سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

«شام آخر» - ابوالفضل محققی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : آرمان

عنوان : یادشان گرامی باد
یاد کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی گرامی باد که با شجاعت خود احترام و علاقه مردم کشورشان را بدست آوردند و در تاریخ کشور ایران جاودانه شدند. کوته فکرانی که خود هیچ نمی دانند و هیچ نکرده اند با یاوه گویی نمی توانند نام آن دو را هرگز آلوده کنند. مردم ایران به انسانهای مانند کرامت و خسرو نیاز دارند و نه بیسوادان پرمدعای که هیچ نکرده و هنوز نمی دانند که چرا مردم ایران هنوز یاد گلسراخی را گرامی می دارند. درود بی پایان به خاطره کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی که گل سرخ های مردم زحمتکش ایران بودند. زمانی نه چندان دور مردم ایران زندگی آنها را در ایران جشن خواهند گرفت و نام آنها برای همیشه زنده خواهد ماند.
۴۴۰۰٣ - تاریخ انتشار : ۶ اسفند ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : ابوالفضل محققی عزیز سلام و خسته نباشید. ببخشید که کامنت قبلی را بی سلام آغاز کردم. گاه اندوه چنان عظیم است که ............
دکتر جمشید موذن زاده کلوری هم مدتی در همان زندان جمشیدیه بود.
حال که شما از آن روز ها یاد کردید، بگذار از جمشید عزیز هم یادی بکنم. از آن زمان تا بحال ظلم فراوان بر مرد رفته و همچنان استوار ایستاده.
چند سال پیش بود که از پدرم شماره ی تلفن اش را گرفتم و به خانه اش در صومعه سرای گیلان زنگ زدم و گفتم: دکتر می توانی شعر گوش دهی؟
بیدرنگ گفت: آری.
و من مانند تشنگان فریاد آغاز کردم:

توطئه ی سکوت

تا سبوی پاکی بشکند
با دستان انجماد
مردان خطه ی "خوشبختی"
از دکانهای خموشی
ضمانت آینده را می خرند
و در یورش باد
ایستاده مردی
که صدایش را
پای دیوار می برند
با سکوت!

لحظاتی در سکوت گذشت. احساسی چنین داشتم که فیلم زندگی دارد جلوی چشمش رژه می رود. سکوت را شکستم و گفتم: دکتر این شعر هدیه به شماست. و آن مرد کسی جز دکتر جمشید موذن زاده کلوری نیست. گویی حرف دلش را شنیده بود. گویی سخنی را شنیده بود که چون نارنجکی در جانش افشرده شده بود در این سالهای پر اندوه برای روز انفجار. شور و بیتابی ی غریبی چنان در مرد در گرفت که هرگز در او ندیده بودم.
۴۴۰۰۲ - تاریخ انتشار : ۶ اسفند ۱٣۹۰       

    از : حمید ارجمند

عنوان : روشنفکران تاریک اندیش !
متاسفانه و شوربختانه هنوز بعد از گذشت ۴۰ سال از وقایع دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی نوعی نوستالوژی و اسطوره سازی کاذب مانع از دیدن حقیقت و پیدا کردن راه درست از نا کجا آباد برای خیلیها شده ! جانباختگان خسرو گلسرخی و دانشیان و صد ها روشنفکر دهه ۵۰ علارغم پاکی و صداقتشان در پیشرفت میهن و ایجاد عدالت اجتمائی در راهی قرار گرفته بودند که سرانجامش را امروز همه ملت ایران شاهدند . همه خوب به یاد داریم مارکسیسم لنینیسم آنروز خسرو گلسرخی در بدو شروع دفاعیاتش در دادگاه نظامی دقیقا با تعریف و تمجید از علی و حسین یعنوان آزادیبخش و سمبل عدالت نا دانسته نقش بولدوزر را برای رژیم فقاهتی بازی کردند ! این فقط از یک چپ ایرانی میتوانست سر بزند که بجای پرداختن به اصول بنیادی در دادگاه شروع به تعزیه خانی برای امام حسین نماید ! و تازه اگر هم خسرو و کرامت آنروز جان بدر میبردند شکی نیست که در همین رژیم یا آواره تبعید شده بودند یا در خاوران آرمیده بودند . با این تفاصیل من خود شخصا خسرو و کرامت را صمیمانه دوست میداشتم و در فراغشان در آنزمان بسیار گریستم و امروز هم آنها برای من جاودانه اند ولی دلیل بر این نمیشود که آنها را قدیس و خالی از اشتباه بدانم همانگونه که همه بدون استثنا اشتباه کرده و میکنیم . با این وجود دورو میفرستم به روان پاکشان .
۴٣۹۶۹ - تاریخ انتشار : ۵ اسفند ۱٣۹۰       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : مرا بوا چمه یارون کی کشته - چیگی خنجر چوُن دیلی کو نشته ... بگو برای من که یارانم را چه کسی کشت؟ خنجر چه کسی بر قلبشان نشست؟
از دو بیتی های تالشی آن سال ها:

بشه ننه بوا دیلم نی سیسته
چمه رانه شیمه دنیام نپیسته
بوا یا نم داره زمین نی هیسته
چمه شیرنه جانم به یا کو پوسته

ترجمه

برو به مادرم بگو: از دل سوختگانم
به راه خود رفتم، رسم این دنیا را نپسندیدم
بگو اینجا نمناک است و زمین خیس
و جان شیرینم اینجا پوسیده شد

هزار دردم پری درمونی را شُوم
شَوی هنی دَری رُوخونی را شُوم
رُوخون و راه درازه از ژَنم پا
هیکس مه ندفرسه ته کاشی کا

هزار درد دارم که برای درمان می روم
هنوز پاسی ازشب مانده است و من به سوی بزرگراه می روم
راه ها و بزرگ راه ها طولانی اند و من پا می زنم - راه می روم
عجیب است که کسی از من نمی پرسد به کدامین کرانه روانه ای!

