از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : در باب سخن قادر عزیز، چند روزیست که چیزی در دلم بی قرای می کند آزارنده. بگذار بگویمش تا رها گردم.
ولی قبل از پرداختن به آن سخن نسبتن مفصل، بگذار این را نیز توضیح دهم که چرا رقص حسین قهرمان را به یاد دارم. خودم صدایم بدک نیست. گاه پیش می آید، در لحظات شادی و بخصوص دلتنگی و اندوه به زبان های مختلف ترانه هایی را زمزمه می کنم. گاه که غم بیکران است و دیگرِ زبان ها جواب نمی دهند، به ترانه های غریب ترکی آذربایجانی پناه می برم. گویی آن ترانه ها را برای کسانی ساخته اند که دارند از اندوه بیکران زمان خفه می شوند. گویی برای خواندنشان باید حتماً به دشت بیابان زد تا چنان رسا خوانده شوند که داروی دل دردمندان گردند.
داغلر سنن گئوزوم وار
منیم دردیم، سئوزوم
...
رقص آذربایجانی نیز برایم همان نقش را دارد. اتفاقن امروز بهانه ای یافتم و از آن رقص غریب و هنرمندانه و کم نظیر در وبلاگ خود، «وَشتَن واژه ها» یکی دو جمله نوشتم.
بسیاری، از جمله خودم، این رقص با قاعده و بی نهایت زیبا - که دارو را می مانَد، دارو را نمی مانَد، خود دارو است - را غلط می رقصند.
یعنی چه؟
یعنی حرکات دقیق آموخته نشده.
و حسین ما بسیار دقیق می رقصید.
و اما در باب سخن باقر گرامی: آنچه شما از بی مهری های ما ایرانیان در زمان زنده بودن افراد نوشته اید، دقیق و درست است۱. اما در مورد حسین یک نکته ی دیگری نیز اینجا نقش دارد. بار ها دیده ام افرادی به هر شکلی که توانسته اند سر سخن را بازکرده اند تا نه سخن بگویند، بلکه بهانه ای یافته از خود بگویند.
من هرگز ندیدم که آن انسان شریف و فداکار منم منم بکند و از کار های خود بگوید. کار هایی که افراد اندکی در جامعه می کنند. زیرا نه همگان استعداد اش را دارند و نه حاضر به هزینه دهی هستند. حسین ما، این هر دو را داشت. اما عموماً از خود چیزی نمی گفت، مگر در ارتباط با بحثی عمومی. مثلاً همان داستان گذشتن گلوله از بالای سر اش را یکبار از او شنیدم که داشت در باب کل تظاهرات آن زمان سخن می گفت.
در کامنت اول خود، من واژه ی «دلیر» را بخاطر لقب او یعنی «قهرمان» ننوشتم. بلکه خاطره ای از او داشتم که مانند همان گوش دادن به شجریان، در هنگام نوشتن برای من زنده شد.
با ما همه جور آدم بور خورده، آمده بود. البته تعدادشان در خانه ی دوازده طبقه ی ما در خیابان لئوبی موا شماره ی ۴ اندک بود در بین بیش از دو سد نفر زینده در آن ساختمان. ولی زیاد پیش می آمد که همان اندک تلاش می کرد میدانداری کند.
آن میان جوان لمپنی بود که دنبال آدم ضعیف می گشت تا برایش شاخ و شانه بکشد. خودم چند بار سر همین قضیه باهاش حرفم شده بود.
یک روز سر ایستگاه اتوبوس من و حسین و یک ایرانی دیگری ایستاده بودیم برای رفتن به مرکز شهر. خانه ی ما در جنوب غربی شهر مینسک پایتخت بیلاروس قرار داشت.
