از : لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : همیشه در روزگاری که تلخ و تار و پیچیدست؛ روزگاری که بی اساس و هیچیدست؛ روزگاری که کرامت انسان بر زمین
افتاده، و زیبایی در پیش چشمان بی تفاوت زمانه جان داده؛ تو بر خاسته ای!
می دانی؟ تو چراغ در تاریکی را می مانی! تو به همراه زنان ویجین کار شمالی هر روز در این خانه می خوانی.
زود یا دیر زندانبان می میرد، و تو می دانی که می مانی؛ زیرا در پاک ترین دل ها خانه داری؛ در رقص زلف گندمزاران در باد، در زیبایی لانه داری. و «زیبایی جهان را نجات خواهد داد»
رزمتان
آفتابیست
که در این سرد کده ی جهان
بر ما آوارگان عاشق میهن
می تابد
و چیزی در دل
نشانه گرفته
می خوابد
تا بگوید: می شکنم
آن نا دست را،
کمر آن مَردَک پست را
که دست ترا شکست
دست و پای ترا بست
تا اثر جرم خود را پاک نماید،
خون ترا خاک نماید!
او مانده است
کور خوانده است
و تو زلال زمانه،
رود روانی
و به سوی دریا دوان
رزمتان
آفتابیست
...
۶۲۰۶٣ - تاریخ انتشار : ٣۰ فروردين ۱٣۹٣
|