در دفاع از کار فرهنگی
هژیر پلاسچی
•
حزب توده منظرهیی است با زشتیها و زیباییهای توأمان. این مطلب ولی در نقد یا دفاع از حزب توده نوشته نشده است بلکه سعی دارد با نگاهی به وضعیت امروز بخشی از عملکرد حزب توده را تشریح کند و نیز درست به نقد همان بخش از عملکرد حزب توده بنشیند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٣۰ فروردين ۱٣٨۷ -
۱٨ آوريل ۲۰۰٨
راستهای ایرانی سالهاست این تلقی مسلط را گسترش میدهند که سرتاسر تاریخ ایران از سال 1320 تاکنون، متاثر از حزب توده بوده است و از قضا حق با آنهاست. مشکل درست از آنجایی آغاز میشود که این روایت راستکیش از تاریخ، همهی مصائب دیروز و امروز را با نگاهی «دائی جان ناپلئونی» و پارانویایی هیستریک متوجه تاثیری میکند که این حزب از خود بر جای گذاشته است. برای اردوگاه راست ایرانی، انتقاد از حزب توده به مثابهی فرار به جلو در خدمت لاپوشانی انفعال، دریوزگی، بزدلی و فرصتطلبیهای راست ایرانی در بزنگاههای تاریخی است.
حزب توده اما منظرهیی است با زشتیها و زیباییهای توأمان. این مطلب ولی در نقد یا دفاع از حزب توده نوشته نشده است بلکه سعی دارد با نگاهی به وضعیت امروز بخشی از عملکرد حزب توده را تشریح کند و نیز درست به نقد همان بخش از عملکرد حزب توده بنشیند.
جز باد هیچ به کف اندر نبود
حزب تودهی ایران پس از شکست تاریخی 28 مرداد 1332 دیگر هیچگاه نتوانست به دوران اوج قدرتش در دههی بیست بازگردد. دوران طلایی و فرخندهیی که حزب توده گستردهترین و مترقیترین حزب موجود در ایران بود. با این همه حزب توده در روز کودتای 28 مرداد نیروهایش را در خانه نگاه داشت نه به این دلیل که توافقی پنهانی میان انگلستان و آمریکا و شوروی در میان بود، نه به این دلیل که قصد داشت به دولت مصدق خیانت کند، و نه به دلایل افسانهیی دیگری که روایت راستکیش تاریخ سالهاست آن را تکرار میکند تا بزدلی خود را در روز کودتا بپوشاند. دلیل بیعملی حزب در روز کودتا این بود که حزب توده از اساس حزبی نبود که برای انقلاب آمده باشد.
حزب توده در زمانهیی متولد شد که انقلابیگری چپ در چنبرهی فترت گرفتار آمده بود. آخرین رهبران انقلابی یا چون کارل لیبکِنِشت و رزا لوکزامبورگ بر سنگفرشهای آلمانی با جمجمهیی از هم پاشیده جان سپرده بودند، یا چون آنتونیو گرامشی گرفتار زندان فاشیستی شده بودند و یا در تصفیههای استالینی از دم تیغ گذشته بودند. عصر سلطهی استالینی بر چپ جهانی آغاز شده بود و این استالین بود که میگفت: «انترناسیونالیست کسی است که حاضر است بی چون و چرا و بدون تزلزل و بدون قید و شرط از اتحاد جماهیر شوروی دفاع کند. زیرا هر کس که خیال میکند از انقلابی جهانی بدون اتحاد جماهیر شوروی یا به رغم آن دفاع میکند، علیه انقلاب اقدام میکند و ناگزیر به اردوی دشمنان انقلاب درمیغلتد.»
اتحاد جماهیر شوروی سرمست از فتوحات جنگ جهانی دوم و اشغال نیمهی شرقی اروپا که با دولتهای دستنشانده و کمونیستهای سر به راه آذین شده بود و نیز در هراس از بمبهای اتمی آمریکا که به عنوان قدرت هژمونیک جهان سرمایه از دل خاکسترهای جنگ جهانی دوم به کار سر کشیدن بود، مایل بود فتیلهی انقلاب را پایین بکشد تا مبادا جایی مجبور شود با قدرت اتمی شاخ به شاخ شود. چنین بود که آن بخشی از انقلابیون جهان چون فرقهی دموکرات آذربایجان و کمونیستهای یونان که هنوز در سر سودای انقلاب سرخ داشتند و چشم امید به یاریهای شوروی به عنوان اولین پایگاه جهانی پرولتاریای انقلابی بسته بودند، قربانی شرایطی شدند که بقای دولت حزبی تزارهای سرخ کرملین به حفظ آن گره خورده بود.
چنین بود که از آن پس احزاب کمونیست جهان، و نیز حزب تودهی ایران، در بهترین حالت تلاش میکردند به عنوان نمایندگان چپ در جامعه، چند کرسی پارلمانی به دست بیاورند، دولتهای راست را با افشاگری و انتقادهای خود تحت فشار بگذارند، در جهت گسترش تامین اجتماعی و احقاق حقوق فرودستان تلاش کنند و در آرمانیترین شکل وارد دولتهای ائتلافی چپگرا شوند. و البته در کنار همهی اینها «بدون تزلزل و بدون قید و شرط» از منافع اتحاد جماهیر شوروی دفاع کنند تا برادری انترناسیونالیستی خود را به اثبات برسانند.
دولتهای غربی و غربگرا نیز از این همه بی اطلاع نبودند چنین بود که دست به سرکوب خونین چپ نزدند چرا که دیگر چپ، خطری انقلابی نبود. افسانهی هراس دربار ایران از حزب توده آنگاه آشکار میشود که در بهترین موقعیت سرکوب، در حالی که ترور شاه در 15 بهمن 1327 و بعد تصویب انحلال حزب توده در مجلس بهترین موقعیت را برای برچیدن یکبارهی تشکیلات حزب به حاکمان میداد. در حالی که تقریبن تمامی رهبران شناخته شدهی حزبی در پی ماجرای ترور شاه بازداشت شده بودند و میشد با یک چرخش قلم آنها را به بهانهی توطئه علیه جان شخص اول مملکت به جوخهی آتش سپرد، سرکوب در نقطهیی متوقف شد و تشکیلات حزب در تمام آن سالها تا کودتای 28 مرداد به شکل نیمه علنی ـ نیمه مخفی به حیات خود ادامه داد.
جهان اما چنین نماند. انقلاب زردهای سرخ در چین نشان داد که هنوز انقلابیگری چپ میتواند از جایی سربر کشد. و البته کشف سازمان نظامی حزب نیز هراس به جان دربار انداخت تا سرکوب همه جانبه و اعدام اعضای حزب را آغاز کند. همانطور که نظامیان جهان، پشتیبانی شدند تا زیر نظر جلادهای شناخته شدهیی چون گریدی و کیسینجر، هر گاه حزبی چپگرا بخواهد از خط قرمز عبور کند و دمی به خمرهی انقلابیگری بزند، جوی خون راه بیندازند.
احزاب کمونیست جهان، و نیز حزب تودهی ایران، هرگاه با سرکوبی چنین روبهرو ایستادند بلافاصله به احزابی تبدیل شدند در تبعید اروپای شرقی تا با آب مقدس رفرمیسمی که در اولین پایگاه پرولتاریای انقلابی تولید میشد، غسل تعمید داده شوند. آنان اگر پیش از این در بینالمللهای کمونیستی میآموختند «چگونه انقلاب کنند»، اینک باید درس جدیدی میگرفتند. و طنز تاریخ بود شاید که این درس درست در کشوری به آنها داده میشد که برای اولین بار انقلابیگری چپ در خاک آن از روی صفحهی کاغذ به متن جامعه کشیده شد. در کشوری که قرار بود «کشور شوراها» باشد به کمونیستهای جهان میآموختند «چگونه انقلاب نکنیم.»
آنکه هنوز زنده است نگوید: «هرگز»
شبح انقلاب اما به خواست کرملین نشستهگان از چراغ جادو بیرون نیامده بود تا به خواست و ارادهی آنان اسیر شود. در گوشههای جهان نسلی در کار سربر کشیدن بود که رویای انقلاب سرخ را در سر میپروراند. چنین بود که صدای گلولهها و فریادهای جوانان شورشی، خواب خوش جهانی را که میرفت عرصهی معاملهی پنهان و آشکار انقلابیون دیروز با جلادان هنوز شود بر هم زد. آنها آمده بودند تا نشان دهند «آنچه ثابت و پابرجاست، ثابت و پابرجا نیست.»
این شورش درست همانطور که باید میبود با گذر از شوروی آغاز شد. و گذر از شوروی به گذر از احزاب کمونیست، و نیز حزب تودهی ایران رسید. جوانان شورشی دیگر از روی سرمشق «مسائل سوسیالیسم» و بولتنهای حزبی نمینوشتند. آنان میخواستند با مغز خودشان فکر کنند و با پاهای خودشان راه بروند.
در این گوشهی جهان، شورش جوانان در غالب حضور و ظهور جنبش فدایی وارد عرصهی نمادین شد. درست به همین دلیل بود که تئوریسینهای نسل اول جنبش فدایی، بیژن جزنی، امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده فقط همان را نوشتند که درست میدانستند و نخواستند که با اتکا به آیهآوریهای مهوع از لابهلای جملات مارکس و انگلس و لنین و استالین و تازگیها مائو، درستی نظراتشان را ثابت کنند. آنها اما زنده نماندند تا آنچه را آغاز کرده بودند به انجام برسانند. امیرپرویز پویان در 3 خرداد 1350 در نبرد مسلحانهی خیابان نیروی هوایی جان باخت، مسعود احمدزاده در 11 اسفند 1350 تیرباران شد و بیژن جزنی در زندان ماند و نوشت تا در فروردین 1354 دزدانه در تپههای اوین به قتل برسد. و فاجعه درست از همین جا بود که آغاز شد. اینک با دلی چرکین و احترامی تمام قد به مرگ فدایی حمید اشرف و حمید مومنی باید نوشت: همانگونه که حمید اشرف در عرصهی عمل سیاسی جنبش فدایی را در چهارچوبهای سانترالیسم «سازمان» که شد نام رسمی جنبش، دچار اختگی کرد، حمید مومنی نیز با نوشتن کتابها و جزوههایی پر از آیههای زمینی پویایی نظریهی فدایی را از آن گرفت.
زمان به ریشخند ایستاده است
انقلاب 57 که از راه رسید درهای زندانها باز شد و تبعیدیان به وطن بازگشتند. آنهایی که هنوز در خانههای مخفی بودند به خیابان آمدند و دفاتر رسمی با تابلوهای بزرگ و ارگانهای علنی برپا شد. هرکس توشهیی را که در سالهای مبارزه با رژیم پهلوی اندوخته بود به داو گذاشت و جامعهی سیاسی شده در رفتار خود این اندوختهها را به قضاوت نشست. «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» آنگاه که ساواک میکده را به دفتر خود بدل کرد اندوختهیی حماسی داشت تا او را در زمانی اندک به وسیعترین تشکل چپ ایران بدل کند. اندوختهیی سرشار از بوی خون و آتش و باروت، با پوسترهای تمام قد یاران از دست رفتهیی که زندگی و مرگشان تن به افسانه میزد. و این البته کمترین مهربانی تاریخی بود که میشد از مردم رها شده انتظار داشت.
تودهییها نیز بی سر و صدا و آرام از تبعید بازگشتند و دفترشان را در خیابان 16 آذر، نزدیک دانشگاه تهران که زمانی در آن قدرت اول بودند و اینک نماد بدی، برپا کردند. تنها اندوختهی حماسی آنها «شهدایی» بودند که چپ و راست اعتقاد داشتند حزب به آنها خیانت کرده است، افسرانی که با پایمردی بیست و پنج سال را در زندان ماندند که آن هم یا به دستور حزب برای نوشتن تنفرنامه اعتنایی نکرده بودند و یا آنقدر دیر گردن به دستور نهاده بودند که رژیم پهلوی فهمیده بود بخشی از این «تنفرها» ساختگی و دستوری است و نیز تنی چند از کسانی که در کوششهای نافرجام دههی سی و چهل برای سازمان دادن محفلهای تودهیی درگیر شده و تا پیروزی انقلاب در زندان مانده بودند. این کمبود تا زمانی که حزب به حضور علنی خود در ایران ادامه داد برای او آزاردهنده بود و از همین رو دست به انتشار کتاب «شهدای تودهیی» زد و حتا گاه به گاه سعی کرد کسانی از دیگران را مصادره کند.
راست این است که بیست و پنج سال گذشته تنها سالهای شورش جوانان چپگرا بر علیه حزب توده نبود. در بیست و پنج سال گذشته نه تنها حکومت پهلوی لحظهیی از تبلیغ بر علیه حزب توده کوتاهی نکرده بود که حتا راستهای ایرانی نیز در صور ضدتودهیی میدمیدند. راستهای ایرانی که درست در روز کودتا دولتی ملی را قربانی بزدلیهای حقیر خود از قدرتگیری همین تودهییها کرده و از به میدان خواندن مردم برای مقاومت در برابر کودتا سرباز زده بودند، در تمام بیست و پنج سال گذشته و هنوز هم سعی میکردند گناه آنچه را که باید انجام میدادند اما نکرده بودند به گردن حزبی بیندازند که همان زمان هم نیمه مخفی ـ نیمه علنی بود.
تودهییها اما اندوختهیی هم داشتند که دیگر تشکلهای چپ از آن بیبهره بودند. اگر اعضای اثرگذار و تصمیمگیرندهی سازمانها و احزاب دیگر یا زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، یا چریکهای مخفی و یا دانشجویان از خارج آمدهیی که در اروپا و آمریکا دائم مشغول تظاهرات و میتینگ و سمینار و تحصن بودند، بخش بزرگی از تبعیدیان بازگشتهی تودهیی که در حزب اثرگذار شدند دانشجویان و افسران تبعیدی سابقی بودند که به سالهای تبعید در موسسههای شرقشناسی و دانشگاههای شرق اروپا تبدیل به دکترها و پروفسورها شده بودند. آنها آمدند با انبانی از ترجمههای نوظهور از اولیانفسکی و ایوانف و «اُسکیها» و «اُفهای» دیگر. با انبوهی از نویسندگان چیرهدستی که بدون هیچ فاصلهیی از «اُسکیها» و «اُفها» تحلیلهای آنها را به زبان خودشان تکرار میکردند. این اندوختهیی بود که دیگر تشکلهای چپ آن را نداشتند و درست در برابر همین اندوخته بود که باختند.
چنین بود که چپها آنچه را که میخواستند وانهادند و درگیر صحنهیی شدند که نویسندگان و تئوریسینهای چیره دست تودهیی آن را پرداخته بودند. «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» که به عنوان میراثدار جنبش فدایی، بزرگترین سازمان مارکسیستی جوانان شورشی محسوب میشد هر چند در شمارههای اول ارگانش، «کار» از تشکیل شوراها در کارخانهها و روستاها و ارتش و ادارات دولتی ابراز شادمانی میکرد و دفاع از شوراها را وظیفهی اصلی خود میدانست، اما در جدیترین و سرنوشتسازترین نبرد برای تشکیل و حفظ شوراها در ترکمن صحرا تن به مصالحه داد تا آنچه را که حالا دیگر «اصلیتر» میدانست حفظ کند. این مصالحه به قیمت برچیده شدن شوراها تمام شد تا فداییان تلاش کنند به «حزب طبقهی کارگر» فرارویند.