آن شخص بدون حتی سلام و علیک با کسی، به سوی آن شخص سوم رفت و مثلن به شوخی شروع کرد به شکم او مشت زدن. ادای بکسور ها را در می آورد. ولی راستکی، اما نه خیلی محکم به شکم آن آدم مظلوم چپ و راست می کوبید. و او هم هیچ نمی گفت. ناگهان حسین آرام و به فکر فرو رفته جوش آورد و به سوی آنها که در چند متری ما ایستاده بودند رفت و با یک ناسزای بسیار تند رفت توی دل آن آدم لمپن. آدمی که تا آن لحظه تلاش می کرد روحیه بزن بهادر ها را به نمایش بگذارد، حالا مانند دزدی افشا شده، شرمنده سر فرو افکند و دور شد. حتی نگفت: چرا به من ناسزا می گویید.
یک ویژگی دیگر، مرد داشت و آن این بود که بدون اینکه بگوید، فلان و به همان می کنم؛ وقتی لازم می شد، بی مقدماتی که ما ایرانیان اغلب بلدیم و رجز می خوانیم که گاه بسیار خسته کننده است، فوری وارد گود می شد.
زیر نویس ۱ - آنچه در این زیر نویس می آید فقط برای خودم نیست، بلکه بیشتر برای این است که ما ایرانیان شاید کمی عمیقتر به خود بنگریم. زمانی بعد از آمدن به آلمان، مشکلی داشتم که اقتصادی هم نبود که بگویم دست به جیب کردن برای مردم مشکل بود.
قدیم ها مشکلات خود را عمومن نمی گفتم. خاطره ی ناجوری از آن سکوت و نگفتن برای همیشه برام مانده آزار دهنده. بعد از آن خاطره ی بسیار تلخ بخاطر بیان نکردن، تصمیم گرفتم به بعضی افراد که می توانند کمک کنند، مشکل خود را بگویم؛ تا بعد ها گفته نشود عجب! پس چرا نگفتی!؟
به نزدیک شاید بیست نفر از سران سیاسی و فرهنگی برجسته در خارج از کشور اطلاع دادم. هیچ کسی نگفت: خالو خرت چند؟ بجز یک زن شریف و دلیر و مهربان و انساندوستو نیکو سرشت، که بر عکس "رفقای من" هرگز مرا ندیده بود؛ همه در رفتند. شرم دارم بیش از این گفتن. قادر عزیز اگر دوست داشتی بدانی، نشانی ایمیل ام را این زیر می گذارم، تماس بگیر تا برایت خلاصه و در چند خط بنویسم.
باری، ما ایرانیان دو تا خصلت بسیار بد داریم. یکی مرده پرستیم. به رفتگان هم باید احترام کرد. باید از آنها یاد نمود. باید برایشان جلسه گرفت. باید از نیکی ها و زیبایی هایشان گفت و ... اما ای کاش تا زنده ایم بیش از این ها قدر یکدیگر بدانیم. که نمی دانیم.
و هم ما ایرانیان مردمی لحظه ای هستیم. از همه عذر می خواهم بخاطر از خود گفتن. زیرا این کار یکی از زشت ترین کار هایی است که بشر می تواند بکند. یعنی همان کاری که حسین ما نمی کرد.
چند سال پیش در جلسه ی مصدق بزرگ ما، مرا به عنوان شاعر جلسه به شهر کلن دعوت کرده بودند. همینکه رفتم، سازمانده ی جلسه گفت: بچه ها گفته اند چرا حبیبی را دعوت کردی و نه شاعر دیگری را؟
و من گفته ام: آن شور که حبیبی بر انگیزد چیز دیگری است. - نقل به مضمون است.
منظومه ای دارم کوتاه به نام «مجسمه یا آینه»، که شعر سیاسی نیست، بلکه برای همه ی بزرگان شریف و خدمتگزار سروده شده. مثنوی واره ای است که شیدایی جان بزرگان جهان در آن نشانده ام.
قهرمان منظومه خود را خمیر می کند و مشغول ساختن مجسمه ی خود می گردد. همینطور که دارد مجسمه خود را می سازد، با آن حرف می زند. و علت خمیر کردن خود و ساختن آن که دیر تر آینه می گردد را توضیح می دهد. آن شعر بجزدو بیت اول که از آنِ شاعر است، باقی همه سخن مجسمه ساز است. مجسمه ای که بعد ها هم آینه می گردد.
