سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

زهی بهرام و فرّ دولتِ او - علیرضا قلاتی

نظرات دیگران
اگر یکی از مطالبی که در این صفحه درج شده به نظر شما نوعی سوءاستفاده (تبلیغاتی یا هر نوع دیگر) از سیستم نظردهی سایت می‌باشد یا آن را توهینی آشکار به یک فرد، گروه، سازمان یا ... می‌دانید لطفا این مسئله را از طریق ایمیل abuse@akhbar-rooz.com و با ذکر شماره‌ای که در زیر مطلب (قبل از تاریخ انتشار) درج شده به ما اطلاع دهید. از همکاری شما متشکریم.
  
    از : علیرضا قلاتی

عنوان : چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم...
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
به نهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
به قِدَم چو آفتابم به خرابه ها بتابم
بگریزم از عمارت،سخنِ خراب گویم
۷۴٨۵۰ - تاریخ انتشار : ۲۵ خرداد ۱٣۹۵       

    از : علیرضا قلاتی

عنوان : هر کزین شیوه سخن دردی نیافت/از طریقِ عاشقان گردی نیافت...
شبلی را چون عشق قوّت گرفت و شور غالب گشت
همه از او برمیدند
چنان که او را بی قراری یکی به هزار شد
پس به سلسله و بندش کشیدند و به دارالمجانینش بردند
خلیفه کس فرستاد که تعهّد او بکند
بیامدند و به ستم دارو به گلوش فرو می کردند
شبلی همی گفت که شما خود را رنجه مدارید
که این نه از آن درد است که به دارو درمان پذیرد...
روزی جمعی پیشِ او آمدند
گفت شما کیستید؟
گفتند دوستانِ تو !
سنگ در ایشان انداختن گرفت
همه بگریختند
او گفت،ای دروغزنان
دوستان به سنگی چند،از دوستِ خود می گریزند!
پس معلومم شد که دوستِ خودید نه دوستِ من...

یکی سلطان ببودی نام٘ش الیاس
بگشت از دردِ دندان روی٘ش آماس
به هفت اندامش از تب بود لرزه
بپیچیدی به خود چون مارِ گرزه
شب و روزش همه اندوه بودی
ز درد اندر دلش صد کوه بودی
دبیری بر عیادت نزدِ او شد
بَرِ سلطان ز دردش گفتگو شد
به صف اندر دهانش بود در کار
سی و دو دانه همچون درّ شهوار
هوایی بُد ز پندارش پُف آلود
به سانِ آن سه کرکس پیشِ نمرود
لبانی ریز و بارِک همچو قیطان
بگفتی دست بر سر پیشِ سلطان
که جانا از چه می پیچی ز بادی
میاور نک از آن دردش تو یادی
چو گیوِ گُرد از هجرانِ بیژن
بکردی چاک چاکش جامه بر تن
بگفتش گر چه بر تو باد باشد
به نزدِ من کُهِ پولاد باشد
چو اکنون می بزاید شاه خانم
تو از چه هو کشی ای ماه خانم
بباید اهلِ دردی اندرین جمع
که سوزد سر به پایش همچو آن شمع
به جانِ عشق باید درد باشد
که تن بی درد مشتی گرد باشد
ز دردِ عشق هر دم آنچنانم
که تَش اُفتد به مغزِ استخوانم
به مغزِ جانم اََر یک پوست باشد
هم او بُرجاسِ تیرِ دوست باشد
ندانی تا چه غم بر تن فُتادست
چو عشقم پای بر گردن نهادست
نگنجد در دلِ باریکِ موران
غمِ عشقی که بو بر پیل شوران
به هَجرِ دوست اَر شب ماه پویی
به سرّ این حکایت راه جویی

حسین بن منصور را گفتند صبر چیست؟
گفت آن است که دست و پایِ او ببرّند و از دار درآویزند
و عجب آنکه
این همه با او کردند...
۷۴۶٣۵ - تاریخ انتشار : ۱٣ خرداد ۱٣۹۵       

  

 
چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

   
بازگشت به صفحه نخست