از : ﻋﻠﻴﺮﺿﺎ بزرگ قلاتی
عنوان : حکایت
عزیزی بر جگر همواره آهی
بشد با شافعی در کوره راهی
به همراهِ وی اَش جایی رسیدند
که از نزدیک قوّالی بدیدند
چو قوّالش بکردی نغمه آغاز
به مضرابِ سخن زد شور شهناز
چنان از ذوق گشتی گوش او پُر
تو گفتی شد حُدا در گوشِ اُشتُر
بگفت ای شافعی اندر چه حالی
همی بینم برون از علمِ قالی
بگفتش شافعی گو کاین چه دام است
که آلاتِ طرب در دین حرام است
بباشد هر غِنا را لهوِ مکروه
که فعل ما صدا و شرع چون کوه
دران ساعت که شد منصور بر دار
هزاران دُر بسفت از بحرِ اسرار
چه خوش میسفت حافظ در حوایل
چه پرسی شافعی را زین مسایل
دلِ پور نور خود با چشمِ روشن
به غفلت باختی در کنجِ گلخن
برو ای همچو گلخن تاب عاجز
که تابِ وصلِ شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنی ست از تو حضرت پاک
هزاران شافعی نزدش زبون است
بزن مطرب که گاهِ آن کنون است
زهی بادا به حلّاجِ شریفه
که اِنّی٘ جاعِلُ ارضِ الخَلی٘فه
زهی آن شه که با شربِ عیانی
بگفتا واس٘مَعوا صَو٘ت الاَغانی
بسی گوهر درین دریای زخّار
بسی کانِ زر اندر چرخِ فخّار
به راه عشق شو چون شیخِ صنعان
دو دیده کن ز نم دریای عمان
زهی آنی که با یعقوبِ دیده
قبای هَجر بر یوسف دریده
زهی عرفان که در دریایِ افکار
بسفتی گوهرِ حلّاجُ الاَسرار...
۶٣۷۹۹ - تاریخ انتشار : ۱۱ مرداد ۱٣۹٣
|