یعنی چه؟
یعنی اینکه وقتی آیندگان به آن می نگرند مانند درون آینه ای، آن بزرگ تاریخ را در آن می بینند.
همه عاشق است و شیدا
نظری به هست دارد
دل خود ز دست داده
گِل خود به دست دارد
...
وقتی در جلسه ی بزرگداشت مصدق آن را خواندم، جمیعیت انبوه سالن چنان کف زد طولانی و محکم که مپرس. و وقتی از پشت سکوی سخن آمدم پایین، مسئول جلسه برگشت و گفت: نقل به مضمون است - چیزی را که من در باب حبیبی شاعر به دیگران گفته بودم، تو خالا اصل و زنده اش را به آنها نشان دادی.
در آن جلسه بسیاری لطف کردند و تشویق نمودند، و بعضی ها پرسیدند با این شور و حال پس چرا گمنام مانده ای؟ چرا ما تو را نمی شناسیم؟ باید فلان و به همان کرد. مگر می توان به این همه شور و شعر جواب نداد!؟ و از این حرفها.
قادر عزیز، مردم ما لحظه ای هستند. کسانی که تلفن و نشانی ایمیل گرفته بودند در لحظه ی جوش و خروش، همه، تکرار می کنم: همه فراموش کردند. من منتظر زنگ آنها نبودم. من بی نیازتر از اینها خود را پرورده ام. فقط دارم برایتان با فاکت حرف می زنم که هوایی حرف نزده باشم.
اگر مایل بودید آن شعر خوانی زنده را ببینید، در پیش مسئول جبهه ی ملی ایران اروپا و در کلن، هم نزد بچه های فدایی شهر اسن و هم پیش عباس معروفی در برلین ویدئوی آن موجود است. البته خودم زمانی که می خواستم برای گرفتن پاس بروم، چندین بار از آقای معروفی خواستم و ایشان وعده داد، و در نهایت نداد. ولی جلسه ی فداییان در اسن مال همین سال پیش است.
و یک گله ای هم همینجا از بعضی دوستان که در آن جلسه حضور داشتند باید بکنم. من در شعری حماسی و با استفاده از یک داستان باستانی کهن ایران زمین، دو سیاوش را به هم رسانده ام. سیاوش باستانی را حالا در سیاوش کسرایی دیده ام که داره بهش بیداد میشه. متأسفانه بعضی ها که با شعر خیلی آشنایی ندارند، و بیشتر از دید سیاسی و عمومن سطحی شعر را نگاه می کنند، شنیدم که بعضی برداشتی بسیار پیش پا افتاده از آن کرده اند. در حالی که آن شعر، پیام دیگری دارد و با ناسیونالیزم و چیز های پیش پا افتاده بیگانه است. فقط بخاطر دو سیاوش در دو مقطع تاریخی از آن داستان و شخصیت های آن سود جسته ام. ای کاش به فصل قضاوت کمی بیشتر احتیاط کنیم. بخصوص وقتی که داریم در مورد موضوعی قضاوت می کنیم که در باب اش تخصص نداریم. زیرا بسیاری از اختلافات جهان فقط به سو تفاهم مربوط می گردد. ای کاش کمی دقیق تر و محتاط تر باشیم. زیرا اگر سودی نداشته باشد، ضرری ندارد.
در پای اطلاعیه ی دوم دو حزب کردی در همین ساعت در این مورد با دلایل کافی مفصل توضیح داده ام. آنجا من مثل همین داستان دو سیاوش، بهزاد کریمی عزیز را با زنده یاد بهزاد نقاش که مینیاتور ایرلانی را اصلاح نمود و انقلابی در آن کرد، مقایسه کرده بودم بسیار محترمانه. یعنی به بهزاد کریمی آنجا احترام ویژه گذشاته ام.
شخصی آمده بود و شعر را نفهمیده بود. و بعد "عالمانه" مثل همان بعضی افراد جلسه ی شهر اِسِن طلبکار شده بود و توهین نوشته بود. بناچار آنطور که سر کلاس برای دانش آموزان توضیح می دهند، در کامنتی مفصل توضیح دادم. و اخبار روز هم لطف کرده و آن توضیح روشنگر، بسیار روشنگر مرا منتشر کرده.
در ضمن با تشکر فراوان از مسئولین اخبار روز، و از جمله و بخصوص فواد عزیز، بخاطر این پایگاه خوب با این نظرگاه مفیدش. وگرنه یاران حسین قهرمان شاید هرگز موقعیتی نمی یافتند برای این گفتگوی صمیمانه، در روز یاد بود یار سفر کرده.
قبلاً نوشتم و باز تکرار می کنم: از نظر شکل و درشتی حروف و روشنی صفحه نیز بهترین نظرگاهی است که تا به حال در سایت های ایرانیان دیده ام.
و پر دوام بودن آن براستی جای تبریک دارد.
ببخشید.
و پیوسته پیروز و شاد باشید
این هم نشانی ایمیل من:
habibileisi@googlemail.com
۴۹۴٣۵ - تاریخ انتشار : ۲۰ آبان ۱٣۹۱
|
از : باقر (گل آقا) فاطمی
عنوان : قهرمان و رقص آذری
سپاس از دوست عزیز لیثی حبیبی که نکته بسیار مهم رقص آذری قهرمان را یاد آوری و مطرح کرده.
قهرمان در رقص آذری مهارت خارق العاده و زبردستی ویژه ای داشت و در این زمینه نیز بین دوستان و آشنایان و همدوره ای هایش بی نظیر و بی همتا و قهرمان بود. او موسیقی و رقص آذری را به موازات هم از دوران کودکی در آغوش خانواده فرا گرفته بود و چنان ریتمیک و موزون و همآهنگ با موسیقی میرقصید که آدم مات و مبهوت می ماند. او در همه جا و در هر شرایط و مجلسی نمی رقصید و گاهی هر چه به او التماس می کردیم که برقصد، تن نمی داد.
یادش گرامی باد!
۴۹۴۱۷ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣۹۱
|
از : قادر
عنوان : یاد یاران یاد باد
چندسال پیش فرصتی پیش آمد تاباحسین آشنا شوم . در این چند سال شاید پنج شش دیدار بسیار کوتاه با هم داشتیم .فرصتی پیش نیامد تااز گذشته های خود ، از مبارزات دوران دانشجویی ، از دورانی که مسئولیت توزیع روزنامه ها و نشریات حزب را بعهده داشت و از دوران مهاجرت اجباری پس از یورش بحزب برایم تعریف کند .اما حالا همه اینها رااز زبان دوستان و یاران نزدیکش بهروز ، بهمن و گل آقا می شنوم. تاسف میخورم چراحسین را مثل خیلی های دیگر پس از مرگشان باید شناخت. خوب اینهم از ویژگی های کشورهای استبداد زده است و سهمی که نصیب تلاشگران راه عدالت و آزادی میشود .
یاد حسین قهرمان گرامی باد
۴۹۴۱۱ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣۹۱
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : در ضمن به سخن گل آقای عزیز این را نیز باید اضافه کنم که رقص آذری را بسیار زیبا و دقیق می رقصید
و اگر در جایی فرصتی پیش می آمد، تلاش می کرد به دیگران نیز بیاموزد.
یاد همه ی زیبا اندیشگان جاودان باد!
۴۹٣۹۹ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣۹۱
|
از : باقر (گل آقا) فاطمی
عنوان : قهرمان و موسیقی آذربایجانی
قهرمان عاشق موسیقی آذربایجانی بود و از دستگاهها و آهنگ ها و نوازندگان و خوانندگان این موسیقی اطلاعات وسیع و دقیقی داشت. من همیشه در این زمینه از او می آموختم و به وی رشک می بردم.
