نگاهی به مقالهی آقای دوستدار
«شناخت: دروغ بزرگ فرهنگ ما»
ب. بی نیاز (داریوش)
•
مقالهی «شناخت: دروغ بزرگ فرهنگ ما» که اخیراً آقای دوستدار در سایتاش منتشر کرده است، نمونهی برجستهی اندیشههای یک فیلسوف مطلقگراست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۲ ارديبهشت ۱٣٨۷ -
۱۱ می ۲۰۰٨
مقالهی «شناخت: دروغ بزرگ فرهنگ ما» که اخیراً آقای دوستدار در سایتاش منتشر کرده است (1)، نمونهی برجستهی اندیشههای یک فیلسوف مطلقگراست. تا آنجا که به اساسِ نقد آقای دوستدار مربوط میشود یعنی «امتناع تفکر در فرهنگ دینی»، ما به درستی با گفتمانی روبرو هستیم که منطبق بر فرهنگ بیگفتمانی نقد، در جامعهی ایرانی است. زیرا فرهنگ نقد، فرهنگ اندیشدن است. آقای دوستدار در منشاءشناسی و تبارشناسی این فرهنگ نیندیشدن در روند تفکر ایرانی، جایگاه ویژهای دارد و میتوان گفت که اثرش، «امتناع تفکر در فرهنگ دینی»، یک نمونه کلاسیک است.
حال ببینیم که نگاهِ آقای دوستدار به این فرهنگ دینی چگونه است و فرآیند آتی آن را چگونه ارزیابی میکند. او در مقالهی نامبرده مینویسد:
«فرهنگ ما دینیست. یعنی بر بنیادی ناپرسیده و نیندیشیده پیریزی شده و بالا رفته، بههمینجهت نیز از چنگ اقتدار آن بنیاد هرگز بدر نیامده است. با چنین میراثی که هیچگاه دانسته و از فاصله در آن ننگریستهایم تا جلوههای روانی و روحی خود را در نهاد آن و التهابات رستاخیـزی آن را در تظاهرات وجودی خود بازیابیـم و از این مجرا خود را نقد و برآورد کنیم، طبیعتاً درآیندهای که ادامه آن گذشته باشد نیز قادر به تغییر اساسی خود نخواهیم بود.»
در اینجا نتیجهگیری آقای دوستدار قطعی و مطلق است، زیرا در «آیندهای که ادامه آن گذشته باشد نیز قادر به تغییر اساسی خود نخواهیم بود.» اینجا «گذشته» در آینده تکرار میشود، یعنی میتوان نتیجه گرفت که تاریخ ایران (حداقل تاریخ تفکر) برای همیشه به پایان رسیده است، یا بهتر بگویم رسیده بود. خشمِ آقای دوستدار از این فرهنگِ بینقدی او را به سراشیب مطلقگرایی سوق داده است. زیرا به زعم آقای دوستدار هیچ «حادثهای، هر قدر هم وخیم و تکان دهنده»، نمیتواند «ما را بیدار» کند. زیرا «دو هزار پانصد سال تاریخ ما بهترین گواه آن است. هیچ قانون، تئوری و فرضیهای نمیتواند در برابر چنین تجربهای بایستد.»
