یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نامه ی عزت اله انتظامی خطاب به مردم ایران

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : لیثی حبیبی م. - تلنگر

عنوان : توضیح: «وگرنه من نه ناسیونالیستم و نه قبیله گرا؛ من دریایی هستم در این جهان سرا.»
سلام دوستان
از این تکه از متن کامنت قبلی من می توان برداشتی دوگانه داشت.

منظورم در آن جمله این نیست که خودم دریا هستم. بلکه «من دریایی هستم»، یعنی اهل دریایم، فکر من در جستجوی دریاست در سرای جهان. یعنی در خانه ی تنگ ناسیونالیست و قبیله گرایی نمی گنجم. یعنی انترناسیونالیستم و همه ی خلق های جهان را انسان می شمارم و صاحب حقوق می دانم.
پیروز و شاد باشید
البته گاه بر خود پیروز شدن از جنگیدن در جبهه های جنگ دشوار تر است. و او که این سخن نیک دریابد، سَر است.
۵۴۲٨۹ - تاریخ انتشار : ٣۱ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : یادگار فصل تحقیق است این - وا کنم در زیر نویسی ها چین
زیر نویس، یعنی اتو برپا کنم - گر نوشته چین دار است وا کنم

و اما زیر نویس ها

۱ - وَش در فارسی دری به معنی گونه و و مانند بکار رود؛ در حالی که معنی دیگر آن شعله است. و آن مشتق - گَل آوَز - شده از مصدر = بُندار، ِ وَشِن = شعله وَر شدن. و وَشتَن = رقص، آن شعله است که از اعماق بر آمده به سر آمده بر دست و پا و صورت ریزد و در بیننده شور بیکران بر انگیزد. و آن، چنان است که آدمی چون باد ز جا خیزد، تا ز زشتی ها درون بگریزد. گل واژه ی این حرکت زیبا و پزشک جان و نهان، متأسفانه دیگر در فارسی دری منسوخ گشته، و ایرانیان عربی آن را بکار گیرند.
رقص = وَشتَن
باری، وَش، چو وَشتَن، فرصت نکرد تا وارد فارسی دری شود؛ تا بسوزاند هرکه یکوری و سرسری شود. فَرَ وَش، یعنی شعله ی فَر. یعنی نور ایزدی. این واژه و جایگاه آن در تالش هنوز در نزدیکی گورگاه زرتشتیان در منطقه ای کوهستانی به نام آلیَند بر قرار است. سالهاست نیرویی مرموز آنجا را می کَنَد، و تالش نمی داند که آثار اش را کی و کجا می بَرَد. وقتی با هلی کوپتر به آنجا می ریزند، کسی حق ندارد بپرسد: چرا می درید!؟ به کجا می بَرید!؟
هیچ تالشی نمی داند تا به حال از فَرَوَشگاه او چقدر زیر خاکی در آمده و به کجا رفته. شایع است که می برند و چون ثبت نمی شود و در تلویزیون مثل همه جای دنیا فیلم اش نشان داده نمی شود؛ خیلی راحت از کشور خارج کرده حراجی بر باد می دهند.
من نیز فکر می کنم این سخن درست است. زیرا اگر شیشه خرده ای نبود، گزارش کار را مو به مو در تلویزیون پخش می کردند. سه ده سال است که دارند در آنجا و ده ها نقطه ی دیگر تالش زمین، کند و کاو می کنند. اگر چیزی در نمی آمد، بیشک ادامه نمی دادند. و آن همه برایش مایه نمی گذاشتند. چنانکه نوشتم، هر بار با هلی کوپتر به آنجا می روند.