یاد قهرمان و آن زمان ها به خیر که در نیمه های شب در خیابان ها و کوجه پس کوجه های تهران و یا در کوهسارها با دوستانی که اینک هر کدام در گوشه ای از جهان به سر می برند و یا از میان مان رفته اند، راه می افتادیم و قهرمان آنانی را که صدایی خوش داشتند تشویق به آواز خوانی می کرد و خود رهبر ارکستر خود جوشی می شد که با سر دادن کر های انقلابی آذری خواب از چشمان مردم می پراند!
۴۹٣۹۵ - تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱٣۹۱
|
از : بهروز مطلب زاده
عنوان : یک توضیح کوتاه
در پی درج اطلاعیه در گذشت دوست و رفیق گرامیمان احمد تقوی (حسین قهرمان) بسیاری از دوستان و رفقایی که دوستی مشترکی با آن زنده یاد داشتیم چه از طریق ایمیل و چه ازطریق تلفن تاسف خود را از این ضایعه بزرگ اعلام داشته و گله کرده اند که چرا من از آنها چیزی نپرسیده ونام آن ها را هم در پای اطلاعیه ننوشته ام. من با عرض پوزش باید بگویم که این کار اصولا کار دشواری بود. من در حد توان خودم وبا توجه به وضع روحی بدی که بعد از شنیدن آن خبر داشتم عقلم همینقدر رسید.امیدوارم دوستان گرامی مرا به بزرگی خودشان ببخشند. همینجا بگویم که همه کمی و کاستی این کار با خود من است و اگر دوستمان (گل آقا) باقر فاطمی در کامنتی که گذاشته از شما عذزخواهی کرده، در اصل بزرگواری کرده است و خواسته است بار گناه مرا به دوش بکشد.شادباشید
۴۹٣٨۲ - تاریخ انتشار : ۱٨ آبان ۱٣۹۱
|
از : باقر(گل آقا) فاطمی
عنوان : یاد یار مهربان آید همی
از همه دوستان عزیزی که به علت بهت و شتاب زدگی و دستپاچگی ناشی از شنیدن خبر ناگوار درگذشت ناگهانی دوست مشترک مان حسین قهرمان و یا بر اثر عدم دسترسی مان به آنها نتوانستیم اسامی شانرا در این آگهی قید بکنیم، یکدنیا پوزش می خواهم.
حسین را دانشجویان پلی تکنیک تهران به خاطر شرکت فعال و پیگیر و خستگی ناپذیرش در مبارزات صنفی دانشجویی در نیمه دوم دهه ۴۰ لقب قهرمان دادند. ساواک او را به دلیل همین پیگیری و پایداری اش دستگیر کرده و در کمیته مشترک مورد بازچویی قرار داد و پس از آزاد کردن او عملا او را حدود ۳ سال از ادامه تحصیل معلق و محروم و آواره و سرگردانش کرد. شگرد این بود که اداره ساواک در خیابان میکده و قسمت حراست پلی تکنیک که وابسته به ساواک بود، رسیدگی به وضعیت ادامه تحصیل قهرمان را به همدیگر پاس می دادند تا هر چه می توانند بیشتر از حضور دوباره قهرمان در میان دانشچویان جلوگیری به عمل بیآورند. در این دوره، او هر روز عصر پس از طی مسیر های طولانی بین خانه پدری اش در نزدیکی میدان آزادی و خیابان میکده و پلی تکنیک با پای پیاده، سرانجام خسته و کوفته و سرگشته به خانه ما در نزدیکی میدان انقلاب می آمد و ساواک و حراست و بانیان شانرا به باران فحش و دشنام می بست. بالاخره، او توانست این توطئه ساواک را در هم شکسته و بعد از ۹ سال، تحصیلات دانشگاهی اش را در رشته مهندسی برق در پلی تکنیک به پایان برساند. ولی آنگاه که خودش را برای طی دوره افسر وظیفه گی به ارتش معرفی کرد، او را به عنوان سرباز صفر به بیرجند فرستادند!