جوانن مندینه ریجه به ۱ریجه
تیره میدون دره ویجه به ویجه
جوانون تیز ژنن دیل کَره سوجه
ننِن ناله کرن وان چمه کیجه!

جوانان ایستاده اند ردیف به ۱ردیف
در میدان های تیر وجب به وجب
به جوانان تیر می زنند دل آدم آتش می گیرد
مادر ها فریاد می کنند: آه ...! جوجه هایمان!

در دفتر خانه ی این جان، یادگار آن سال ها، از این دست بسیار است - بیش از دویست دوبیتی فارسی و تالشی و شعر کوتاه و بلند. که برای خسرو و کرامت و بچه های چریک فدایی و غیر فدایی و مجاهدین بر زمین افتاده خونین و یا ایستاده پرپر شده؛ سروده شده است.

زیر نویس ۱ - در باب بعضی غلو های ضد تاریخی در شعر آن زمان من، همین چندی پیش در ستون یاد بود همین سایت، در پای خاطره داستان مرسده محسنی عزیز توضیحی نوشتم که فکر می کنم لازم است اینجا نیز گذاشته شود.

و این هم آن توضیح:

«شاید بعضی از هواداران رژیم سابق بپرسندکه: آقای حبیبی واقعاً در آن زمان جوانان در میدان های تیر ردیف به ردیف، و وجب به وجب ایستاده بودند!؟
جواب: نه؛ ما با شایعه زندگی می کردیم. گناهش هم گردن ما نبود. زیرا کسی حق نداشت بپرسد که چند نفر زندانی سیاسی در زندان های کشور نشسته اند. پس گاه در محفل ها از چند هزار سخن به میان بود؛ و گه تا هشتاد هزار و بیش می رسید.
نبودن آزادی، همیشه بر ضد مردم نیست؛ خیلی وقت ها کمر خود رژیم ها را می شکند. زیرا در چنین حالی، بجای حضور مردم و راستگویی در رادیو و تلویزیون و نوشتن آزاد در نشریات؛ شایعه کشور را اداره می کند؛ و گاه به شکل وحشتناکی تعیین کننده می گردد۱.
یک احمقی متنی چاپ کرده بود در مورد زلزله نمی دانم کجا؛ که این بخاطر انفجار زباله های اتمی بوده. من هرگز از زمانی که خود را شناخته ام عمداً بی انصافی نکرده ام. داشتم آن متن کثیف و مزخرف و سراپا دروغ را برای جمعی می خواندم؛ ناگهان احساس گناه عجیبی به من دست داد. زیرا در همان هنگام خواندن احساس کردم که باید دروغ باشد؛ که در نیمه راه خواندن را قطع کردم و آن کاغذ پاره ی مزخرف را گذاشتم تو جیبم و بعد هم انداختم دور.
در زمانی که در کشوری اختناق است؛ ناپاک ترین و دروغگو ترین ها نیز بازارشان گرم است. و گناه همه ی اینها نیز به گردن گردانندگان همان سیستم است. زیرا آفتاب شفافیت هرگز اجازه ی جنب و جوش به شبروان ناجوان را نخواهد داد.

۱ - پدر بزرگ مادری پدر من، همان رضا تالشی و یا به قول روس ها رضایف و یا به قول مردم گیلان، رضا اُف مشهور است که که دکتر محمد مصدق از او می نویسد در باب رفتنش از قفقاز به فرانسه برای تحصیل. او هموست که کوچک خان را اول بار به خارج از کشور برده و آن سفر، گویا تحولی در او ایجاد کرده.
یک روز که با کشتی از روسیه به ایران می آمد؛ در انزلی با یک آمپول کشته شد. گویا دملی در پایش در آمده بود و دکتر بهش آمپول می زند و او در جا، جان می سپارد. ما وقتی هنوز کودک بودیم در اپوریسیون قرار داشتیم. زیرا برای ما پیوسته می گفتند که رضا خان بخاطر کمک های مالی و ... او به کوچک خان جنگلی، او را کشته. حتی بردن جنازه او به کربلا نیز برای ما مایه ی تفسیر می شد. ولی واقعیت این است که هیچ کس اصل حقیقت را نمی دانست. چون هیچ کس جرأت پی گیری نداشت. در نبود آزادی، براستی که بسیار گاه شایعه جنایت می کند بر علیه همه.

من اگر امروز آن اشعار در باب فضای حاکم در رژیم سابق را می نوشتم؛ طبیعی است که هرگز «ردیف به ردیف، و وجب به وجب» را بکار نمی بردم.
۴۱۲۰۹ - تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱۳۹۰
۴٣۹۶۷ - تاریخ انتشار : ۵ اسفند ۱٣۹۰       

  

 
چاپ کن

نظرات (۴)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست