از : علیرضا بزرگ قلاتی
عنوان : حکایت و تمثیل
( تو گویی تا قیامت زشتخویی تورا ختم است و بر یوسف نکویی )
از ابوحفص آن امام ممتحن
می بپرسیدند کای شیخ فتن
مرد به باشد که آید در سخن
یا زبان صامت بدارد در دهن
آهی از دل بر کشید آن بوالعجب
گفتیش دمساز گشتی نی به لب
گفت عمری گر چو نوح می بایدت
در سخن گفتن نصوح می بایدت
ای عجب آن نوح با عمری به آز
شد زبان در کشتن خلقی دراز
لاتذرنی گفت و آن خرمن بسوخت
جمله ی عالم همه یک تن بسوخت
لیک اگر گفتن چو عطاری بود
گلخن دنیا چو گلزاری بود
گر نبودی مر ورا امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت
دل چو دریا و زبان چون ساحل است
صد هزاران در به دریای دل است
چون زبان بیرون کشی ای پر هنر
ساحل جان را بدان کن پر گهر
ورنه آن را خوش ببندد و گوش باش
چون نه ای مرد زبان خاموش باش
همچو عرفان کو زبانش گوش بود
سالها با خم م می همدوش بود
درد عشقی را که بودش در نهان
روز و شب با جام می کردی عیان
جمله هر چه داشت اسباب و حساب
از همه ملک دو عالم شد شراب
چون نماندش چیزی و درویش شد
عشق آن بیدل یکی صد بیش شد
تا چنین کاری نیفتد مرد را
او چه داند عشق را و درد را
شکر حق عرفان کزان دونان نه ای
شمه ای در بند نام و نان نه ای
نان تو فقر است بهر آصفان
نام تو فخر است نزد عارفان
فخر جان از فقر نفس آید پدید
عارف آن باشد که از هر دو برید
آنکه را کز نفس سایه بر گرفت
عیش خلقی سایه ی او در گرفت
خالق الارض دلت دریای خون
خالق الاسما ز اشکت سرنگون
لاجرم مخلوق آن عشقی چنین
تا قیامت لا احب الآفلین
کعبه ی عشقی که اربابش دل است
کهنه و نو بی شک آنجا باطل است....
هنوز هم هستند دلسوختگانی که لعل هنر این مرز و بوم کهن را با خون دل خویش آبیاری میکنند.
چنانکه بزرگان گفته اند:محال است که هنرور بمیرد و بی هنر جای وی را بگیرد.
به قول شاملوی بزرگ :مشاهده ی بی عدالتی و بی فرهنگی همیشه بختک رویایی بود که در بیداری بر من گذشت
قضاوت با صاحب دلان دل آگاه
۶۲۴٣٣ - تاریخ انتشار : ۲۲ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : امیر آمویی
عنوان : خارش سیمگسی و وسوسه ی سیمرغی
نازنینا، داستانِ بادِ وزران است و خسان و این "سیمگس"ان ، که در خیال خام خویش گرفتار و غره به "سرگین" خویش و دلخوش که گویا سیمرغان اند!
"تـو بــه تقصیـر خود افتادی از این در محـروم
از کــه مـینـالی و فــریـاد چــرا مـیداری؟"
"سیمگس" وزِّ تُهیهوده ی تو بهر چه بود؟
تو نه "سیمرغ" که سِرگینبرِ سِرگینکاری!
امیر
۶۲۴۱٣ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : علیرضا بزرگ قلاتی
عنوان : نشان ناشناسی ناسپاسیست
در باب شناخت این نقیر قطمیر:بتر زآنم که خواهی گفتن آنی....
من بر هر علم بویی برده ام
پیش هر رنگی رکویی برده ام...عطار
بد نیست یکی از علم های عطار که ریاضیات و نجوم بوده در آن دوران بدانیم.
بسی کوکب که بر چرخ برین است
صد و ده بار مهتر از زمین است
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا هر یک به جای خود رسد باز
اگر سنگی بیندازی از افلاک
به پانصد سال افتد بر سر خاک
جهان در گردش این طاق مینا
چو خشخاشی بود بر روی دریا
نگر تا خود ازین خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی...
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
گر هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید
گر چه به خورشید مرا علم هست
طالب یکذره عیان بوده ام. ..
عطار گریزان است از صحبت نااهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید...
در باب روانشناسی،فلسفه و ....در حوصله ی این مجمل نمیگنجد.
پنبه ی غفلت کنون برکن ز گوش
در دهان نه محکم و بنشین خموش.
جناب خویی بزرگوار وگرامی:هر چه باشد مرد نادان را پسند مرد دانا را بود آن تخته بند
( ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری)
۶۲۴۰۵ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : امیر آمویی
عنوان : در باره ی عرافی یا عرفان ورزی
خیلی ها تصور فرمودهاند که با خواندن دو سه تا دیوان شعر، علی الخصوص مثنوی و دیوان شمس، قله ی قاف دانش و بینش را فتح کردهاند. پرمدعا تر از همه ی این ها آنانند که کنز الحقایق و گلشن راز و شرحش را هم بدانها افزودهاند! از این گروه منقاردارانند، غرابان و ماکیان-منقاران بیدانش ما، که شاعر ارجمندمان سروده است:
من ببینم آنچه او داند" که گفت،
بود اگر بی دانش، او زد حرفِ مفت.
داشت باید زین گران کارش معاف
ماکیان هرگز نپرّد سوی قاف.
جان کلام این "نقد-مثنوی" باشکوه را باید بتوان این گونه دانه دانه در منقار آن ماکیان پرمدعا گذاشت تا شاید چینهدان چوبی منطقش اندکی فکری شود و چشمی بگشاید بر دنیایی که اگر اکنون در برابر دیدگان مولوی می بود، داستان مثنوی دیگر میبود. ترفندِ "تمثیل" پای چوبین استدلال است و تنها به یارای دیگر روشهای تحقیق راهبردی به جایی دارد. بی هوده نیست که ورشکستگان عالم تفکر و رهبران دینپرداز دانش ستیز، و فحول وعاظ دانشگاه برانداز، مکرر اندر مکرر پا بر پله ی کوتاه تمثیل میگذارند و خود را در اعلا علیین می بینند و زاغ وار غار میزنند که فلان و بهمان و... . پس دانش اندازید و دین برافرازید. عارفان "دانش نابهر" نیز از این زمره اند که با تکیه بر همان تمثیل و مکررات مشمئزکننده ی برآمده از عفنگاه معده، مگسوار میوزند که "لاف سیمرغی زنند اندر قفس / خامکان خامدست بوالهوس" . اینان قطره را تنها در بحار و خاک را فقط بر خاکزار میبینند، نه خیار را در چشم خویش و نه خسی در خارستان خیالات خام خویش. و طرفه این که مدعی هم هستند. بگذرم. چه میگوید شاعر ما؟
گرد کردن دانش تنها راه رسیدن به حقیقت است. بی دانشی و «عَرّافی» - یعنی عرفانورزی- نیست بی شباهت به علافی؛ و آنچه که انسان امروزی را - حتی با احتساب «چو عیسی شد نهان در جوف خر»، علی رغم خیالات ماکیان کوته پندار- به آزادی از بند خرافهورزی و دام عرافی راهنشان است، همان فلسفه ی علمی یا علم است و لاغیر! البته داستان عشق داستان دیگری است که تمامی بردار نیست.
کلام آخر
بی خرد، بگذار این بیدانشی
وان زبان نکبت فرمایشی
هر سخن را فهم تو،عراف، نیست
جان عرفان بهر تو، علاف، نیست!
باز کن چشمان و بین احوال خود
وان کلام تار و قیل و قال خود
یک دم اندر گوش گیر این پندها
با چراغ علم بگسل بندها
فلسفه ی ارچند بهر "راستی"ست
لیک عزمش عزم رفع کاستی است!
راستی بد نیست عزیزان برای شناخت بیشتر به لینک زیر هم مراجعه کنند
http://sverigesradio.se/sida/artikel.aspx?programid=۲۴۹۳&artikel=۵۷۸۸۵۶۵
آمویی
۶۲۴۰۰ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : اسماعیل خویی
عنوان : پاسخ آقای خسرو شیرین دهنان
آقای خسرو شیرینِ دهنان!
درود برشما
ببخشید که خواندنِ"مولوی ی مثنوی" مایه ی"زحمت" تان شده است. بفرمایید مزدِ"زحمت"تان چند تومان است، تا برابرش را به لیره ی انگلیسی برایتان بفرستم. و از آنجا که آدمِ پولداری نیستم، و نمی خواهم در آینده نیز باز به این گونه دردسرها بیافتم، از شما خواهش می کنم که از این پس سروده - نوشته های مرا نخوانید.
اسماعیل خویی
نوزدهم اردیبهشت ۹۳،
بیدرکجای لندن
۶۲٣٨۹ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : علیرضا بزرگ قلاتی
عنوان : چون نه ای صاحب نظر خامی مکن...
