خوان. بی آزادی روح آدمی آزرده و خموده است. بی آزادی درون آدمی دیگر چشمه وار نیست؛ زیرا پر از تیرگی و دوده است. این سخن را او دریابد که نعره ی بیداد را هنوز به گوش جان دارد؛ و اثر وحشتناک آن را در آزرده نهان.
پس زنده باد آزادی!
اما من با آن اساتید سخن که می گویند در آزادی است که شاهکار هنری و ادبی آفریده می شود، خیلی موافق نیستم. به نظر من ماندگار ترین اثار هنری در دوران اختناق و بیداد و بی عدالتی آفریده شده اند.
زیرا بی عدلالتی و نبود آزادی انسان را به مقابله می کشاند و در این گیر و دار و تقابل است که اثری آتشناک آفریده می شود. البته من اعتقاد دارم که آزادی و عدالت با هم یک مقوله ی مرکب را می سازند. یعنی این دو از هم به نوعی جدایی ناپذیرند. پس در بیداد؛ در نبود آزادی و عدالت، انسان از درون شعله ور شده؛ می آفریند. ماندگار می آفریند.
در زمانی که فقیه و محمود به خشن ترین شکل مجازات می کردند. و حتی اجازه ی دفن جنازه ی بعضی در گورستان عمومی را نمی دادند؛ شاهنامه یکی از آثار نامیرای جهان آفریده شد۱. دیوان حافظ و بسیاری از آثار برجسته ی جهانی نیز در چنین دورانی آفریده شده اند.
هم تجارب تاریخی و هم علم روانشناسی این موضوع را تأیید می کند. با این همه ای کاش همیشه عدالت و آزادی بود؛ حتی اگر بسیاری از آثار ادبی نبود.
۱ - «جنازه فردوسی را به دروازه بیرون همی بردند. در آن حال مذکری(دعا خوان) بود در طبران، تعصب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند(فقیه) در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن دفن کردند.»
چهار مقاله نظامی عروضی
٣۹۵۵۰ - تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : دو نکته: در باب نام مستعار؛ و برنده ی جایزه ی نوبل از ترکیه
۱ - من با نام مستعار نوشتن مخالف نیستم؛ ولی فکر می کنم عادلانه نیست اگر اسم مستعار نویس مدعی باشد بر علیه کسی که به آشکار در میدان است. زیرا این خلاف آن حرفهایی است که ما اغلب در باب حقوق بشر می زنیم؛ یعنی مدعی هستیم که به آن رسیده ایم. من با این قسمت اش مخالفم. وگرنه هیچ اشکالی ندارد که نظری معمولی و عمومی با اسم مستعار نوشته شود.
۲ - مرد به اعماق هستی با واژه می رود چنان، که نه فقط داستان اش، بلکه زبان شعر آلود اش، برای خواننده ی حساس شور آفرین و به یاد ماندنی است.
٣۹۵۴۷ - تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : افسانه در شعر، داستان و رمان و آمیختگی آن با کشف گوشه های پنهان در بیان به هنگام آفرینش، می تواند برای مردمان قرن بیهودگی، جنگ و تباهی، نجات بخش و نان جان گردد.
دوستان خواننده حتماً دقت کرده اند که من قبل از اینکه روی خود شعر تکیه کنم، روی افسانه واری آن تکیه کرده ام. این شیوه ی کار می تواند در دوران ما شاهکار های ماندگار بیافریند.
قبل از وارد شدن به اصل بحث، بگذار چیزی که مثل اندوه در دلم مانده خادار، از "دوست" و "رفیق" و "یار" را بیان کنم و بعد ادامه دهم. اگر اسم مستعارچی های عزیز وطنی حد اقل در بخش ادبیات سایت های ایرانی، مثل داریوش، و آزاده و ... با نام خود می نوشتند و جوی صمیمی ایجاد می شد؛ می توانستیم پای بخش ادبیات سایت های ایرانی را به یک کانون زیبا و دلپذیر و کتابخانه ای کوچک برای همدیگر بدل کنیم تا کمی قد بکشیم. ما از "زیستن" در جهان نا صادقانه ی کوتولگی و حقارت و حسات داریم در درون پوچ و در نگاه لوچ می شویم. این میان نان قرض دادن و باند بازی نیز نقشی عمده و گنده و نا دلپذیر دارد. در یک شعر تالشی از جمله آمده است: وقتی خورشید با همه عظمت خود در لابلای شاخسار درخت کهن سال اَلاش خود را پاره پاره می کند، از اندوه بیگران انسان، چه حقیریم که تن و جان و وجدان به حسادت و کوتولگی و حقارت می سپاریم به این اسانی! نقل به مضمون است.
و اما افسانه آفرینش: لطفاً افسانه ی آفرینش نخوانید. - به نظر من همیشه افسانه می تواند بخشی از ادبیات از جمله ادبیات مدرن باشد. یعنی می توانیم افسانه سرایی، مدرن باشیم؛ و یا اینکه اهداف خود را به همان حال و هوای کهن بیافرینیم با زبان ویژه و هدف امروزی خود.
افسانه از نقطه نظر تأثیر بر روان، بر انگیختن احساسات گم بشری، عشق گرایی، و شکوهمندی و حماسه، قدرت آن را دارد که انسان در هم ریخته و در مرز تباهی قرار گرفته ی دو قرن ما را به زندگی و مبارزه بر گرداند. افسانه می تواند با اهداف مختلف نوشته شود. من موافق کسانی که می گویند: هنر واقعی فقط در زمان آزادی ایجاد می شود نیستم۱. می تواند هم ایجاد شود. اما عموماً این تقابل است که اثر هنری بیمانند می آفریند. یعنی اول هنرمند بر آفروخته می شود. پیراهنش در جان خیال و هم راستکی آتش می گیرد. و او که صاحب پیراهن است، فریادش اش مثل یک آتش گرفته است. طبیعی است. کارش سر هم بندی نیست.
متأسفانه سیاست و اقتصاد وقتی وارد ادبیات شد؛ ادبیات جهان "سیاسی" و "اقتصادی" شد؛ و هنر و شعر و ادبیات را به روز سیاه نشاند. و یکی از دلایل اینکه ما نمی توانیم شاهکار بیافرینیم همین است. اغلب نوشته های ما در جهان امروز سر هم بندی است. شما وقتی نثر آن نویسنده ی ترک که جایزه ی نوبل گرفت را با دقت می خوانید؛ به حرف من می رسید.
آری، کار بسیاری کتاب بیرون دادن است؛ نه ره به سوی انسان بیچاره ی به بن بست رسیده گشادن. این دو جمله ی آخر مرا می توان در کتابی قطور پهن کرد. سر جنباندن های "ادبی" دوران ما، گاه بند بازی و خال بازی را می ماند. برای جایگاه یافتن است؛ نه حاصل یک شیفته تن.
عزیزان من لطفاً دقت کنند که آن هر دو واژه را در گیومه نهاده ام. زیرا از نظر من هم سیاست و هم اقتصاد می تواند شریف و زیبا و دلپذیر و سازنده و در نتیجه نجات بخش جهان رو به بن بست ما باشد. که نیست.
چرا؟
بخاطر اینکه در مسیر والای خود قرار ندارند. به سازندگی و نجات بشری سلامی نمی گویند. و اگر سلامی بشنوند جواب نمی گویند. هر دو پلیدند، بوی سود و پول را آموخته سگ وار، می بویند. می بویند، می بویند خستگی ناپذیر. و این آغاز تباهی جهان است. این یک شروع بزرگ است برای نابودی بشر و زیبا زمین ما. و در همین فساد و تباهی به هر حال عده ای هم برجسته می شوند؛ یا با تکیه به ذات هنری خودشان - که نوششان باد!
و یا به مصلحتی سیستمی و سیاسی.
راستی چرا چنین است!؟
برای اینکه افرادی که در این راه تربیت شده اند در همان آغاز دغلی را آموخته اند. و این دغل آموزی چنان قوی پنجه گشته که اپوزیسیون های جهان نیز اغلب خود را موظف می دانند که از آن پیروی کنند. و می کنند. خیلی راحت می کنند. البته با پوشیدن لباس گول زننده ی "مردمی" خود.