او در بحبوحه انقلاب پادگان را رها کرد و به ما در تهران پیوست و در تظاهرات و درگیری های خیابانی و تسخیر پادگان ها ما دوستانش را همراهی کرد. یک بار در تظاهرات پراکنده در خیابان انقلاب گلوله ای در جلوی چشمان من درست از چند میلیمتری بالای سر قهرمان رد شد و به تیر چراغ برق اصابت کرد.
قهرمان که در آغوش یک خانواده زحمتکش کارگری پرورش یافته و مرد عمل و اهل کار و کوشش بود، بعد از انقلاب کار و زندگی اش را رها کرده و مسئولیت توزیع روزنامه ها و نشریات حزب را در زیر زمین دبیرخانه بر عهده اش گرفت. کاری دشوار و طاقت فرسا و پر دردسر که مدام با درگیری با کمیته چی ها و پاسداران توام بود. او شب ها در یکی از اطاق های خانه ما مستقر می شد و تلفنی تا سحرگاه به رتق و فتق امور و مشکلات توزیع روزنامه و دستگیری ها می پرداخت. او مدتی نیز همراه با من عضو کمیته دبیرخانه حزب بود. اما پس از چندی به علت زیاد بودن حجم کار و دشواری های بی شمار آن از این مسئولیت معاف شد.
قهرمان هرگز در رشته تخصصی خودش مشغول به کار نشد و هرگز ازدواج نکرد. او دنیای دیگری غیر از ما ها داشت. دنیایی داشت مخصوص به خودش!
چه حیف شد قهرمان که چنین آسان و زود و برق آسا از میان ما رفت!
یادش گرامی و خاطره اش جاویدان باد!
۴۹٣۵۲ - تاریخ انتشار : ۱٨ آبان ۱٣۹۱
|
از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : سلام بر حسن حسینی کلجاهی - انسانی فرهیخته و دانشمند
زنده یاد حسین قهرمان نیز چنانکه بهروز عزیز ذکر کرده، کلجاهی بود.
راستی این واژه از کجا آمده؟
واژه ی اول ساکن کل، نه کَل، که بعد ها مانند سد ها واژه ی دیگر ایرانی کسره و گاه فتحه پذیر شده، به معنی آتش، آتش انبوه است. آذربایجان کهن نیز نام خود را از همین آتش دارد. کل جاه یا گل گاه، یعنی جایگاه آتش، آتش انبوه = آتشگاه، است.
جای این آتشگاه ها هنوز در مناطق زیادی از آذربایجان و ییلاقات تالش دیده می شود. در تالش زمین به این کل جاه ها، کلگاه گفته می شود. هنوز تالش ها به آتش چهارشنبه سوری، کلی کلی چهارشنبه، می گویند. جای این تپه های کل = آتشگاه = آتش جاه، هنوز در سرتاسر آذربایجان و بخصوص در استان اردبیل فراوان دیده می شود۱. این کل جاه ها، در سه نقطه بر قرار شده اند. یک، آتشگاهی که انسان خود ایجاد می کرد. دو، مکان گاز های طبیعی بود که می سوخت. سه، باقی مانده ی آتش فشانی ها بود. هنوز در بسیاری از این کلگاه ها = کلجاه ها، سبزه نمی روید. بزرگترین کلجاه تالش، در ییلاق کلگاه پشت، ماسال واقع شده. گلگاه پشت، یعنی بلندی ای که جای کل، آتش انبوه است. بعد از اسلام در تالش این کلجا ها، شناسنامه ی جدید یافته اند. به عنوان مثال تالش های ماسال حالا به کلگاه مقدس پیشینیان خود، می گویمد: کلگا پشتی امازده. یعنی امام زاده ی کلگاه پست = مکان مقدس کلگاه.
همانطور که پیشتر نوشتم، آذربایجان کهن نام خود را از این کلگاه ها که اغلبشان طبیعی بودند دارد. نام واژه ی اول ساکن کلیبر = کلی بَر = کلی وَر = نزدیک کل = نزدیک آتشگاه یا کنار آتشگاه، نیز بُن در همین واژه دارد.
این را هم به یاد زادگاه زنده یاد حسین قهرمان و استاد حسن حسینی کلجاهی نوشتم، تا ثبت تاریخ گردد و در دفترخانه ی آن بمانَد برای دیر و دور.
در ضمن کلیبری ها و کلجاهی ها، می توانند این فخر را نیز به همه ی ایرانیان یفروشند که آذربایجان کهن = جایگاه آتش، نام خود ز ما دارد.
زیر نویس ۱ - در استان اردبیل روستایی به نام عنران - انبَرُون = امرُود زار = انبرُود زار، است، که هنوز در کلگاه آن سبره نمی روید. این روستای کهن شاید تنها مکانی از ایران زمین باشد که آیین کهن سیمرغی «نسا» در آن برگزار می گردد. ماسال ما نیز چندین نسا دارد؛ توئَه نسا، مَلِکی نسا، پریسَه نسا و ... اما آیین کهن ایرانی نسا فقط در عنبران تالش نشین استان اردبیل انجام می گیرد. این آیین عنبرانی های کهن فرهنگ استان اردبیل، بُن شاهنامه جاودانِ دانای بزرگ توس است.
زنده یاد منوچهر جمالی عقیده داشت که نسا = سایه سار - همان سایه ی پَر سیمرغ است۲. نسا بخشی از کوه است که سایه سار است، یعنی چندان آفتاب پذیر نیست.
در ضمن شاید بعد از قلعه بابک خرمن دین، عنبران - اَنبَرُون - استان اردبیل تنها نقطه ای باشد که گورگاه خرمیان ایراندوست در آنجا زیارتگاه می باشد.
زیر نویس ۲ - سیمرغ بُن در مصدر - بُندار - سییِن یا سیستِن دارد. سیمرغ، همان عنقا، ققنوس و یا ژار پتیتسا(پرنده ی آتش - سلاویان شرق)، است.
صرف مصدر - بُندار - سییِن
سیم = می سوزم
سیر = می سوزی
سی = می سوزد(معنی سی مرغ = سیمرغ، مرغی که می سوزد، می باشد)
سییَم = می سوزیم
سییَه = می سوزید
سین = می سوزند
این پرنده - سیمرغ - در فرهنگ سلاویان شرق، ژار پتیتسا، است. ژار پتیتسا، یعنی پرنده ی گرما یا آتش.
در ضمنن سیستان - سیستَ استان، = استان سوخته، نیز بن در همین بُندار - مصدر - دارد. سیستان، یعنی سیستَه استان = استان سوخته، است. و این نام به دو دلیل بر آن سر زمین نهاده شده. وجود شهر مشهور سوخته، و یا محیط سوخته و بیابانی آن.
یادِ یارانِ کهن، خجسته باد!
گل به روی گورشان پیوسته باد!
۴۹٣٣۶ - تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱٣۹۱
|
از : حسن حسینی کلجاهی
عنوان : یادش گرامی باد
می توانست آرام و بی دغدغه زندگی کند. در کنار مادری به طراوت گل، پدری به زلالی آب و خانواده ای گرم و پرمحبت. ولی این راه را برنگزید. راهی را برگزید پر از ناهمواری. در آرزوی هموار کردن آن برای کسانی که دوستشان داشت. و در این راه زودهنگام و تنها از میان ما رفت. یادش گرامی باد. با آرزوی بردباری برای خواهر و برادرانش.
۴۹٣٣۲ - تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱٣۹۱
|
از : بهروز مطلب زاده
عنوان : به یاد دوست
زندگی پلی است که همه ما باید ازآن گذرکنیم ومرگ شبهی است که در یکی از توقفگا های این پل به سراغمان می آید، بی آنکه بدانیم. بی آنکه بخواهیم وبی آنکه انتظارش را داشته باشیم.آری،مرگ آسان و بی خبربه سراغمان می آید.مرگ تنها حقیقت عریانی است که دیریا زود، با به صدا درآوردن زنگ پایان ماراتون زندگی، نقطه پایانی بردفترسرگذشت ما می گذارد.هرکه میخواهی باش.سرانجام باید از این پل بگذری. اما چگونه؟ واین همان نکته باریک ترازموئی است که باعث می شود تا پس ازبسته شدن این " دفتر "، عطروبوی یادمان درباغ زندگی بماند ویا اینکه، انگارهیچ نبوده ایم. یعنی که بود و نبودمان یکی بوده است. فقط میشنویم و میشنوند که فلانی رفت. فلانی مرد.همین. هنوزخاک گورت خشک نشده نام و یاد بی مصرف ات از لوحه شرکت کنندگان این ماراتون پاک می شود.