آرام آرام مسئلهی اصلی شد «اردوگاه سوسیالیسم واقعن موجود» و «اردوگاه امپریالیسم». در این میانه بود که آزادیها به مسلخ سرکوب رفت. و بعد چپها مجبور شدند در میان دوگانهیی که تودهییها ساخته بودند، از میان «لیبرالها» و «مکتبیها» یکی را انتخاب یا هر دو را رد کنند. فرقی نمیکرد ورود به بازی نشانهی پیروزی حزب توده بود در راه انداختن بازی.
راستها نیز از آن پس هرگاه اتفاقی افتاد که از آن بوی چپگرایی به مشام میرسید چراغ برداشتند و دوره افتادند تا نفوذیهای حزب توده را کشف کنند. چنین است که افسانهی تحصیل «محمد موسوی خوئینیها» به عنوان اصلیترین حامی دانشجویان اشغال کنندهی سفارت آمریکا در میان سران حاکمیت اسلامی، در دانشگاه «پاتریس لومومبای» مسکو هنوز هم از سوی «علیرضا نوریزاده»، کارشناس مورد وثوق رسانههای سلطنتطلب و صد البته صدای فارسی آمریکا تکرار میشود و هم از سوی «رضا گلپور»، نویسندهی جوان نزدیک به موتلفهی اسلامی. و هنوز «ابراهیم یزدی» در دیدارهای خصوصی خود هشدار میدهد که باید همیشه حزب توده را جدی گرفت. و «مرتضا مردیها» معتقد است ضدیت با آمریکا نتیجهی تبلیغات حزب توده است. میتوان البته با این اندیشهورزان راستگرا همدلی کرد اما از این منظر که جامعهی ایرانی در آن زمانهی تاریخی متاثر از چپ بوده است و چپ ایران متاثر از حزب توده. حزب توده با «کار فرهنگی» مهر و نشان خود را بر جان چپ ایرانی ثبت کرده است.
آینده از امروز آغاز میشود
قدرت مسلط، ترویجکنندهی «حقیقتی طبیعی و عرفی» است که در گفتمان رسمی، آموزش رسمی و حتا «اتهامهای رسمی» بازتولید میشود. «حقیقتی» آنقدر «طبیعی و عرفی» که اعتراض به آن نشانهی حماقت است. این «حقیقت» به ما میآموزد امر سیاسی از امر اجتماعی جداست و هر دوی اینها از امر فرهنگی.
شورشگری در مقابل قدرت مسلط، بر هم زدن این گفتمان است. باید نشان داد که امر فرهنگی درست همان امر سیاسی است. از همین رو آنهایی که «کار فرهنگی» را انتخاب میکنند، مانند حزب توده از سر اجبار به آن تن ندادهاند.
راست این است که «کار فرهنگی» در چنین زمانهیی هیچ کم از کار چریکی ندارد. برای «کار فرهنگی» نه تنها باید رنج اندیشیدن را و نه تنها باید مصائب تحمیل شده بر همهی منتقدان وضعیت موجود را تحمل کرد که باید «نقره داغ» شدن از سوی پدران خشماگین را نیز پذیرفت. پدرانی که تحمل خروج رادیکال از باورهای مسلط چپ را ندارند. «کار فرهنگی» با سوگیری رادیکال اما یعنی شورش بر هر آنچه به عنوان «حقیقتی مطلق» تکرار میشود. یعنی گذر از فرهنگ و سیاست پدران، یعنی گذر از وضعیت موجود. اینان پارتیزانهای کافهنشینی هستند که رادیکالیسم را در قالب کلمه و تصویر و صدا به عرصهی نمادین پرتاب میکنند تا عرصهی نمادین را در هم بشکنند. آنان بدون خستگی فریاد میزنند: «پادشاه لخت است.»
منبع:
www.deghar.blogfa.com
|