آیا اینان مقصرند؟
آری، و نه.
آری، برای اینکه حس بویایی شان بسیار قوی است؛ پس بو را می گیرند و سمت را می پذیرند، تا به نان و نوایی برسند. و چه چیزی از این بهتر که با نام خوش خلق در میدان باشیم خوش خوراک و چاق و چله. اطلاعیه هایشان با زندگی این جماعت عموماً همخوانی ندارد. اگر بهشان بگویی که پیر زنی، پیر مردی بی کس و کار در نزدیکی خانه ی شما زندگی می کند گاهی حالش را بپرسید مریض اند و بی کس. اگر بهشان بگویی که بر گلوگاه کودکی دارند پای می فشارند در همین نزدیکی؛ به روی مبارک خود نمی آورند؛ حتی اگر برایشان نامه ی رسمی بنویسی؛ هیچ بیتابی ای در وجود "خلقی" شان دیده نمی شود. شرم دارم بیش از این سوی نازنین قلم را آلودن، و ناخن بر خارا سنگ سودن.
و نه، برای اینکه اینان در کانون های ویژه ای از پیش پرورش می یابند. این کانون ها می توانند کوچک؛ شخصی و گروهی، هم باشند. اما عموماً دولتی اند. این کانون های "پرورشی" برای سیاست و اقتصاد و مردم و زیبایی و جهان نیست. برای حفط منافع، آدم های قربانی آفریده می شوند. دوباره آفریده می شوند. آنطور ساخته می شوند که وظیفه ی رسمی خود را بدانند "نیک". و در این پرورش چیزی به نام انسان و انسانیت مفهوم ندارد. هیچ مفهومی ندارد. و به همین دلیل است وقتی سردمداری در این جهان با آن نوع پرورش یافتگی به بن بست می رسد؛ بیشتر سرکوب می کند و بیشتر می کشد.
راستی، چرا؟
برای اینکه او طبق آن آموزشی که دیده، اصلاً چیزی به نام انسانیت و حقوق او نمی شناسد. به او در هنگام پرورش گفته اند تو این وظیفه ی مشخص را داری؛ فضول هیچ چیز دیگری هم نیستی. تو باید در سمت و سوی کار خود "پیروزمند" باشی. و مفهوم این سخن ر ا در یک پروسه ی القایی - درسنامه ای، در او به اعماق می برند روان شناسانه، که دیگر مانغورت۲ وجودش نرم های انسانی به هیچ رو سرش نمی شود. البته گاه ذات ناخود آگاه بشر بر علیه آن تربیت پلید، شورشی می شود. و این مورد متأسفانه اندک است. یعنی در چنین پرورشی، پرورده شده؛ مثلاً یک جلاد حرفه ای، دیگر نمی داند که او از بدبخت ترین های جهان است؛ بد بخت ترین است. در نتیجه او در همان اوج بد بختی خود در پی "پیروزی" و "خوشبختی" است. پیروزی ای که در هر حال پیروزی نیست. ولی او این را نمی داند. او دیگر آشنای سمت دیگری نیست۳. نه اینکه گناهکار نباشد. او دارد جنایت می کند؛ پس جنایتکار و گناهکار است؛ اما درجه اول قربانی است.
این حالت اغلب برای سردمدارانی پیش می اید که وارث پدر هستند. یا با دید خشن و ضد انسانی یک سیستم جهانی تربیت شده اند.در آن سیستم پدری، یا جهانی، سیستم داری را آموخته اند و بس. یعنی به آنها مربوط نیست که کشورشان کارگری بیکار، دهقانی فقیر، پیر زنی بیمار، پیر مردی بیچاره و از کار افتاده، یا کودکی بی کس و کار؛ آه می کشد؛ گرسنه و تشنه به هوای کمکی خود را به هر کوی و گذرگاه می کشد. در به در می گردد؛ در نهایت از آتش و آه شعله ور می گردد؛ به خاکستر بدل می شود؛ وقتی که می بیند همنوع اش از کنارش بی تفاوت می گذرد چون باد در فصل خون و مرگ و گرسنگی و تشنگی و بیداد.
پس نه فقط او - فرمانده - را در این مسیر تربیت می کنند بی تفاوت به اندوه آدمی و رنج زمین زنده ی زیبا و دلنشین؛ بلکه به من و شما نیز می گویند: اگر می خواهید دکانی داشته باشید؛ مسیر این است؛ نه آن ره بی کین است که تو در دل داری. تو را چه به دوستی؛ به یاری و دلداری! برای چه ز اندوه دیگری می باری!؟ و حتی برای اینکه شانتاژ بشی؛ و خودت را سرکوفت بزنی، بخاطر آزادگی ات؛ چون عاقل اندر سفیه به تو نگاه می کنند؛ آن ناحق گرایان نوکیسه.
و من و تو نیز گاه سر می نهیم و "زندگی نوین" در "جهانی نوین" آغاز می گردد. نامش بردگی عصر ماشین است. دیگر نمی آیند مثل برده داران قدیم ترا بزور بگیرند و ببرند برده بسازند گوشوار به گوش. بلکه شرایطی برایت ایجاد می کنند که خودت به همراه بسیاری دیگر هر روز جلوی دم دستگاه شان صف می کشی. حتی بین تو آنها - بیچارگان دیگر - رقابتی را نیز ایجاد می کنند. گاه تو همنوع را پس می زنی تا کمی جلو بزنی. همه آمده اند داوطلبانه برده شوند. شوخی نیست؛ سخن از نان است و خانواده و کودک و شکم. پس او بعد کلی منت، دندان شماری کرده؛ بردگان خو.د را بر می گزیند از میان داوطلبان.
اما «زیبایی جهان را نجات خواهد داد» - داستایوسکی
اینک ادبیات که بخش بزرگی از زیبایی را در جیب جان دارد؛ وظیفه ی نجات این جهان آلوده و به گند کشیده شده را به عهده باید بگیرد. و این کار معجزه آسا، فقط از دست ادبیات بر می آید. اما اجرای این وظیفه گاه چنان دشوار است که نشدنی را می ماند. پس آدمی - قلمزن - برای اینکه بیشتر تأثیر گذار گردد؛ و برای اینکه از ماندگی یک لحظه تاریخی به بن بست کشیده شده، بگذرد ره گشا؛ به افسانه پناه می بَرَد. و داستان چشم. بود و نبود چشم، از آن جمله است که شاعر و نویسنده نمی داند؛ از کجا شروع کند. جرأت آغاز کردن را ندارد. پس به ابر و ابریشم و افسانه پناه می بَرَد تا بتواند با آن زن چشم بخش دلیر به گفتگو بنشیند. زیرا دل شیر می خواهد که حتی وقتی آمنه ی بزرگ ایران زمین را در کوچه یا خیابانی ببینی و بهش بگویی: آمنه جان؛ دختر چشم بخش زیبای ایران زمین سلام.
دیگران را نمی دانم. من چنین جرأتی را ندارم. مگر اینکه مثل داستان های سی گانه ی "رمان رو به سوی قله دارد دخترک" با او به زبان افسانه سخن بگویم۴.
ادامه دارد
٣۹۵۴٣ - تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱٣۹۰
|
از : لیثی حبیبی م. تلنگر
عنوان : سلام بر ناصر کاخساز
ای مرد کاخ ساز! باز،از این افسانه کاخ ها بساز، و ثبت تاریخ ساز. تا اگر ابرهای خیال و آفرینش پراکنده شدند، کاخ ها بمانند بر جای.
باز از این افسانه کاخ ها بساز. ما - مردم بی خانمان زاغه نشین؛ در جهان پر شور ادبیات، گاه هوس در کاخ نشستن می کنیم؛ و به کاخ های ابریشمین رویا دل می بندیم؛ و شادمانه می خندیم؛ به آفرینش دست درودگران زبر دست. ای مرد کاخ ساز،
باز، از این افسانه کاخ ها بساز. تا با چشم جان، دست مایه ی این جهان چشمدار کور پلشت حقیر را به تماشا بنشینی؛ و آمنه ی بزرگ و زیبا را، زیباتر از هر زمانی ببینی. ای مرد کاخساز، باز، از این افسانه کاخ ها بساز.
٣۹۵۴۱ - تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱٣۹۰
|