۲ - کلگاه = کل گاه، من این واژه را به به قاعده ی فارسی دری نوشتم، یعنی آن سرشتم که همگان دریابند. در اصل کلگا = آتشگاه، است. کل(اول ساکن)، یعنی آتش، آتش انبوه. تالش هنوز به آتش چهار شنبه سوری می گوید: کلی کلی چهار شنبه. و به کوره ی زغال گیران می گوید «کل وَش» = شعله ی انبوه، آتش انبوه. و به جایگاه آتش جاودان در ییلاق رَشَ پشت ماسال = پشته و بلندی ای که رَش یا رخش(اسب رستم)، در آن به چرا می پردازد. کلگا پشت = بلندی ای که آتشگاه در آن است. کلکا پشت و یا کلگا پست = جای آتش جاودان، یا آتش انبوه، همان نقطه ای است که شاعر ما سراینده ی منظومه ی کوچک خان، از آن یاد کرده است. جعفر خان کوش آبادی را می گویم.

حسین تقوی - حسین کلجایی - ما وقتی از پیش ما رفت، هر کس به وسع خود پیامی می داد. جناب حسن کلجایی گرامی نیز چند خطی ز جان نوشت.
برایش نوشتم که شما مردم کلجا = کلگاه، و مردم کلیبَر = کلی بَر = کلی وَر = نزدیک کل = نزدیک آتشگاه؛ می توانید به مردم آذربایجان کهن، و همه ی ایران زمین فخر بفروشید و بگویید: که این سر زمین نام خود ز ما دارد.
آذربایجان بخاطر همین کلجا ها و کلگاه ها نام اش آذربایجان، یعنی سر زمین آتش است.
هنوز نرسیده به کلیبر، از دور کل تپه ها را می بینی که خود می نمایند چو امضای تاریخ دور.

۳ - فَرَ وَر = فَر آور = آورنده ی فَر، دیگر در فارسی دری منسوخ شده و جایش را غلط مصطلح فروهر گرفته؛ که دارای هیج معنی ای نیست. شکلی دِگر شده است از اصل زیبا و پر معنی.

۴ - شاهنامه، من و فردوسی
بخشی از ایرانیان ملی گرا با ایرانیان ضد ایرانی در گیرند و در این بین اینها به شاهنامه فخر می فروشند و آنها بر علیه دانای بزرگ بزرگ توس بیهوده و خیره سرانه می خروشند. و من از هیچ یک از این دوسته ی به خویشتن دل بسته، نیستم.

پس حالا این سوال پیش می آید که ارادت و زلال واژگی ویژه ی من به دهقان دانا و سر فراز توس از کجاست!؟
اگه کمی لاتی صحبت کنیم در واقع باید گفت این من نیستم که خایه مالی فردوسی را می کنم. بلکه این او بود که در برابر فرهنگ تالش سر فرود آورد و من اینک به رسم جوانی، فقط و فقط از او دارم تشکر می کنم تا فقط نگوید:
یکی ژرف بین است شاه یمن
که چون او نباشد به هر انجمن
همش گنج بسیار و هم لشکر است
همش دانش و رای و هم افسر است
نباید که گیرد شما را زبون
به کار آوَرَد مرد دانا فسون.

و هم بداند:
در ایران ما هست هم آتش فشان
ز گلگاه و کلجا داریم نشان
همی قدر دان هنر وَر شویم
اگرنه دراز گوش، کمی خَر شویم.

آنچه فردوسی بُن شاهنامه ی جاودان خود کرده؛ یعنی آیین سیمرغی هُور و نسا یا خُور و نسا، یا اور و نسا؛ لطفن رجوع شود به وبلاگ وَشتن واژه ها، آنجا که غلط خبرگزاری «مهر» را در باب هورامان، اصلاح کرده ام.

باری، آنچه فردوسی بنا نهاده جاودان، هنوز در تالش و فرهنگ کهن آن خطه ی خرمی ریشه دار است. در تالش ده ها نقطه به نام خرم(خور پذیر)، و نسا و یا هور و نسا، هنوز وجود دارد. اینها جایگاه نیایش نیاکان من بوده است. ده ها نامواژه ی شاهنامه ای در تالش زمین یافت می شود که ربطی به کتاب شاهنامه ی جاودان ندارد. بلکه در هزاره ها بُن دارد. مثل رَشی آخور = آخور رَخش، رَشَ پشت = پشته و بلندی ای که چراگاه رخش است. یا رستمی ویس پینج - وزنه ی رستم، و از این دست بسیار است. اینها هیچ ربطی به شاهنامه ی فروسی بزرگ ندارد.