" سید احمد تقوی" که دوستان و آشنایانش اورا بیشتر با نام "حسین قهرمان" می شناختند، ازآن کسانی بود و هست که عطروبوی یادش همواره در باغ زندگی بازماندگان جاری خواهد بود.
احمد درسال ۱۳۲۷ در خانواده ای زحمتکش درکلجاه آذربایجان چشم برجهان گشود. اوهنوز کودک خردسالی بیش نبود که خانواده اش مانند بسیاری ازخانواده های کارگران زحمتکش آذربایجان درپی جابجائی های ناخواسته، به شیرگاه قائم شهرکوچ کرد. پدرش ازمحبوب ترین کارگران کارخا پارچه بافی قائم شهر بود. خا له مریم، شیرزنی که احمد را درآغوش پرمهر خویش پرورش داد، درسخت ترین شرایط زندگی کارگران پارچه بافی، درکنارآقا تقوی محبوب و خوشنام سنگ صبورزنان محله بود. احمد ازهمان اولین سال های کودکی با درد ورنج مردم آشنا شد وعشق به زندگی و احترام به انسان زحمتکش با پوست وگوشت واستخوانش عجین شد. دبیرستان را که به پایان رساند دردانشکده پلی تکنیک دانشگاه تهران ثبت نام کرد. دردوران دانشجوئی یکی ازکسانی بود که درسازماندهی و بسیج دانشجویان دراعتراض به حکومت خودکامه پهلوی نقش اساسی داشت. ازهمین دوران بود که اودرمیان دوستان دانشجویش به نام "حسین قهرمان" معروف می شود. درجریان گسترش اعترضات ضد دولتی دانشجوئی درسال، ۱۳۵۰ مانند بسیاری ازدانشجویان مبارز وانقلابی ازجمله،محمودنمازی نمازی، انوشیروان لطفی، خشایارسنجری، حسن خطیب و ... دستگیر شد ومدتی را درزندان موقت شهربانی گذراند.پس ازخروج اززندان ودرادامه دوره تحصیل دانشگاهی به حزب توده ایران گروید وپس از انقلاب بهمن و گشایش دفتر مرکزی حزب درتهران ازکادرهای ثابت حزب در بخش نشرو توزیع نشریات حزب بود. اودرجریان یورش ارتجاع به حزب توده ایران وغیرقانونی شدن آن مانند بسیاری ازکادرها واعضا حزب، مجبوربه خروج از کشورشد وچند سالی را دراتحادجماهیر شوروی به سربرد. درآستانه فروپاشی شوروی به آلمان آمد و درآن کشور ماندگارشد. چند سال پیش به ایران. روزیکشنبه چهارم نوامبر۲۰۱۲ دوستانش جنازه بی جان اورا درخانه اش یافتند. ظاهرا علت مرگ اوسکته بود است.
امروزسه شنبه ۶ نوامبر۲۰۱۲ جنازه حسین درگورستان روستای میان رود واقع درساروکلاه قائم شهربه خاک سپرده شد. گورستانی ساده و بی دنگ وفنگ. گورستانی از آن دست که آرامگاه مردمان ساده وبی آلایش مهربانی چون خود حسین است. روزپنجشنبه همین هفته درهمان محل زندگیش مراسم یاد بودی برای او برگذار خواهد شد. یادش ونامش گرامی باد.
۴۹٣۲۰ - تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱٣۹۱
|