حال این پرسش پیش میآید که آقای دوستدار با چه نظریهای این حکم قطعی را صادر میکند که جامعهی ایران هیچگاه به نقدِ خود نخواهد پرداخت؟ ما فرض را بر این بگذاریم که حق با آقای دوستدار است و 2500 سال، فرهنگ نقد در جامعهی ایران وجود نداشته است. آیا حالا میتوان به این نتیجه رسید که 2500 سال دیگر نیز همین فرهنگ به بقای خود ادامه دهد؟ آقای دوستدار پاسخ خواهند داد: آری! زیرا اگر او معتقد میبود که این فرهنگ، در آیندهای که نمیتوان پیشبینی کرد، تغییر خواهد کرد و آن هم نه کمّی بلکه کیفی، آنگاه دیگر یک حکم قطعی صادر نمیکرد. موضوع در این جا نه بر سر نقدِ بینقدی است، بلکه بر سر حکم و پیشبینی قطعی است. در این جا «فرهنگ دینی» به یک پدیدهی مطلق و گریزناپذیر – یا شاید ژنتیکی- تبدیل شده است. حال منِ خواننده از خود میپرسم که چرا آقای دوستدار به چنین نتیجهگیری قطعی میرسد؟
هسته و جوهر درک آقای دوستدار از تاریخ و جامعه فقط بر یک رکن استوار است: فرهنگ آن جامعه. و جوهر فرهنگ به زعم او دین (به معنای وسیع کلمه) است. ما روح این درک از تاریخ و جامعهی انسانی را در اثرش، «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» مشاهده میکنیم. یعنی وابسته کردن تمام فرآیند تاریخ جوامع انسانی به یک «عامل» اجتماعی: یعنی فرهنگ. «این فرهنگ» در جوامع انسانی به مانند مکانیسم و نظامی بسته عمل میکند و در فرآیند تاریخی خود، فقط وظیفهی تولید و بازتولید خود را به فرجام میرساند. این درک از تاریخ و جوامع انسانی نقطهی مقابل آن درکی است که فرآیند تحولات اجتماعی را فقط در مناسبات اقتصادی میبیند که اوج آن در مارکسیسم تجلی میکند. اگرچه آقای دوستدار در اثرِ نامبردهاش سخنی از «علل» نمیکند و پدیدهی فرهنگ را به مثابهی یک پدیدهی مستقل مورد بررسی قرار میدهد – که باید گفت در نوع خود در ادبیات انتقادی- فلسفی ایران بینظیر است- ولی ارتقاء دادن این استقلال به یک مکانیسم ابدی، فقط میتواند ناشی از این درک عمومی باشد که او فرهنگ را تنها عامل تعیینکننده در فرآیند تحولی جوامع انسانی میداند.
از سوی دیگر ما در این مقالهی آقای دوستدار با مفاهیم کلی و مطلق سر و کار داریم، مانند «آگاهی». او مینویسد: «گونه آموزشی یعنی آگاه بودن یا آگاه نبودن به چرایی آموزش. فرهنگی که با آگاهی نیاموزد، نشناسد و عملاً نداند چرا میآموزد، دستپرورده بار خواهد آمد، از خود نخواهد پرورد.»
آقای دوستدار طوری از «آگاهی» سخن میگوید که گویا آگاهی یک کالای تمام و بستهبندی شده است و کافیست که ما این «وسیله» را در دست بگیریم، آنگاه همه چیز درست میشود. معیار سنجش «این آگاهی» چیست؟ چگونه میتوان به «این آگاهی» دست یافت؟ احتمالاً آقای دوستدار پاسخ خواهند داد که اولین گام به سوی «این آگاهی» پرسشگری است. اگر پاسخ چنین باشد، پس باید آگاهی را یک امرِ نسبی دانست که گام به گام، اینجا و آنجا، رشد و نمو میکند تا در این یا آن مسئله یا موضوع ابتدا به گفتمان و سپس به یک پراتیک اجتماعی تبدیل شود. احتمالاً آقای دوستدار هم بین «اطلاعات» و «آگاهی» تفاوت قایل است. آگاهی فردی و اجتماعی، خودِ پراتیک است. بسیاری از گفتمانهای امروزی در غرب هنوز به پراتیک همگانی تبدیل نشدهاند و در حوزههای روشنفکری سیر و سیاحت میکنند. یعنی جدالها هنوز در حوزههای نظری میباشند. گفتمانهایی