برای اطلاع همگان و هم آن عزیزی نوشتم که نوشته بود: شاهنامه چی ها!

افکار من و سر زمین من از آنِ شاهنامنه ی فردوسی نیست. شاهنامه ی فردوسی اما به این نام های کهن، و افسانه های سر زمین ربط دارد. آیین سیمرغی هُور و نسا، در سرتاسر جهان در حال حاضر فقط در یک نقطه ی تالش نشین در استان اردبیل بر گزار می شود و آن هم شهر عنبران(غلط مصطلح)، یعنی اَنبرُون = گلابی زار، انبرو زار، است. اَنبَرُون، واژه ای است مثل گیلون، تهرون، لنکَرون، نون، جون و ...
در ضمن اَنبَرون تنها نقطه ی جهان است که امازاده هایش شهدای خرمی هستند. به گورگاه آنها حالا به نام مزار سید خرمی گفته می شود و زیارتگاه مردم، عشاق و عروس و داماد هاست در روز های عروسی.
پس دوست گرامی من، می بینی که "چی" خودتی که اسیر اطلاعات ناقص دانشگاهی و کتابی خود هستی، و من خودم می باشم. فردوسی خدمتگزار فرهنگ من بوده، و حالا من نیز از او قدردانی می کنم. یعنی زین بابت است که آتش زبانی می کنم. وگرنه من نه ناسیونالیستم و نه قبیله گرا؛ من دریایی هستم در این جهان سرا.

۵ - بسیاری از واژه های فرهنگ اصیل ایرانی حالا دیگر در فارسی یافت نمی شود. شهری دیگر فرهنگ دیروز خود را نمی شناسد. فکر می کند اگر به آن بپردازد روستایی گری و کوچکی کرده! مثلن به ریز و درشت گاو می گوید، گاو. در حالی که در فرهنگ دام داری، گوساله ی تازه به دنیا آمده، یک ساله، چند ساله و گاو و ورزای بزرگ نام خود دارد. ولی یک شهری تخلیه شده به همه ی اینها می گوید گاو و خود را راحت می کند. خیلی هم تازه پیف پیف کنان به این بیسوادی خود می نازد.
و حالا دیگر حتی دانشمند اش نیز نمی داند پَسنَه چیست.
در حالی که یک پروفسور شهری آلمانی و یا سلاویان، اصطلاحات دیروزیان خود را نیز بلد است. و به آن دانایی و دانش خود افتخار می کند و به همین خاطر خود را در حد یک محقق بالا می بَرَد؛ و مثل دانشمندان ما فخر نمی فروشد که ضد روستا و دیروز و تاریخ خود شده است.
پَسنَه = پَس نَه = هیزم نیم سوخته ی شعله ور که روستاییان از همسایه گیرند و در پس کلگاه و یا آتشگاه نهند تا بُن آتش گردد. و اگر رآتشگاهی جاودان به هر دلیلی خاموش شود، پَسنَه، بُن آتش، از کلگا دیگر آورند، تا روشنایی خاموشی نگیرد، کلگاه خموشی و سدری نپذیرد.
خدای من، مگر می توان به این هم روشنایی و زیبایی بی تفاوت بود چون چوبکی خشک و بیجان!؟
به یاد دارم روزی را که روسی ایران گرا برای یک ایرانی با شور و شوق ز ایران کهن می گفت آتشگون. و در آخر کار پرسید تو اینها را نمی دانی؟ آن دوست مدرن ما گفت: نه، احتیاجی نیست. و روس گفت: یوپ توایو مات، مرا ببین برای کی کف بر لب آورده ام.
یوپ توایو مات، یعنی مادرت را ... اما این سخن در روسی همیشه فحش نیست، مگر در دعوا. در بقیه ی زمان ها فقط تکیه کلام است به فصل شادی و عصبانیت و تعجب. مثل این است که یک تهرانی به فصل تحسین بگوید: پدر سگ چه زیباست!