آنچه اشنیدی تو اندر مثنوی
جمله یک جانست، جان معنوی
احمد و موسی و عیسی پر یقین
یک به یک گشتند در جانت دفین
جمله ی جانان همه در جان تو
وای ازین نفس و ازآن ایمان تو
( عاقلان را یک اشارت بس بود )
مثنوی فهمش نه کار خس بود
نک بکردم فاش آن اسرار را
( تا ببینی روضه ی ابرار را )
بردریدم دام ها از راه جان
تا بپررد جان تو بر آسمان
آسمان عشق و پر ر جبرییل
صد رسل مانا به جانت مستحیل
( صد هزاران جبرییل اندر بشر
صد چو عیسی شد نهان در جوف خر )
بعد از آنت گر تو باز افتی به دام
چار تکبیری به جان زن والسلام
لاف سیمرغی زنند اندر قفس
خامکان خامدست بوالهوس
پردهء پندار بر جان داشتند
( اولیا را همچو خود پنداشتند )
هرچه اندر جای خود آید به کار
خاک بر خاک است و قطره در بحار
این یکی شد صادقی در خودنویس
آن یکی هم شد امامی کاسه لیس
این یکی افشان به جان ها مشک ناب
آن یکی در گردن جان بوتراب
این یکی شد مطربی با چنگ و دف
وآن یکی هم واعظی خرزن به کف
این یکی بر دست وی شد دست یار
آن یکی در دست وی شد ذوالفقار
بیشکی دانم که اندر روزگار
روزها روزی شود آموزگار
چون نفهمیدی زبان حال را
لاجرم منکر شدی احوال را
شاعر آن باشد که مرد حال شد
نیست شاعر آنکه مرد قال شد
این سخن بی پرده گویم ای جواد
زین زمان تا حافظ نیکو نهاد
آمدندی شاعران از هر تبار
لیک معنی دان دران یک از هزار
چونکه بر خامی خود راضی شدند
لاجرم مستقبلا ماضی شدند
مغز آن اسرار نبود شاعری
در سخن کردش چو موسی ساحری
لیک سحر وی نباشد معجزه
شد حدیث گاو و قشر خربزه
دین در آنجا مذهب عشق است و بس
محرم اسرار نبود دون خس
گر نیاری سر آن اسرار گوش
نشود هر گوش نامحرم سروش
ای که برحمقی تو اندر کند و کاو
بیشکی حاصل ببینی ریش گاو
هم بزرگانی که دانی فلسفی
جمله بر دریای او همچون کفی
هر که گوهر دان آن دریا شود
دیده از اشکش گهر پالا شود
چون نباشد معرفت در مرد خام
آن گهر اشناس داند والسلام
۶۲٣٨٨ - تاریخ انتشار : ۲۱ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : مردو آناهید
عنوان : اشاره ای کوتاه
با درود و سپاس بسیار از پژوهش شما
اگر از پندهای گرانمایه ی مولوی چشم بپوشیم او هم چهره ی الله را زیبا نگاشته و هم تیغ والیان اسلام را تیز کرده است. انبوه ِ مردمان که استاد خویی نیستند که گوهر و خرمهره را از هم جدا کنند. جهان هم به فرمان ِ فریبکاران می گردد.
واژه ای که درست چاپ نشده است: "ما ز قرآن پوست را برداشتیم؛ ) ما ز قرآن مغز را برداشتیم.
پوست را پیشِ خران بگذاشتیم."
۶۲٣۷۶ - تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : محسن کمالی
عنوان : از خود راضی
به راستی چه پاسخ خوبی داده اند استاد خویی. چه قدر باید آدم از خودراضی باشد، با نام مستعار تشریف بیاورد، نشریه ای را به رایگان باز کند، سروده ای عمیق و درخشان را از استاد مسلم ادب ایران بخواند، آخر کار هم این پیام شگفت انگیز را بنویسد! واقعا آدم لال می ماند از این همه ...
۶۲٣۶۷ - تاریخ انتشار : ۲۰ ارديبهشت ۱٣۹٣
|
از : خسرو
عنوان : مقاله
استاد عزیز، بهتر نبود در این رابطه یک مقاله می نوشتید تا اینکه زحمت سرودن شعر را به خود و زحمت خواندن شعر را به خوانندگان بدهید؟
۶۲٣۴۰ - تاریخ انتشار : ۱۹ ارديبهشت ۱٣۹٣
|