که طی یک پروسهی اقناعی از سوی جامعه پذیرفته میشوند، تبلور خود را در نهادهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، حقوقی و اقتصادی آن جامعه نشان میدهند. یعنی تبدیل به پراتیک اجتماعی میشوند. عمل و پراتیک اجتماعی جامعهی ایرانی که تبلور آگاهی اجتماعی آن جامعه است، همین وضعیتِ به غایت نابسامانی است که در مقابل چشم ما قرار دارد. ولی آیا میتوان به این نتیجه رسید که این وضعیت عمومی، بازتابدهندهی تمام حقیقتِ است؟ به اعتقاد من چنین نیست! زیرا در همین وضعیت نابسامان، انسانهای منفردی وجود دارند که هر کس به سهم و توانایی خود به جستجو و پرسشگری پرداخته است و میپردازد؛ هر کس از زاویه و دیدگاه خود که طبعاً نباید با نگاه من همانند و یکسان باشد. البته با تأکید و تأئید نظرات آقای دوستدار که هنوز این روندِ گفتمان در حوزههای گوناگون برای ما ایرانیان فعلیت نیافته است. ولی باز هم نمیتوان تمام اجزاء یعنی تک تکِ انسانها را در کل یعنی جامعه حل کرد و سپس به نقدِ این تصویرِ کلی تکرنگِ بدقیافه پرداخت. زیرا در این جا حقوق بسیاری از انسانهای منفرد که قابل حل در این تصویر کلی تک رنگ نیستند، پایمال میشود. انسانهایی که ممکن است من و شما نشناسیم و از نظرات انتقادی آنها – هر چند کوچک- اطلاعی نداشته باشیم.
آقای دوستدار غرب را با ایران مقایسه میکند و «آگاهی» و «پرسشگری» فرهنگ غرب را در مقابل جامعه ایران میگذارد. اساسِ این مقایسه خطاست. اگر چنین مقایسهای جایز باشد، آنگاه ما میتوانیم فرهنگ و تمدن بینالنهرین یا بابل را با آن زمان اروپا مقایسه کنیم و به این نتیجه برسیم که اروپائیان آن زمان به گونهای مشکلِ مغزی داشتهاند. زیرا در آن زمان که در بابل اولین قوانین در دورهی حمورابی تدوین شده بود، اروپا تازه از دوران یخبندان رهایی یافته بود، اقوام بدوی در آن زندگی میکردند و هنوز وارد عصر برنز (مفرغ) نشده بودند. ولی در طی تحولات تاریخی، ما امروز به جای بابل، بغداد را در مقابل چشممان خود داریم و به جای قبایل وحشی و عشایری اروپا، آلمان و هلند را. به عبارتی سیر تحولات تاریخی و تاریخ تفکر تابع هزاران عامل کوچک و بزرگ طبیعی و انسانی است، که موجبات این تفاوتها را فراهم میآورد. در این جا هم نمیتوان تعیین کرد کدام عامل یا عوامل تعیینکننده یا فرعی هستند. مجموعهی آنهاست که عمل میکند.
در این جا نیز باید تأکید کرد که تاریخ با مرگ شما و من به پایان نمیرسد. پس از ما و فرزندانِ فرزندانِ ما احتمالاً زندگی ادامه خواهد یافت، و اگر چنین شد، جوامع انسانی نیز که تقریباً 10000 سال از عمر آنها میگذرند، تغییر خواهند کرد و جهانشمولی این تغییر برای همهی انسانها اعتبار دارد. همانگونه که انسان در طی تقریباً 5 میلیون سالی که از عمرش میگذرد، مراحل تطوری فراوانی را پشت سر نهاده است. آقای دوستدار مینویسد: «اما اینجا از پیش بگویم آنچه سپس باز خواهم نمود و نشان خواهم داد: آن آگاهی که بتواند چنین پرسشی را حتا فقط فرداً هم برانگیزد، هنوز در ما به وجود نیامده و هر حادثهای، هر قدر هم وخیم و تکاندهنده، خود به خود تحقق آن را تضمین و ما را بیدار نخواهد کرد.»
آقای دوستدار! نه عمر من و نه عمر شما کفایت میکند که بتوانیم «نشان بدهیم» جهان و مشخصاً ایران در آینده چه تغییراتی خواهد کرد.
1- www.aramesh-dustdar.com
|