۶ - ایسکرا = شَرَر، بارقه ی امید، آن برقی که از ابر آسمان بر جهد و دامن تا زمین کشانَد، و بگذرد؛ اما در خاطره ها جاودان بمانَد تا در شب ظلمانی تاریخ باز از او یاد کنی و شمشیر از آن به جنگ بیداد کنی. ایسکرا، یعنی آن لنین نامه، که حتی نگنجد در دریای این توفانی بیکران خامه.
۵۴۲۵۷ - تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : باری، سازنده است در هر حال گفتگو - لحن ها تغیر کرد از هر دو سو
آتش از هیزم بر آید وَش وَشان۱ - آرزویم بود گردم کهکشان
در پی خار و خَس و رویا شدم - تا که بر گشتم به خود گویا شدم
آمد از اعماق من باری صدا - گفت: بر خیز و ببین ای هُدهُدا
خود تویی آن کهکشان آسمان - شو برای خویشتن پس نان جان
آن شنیدی که «مشاهد» خنده زد - هم «مُراجع» به عقب یک دنده زد
باری، انسان است دریای شعور - هم بَوَد او کهکشان و کوه نور
گر تلنگر کارساز جان اوست - شور انگیزِ بُن و پنهان اوست،
مشت را در جیب بنه ای جان من - آ بخیزان تو کمی پنهان من
که مرا اندیشه ای شور آورد - در شب ظلمانیم نور آورد
آیم و پرواز گردم در سخن - گاه باید شد با خویش تن به تن
گر که با خود دشمنی تو یک نَمی - شعله می گردد برای هر غمی
غم بسوزان پس درون آتش ات - ساز کلگاه۲ سخن فَرَه وَش ات
گر فَرَه وَش را به دل پیدا کنی - هم فَرَه وَر۳ آری و شیدا کنی،
عالمی را پیش پای آدمی - گر خرد سازی یک دم مرهمی
شاه توس تا که خرد را بنده شد - شاهنامه در جهان آکنده شد ۴
شاهنامه بیت نیت و هست خرد - پس نگهبان ات خرد از دیو و دَد
گر خرد را ره ندادیم یک دمی - دیو خود گردیم ما بی همدمی
همدم هر واژه ی گل، گل بُوَد - آدمی آن است که در غلغل بُوَد
..........................
در دلم سد مثنوی زین شعله هاست
آتشی در این دلم بَر پا رهاست
آ بیا زین پَسنَه ام۵ آتش بساز
وانگه آتش شو، به آتشگه بناز
تو سرای شعله ها و پَسنَه ای
پس بدان کمتر ز یک هیزم نه ای
خود شناسی کن ببین تا کی شوی
چون یکی دریای توفان هی شوی
ترس بَرت دارد ز خویش خویشتن
گر کنی جنگی تو یکدم تن به تن
تن تویی، دیوار تویی، دشمن تویی
در باغ جان هم عسل سد من تویی
......................
خمره را بر گیر سر، آ می بنوش
مست چون گردی بر آری یک خروش
گویی: ار انسان بُوَد این کهکشان
مست می گردم هر دم وَش وَشان
..................
چون بیابی خویشتن را، گُل شوی
کارگاه شعله ها، غلغل شوی
با خرد چون گشته ای تو دست به دست
مست خویشی و همه ناخورده مست
من ترا چون گویم این غوغای دل؟
گر که خود پایت بَوَد در خاک گِل
تو رَزی، هم خمره و هم خوشه ای
تو برای خود، جهانی، توشه ای
من که باشم که ترا آوا دهم
و نصیحت به دو سد دریا دهم
آدمی دریا بُوَد گر یافت خویش
ور که دانَد، می شود او ریش ریش
هر دمی سوزد ز غوغای درون:
در نطامی بود لیلی و جنون!
ما ندیدیم او، ره مجنون زدیم
رنگ سرخی را درون خون زدیم
................
این دو ده بیت داستان سد هزاران خاور است
خُور دارد در درون اش، آسمانِ باور است
...................
مثنوی خوانی، مخوان تو سرسری
ویلَه را گر وا کنی، گویم: سری


کُه وار، سد شعله در غَش کرده ای!
عزت ایران زمین دیدی چه آتش کرده ای!


