پیوک*
-
محمود صفریان
نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از
سیستم نظردهی سایت میباشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... میدانید
لطفا این مسئله را از طریق ایمیل
abuse@akhbar-rooz.com
و با ذکر شمارهای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده
به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
از : ترابی پاریزی
عنوان : روشنگری
جناب صفریان ، آن سالها چنین نبود که میتوانستید سال چهارم دانشکده پزشکی را رها کنید و برای خدمت به روستاها بروید.
آن سالها میتوانستید به آموزشگاه بهداری بروید ( یکی از آنها در شیراز بود) پس از چهارسال بادرجه لیسانس پزشکی فارغ التحصیل شوید و برای خدمت ۳ یا ۴ ساله به روستا بروید پس از پایان خهارسال خدمت این امکان را داشتید که در یکی از دانشکده های پزشکی در سال چهارم بنشینید و درستان را تا درجه دکترا ادامه بدهید ( عنوان این زحمت کشان بهدار بود و خدماتی بی نظیر به روستا نشینان میهنمان کردند
تنها برای روشنگری مصدع شدم . داستان کوتاهتان خواندنی بود.
۶۲۹۰٨ - تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱٣۹٣
|
از : البرز
عنوان : داستان پیوک، داستان درد، داستان زجر مردم سرزمینمان به صورتی بسیار ساده و در عین حال
نمی دانم پس از خواندن این داستان، هنوز هم میتوانم هم آوا با زنده یاد سیاوش کسرائی زمزمه کنم که «...زندگی زیباست...» یا نه.
داستان پیوک، داستانی است از داستانهای زندگی ما. شاید با اندکی تفاوت، اما داستانی است که، طی سالها و قرون متمادی پیوسته در جای جای مناطق دور و نزدیک کشورمان ایران رخ داده است.
و پس از رخداد، شرح داده شده، و گاها نوشته شده، و بی آنکه اثری از تغییر در اصل داستان بوجود آمده باشد، داستان دوباره اتفاق افتاده، گویی شرح و یا نوشته ای از داستان نه برای تغییر، بل برای به یاد داشتن جزئیات داستان برای اتفاق مجدد و مو به موی داستان بوده است.
اما با این همه باید صادقانه بگویم، که داستان پیوک، داستان درد، داستان زجر مردم سرزمینمان به صورتی بسیار ساده و در عین حال بسیار نزدیک به پوست نوک انگشتان دست، نزدیک به پوست دیواره قلب و نزدیک به محل درکِ مغز نوشته شده است،
تا جایی که حین خواندن داستان، گرمای دارَک، و هُرم و تَف آن را با نوک انگشتان دست حس میکنی، پوست دیواره قلبت از تنهایی هاجر و مادرش، از صدای هق هق گریه مادر هاجر و از سکوتِ توأم با شرمساری هاجر به درد می آید، از شدت درد و رنج موجود در داستان، مغزت در عین درک و فهم داستان، توان پذیرشش را ندارد.
۶۲٨٨۴ - تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱٣۹٣
|
|
|
چاپ کن
نظرات (۲)
نظر شما
اصل مطلب
|