ایسکرایی را دلم هست در به در۶؛ یک کمی من خسته ام زین روزگار بی شرر؛
پس زیر نویس ها را نویسم دیر تَر.
۵۴۲۴۶ - تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : مشاهده کننده مشاهده کننده

عنوان : به چشمانمان و خردمان اعتماد کنیم
جناب مراجعه کننده و جناب تلنگر،

ممنون از برخوردتان. این نوع برخورد در عرصه ی بحث هایی از این دست که می‌بینید، مفید و سازنده است و هدف آن روشن کردن موضوع و روشن شدن خویش و اذهان.

نخست از شما عزیزان خواهش می کنم یادداشت اول "مراجعه کننده" را با یادداشت دوم ایشان مقایسه کنید و ببینید که چه تفاوت لحن و نگاه بزرگی میان این دو ایجاد شده!

دوم این که ما ایرانی ها، همان طور که تلنگر عزیز گفته، باید فراموش نکنیم که اولا مسأله ی مهم مان، در مرحله ی کنونی، مسأله ی آزادی ، دموکراسی و حقوق بشر است و ثانیا باید همیشه متحد باشیم، حتی اگر اختلاف داریم!

سوم این که لطفا به آن حالت و نگاه عزت الله انتظامی نازنینمان در آن عکس، در حالی که بین آن دو نفر نشسته خوب نگاه کنید! آن عکس یک سند تاریخی بزرگ است و نشان می دهد که چگونه هنرمند ما را با خدعه و فریب، و شاید هم با زور در موارد دیگر، به آنجا کشانده اند تا خر خود را از پل انتخابات سراسر سیاه خود بگذرانند. نامه ی عزت الله انتظامی عزیز هم به خوبی پته ی این انتخابات مسخره را روی آب انداخته.

اما به "مراجعه کننده" ی عزیز بگویم که: شما باید بدانید که مردان بزرگ عرصه ی سیاست، علم و هنر در صورتی که لازم باشد و در شرایطی که تغییرش ممکن نباشد، گاه باید با عمال دستگاه ظلم و ستم روابطی محترمانه داشته باشند تا به شیوه های آرام و بدون جنجال بتوانند به نفع مردم میهن شان و اصلا مردم دنیا گام مثبتی بردارند و نهادی مترقی ایجاد کنند. دکتر مصدقمان را به خاطر بیاورید! مگر تصویر او را در حال دست دادن با شاه و سر خم شده ی او را ندیده اید؟ اما آن سر در واقع برای مردم خم شده بود نه برای شاه!

انتظامی نازنینمان هم باید خودش دنبال کار را می گرفت نه پسرش با وکالت از طرف او. اگر هنرمند ما را بتوانند ده بار سر بدوانند، پسرش را صدها بار سر خواهند دوانید!

گویا به چشمانمان، به هنرمندانمان و به خردمان باید بیشتر اعتماد کنیم تا به حرفها.

موفق باشید.
۵۴۲۲۹ - تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : در ضمن:
من نیز با توضیحات «مراجعه کننده» ی عزیز موافقم و فکر می کنم «مشاهده کننده ...» ی گرامی کمی تند رفته.
البته در بسیاری موارد اینگونه بر خورد های ما ایرانیان با هم خیلی به نظر دادن ما ربط ندارد، بلکه بر می گردد به جَوّ سو تفاهی که موفق شده اند در بین ما ظریف ایجاد نمایند. در نتیجه بسیار گاه خیلی راحت ما با هم سینه به سینه می شویم، در حالی که ضرورتی برای این کار وجود ندارد. حد اقل در بسیاری موارد وجود ندارد.

پس، پایدار باد اتحاد مردم غارت شده ی ایران مظلوم!
۵۴۲۱۵ - تاریخ انتشار : ۲٨ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : بهرام خراسانی

عنوان : همیشه عزت مایی
عزت اله انتظامی، همیشه عزت ایرانیان است. تنها آدمهای کوردل و تنگ نظر فریب احمدی نژاد و مشایی را می خورند. پیش از این هم که عزت ما نامه بنویسد، برای ما عزیر بود. او بیش از ۵۰سال است که برای ما عزیز است و همین گونه خواهد ماند.
بهرام خراسانی
۵۴۲۰۹ - تاریخ انتشار : ۲٨ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : سلام بر استاد عزت اله انتظامی و بر همه سلام
استاد انتظامی، خسته نباشید و پیوسته باشید.

محمد براتی بسیار عزیز، باید بگویم که گسترده و همه جانبه نگری شما، که متأسفانه خیلی از ما ایرانیان آن را نداریم، مایه ی خرسندی است. چیزی که در تحصیل کرده ها همیشه دیده نمی شود. این سخن عجیب است می دانم، ولی حقیقت دارد.
اما من بار ها آن را در بر خورد دهقانان بی سواد گیلک و تالش دیده ام و همیشه برایم عجیب جلوه کرده با اینکه خود زاده ی آن خطه ی خرم ام. به همین خاطر در تحقیقات میدانی، کمکی را که از دهقانان و گاه چوپانان گرفته ام، هرگز از مردم تحصیل کرده دریافت نکرده ام!

اتفاقن نبود همین نوع نگاه - گسترده بینی و همه جانبه نگری - بسیار بار باعث شده برای ما به راحتی ایجاد سو تفاهم بر علیه یکدیگر بنمایند و خیلی آسان هم موفق شوند.
آن "موفقیت" هرگز از هنر آنان نبوده؛ بلکه از یکوری نگری ما و زود قضاوت کردن ما سر چشمه می گیرد. این را اگر کمی عریان بیان داریم، معنی اش این است که: ما همیشه آماده ی بازیچه شدن هستیم؛ بی آنکه توان دیدن آنسوی دیوار را داشته باشیم.

کسی که در داخل ایران است، برای ایجاد یک بنیاد فرهنگی که نباید با من تماس بگیرد. طبیعی است که با مقامات مربوطه باید تماس بر قرار کند.

حال آنها چه نوع بر خوردی خواهند داشت؛ بحثی دیگر است.

البته در همان جَوّ، هوشیاری فرد نیز نقش دارد. ولی ما نباید فراموش کنیم که بسیار گاه هر آدم هوشیاری را نیز می توان در عمل انجام شده قرار داد. این سخن خاص ایرانیان نیست؛ مربوط به همه ی مردم جهان است.

ولی ای کاش همه می دانستند که هیچ چیزی زیباتر و تأثیرگذار تر از صداقت نیست.

وگرنه آدمی هرچقدر هم زرنگ بازی بلد باشد؛ بانوی تاریخ و گذر زمان بی هیچ تردیدی از او زرنگ تر است. تالش ها بهش می گویند «دست طبیعت». این همان است که در زبان فارسی می گویند: دست بالای دست، بسیار است. و مذهبی های ایران در این باره می گویند: مَکَرَه و مَکَر ال ............................

آوردن نمونه زیاده گویی خواهد بود زیرا هر یک از ما حد اقل چندین نمونه در خاطره داریم از دست های رو شده ی "زرنگ ترین" های ایران و کل جهان.

ولی بگذارید به یکی بپردازم که بخشی از تاریخ "زرنگان" کشور ماست.

شارلاتان بی شکست و جادوگر گونه ی تهران، روزی یک قالی کهنه ی معمولی را به نزد یک قالی فروش ناشی اما خر پول می بَرَد و می گوید: این قالی نسل به نسل گشته تا به من ارث رسیده. بسیار ارزشمند است. من فقط دو هزار تومان پول می خواهم و یک هفته ی دیگر پول شما را داده قالی را پس می گیرم. قالی فروش که صاحب قالی را نمی شناسد؛ ولی می بیند که آن قالی به هر حال دوهزار تومان می ارزد. پس موافقت می کند.
و او بعد از گرفتن پول، اضافه می کند: خواهشی دارم، با هیچ قیمتی برای فروش آن موافت نکنید.
و بعد می گردد و یک توریست اروپایی که آنوقت توی تهران راحت یافت می شد، را پیدا می کند و به او بیست هزار تومان می دهد و می گوید: حق شما را نیز می دهم؛ لطفن به این قالی فروشی بروید و آن قالی کهنه که در آن گوشه است را خریدار شوید. و او اگر موافقت نکرد این بیست هزار را پیش اش بگذارید و بگویید: بر می گردم و به قیمت کلانی این قالی را از شما می خرم؛ این قالی کم نظیر است.

توریست اروپایی هم دقیق با آموزشی که دیده بود دستورات او را اجرا می کند و بعد از بازی، سهم خود را می گیرد و می رود. چند روز بعد او - آقا مهدی مشهور - به قالی فروشی می رود و دو هزار تومان را پس می دهد و تشکر می کند و می گوید: این مدت که این قالی گرانبها در مغازه ی شما بود خواب و آسایش نداشتم. از اینکه امانتداری کرده اید بی نهایت ممنونم؛ شما ثروت بزرگی را به من بر گرداندید. و قالی را بر می دارد تا برود.
قالی فروش قالی نشناس که بیست هزار تومان توریست را در جیب داشت، می گوید: حالا بگذارید باشد؛ شاید به قیمت خوبی برایتان فروختم. و او می گوید: این قالی را به هیچ قیمتی نمی فروشم. این قالی نسل ها دست به دست شده تا به من ارث رسیده. اگر بفروشم اجدادم مرا نخواهند بخشید.
بالاخره آن قالی کهنه ی بسیار معمولی را به سی سد هزار تومان به خریدار ناشی می اندازد و کلی هم بر او منت می گذارد و می رود و برای همیشه جیم می گردد. قالی فروش هم که او را نمی شناخت، با آن قالی کهنه و اندوه گول خوردن می مانَد دست خالی.

تا اینکه انقلاب شد و آن شارلاتان تقریبن بی شکست را نیز اتفاقی و یا از روی برنامه دستگیر کردند. خلخالی آن زمان چپ و راست در راه خدا خیلی راحت می کشت. به او می گویند که شارلاتان بزرگ ایران را نیز دستگیر کرده اند؛ با او چه کنند؟
لبخندی زده می گوید: آنچه از او از این و آن شنیده ام، بیشک مرا نیز می تواند گول بزند. پس فورن تیرباران اش کنید؛ بعدن پرونده اش را تشکیل می دهیم.

سیاستمداران "زرنگ" ایران و جهان، و همه ی "زرنگ" های جهان! این داستان را بر دیوار خانه ی هستی تان بیاویزید و هر روز نگاهی بر آن اندازید؛ تا شاید به یک باره دار و ندار مبازید.

محمد براتی عزیز، از اینکه با گسترده بینی خود مرا به یاد دهقانان خردمند تالش و گیلک انداختی ازت ممنونم. بیش از سی سال است که آرزوی دیدارشان را دارم.
۵۴۲۰۷ - تاریخ انتشار : ۲٨ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : مراجعه کننده

عنوان : به دوست مشاهده کننده
دوست عزیزی که خواسته اید مرا با کمک مفاهیم ریاضی و هندسه قانع کنید:

هنرمندانی مثل انتظامی، بیضایی، نصیریان، مشایخی و بسیارانی دیگر بواسطه ی هنر ناب ۴۰_۵۰_۶۰ ساله شان اعتبار، احترام و جایگاهشان را در نزد مردم و نه در نزد صاحبان قدرت یافته اند و نامشان به نیکی در تاریخ ثبت خواهد شد، چه در جشنواره هایی مثل فجر جایزه بگیرند یا نگیرند و چه مورد تقدیر صاحبان قدرت واقع شوند یا نشوند. سوال من اینست که چرا این نیکان و خوش نامان که از من و شما هم بسیار هشیار ترند به خود اجازه میدهند مورد سوئ استفاده صاحبان قدرت قرار گیرند؟ یک هنرمند بالای ۸۰ سال سن همچون آقای انتظامی طبیعی و قابل تقدیر است که بخواهند تنها خانه ی شان را گرو گذاشته تا مصروف یک بنیاد هنری بشود اما من بعنوان دوستدار ایشان دلم نمیخواهد که ایشان غرور و عزت نفسشان را هم گرو بگذارند. ایشان میتوانستند در این کهولت سن به فرزندشان وکالت دهند پیگیر کارها باشند.

نتیجه گیری: بزرگانی همچون انتظامی با این قد و قواره ی هنری حیف است که از صاحبان حقیر قدرت مشروعیت گرفته و یا بازیچه ی آنها شوند. "طلایی که پاکه، چه منتش به خاکه؟"

امیدوارم خشم دوست عزیز "مشاهده کننده" فرو کش کرده باشد.
۵۴۱٨۴ - تاریخ انتشار : ۲٨ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : محمد براتی

عنوان : ازاول هــم باورنکردیم...استــاد
استــادعزیزوارجمنــدجناب آقای انتظامی،
باسلام وارادت، شما این نامه را هم اگرننوشته بودید، بازماباورنمیکردیم که شما با این فریبکاران دغلبازهمگام شده باشید، استاد عزیز ما دراین ۸سال مخصوصا" ازاین کلکهــا زیاد دیده ایــم! واین دغلبازان در همین دوران بسیاری سیاستمداران را فریب داده اند تا به هدفشان برسند! استاد ارجمند بخودنگیر وغصــه مخور که دست این آقایان دغلبــاز در نزد مردم ایران باز شده است و مردم حتــا با دیدن قیافــه گرفتــه و سکرمــــه های غصــه دارشما در همان عکس کذایی هــم متوجــه این موضوع شده اند، باری استاد ارجمنــد شما در قله هنــر این کشور می درخشیــد، واما...دوستان شماهــم این وضعیت استادرا درک کنیــد، چراکه به وضوع دیدید همــین آقای احمدی نـژاد،کوتلــه سیاسی وگروه اش ازجمله همــین آقای مشایی پیــران رده بالای اصولگرایان چگونه فریفت و تاکنون چه بلایی ســرهمانهــا که اورا به این جا ومقام رسانده اند...آورده اند! فریفتن وکشاندن استاد عزت الله انتظامی که مردسیاسی نیست در راهی برای بهره برداری سیاسی برای این آقایان دغلبــازکاری نداشتــه وندارد،.
۵۴۱۷٨ - تاریخ انتشار : ۲٨ ارديبهشت ۱٣۹۲       

    از : محسن ط

عنوان : روزگار غریبی است!
من هم اولین بار که خبر را شنیدم از عزت خودم و دیگر هموطنانم دلخور شدم. اما با دیدن عکس عزت و با شناختی که از مشائی (شکنجه گر مادر فرزندانش) داریم، باید شرح واقعه وی را بدون تردیدی پذیرفت.
تاسف برانگیز است اما واقعیت دارد که سرنوشت مردم دست عده ای اوباش افتاده.
دل من ازهمه بیشتر از این نقل و قول عزتمان گرفت که گفت: "آقای مشایی گفت "چی شده؟ یه خرده شاد باشین! " من حرفی نداشتم که بزنم"... مشایی بازجو بوده و خواهد ماند.وای به حال ما اگر...
۵۴۱۷۲ - تاریخ انتشار : ۲۷ ارديبهشت ۱٣۹۲       

نظرات قدیمی تر

 
چاپ کن

نظرات (۱۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست