یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

فرجامِ کار استبدادیان


دکتر محمد ملکی


• پنداشتید قدرتِ ظالم همیشگی است
تاکی توان به قدرتِ شمشیر تکیه داد
بیهوده دل به دولتِ ده روزه مسپرید
پیروز، حاکمی که بپا داشت عدل و داد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۹ تير ۱٣٨۷ -  ۹ ژوئيه ۲۰۰٨


می‌گویند "اگر از نخستین استبدادگر تاریخ درس و عبرت گرفته می‌شد. استبدادگر دوم بوجود نمی‌‌آمد". آن‌ها که با نوشته‌های صاحب این قلم آشنایند می‌دانند، سال‌هاست به‌خاطر آزادی و اگاهی و برابریِ مردمی که قرن‌ها از سلطه‌ی صاحبان زر و زور و تزویر رنج برده‌اند قلم می‌زنم و بر این اعتقادم که سعادت انسان‌ها میسر نمی‌گردد مگر با کاربرد "قلم" به‌جای "شمشیر"، قلمی که در خدمت مردم باشد نه در خدمت زرمداران و زورمندان و تزویرگران.

به "نون و القلم" ای دوست خورده‌ام سوگند
که جز به خدمت مستضعفان در غل و بند
قلم به دست نگیرم هر آن‌که جز این کرد
بریده باد دو دستش همیشه باد نژند

اوایل اردیبهشت ٨۷ نامه‌ای به آیت‌الله خامنه‌ای نوشتم که در پایان آن آمده بود.
نمی‌دانم آن‌چه در کشور ما می‌گذرد چگونه و تاچه اندازه باطلاع شما می‌رسد اما میدانم وضع بسیار بدتر از آن است که شما گاه‌گاه در فرمایشات خود به آن‌ها اشاره می‌کنید، احتمالاً افراد بیت و دوستان و نزدیکان به شما می‌گویند که اکثریت قریب باتفاق مردم طرفدار رژیم هستند. گولِ این حرف‌ها و تظاهراتی که صاحبانِ زر و زور و تزویر برایتان راه می‌اندازند را نخورید. بیایید برای نجات کشور و ثبت در تاریخ با استفاده از اختیاراتی که قانون اساسی در بند ٣ از اصل یکصد و دهم به شما داده است فرمان یک همه پرسی در مورد نظام ولایی را با تمام شرایطِ یک انتخابات آزاد و شفاف صادر فرمایید تا هرکس که "شناسنامه"‌ی ایرانی دارد بتواند در آن شرکت کند و حکومت دلخواه خود را بار دیگر پس از گذشتِ ٣۰ سال انتخاب نماید.... که اگر امروز چنین نکنید فردا دیر است.
پیرو آن نامه سرگشاده در این یادداشت می‌خواهم در مورد جمله آخر آن نوشته که گفته بودم "اگر امروز چنین نکنید فردا دیر است" کمی توضیح دهم البته من پس از ۶۰ سال کار سیاسی و مبارزه با استبداد شاهی و شیخی خوب می‌دانم قدرت بدستان به چیزی جز انحصار قدرت فکر نمی‌کنند و هیچ توهمی در این مورد ندارم آما بنا به گفته‌ی اینیا تسیوسیلونه در کتاب مکتب دیکتاتورها معتقدم "والاترین کاربرد نویسندگی این است که تجربه را به شعور تبدیل کند و جای واقعی نویسنده در درونِ جامعه است نه در نهادهای سیاسی کشور".
حال با چنین اعتقادی می‌خواهم نخست ویژگی‌های رژیم‌های دیکتاتوری و سلطه‌گر را بیان کنم بعد نمونه‌هایی از فرجام کار دیکتاتورها و فاشیست‌ها و سلطه‌گرایان در طول تاریخ را تحلیل نمایم. در دایره‌المعارف بین‌المللی علوم اجتماعی صفات ویژه‌ی زیر را در مورد رژیم‌های توتالیتر ذکر می‌کند.
۱- تعهد در برابر یک هدف یگانه.
۲- غیر قایل پیش‌بینی بودن (یعنی تفسیر دلبخواهی از ایدئولوژی رسمی، که در نتیجه‌ی آن قهرمان امروز خائن دیروز و رفتار وفادارانه امروز خیانت و براندازی فرداست).
٣- کاربرد گسترده‌ی خشونت سازمان یافته به وسیله‌ی نیروی نظامی و شبه‌نظامی و پلیس معمولی و مخفی
۴- کاربرد خشونت به‌منظور از میان بردن یا به راه آوردن سازمان‌ها و کسانی که همگام رژیم نیستند.
۵- کاربرد خشونت برای شرکت دادنِ عموم مردم در سازمان‌هایی که وقف رسیدن به هدف اصلی هستند
۶- جهانی کردن هدفِ یگانه‌ی رژیم به‌منظور آن‌که همه‌ی بشریت به شکل جامعه‌ی زیرِ تسلط رژیم درآید.

کارل فردریک رژیم توتالیتر را مجموعه‌ای از شش صفت می‌داند که با هم در ارتباط و تأثیر متقابل هستند.
۱- یک حزب واحد توده‌ای که معمولاًٌ یک رهبر کاریزماتیک آن را رهبری می‌کند
۲- یک ایدئولوژی رسمی
٣- کنترل حزب بر اقتصاد
۴- کنترل حزب بر رسانه‌های همگانی
۵- کنترل حزب بر سلاح
۶- یک نظام تروریستی کنترل پلیسی

و اما لئونارد شاپیرو صفات ویژه‌ی رژیم توتالیتر را از رکن‌های اساسی رژیم جدا می‌کند.
صفات ویژه
۱- اصلِ اصالت رهبر
۲- انقیاد نظام قضایی
٣- ممیزی قلمرو‌ی زندگی خصوصی
۴- مشروعیت رژیم بر اساس تأیید ظاهری توده‌ای
۵- بسیج توده‌ای
رکن‌های اساسی رژیم توتالیتر
۱- دستگاه حاکم
۲- ایدئولوژی
٣- حزب
کتاب توتالیتاریسم (سلطه‌گرایی) از انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی




با توجه به تعاریفِ نظام سلطه وجوه مشترکی در تمام آن‌ها مشاهده می‌گردد که عبارتند از:
الف – اصالت رهبر
ب - سرکوبی نظام قانونی
ج - کنترل اخلاق خصوصی
د - بسیج توده‌ای برای کسب مشروعیت
ه – سلطه بر همه جهان
و – شعبه شعبه کردن مردم
نخست پیرامون ویژگی‌های نظام‌های سلطه‌گر یا توتالیتر به‌گونه‌ی بسیار فشرده توضیح می‌دهم تا بعد ...

اصالت رهبر:
در جوامع استبداد‌زده، رهبر همه کاره است و مردم جز اطاعت و فرمانبری وظیفه‌ی دیگری ندارند، رهبر صفاتی فوق انسانی دارد و این صفات چنان برجسته می‌گردد که دارنده آن را به‌صورت فرستاده‌ی خداوند، یا واسط میان خدا و خلق معرفی می‌کنند و با چنان اوصافی می‌توانند فکر و ذهن توده‌ها را به خود جلب کنند و آنان را به دنبال خود بکشند و در مواقع ضروری از آن‌ها سپری سازند برای توجیه خود و القاء این امر که اعمال ما خواست مردم است و ما اجرا کننده اوامر توده‌های مردم هستیم و مخالفت با ما عینِ جنگ با توده‌هاست. در رژیم‌های توتالیتر و فاشیستی رهبر تنها یک رییس مقتدر حکومت نیست، کسی است که در برابرش هیچ "نهاد" مستقلی وجود ندارد ماکس وبر می‌گوید:
"رهبر کاریزما (فرهمند) کسی است که صفاتی فوق انسانی دارد و به هر صورت این صفات دارای چنان برجستگی هائی است که دارنده‌ی آن‌را به‌صورت فرستاده‌ی خداوند یا مرد تقدیر معرفی می‌کند. ممکن است این صفات صورت ظاهری بیش نباشد و رهبر تنها به داشتن آن‌ها تظاهر نماید، ولی مسأله‌ی مهم این است که او بتواند به توده مردم بقبولاند که چنین صفاتی را دارد. در واقع از حیث تأثیری که رهبران کاریزما بر جریان حوادث دارند واقعی بودن یا نبودن "صفات انسانی" آن‌ها اهمیت زیادی ندارد به همین جهت این مسأله که رهبران مورد بحث به حقیقت مردان برجسته‌ای بوده‌اند یا نه موضوع بحث ما نیست واقعیت این است که آن‌ها نفوذ رهبر فرهمند را بر توده مردم داشتند".
کتاب توتالیتاریسم (سلطه‌گرایی) از انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی – صفحات ۲۱-۲۲

در بررسیِ ماهیت استبدادیان به قضاوتِ تاریخ، یک صفت در همه آن‌ها مشترک است و آن این‌که آن‌ها خود را تافته‌ای جدا بافته می‌دانند و با هر وسیله سعی دارند خود را به ماوراء الطبیعه وصل کنند. در این نوشته وقتی نمونه‌هایی از این رهبران را به شناخت می‌نشینیم، در این مورد مفصل‌تر بحث خواهیم کرد.

سرکوبی نظام قانونی:
دیکتاتورها برای به قدرت رسیدن، رژیم‌های قبلی را متهم به انواع تجاوز به قانون می‌کنند و برای جلب توده‌های مردم به سوی خود دست روی مشکلات آن‌ها می‌گذارند و ادعا می‌کنند پس از رسیدن به قدرت جلوی بی‌قانونی‌ها و تجاوز به حقوق ملت را خواهند گرفت، اما با تسلط بر اوضاع، نخستین کار آن‌ها سرکوبی نظام قانونی است.
برای یک حکومت استبدادی و یک رهبر بلامنازع گذراندنِ قوانینی که با هدف‌‌ها یا سلیقه‌ها‌یش بخواند و لغو قوانینی که آن‌ها را مزاحم بپندارد کار دشواری نیست، در حقیقت دیکتاتور از چنان قدرتی برخوردار است که به یک اشاره نه تنها هر قانونی تهیه و تصویب می‌کند بلکه در صورتِ لزوم حقوق‌دانان را وا می‌دارد در مدح این قوانین و مطابقت آن‌ها با علایق نژادی یا منافع توده‌ها کتاب‌ها بنویسند. تا آن‌جا که اعمال خود را تجسم اراده‌ی ملت قلمداد می‌کنند و برای اقتدار و مرجعیت آن‌ها حدی وجود ندارد. زیرا مأموریت تاریخی خود را برتر از همه‌ی تشریفات قانونی می‌دانند و هنگامی که قیومیت رژیم بر عهده‌ی پلیس گذاشته می‌شود طبیعی است که پلیس علاوه بر نقش آدمکش و شکارچی، نقش روانشناس و نظریه‌پرداز را هم به عهده می‌گیرد. در نظام‌های توتالیتر اختیارات دستگاه اداری برای صدور جواز، بازرسی و کنترل تجارت، حرفه‌ها و آموزش، رسانه‌های همگانی، منافع خارج از کشور و جنبه‌های دیگر فعالیت دستگاه اداری زیر نفوذ پلیس سیاسی قرار می‌گیرد، از سوی دیگر دستگاه پلیس که زمانی ضابط قوه قضایی بود خود به نوعی قوه‌ی قضاییِ مستقل تبدیل می‌شود و اختیار دستگیری، بازداشت، نظارت و محاکمه و مجازاتِ اشخاص را در خارج از کنترل قوه‌ی قضایی به دست می‌آورد.
کتاب توتالیتاریسم (سلطه‌گرایی) انتشارات پژوهشگاه علومِ انسانی چاپ پاییز ۱٣۵٨

در این زمینه اینیاتسیو سیلونه از زبان تومازوی کلبی می‌گوید:
برای کسی که می‌خواهد دیکتاتور شود تنها یک قاعده وجود دارد و آن رسیدنِ به‌قدرت است بقیه‌ی چیزها، چه دروغ و چه راست، در تناسب با این اصل مورد بررسی قرار می‌گیرد نطقِ معروفِ ناپلئون خطاب به شورای کشور فرانسه نمونه‌ی کاملِ حقانیت بخشیدن به دروغ است، گفته‌ی ناپلئون این بود "برای پایان دادن به جنگ کاتولیک شدم. برای استقرار در مصر خودم را مسلمان قلمداد کردم، برای جذب کشیش‌های ایتالیا طرفدار پاپ شدم، و اگر بنا باشد بر یهودیان حکومت کنم هیکل سلیمان را دوباره می‌سازم.
کتاب مکتب دیکتاتورها، نوشته اینیاتسیو سیلونه ترجمه مهدی سحابی – ص ۱۲٨

"قدرت" همه اعمالِ دیکتاتور را توجیه می‌کند، دروغ و فریب کاری صحیح و مقدس می‌شود: زیر سلطه گرفتن همه قوایی که برای اداره مملکت وجود دارد امری پسندیده می‌گردد و به زیر سخره گرفتن قوانین اساسی که دیکتاتورها با اتکاء به آن رهبری را در دست گرفته‌اند عملی در جهت پیشرفت کشور تلقی می‌شود. ممکن است در یک نظام فاشیستی قانون اساسی و تفکیک قوا وجود داشته باشد اما از آن‌جا که رهبر خود را ما فوق همه قوا و تصمیم گیرنده نهایی می‌داند آن‌گونه که بخواهد قوانین را تفسیر می‌کند. هانا آرِنت در این مورد می‌گوید:
آزار دهنده‌تر آن‌که نحوه‌ی برخورد رژیم‌های توتالیتر با مسأله قانون اساسی این‌گونه بود که، نازیها در نخستین سال‌های قدرتشان سیلی از قوانین و فرامین را جاری کردند، اما هرگز به دردسر لغو رسمی قانون تن در ندادند آن‌ها حتی سرویس‌های کشوری را دست نخورده گذاشتند.
کتاب توتالیتاریسم (حکومت ارعاب، کشتار، خفقان) نوشته هانا آرنت – ص ۱۹۱

هانا آرنت دست روی یک نقطه‌ی کلیدی می‌گذارد. بله دیکتاتورها نیازی به از بین بردن قوانین از جمله قانونِ اساسی ندارند؛ آن‌ها با تفسیر خود از دِل قوانین آن‌چه را می‌خواهند بیرون می‌کشند، آن‌همه کشتار به دست دادگاه‌های تفتیش عقاید و استالین و هیتلر و دیگر مستبدین همه در پناه قانون انجام شد، مهم این است که رهبر تشخیص دهد برای حفظ سیطره‌ی خود چه اصولی از قانون اساسی را اجرا کند و به چه اصولی بی‌اعتنا باشد هیچ نظمی و قانونی نباید به‌گونه‌ای باشد که قدرت مطلقه‌ی رهبر را زیر سوال ببرد. وقتی قرار باشد رهبر مافوق قانون باشد چه نیازی به از بین بردن قانونِ اساسی و دیگر قوانین است؟ هر روز بخواهد و اراده کند دادگاهی را با نامی عَلَم می‌کند و در همین باصطلاح دادگاه‌ها مخالفین و انتقاد کنندگان را نابود می‌نماید.

کنترل اخلاق خصوصی:
در نظام‌های استبدادی حد و مرز اخلاق را رهبر تعیین می‌کند آن‌چه را او اخلاقی می‌داند باید جامعه آن را بپذیرد. اخلاقِ خوب و پسندیده آن است، و جز آن غیر اخلاقی و بداخلاقی تلقی می‌شود. بهتر است در این مورد هم به پژوهش‌گران علوم انسانی مراجعه کنیم آن‌ها می‌‌گویند:
برای رژیمی که مدعی ساختن یک جهان تازه بر اساس الگویی از پیش معین است، و برای رژیمی که می‌خواهد انسان‌های "طراز نو" بسازد که جز به مسلک یا ایدئولوژی رسمی به چیزی اعتقاد نداشته باشند. طبیعی است که هیچ‌گونه اصولِ اخلاق شخصی یا ارزش‌هایی که از حوزه‌ی کنترل رهبری جامعه خارج باشند، دستِ‌کم از حیث نظری قابل تحمل نیست، بنابراین رژیم توتالیتر می‌کوشد اصولِ اخلاقی خاص خود را جانشین اصولی سازد که در دستگاه‌های اخلاقی دیگر، چه مذهبی و چه غیرمذهبی وجود داشته است... آن‌چه به هدف اصلی رژیم خدمت می‌کند اخلاقی و آن‌چه در راهِ آن مانع ایجاد می‌کند غیر اخلاقی است...
کتاب توتالیتاریسم (سلطه‌گرایی) ص ۴۷
اصحاب کلیسا در دوران انگیزیسیون اعتقاداتی را اخلاقی می‌دانستند که با گفته‌ها و نوشته‌های آن‌ها مغایر نباشد و هر کس نیز خلاف اندیشه کلیسائیان می‌اندیشید، سزاوار مرگ و شکنجه بود. سرنوشت صدها دانشمند و محقق به ‌دلیل دگراندیشی چنین شد، ولی سرانجام آن‌چه در اثر جدائی دین از حکومت به‌دست آمد، همین آزادی وجدان شخصی است و اگر قرار باشد هرکس آن‌گونه که می‌خواهد و می‌فهمد بیاندیشد و اظهار عقیده نماید، چگونه می‌توان چنین اندیشه‌هایی را کنترل نمود. اینجاست که دیکتاتور فیلسوفان وابسته را به خدمت می‌گیرد تا خشونت و ظلم و بی‌رحمی او را توجیه فلسفی نمایند. به‌عنوان نمونه باید از فیلسوف فاشیسم "جنتلیه" نام برد که درباره اخلاق شخصی چنین می‌گوید: "و بنابراین هیچ چیزِ خصوصی وجود ندارد و در برابر عملِ دولت هیچ حد و مرزی نیست" رژیم استبدادی معتقد است یک مرکز مقاومت در برابر اصول اخلاقی توصیه شده به‌وسیله‌ی او دستگاهی است که برای خود اصولِ اخلاقی ویژه دارد، رژیم یکه تاز نمی‌تواند اجازه دهد در برابر اصول اخلاقی او، یک دستگاه خود مختار با ارزش‌های اخلاقی توصیه شده به‌وسیله دیکتاتور مخالفت کند. در هر حال باید پذیرفت که رژیم‌های یکه‌تاز نمی‌توانند اجازه دهند در برابر اصول اخلاقی آن‌ها یک دستگاه خود مختار با ارزش‌های اخلاقی توصیه شده به‌وسیله دیکتاتور مخالفت کند.

بسیج توده‌ای برای کسب مشروعیت:
آن‌چه یک رژیم استبدادی به آن نیاز مبرم دارد نشان دادنِ پشتیبانی مردم از خویش است در چنین رژیم‌هایی سکوت علامت رضا نیست و مردم باید هواداری خود را از رژیم عملاً نشان دهند. استبدادیان بین خود و توده واسطه نمی‌پذیرند، باید سازمان‌ها و گروه‌هایی که می‌توانند این نقش را بازی کنند از میان برداشته شوند. زیرا یکی از شرایط لازم برای تسلط رژیم استبدادی وجود "جامعه‌ی توده‌وار" mass society می‌باشد. هنر یک رهبرِ کاریزما این است که بتواند با تبلیغاتِ وسیع و یک جانبه مغز مردم را شستشو دهد و آن‌ها را به هر سو که می‌خواهد بکشد. شاید امروز با پیشرفت شگفت‌آور ارتباطات این امر میسر نباشد. اگر در گذشته استبدادیان همه‌ی امکانات تبلیغاتی را در اختیار می‌گرفتند، امروز با استفاده از تکنولوژی‌های پیشرفته می‌خواهند مانع آگاهی بیش‌تر مردم شوند، اما شاید زمان آن گذشته باشد. اگر روزی گوبلز مجبور شد با وضع مقرراتی مانع گوش دادن مردم به ایستگاه‌های خارجی گردد، امروز در کشورهای استبداد زده سعی می‌شود از ارتباطِ مردم با جهان به هر وسیله (پارازیت، فیلترینک و ...) جلوگیری گردد. چرا؟ برای این‌که دیکتاتور نیاز دارد مردم را در بی خبر‌ی نگاه دارد تا هر موقع اراده کرد آن‌ها را بسیج کند و به صحنه بیاورد و چنین وانمود کند که مردم دوستدار او هستند و راه و روشش را در اداره‌ی امور کشور قبول دارند. در جوامع استبدادی انسان‌ها به‌شدت خویشتن خویش را از دست می‌دهند و به سوی از خود بیگانگی می‌روند. ویلیام کورن‌ها وزر می‌گوید:
از خود بیگانگی منحصر به جامعه‌ی توده‌ای نیست اما میزان آن در این نوع جوامع گسترده و شدید است، در نتیجه جامعه‌ی توده‌ای از نظر روانشناختی در مقابل جاذبه‌ها و تقاضاهای جنبش‌های توده‌ای آسیب‌پذیر است. این‌که تمایلات توده‌ای در عرصه‌های روان‌شناختی و فرهنگ جنبش‌های توده‌ای نمایان می‌شود یا نه اساساً به ساختار اجتماعی و مطالباتی که وقایع بر مبنای آن‌ها شکل می‌گیرند. وابسته خواهند بود. این واقعیت که میلیون‌ها آلمانی تسلیم جاذبه‌ی نازی‌ها شدند، بدون شک با بحران‌های اقتصادی دهه‌ی ۱۹۲۰ و ۱۹٣۰ مرتبط است، زیرا در چنین شرایطی برای تعداد زیادی از مردم دشوار است که صرفاً به‌عنوان تماشاچیان بدبین به سیاست باقی بمانند، این بدان معنی است که جامعه‌ی توده‌ای در مواقع بحرانی قادر نیست در مقابل یورش‌های انقلابی به نظام موجود بایستد. بحران‌ها ساختار بی‌ثباتِ جامعه‌ی توده‌ای را مختل کرده و در نتیجه زمینه‌های شکل‌گیری جنبش توده‌های ضد دموکراتیک را فراهم می‌سازند.
کتاب توتالیتاریسم، مقاله‌ی ویلیام کورن‌ هاوزر – ص ۲۴۲

در پایان بدنیست قسمتی از مقاله‌ی هربرت اشپیرو راهم در این زمینه بخوانید.
مشارکت همگانی اجباری در سازمان‌های عمومی به‌طور اخص ویژگی توتالیتاریسم به‌شمار آمده است. وضوح این ادعا را می‌توان در ارقام مشارکت انتخاباتی مشاهده کرد در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و آلمان نازی مشارکت نزدیک به ۱۰۰ درصد اعلام می‌شد در حالی که در دموکراسی‌های قانونی تنها بین ۴۰ تا ٨۰ درصد از افراد واجد شرایط در انتخابات شرکت می‌کنند.
کتاب توتالیتاریسم – ص ٨

سلطه بر همه جهان:
بارها شنیده یا خوانده‌ایم که استبدادگران شعار گسترش ایدئولوژی خود بر سراسر جهان و نجات بشریت از فقر و فساد و فحشا و بی‌عدالتی و نابرابری را سرداده‌اند، اما در عمل از حل مشکلاتِ نه تنها کشور خود که خانواده خود نیز عاجز مانده‌اند. بارها شنیده‌ایم که دیکتاتورها پس از افشاء جنایت‌هایشان، اعمال و رفتار خود را به اطرافیان نسبت داده‌اند. استبدادگری که نمی‌تواند بر اعمال و رفتار اطرافیان خود نظارت داشته باشد چگونه می‌خواهد جامعه‌ی جهانی را اداره و پر از عدل و داد کند؟
تاریخ پر است از چنین ادعاهایی از سوی استبدادیان، برای بهتر روشن شدنِ ادعای حکومت‌های توتالیتر بی‌مناسبت نیست نظر هربرت اشپیرو را بخوانیم.
جهانی کردن هدفِ اساسی و یگانه‌ی نظامِ مبتنی بر بازسازی نوع بشر در شکل دلخواه خود، وجه تمایز اصلی توتالیتاریم است. رژیم‌های غیر توتالیتر نیز گاهی اوقات یک چنین اهدافی را برای خود قایل می‌شوند.
کتاب توتالیتاریسم، مقاله‌ی اسپیرو – ص ۷

نویسنده مقاله در جای دیگری از نوشته‌ی خود در بیان ویژگی‌های یک نظام توتالیتر می‌گوید: "استبدادیان می‌خواهند هدف نظام خود را به همه جهان گسترش دهند و این‌کار را از طریق ادعای بازسازی نوعِ بشر طبق تعریف خود انجام دهند" و این همان چیزی است که بر آن "صدور انقلاب" نام نهاده‌اند و فاشیسم هیتلری و سوسیالیسم استالینی و دین حکومتی که همه مدعی آن بودند و دیدیم چنین انقلاب‌هایی اگر چه برای مدتی می‌توانند بعضی جوامع را تحت تأثیر قرار دهند، اما بزودی هدف آن‌ها که گسترش استبداد و سلطه بر قسمت‌هایی از جهان است آشکار می‌گردد. شعار ناپلئون که می‌گفت: در کوله‌بار سربازان من آزادی و برابری حمل می‌شود، نمونه بارز تفکر استبدادیان است.

شعبه شعبه کردن مردم:
یکی دیگر از ویژگی‌های استبدادیان تفرقه انداختن بین مردم و حکومت کردن بر آن‌هاست و این روش مربوط به دیروز و امروز نیست. در کتب مقدس از جمله قرآن آمده است "فرعون در آن سرزمین برتری خواه بود و مردم را به گروه‌‌هایی تقسیم کرد. گروهی را تحت فشار گذاشت {تا آن‌جا که} پسرانشان را می‌کشت و دخترانشان را {برای خدمت} زنده نگه می‌داشت (قرآن کریم سوره قصص آیه ۴) و چنین کاری در رژیم‌های استبدادی به‌شکل‌های گوناگون وجود داشته است. هیتلر از نژاد برتر سخن می‌گفت و استالین از طبقه‌ی برتر و در رژیم ولایی ایران شاهد "خودی" و "غیر خودی" بودنِ مردم هستیم. شاهدیم که چگونه به اختلافات شیعه و سنی، کرد و بلوچ، ترک و عرب، حل شدگان در ولایت و حل نشدگان در آن، دامن می‌زنند، البته فرقه فرقه کردن مردم فواید بسیاری برای استبدادیان دارد که یکی از آن‌ها جلوگیری از همبستگی و مقاومت مردم در برابر استبدادگران می‌باشد.

فرجام کارِ استبدادیان
در این نوشته تنها به چند نمونه از اعمال و فرجام کار فاشیست‌ها و استبدادیان می‌پردازم تا شاید عبرتی گردد قبل از حسرتی، البته آن‌گونه که در آغازِ کلام گفتم استبدادیان هرگز استبدادگری را رها نمی‌کنند مگر آن‌که به کامِ مرگ روند یا مجبور به این‌کار شوند، اما از آن‌جا که معتقدم در نوشتن اثری است که در ننوشتن نیست، پس می‌نویسم تا بماند در تاریخ، تاریخی که پر از ماجرا و فرجامِ کار استبدادیان است.
اجازه می‌خواهم این تحلیل را با فرجام کار دو نظام دینی (فرعون به مردم گفت من می‌ترسم موسی دینِ شما را تغیر دهد) آغاز و با فرجام کار دو رهبر دین آویز پایان دهم.

فرجامِ کار نمرود و فرعون :
زمان را در می‌نوردیم و پس از گذار از هزاران سال به شهری تاریخی به‌نام "بابل" سری می‌زنیم و از کتب مقدس کمک می‌گیریم.
آن روزها در آن‌جا استبدادگری که نامش "نمرود" بود به اریکه‌ی قدرت نشسته بود، او سوار جهل مردم شده و خویش را خدا نامید و قوم را به اطاعت و پرستش خود فراخواند و مانند دیگر ستمگران به بسیج توده‌ای دست‌زد و مردم نا‌آگاه را به سوی خود جلب نمود. اما از آن‌جا که فرجام استبدادیان مرگ و ننگ و شکست است، مردی "ابراهیم" نام بر او شورید و بساط قدرتمداری او را در هم کوبید و تلاش‌های این جبار فتنه‌گر را بی‌ثمر گذاشت، اگر چه نمرود سعی بسیار نمود تا با قیام‌گری که مردم را علیه ظلم و ستم او می‌شوراند، به مبارزه برخیزد و ابراهیم را نابود سازد، اما چنین نشد و حیله‌ها و زشتکاری‌ها به خودش برگشت. سید صدرالدین بلاغی در کتاب قصصِ قرآن یکی از برنامه‌های نمرود را برای از بین بردنِ ابراهیم چنین شرح می‌کند.
قوم تصمیم گرفتند که ابراهیم را به‌جرمِ توحید و مبارزه با بت پرستی و دشمنی با بت‌ها به آتش سپارند. اندیشه‌ی سوختن ابراهیم در دل‌ها جای‌گرفت و از هر طرف خروارها پشته‌های هیزم و چوب فراهم آمد و هر کس برای تقرب به معبود خود به‌قدر قدرت در این‌کار شرکت کرد، حتی زن‌ها برای بهبودی از بیماری و قضاء حوایج خود در تهیه هیزم شرکت می‌کردند! و از همه‌ی شهرهای کشور نیز دعوت به عمل آمد تا در این مراسم، سهیم و شریک باشند. مدتی همچنان به تهیه‌ی هیزم گذشت تا چوب و هیزمی انبوه مانند کوه فراهم شد. ابراهیم در کامِ امواج آتش و دود فرورفت و شعله‌های خروشان از هر سو او را فرا گرفت و غریو آتش صدای او را فرو نشاند. اکنون ببینیم آتش با ابراهیم چه کرد، آتش قید و بندهای ابراهیم را بسوخت و بگداخت و او را آزاد ساخت و خدای‏ تعالی سوز و حدّت آتش را از او فروکاست و آن را بر او سرد و سلامت ساخت.
این سرگذشتِ حیرت افزا و معجزه‌ی عظیم نمرود را جز طغیان و عصیان نیفزود چون ابراهیم را دشمن دستگاهِ جلال و هادِمِ بنیان جبروتِ خود می‌دید.
کتاب قصصِ قرآن تألیف صدرِ بلاغی چاپ تیرماه ۱٣۴۱ (چاپ چهارم) صفحات ۵۵-۵۶

فرجام مبارزه‌ی ابراهیم و قیام او علیه ظلم و استبداد آن شد که ابراهیم قوم‌اش را نجات داد و نمرود مستبد و مدعی خدایی به سزای اعمال خود رسید.
و اما جالب‌تر و عبرت آموز‌تر داستان "فرعون" است و "موسی" باز از کتاب قصص ِقرآن.
موسی در خانه‌ی فرعون بزرگ شد وقتی از ظلم و ستم و فشار او بر مردم آگاه گردید، به قیام علیه او برخاست و قوم خودش را علیه فرعون شوراند، فرعون و فرعونیان سال‌ها در مصر حکومت می‌کردند و بر قبطیان و بنی‌اسراییل فرمان می‌راندند و به‌ظلم و فساد ادامه می‌دادند و بت‌ها را به صورتِ خود می‌ساختند مردم را به پرستش آن‌ها وا می‌داشتند.
فرعون و درباریانش در پیروی از شهوات، پافشاری کردند و از نور ایمان روی برتافتند و از راه هدایت و صراط مستقیم حق منحرف گشتند.
با توجه به عمومِیت فساد و شمول ظلم، اوضاع و احوال ایجاب می‌کرد که نور رحمت الهی آن محیط تیره را روشن سازد و چشمه‌های عدل و کرم الهی بجوشد و جریان یابد. موسی‌ مأمور شد تا به سوی فرعون رهسپار گردد و با لحنی ملایم با او گفت‌گو کند تا مگر دِلِ سنگش نرم گردد و از کبر وسطوتش فرو کاهد و حجت بر او تمام و راهِ عذر به رویش بسته شود ... موسی و هارون به جانب مصر رهسپار شدند و به در بار فرعون رفتند، ولی فرعون ایشان را تحقیر کرد و به دعوتشان ترتیب اثر نداد ... فرعون از شنیدن سخنان مو‌سی بر آشفت و چون به حجت فروماند بزور متوسل شد و گفت: اگر غیر از من معبودی بگیری تورا از زندانیان خواهم ساخت ولی مو‌سی به تهدید او ترتیب اثر نداد و دعوت خود را تعقیب کرد. فرعون بر کفر و عناد پافشاری کرد و قومِ او {عوامل و طرفدارنش} نیز از اراده‌اش پیروی و پشتیبانی کردند و گفتند: آیا مو‌سی و قومش را می‌گذاری تا در زمین فساد کنند و موسی تو را و خدایانت را واگذارد؟ پس فرعون به سرکشی و خود سری بیافزود و کارِ ظلم و فسادش بالا گرفت و گفت: همانا که ما خونِ همه‌ی پسران نوزادشان را خواهیم ریخت و دخترانشان را زنده خواهیم گذاشت. پس آن‌گاه بنی‌اسراییل را زیر بار جور و بیداد و شکنجه و استبداد کشید.
خدا به موسی وحی فرستاد که عصای خود را به دریا زند پس چون عصا را به آب دریا زد صبح درخشانِ امید از گریبان شب دیجور یأس بدمید و دوازده راه در دریا پدید آمد و قوم آسوده و ایمن به راه افتادند تا قوم به سلامت بگذشتند...
فرعون و سپاهیانش دیدند که راه‌های دریا همچنان پیش رویشان باز و گشوده است و می‌توانند بزودی از آن راه‌ها به بنی اسراییل دست یابند. پس غرور دیده‌ی عقلشان را کور ساخت و فرعون روبه سپاهیان کرد و از سر لاف گفت: تماشا کنید چگونه دریا بفرمان من شکافته شد و راه داد تا بندگان فراری را تعقیب کنم! قومِ فرعون این منظره‌ی عجیب را به‌حساب اعجاز فرعون گذاشتند و به قدرت نصرتش قوتِ قلب و اطمینان یافتند و مانند سیل سر به دریا گذاشتند و چون بمیان دریا رسیدند و از پایاب در گذشتند، آب‌ها سر به هم گذاشتند و همه را به‌کامِ مرگ فرو بردند و سرگذشتِ ایشان را برای آیندگان درسِ عبرتی ساختند.
به‌نظر می‌رسد قصه فرعون و موسی که در قرآن آمده است، یکی از عبرت آموزترین قصه‌هاست برای استبدادیان در هر زمان و مکان، تاببینند فرجامِ کار آن‌ها به کجا ختم می‌شود. اما این جماعت چنان در نخوت و غرور و خودخواهی غرق می‌گردند که در برابر واقعیت‌ها کر و کور می‌شوند. ماجرای فرعون را از کتاب قصص قرآن بخوانیم:
فرعون چون به آغوش گرداب در افتاد کبریاء و مجد خود را فراموش کرد و حقیقتی را که سال‌ها بر او پوشیده بود در همان لحظه دریافت و دانست که او بنده‌ی کم خرد و بی‌مقدار و ناتوان و بیچاره‌ای بیش نیست و چون حجاب‌های جاه و مال از برابر قلبش به‌ یک سو رفت، پرتوی از حق در آن درخشید. فرعون تنها در آن لحظه‌ی خطرناک ایمان آورد و گفت: "ایمان آوردم که جز آن خدا که بنی‌اسراییل به او گرویده‌اند معبودی نیست و من از مسلمینم" ولی خدا مکر آن طاغی جبار را که خونها ریخته و فسادها کرده بود نپذیرفت و او را به کیفر اعمالِ ناستوده‌اش دچار ساخت.
کتاب قصص قرآن بحث مربوط به فرعون

فرجام کار هیتلر و استالین:
اگر نمرود و فرعون را از قعر تاریخ بیرون کشیدیم فرجام دو استبدادی قرن اخیر (هیتلر و استالین) را نیز به مطالعه می‌نشینیم.
هیتلر سرباز سابق جنگ نخست جهانی در سالِ ۱۹۲۰ به حزب کوچک ناسیونال سوسیالیست (نازی) پیوست و در مدتِ کوتاهی به رهبری آن رسید و در ماه اوت ۱۹٣۴ پس از نابودی روهم که رقیبش بود و بعد از مرگِ هیندنبورگ رئیس جمهور، هیتلر به رهبری بلامنازع آلمان دست یافت. هیتلر در بسیج توده‌ای بسیار موفق بود تا آن‌جا که توانست ارتشی بسیار قوی به‌وجود آورد و به اقتصاد فلج شده آلمان سرو سامان دهد. او سخنرانی بسیار ماهر بود و می‌توانست با کلمات در قلب توده‌ها نفوذ کند. او بارها گفته بود "رایش" هزار ساله‌ای را پی افکنده که از "باد و باران" و هجوم اقوام دیگر دچار گزندی نخواهد شد. در گفت‌گوهای خصوصی بارها گفته بود جانشینی که شایسته‌ی او باشد تصورکردنی نیست. او خود را یک نابغه می‌دانست، شاید این ادعا از این نظر که او توانست دنیا را به آتش و خون بکشد، پذیرفتنی است. هیتلر با رسیدن به‌قدرت در از میان بردن نظام قانونی بسیار موفق بود و خود را مافوقِ قانون می‌دانست و فلسفه‌ی جدیدی در رهبری به‌وجود آورد و آن این‌که "پیشوا" تجسم اراده‌ی ملت است و برای اقتدار و مرجعیت او حدی وجود ندارد. بنابراین مأموریت تاریخی او برتر از همه‌ی تشریفات قانونی شد او با تضعیف قوه قضایی آلمان، در کنار آن "دادگاه‌های خلق" را به‌وجود آورد که زیر نظر پلیس و حزب عمل می‌کرد و رسیدگی به جرایم خاصی را برعهده داشت. پلیس از زیر نظارت دادگستری تا حد زیادی خارج شد و کم‌کم حوزه‌ی اختیارات پلیس افزایش یافت. بالاخره در سال ۱۹٣٨ پلیس سیاسی این قدرت را به‌دست آورد که هرکس را که صلاح بداند به‌نام "دشمن خلق و دولت" بازداشت کند و به چنین بازداشت‌هایی هیچ اعتراضی مسموع نبود. هیتلر چنین وانمود می‌کرد که مرجعیت او نه از ریاست حزب و نه از ریاست دولت بلکه زائیده‌ی اراده خلق است. هیتلر درعین حال که تمام اهرم‌های قدرت را در دست داشت، موظف نبود به هیچ‌کس حساب پس بدهد و تنها مرجعی که حق قضاوت در مورد او را داشت "تاریخ" بود و این‌گونه وانمود می‌کرد که "تاریخ" از پیش درباره پیشوا به‌گونه‌ای مثبت داوری کرده است. بعضی می‌گویند هیتلر مردی روانی و دیوانه بود، اما روش‌ها و منش‌های او اختصاصی نبود، در تمام استبدادیان تاریخ و در میان همه‌ی رهبران مطلق‌گرا کم‌وبیش چنین خصلت‌هایی وجود دارد و وجوه مشترک آن‌ها بسیار زیاد است. هیتلر با تمام جنایت‌ها و آدمکشی‌ها و جنگ و ویرانی که ببار آورد در آخرین لحظات حیات مجبور به خودکشی شد و تاریخ نیز خلاف پندار او چنین قضاوت کرد که هیتلر یکی از بی‌رحم‌ترین و جنایتکار‌ترین مردان روزگار بود و این تنها حقیقتی است که در حافظه‌ی تاریخ مانده است.
و اما استالین را بشناسیم ویتالی شنتالینسکی می‌گوید از ۱۶۱٣ میلادی که رومانف‌ها بر اریکه‌ی قدرت تکیه زدند تا سال ۱۹۱۷ که به‌وسیله بلشویک‌ها به زیر کشیده شدند اعمالِ آن‌ها گویای خونین‌ترین ادوار تاریخ جوامع بشری است. بگذریم از این‌که حکومتِ هفتاد ساله‌ی بلشویک‌ها گوی سبقت را از همه ربود. او در مورد استالین می‌گوید:
اگر جبارانی چون ایوانِ مخوف تنها خواهانِ افسر زفاف و پادشاهی بودند، استالینِ مخوف‌تر از او حد و مرزی برای آمالِ خویش نمی‌شناخت. اگر ایوانِ مخوف دستگاهِ چاپ را به روسیه آورد، استالین آن را بر سرِ ملتِ خویش کوبید و خُرد کرد. زمانی که روسیه به "جامعه‌ی بزرگ صنعتی سوسیالیسم" مبدل شد و یک پایش در کره‌ی ماه بود، نویسندگانش حقِ استفاده از ماشین فتوکپی را نداشتند ... حیرت انگیز آن که روسیه در اعصار بعدی هم، به رغم داشتن روابط رسمی و دیپلماتیک با تقریباً همه‌ی جهان باز به‌نوعی در انزوای سیاسی بسر می‌برد هیچ‌گاه حکومت و ملتی به دور از سیاست‌های مصلحت‌جویانه و برنامه‌ریزی شده، دستِ دوستی به سویش دراز نکرده است. چه آن روز که منطقه‌ی نفوذ شوروی از تورینگ تا تنگه‌ی برینگ و از دریای بالتیک تا فلاتِ پامیر گسترده بود و بر ۴۰۰ میلیون رعایا و صدها ملیت فرمان می‌راند و دولت‌های مطیع و فرمانبرداری مثل کوبا، آنگولا، یمن جنوبی و افغانستان جزیی از امپراتوری آن محسوب می‌شدند. و چه امروز که آن "خرس ‌قطبی" به لانه‌اش خزیده و مردمان قلمروهای کوچک سابقش چون چچن و داغستان با نیزه و تفنگِ حسن موسی به جانش افتاده‌اند، آن مناسبات یکسویه همچنان تداوم دارد.
کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری: نوشته ویتالی شنتالینسکی
ترجمه‌ی غلامحسین میرزا صالح – صفحات ٨ -۹

در مورد قدرت و صلابت استالین بدنیست درباره‌ی ماهیت چاپلوسی و تملق از استالین هم از اِلکساندر سولژه نیتسین جملاتی در این‌جا بیاوریم.
"نقش او بیش‌تر از هر شباهتِ نسبت داده شده به یک انسان، در طولِ تاریخ بشر است. این نقش بر سنگ‌ها حک شده بود. با رنگ‌های روغنی، آبرنگ "گواش" و "سپیا" نقاشی شده بود، در ذغال، چوب، گچ تحریر و گردِ آجر ترسیم شده بود، در شن، صدف‌های دریایی، کاشی‌های درخشان، دانه‌های گندم و لوبیای سویا منقوش شده بود" و در یک سرود مذهبی که در روزنامه‌ی پراودا چاپ شده چنین آمده.
ای استالین کبیر / ای رهبر ملت‌ها‌ / تو بزرگترین انسانی هستی که تاکنون تولد یافته / توسودمندترین انسانِ کره‌ی خاکی هستی / تو اصلاح‌گرترین انسان در گذرانِ سده‌ها هستی / تو بهار را شکوفا می‌کنی / تو میزان‌های موسیقی را به لرزه در می‌آوری / تو شکوهِ بهارِ من هستی، آری تو / هم چون آفتاب بر ملیون‌ها قلب می‌تابی.
اما همین شخص که به‌عنوان یک تابلو از او یاد می‌کردند، سرمنشاء و عاملِ هزاران جنایت و فجایع انسانی بود که تاریخ هرگز او را به فراموشی نخواهد سپرد. شخصیتی که از دورانِ حکومتِ او یا عنوانی "وحشت بزرگ" یاد می‌کنند.
در این نوع حکومت‌ها مردم از ترسِ سوداگرانِ اجیر شده‌ی حکومتی و خفیه نویسان، اصل شرافت و یک رنگی را به کنار نهاده و به دامانِ ریا و تظاهر کشیده می‌شوند.
کتاب اصلاح یا انقلاب در ایدئولوژی مقدس از علی عسگر رضایی – صفحات ۱۴۰-۱۴۱

راستی آن مگسانِ دور شیرینی که دورِ استبدادیان را می‌گیرند و مجیز او را می‌کشند تا به آلاف و علوفی برسند، نمی‌دانند چه سرنوشتی در انتظار آن‌هاست. به این جماعتِ نادان توصیه می‌کنم این قسمت را با دقت بخوانند.
کارنامه استالین از این جهت بسیار جالب است. "یاکودا" رئیس پلیس استالین که کارگردان محاکمه‌ی زینو ویف و کامنف بود دو سال بعد در محاکمه‌ی شگفت‏‌انگیز بوخارین (محاکمه‌ی بلوک تروتسکیستها و دستِ راستی‌ها) در نیمکت متهمان نشسته است و به همراه بقیه اعدام می‌شود. یژوف کارگردانِ محاکمه‌ی بوخارین مدتی بعد سر به نیست می‌شود و جانشین او "بریا" اندکی پس از مرگ استالین در حالی که - بنابر روایات گوناگونِ رسمی و غیر رسمی – در آستانه‌ی به‌دست گرفتن قدرت از راهِ یک کودتای پلیسی بود به دستِ بقیه‌ی رهبران دستگیر و اعدام می‌شود.
کتاب توتالیتاریسم (سلطه‌گرایی) از انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی – ص ۴۴

و استالین چه فرجام عبرت آموزی داشت آن‌گاه که پس از مرگش خروشچف جانشین و همکارش گوشه‌هایی از جنایات استالین کبیر و رهبر ملت‌ها !!! را که بهار را شکوفا می‌کرد و سودمندترین انسان کره‌ی خاکی نام گرفته بود را بر ملا کرد و خوابِ خفتگان مسخ شده را بر آشفت و یکبار دیگر جبار و استبدادگری افشاء شد که فرجام کار همه‌ی، جباران تاریخ چنین است و امروز در روسیه، "اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستیِ" زمان استالین، دیگر نه مجسمه‌ای از او باقی مانده و نه نامی از او بر شهری که "استالین گراد"ش مینامیدند.

فرجام کارِ رضا شاه و محمدرضا شاه:
باز گردیم به کشور استبداد زده‌ی خودمان که گفته‌اند "از هرچه بگذری سخن دوست خوش‌تر است" و از سفر پر درد به بابِل نمرودی و مصر فرعونی و آلمان هیتلری و شوروی استالینی باز می‌گردیم به سرزمینی که همیشه سایه‌ی شومِ استبدادیان را برسرداشته و هیچگاه از جهنم ساخته و پرداخته‌ی استبدادگران خلاصی نیافته. رضا شاه پس از کودتای ۱۲۹۹ و به دست گرفتن اهرم‌های قدرت همان راهی را در پیش گرفت که جباران در طولِ تاریخ آن را پیموده‌اند. او قانونِ اساسی مشروطه را به سخره گرفت و حکومت پلیسی را بر مردم حاکم کرد و مجلس شورای ملی را "طویله" نامید و خلاصه با قدرت و صلابت اعلیحضرتِ قدر قدرت شد، نصیحت ناصحان را که او را از استبدادگری بر حذر می‌داشتند به هیچ گرفت و بزرگانی چون مدرس و عشقی را در کام مرگ فرو برد و هر صدای اعتراضی را خفه کرد. دکتر مصدق را به تبعید فرستاد و نشریات را به تیغ سانسور سپرد و چنان حکومت رعب و وحشتی به‌وجود آورد که هیچکس جرئت کوچکترین انتقادی را به خود نمی‌داد و همه تسلیم اعلیحضرت بودند و او را "خدایگان" می‌نامیدند. او هر مخالف و منتقدی را سرکوب کرد و به بهانه‌ی "اصلاحات" و مدرن کردن ایران به هر خشونتی دست زد. فرجام کار او بسیار شنیدنی است. وقتی در میانه‌ی جنگ جهانی دوم متفقین که با آلمان می‌جنگیدند، به ایران حمله کردند و قسمت‌هایی از ایران را اشغال نمودند، ارتش ساخته و پرداخته او که با نظم و دیسیپلین خاص آماده‌ی دفاع از او، نه وطن شده بود، حتی چند ساعت از مرز‌های کشور دفاع نکرد و فرماندهان اکثراً فراری شدند و شاه را تنها گذاشتند و اشغالگران اورا با خفت و خواری به آفریقای جنوبی تبعید کردند. دیگر از آن همه غبغبه و کبکبه خبری نبود. از قولِ اطرافیان و خانواده‌اش که همراه او بودند نقل شده که اعلیحضرت همایونی در تبعید‌گاه دچار ناراحتی روانی شده بود و گاهی راه می‌رفت و خطاب به خود می‌گفت: اعلیحضرتِ قدر قدرت و بلافاصله خودش می‌گفت "آی زِکی" و بالاخره در غربت مرد و زندگیش به پایان رسید و توده‌های مردم از تبعید و مرگش نه تنها غمگین نشدند، که شاد شدند. راستی چرا پسرش از پدر عبرت نگرفت و خود استبدادگری پیشه کرد، این هم از طنز‌های تاریخ است که استبدادیان می‌پندارند فرجام کار آن‌ها با استبدادگران دیگر متفاوت است.
محمدرضا شاه تا چند سالی پس از رسیدن به سلطنت چون هنوز جا نیافتاده بود با مردم مدارا کرد و سعی کرد اموالِ مصادره شده از سوی پدرش را باز گرداند و پوشش زنان را که پدر چادر از سرِ آن‌ها کشیده بود تا حدودی آزاد بگذارد، به روزنامه‌ها و احزاب آزادی‌های محدود بدهد و بالاخره از خود پادشاهی آزاد اندیش و مردم دوست بسازد. اما هیهات که باز این واقعیت روشن شد که "قدرت فساد می‌آورد". شاه جوان وقتی جا افتاد و بر امور مسلط شد، فیلش یاد هندوستان کرد و استبدادگری پیشه نمود و پا را از گلیم خود بیرون نهاد. دکتر مصدق و دیگر دلسوزانِ به وطن هر چه او را نصیحت کردند که "سلطنت کن نه حکومت" پاسخ او به این پیام‌ها کودتای ۲٨ مرداد بود و کسب قدرت مطلق. سال‌ها با کشتارهای بی‌رحمانه و با غرور و نخوت می‌پنداشت قدرتِ ظالم همیشگی است. و در ٣۷ سال (۱٣۲۰-۱٣۵۷) یکه تازی آن‌چه خواست کرد و به حرف هیچ مشفقی اعتنا نکرد. من در این‌جا وظیفه‌ی خود می‌دانم یادی از دکتر علی‌اصغر حاج سید جوادی کنم که نظام ولاتی بلائی به سرش آورد که شاه نیاورد و او امروز در هجرت سخت‌ترین دورانِ زندگی خود را می‌گذراند. او طلسم ترس از زندان و شکنجه و مرگ را شکست و شجاعانه در زمانی که ساواک شاه، با کشتار و به زندان و شکنجه کشیدن مردان و زنان مجاهد و مبارز می‌پنداشت همه چیز تمام شده و به شاه گزارش می‌دادند کسی دیگر جرئت نفس کشیدن ندارد، در چنین روزگاری نامه‌ی او که تاریخ ۲۷/۱۱/۵۴ زیر آن بود، منتشر شد و انفجار نوری شد در شب تاریک و ظلمانی: نامه در ۵٣ صفحه و با عنوان "فساد در دستگاهِ دولت" خطاب به نصرت‌الله معینیان رییس دفتر مخصوصِ شاه نوشته شده بود که قسمت‌هایی از آن را می‌خوانید.
کسانی‌که به آینده‌ی وطنِ خود علاقه دارند، باید با تمام خطرهای ممکنی که جان آن‌ها را از طرف خشونت‌های قانونی دولت تهدید می‌کند، این حقیقت را بازگو کنند و با صراحت عواقب فاجعه‌آمیز سیاسی و اجتماعی این تجاهل را که از طرف دولت برای فرار از واقعیت مشکلات و توسل به معاذیری نظیر توطئه‌ی بیگانگان وانمود می‌شود، بدون ترس از زندان و شکنجه و یا مرگِ‌‌های نامرئی بگویند.
دکتر پس از افشاگری مفصل از فساد دستگاه اداری در پایان نامه درد مندانه می‌نویسد:
"اگر رژیم مدعی است که در جهت تأمین عدالت و حقوق اجتماعی برای همه گام بر می‌دارد، چه نیازی داریم که در برخورد با مخالفت‌های فکری و اعمالِ فشار و شکنجه‌های غیر انسانی، در زیر زمین‌های تاریک تا آن‌جا پیش رویم که دیگران، دولتِ ما و رژیم ما را یکی از" فرومایه‌ترین" رژیم‌ها معرفی ‌کنند؟ دولتی‌ها، دکتر شریعتی و پدر هفتاد ساله‌ی او را به جرم تبلیغات اصیل و واقعی اسلامی به زندان می‌اندازند و پس از یک سال زندان بدونِ محاکمه و بدون محکومیت آن‌ها را آزاد می‌کنند { ... } آیا اعلیحضرت می‌دانند که اکنون ده‌ها نفر از روحانیون واقعی و مجاهدِ اسلامی، که جرمی جز تبلیغ اسلامِ حقیقی ندارند، در زندان‌ها و تبعید بسر می‌برند؟ آیا این سوال مطرح نمی‌شود که دولت از اسلامِ حقیقی هراس دارد، زیرا اسلامِ حقیقی چیزی جز یک انقلاب اجتماعی و اقتصادی نیست؟ البته می‌توان با تنظیم برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی از طرفِ مبلغانِ سیاسیِ دولت و انتشار مقالات و بر پا کردنِ مجالسِ سخنرانی‌ها و بیانیه‌ها و اجتماعاتِ بزرگ و اعلامیه‌های طولانی، با امضاهای فراوان همه‌ی این مطالب را تکذیب کرد، و به کمکِ الفاظ و امواجِ تبلیغاتی، طوفانی در جهت اثبات حقانیت روش‌ها و برنامه‌های دولت، به راه انداخت، اما هیچ یک از این طوفان‌های تبلیغاتی قادر به مقاومت در برابر حقیقت نخواهند بود...
اگر عقیده و بیانِ صریح من به مذاق دولت و سازمان‌های انتظامیِ آن خوش نیاید و این ناخوشایندی، به قیمت زندگی من تمام شود باکی نیست {...} خُم می سرش سلامت شکند اگر صبوحی ..."
کتاب تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران، سرهنگ غلامرضا نجاتی ص ۱۶ جلد دوم

ولی شاه مغرورتر و متکبرتر از آن بود که به این قبیل تذکرات توجه کند و برای دیگران و دگراندیشان ارزشی قایل باشد. او مانند همه‌ی استبدادیان خود را مافوقِ انسان‌ها می‌دانست و می‌پنداشت سلطنت موهبتی است الهی که از سوی مردم به او تفویض شده و این کبر و غرور تا آن‌جا او را در خود فرو برد که چشم و گوشش در برابر واقعیت‌ها کور و کر شد و سست بنیادی استبداد را احساس نکرد هم او بود که روزی تاج بر سر با گردنِ برافراخته در کنار مقبره‌ی کوروش فریاد زد "کوروش بخواب ما بیداریم" اما چندی نگذشت که اعلیحضرت قدر قدرت نه تاج بر سر که خاک بر سر، در مقابل مردم زانو زد و با صدای لرزان نالید که "مردم صدای انقلاب شما را می‌شنوم" اما چه دیر ! او هم مانند پدرش بی‌پناه و سرگردان در دیار غربت جان داد و این در حالی بود که نه ارتشی که ساخته بود و ادعای قدرت برتر منطقه را داشت، نه گارد سلطنتی و نه ساواک نتوانستند او را از خشم ملت نجات دهند و همان‌گونه که ارتش رضاشاه ساخته در چند ساعت فروریخت، ارتش محمدرضا ساخته هم چون کوه‌ یخ در برابر حرارتِ انقلاب مردم ذوب شد و نتوانست یا نخواست به کمک کسی که با استبداد حکومت می‌کرد بشتابد. آیا استبدادیان از سرنوشت هم پالکی‌های خود عبرت می‌گیرند. تاریخ چنین امری را تاکنون تأیید نکرده است.
و اما لازم است در همین‌جا به یک نکته‌ی بسیار مهم اشاره کنم و آن این‌که وقتی نامه حاج سیدجوادی و چند نامه‌ی دیگر منتشر شد، عده‌ای از آدم‌های پر حرف و بی عمل در گوشِ هم نجوا می‌کردند که اصغر و دیگران به دستور ساواک این نامه‌های تند و انتقادی را می‌نویسند. ساواک می‌خواهد با نشان دادن این نامه‌ها به سازمان‌های بین‌المللی بگوید که آن‌قدر نگویید در ایران آزادی نیست، اگر چنین است پس این نامه‌ها که در نقد حاکمیت است چیست؟ با تأسف باید گفت امروز هم عده‌ای از آدم‌های عافیت‌طلب برای توجیه کم کاری یا بی‌کاری خود چنین زمزمه‌هایی را سر می‌دهند و هر کس برای افشاء حاکمیت و آگاه سازی مردم گامی پیش می‌نهد، نه تنها با او همکاری نمی‌کنند که می‌کوشند مانع حرکت او شوند.

استبدادیان دین‏آویز:
بحث پیرامونِ استبداد دینی و استبدادیان دین‏آویز، همیشه و در هر زمانی مطرح بوده است. یکی از نویسندگان می‌گوید:
در حکومتِ ایدئولوژیکِ دینی، اگر رهبر و حاکم مرتکب هرگونه فسادی شود، اثر این فساد تأثیر مستقیم در باورهای دینی مردم نیز خواهد داشت.
بنابراین فساد در حکومت ایدئولوژیک دینی شامل دو جنبه است. اول این‌که این نوع فساد تأثیر مستقیم در باورهای دینی مردم خواهد گذاشت، بدین معنا که مردمانِ معتقد به آن، اکثراً از آن نوع رویکرد گریزان شده و در نهایت به اصلِ آن دین نیز شک خواهند کرد و هم‌چنین مسایل اخلاقی و انسانی به‌طور کلی لگدمال شده و نیز هر روز مردم در اثر دوری از مسایل انسانی به دامان مسایل ضد اخلاقی و انسانی و مادی‏گرایی صرف کشیده خواهند شد. دوم این‌که فساد حکومتی موجبات فاسد شدنِ روابط مردم از یک سو را فراهم کرده، از سوی دیگر موجبات و شرایطی را فراهم می‌کند که ظلم، ستم و بی‌عدالتی به طبقات گوناگون سرایت می‌کند. هم‌چنین دیکتاتوریِ متولیان رسمی، روح استبداد را گسترش داده و شرافت و انسانیت را از بین برده و به ریاکشاندنِ اعمال و کردار مردم منتهی خواهد شد.
کتاب اصلاح یا انقلاب در ایدئولوژی مقدس، نویسنده علی عسگر رضایی – صفحه ۱۴۲

دین آویزانِ ساکنِ کلیسا قرن‌ها مردمِ نا آگاه را به سُلابه کشیدند و رفتاری داشتند که آن دوران را دورانِ سیاه تفتیش عقیده (انگیزیسیون) نام نهادند، قرآن کسانی را که خود را واسطِ میان خدا و خلق می‌دانند (احبار و رهبان) مالِ مردم خورهایی که سدّ راهِ جانشین خدا شدنِ مردم در زمین می‌گردند، نام گذاری می‌کند. و من می‌خواهم پس از گذشتِ ٣۰ سال از به قدرت رسیدنِ دین‏آویزان (روحانیان) در ایران به آن‌چه در این مدت بر مردمِ ما گذشت و آن‌چه "ولایتِ مطلقه‌ی فقیه" بر سرِ ملک و ملت آورد بپردازم اجازه می‌خواهم نخست اعلام کنم که یک ایرانی، مسلمان، شیعه و معتقد به ولایت علی‌ابن ابیطالب هستم و در نقد والیان به دستور علی عمل می‌کنم. خطبه‌ی ۲۱۴ از نهج‌البلاغه را بخوانید:
خداوند برای من به موجب این‌که ولی امر و حکمران شما هستم حقی بر شما قرار داده است و برای شما نیز بر من همان اندازه حق است که از من بر شما، همانا حق برای گفتن وسیعترین میدان‌ها و برای عمل کردن و انصاف دادن تنگ‌ترین میدان‌هاست، حق بر سودِ کسی جریان نمی‌یابد مگر آن‌که به زبانِ او نیز جاری می‌گردد و حقی از دیگران بر عهده‌اش ثابت می‌شود، و بر زبان کسی جاری نمی‌شود و کسی را متعهد نمی‌کند مگر این‌که به سودِ او نیز جاری می‌گردد و دیگران را درباره‌ی او متعهد می‌کند. هیچکس هر چند مقام و منزلتی بزرگ و سابقه‌ای درخشان در راه حق و خدمتِ به دین داشته باشد در مقامی بالاتر از همکاری و کمک به او در اداء وظایفش نمی‌باشد، و هیچکس هم هر اندازه مردم او را کوچک شمارند و چشم‌ها او را خرد ببینند در مقامی پایین تر از همکاری و کمک رساندن و کمک گرفتن نیست. با من آنسان که با جباران و ستمگران سخن می‌گویند سخن نگویید، القاب پر طنطنه برایم به‌کار مبرید، آن ملاحظه کاری‌ها و موافقت‌های مصلحتی که در برابر مستبدان اظهار می‌دارند، در برابر من اظهار مدارید، با من به سبک سازشکاران معاشرت نکنید، گمان مبرید که اگر به حق سخنی به من گفته شود بر من سنگین آید و یا از کسی بخواهم مرا تجلیل و تعظیم کند که هر کس شنیدنِ حق یا عرضه شدنِ عدالت بر او ناخوشایند و سنگین آید، عمل به حق و عدالت بر او سنگین‌تر است، پس از سخن حق یا نظر عادلانه خودداری نکنید.
کتاب سیری در نهج‌البلاغه از مرتضی مطهری صفحات ۱۲۵-۱۲۶

اما آقای مطهری در جایی از همین کتاب با عنوانِ "حکمران امانتدار است نه مالک" سخنی دارد شنیدنی، او می‌نویسد:
در منطق این کتابِ شریف (نهج‌البلاغه)، امام و حکمران، امین و پاسبانِ حقوقِ مردم و مسوول در برابر آن‌هاست، از این دو – حکمران و مردم – اگر بنا است یکی برای دیگری باشد، این حکمران است که برای توده‌ی محکوم است، نه توده‌ی محکوم برای حکمران.
کتاب سیری در نهج‌البلاغه از مرتضی مطهری – ص ۱۲۹

حال با توجه به آن‌چه امام راستین، علی در رابطه بین مردم و حاکمان سفارش می‌کند می‌خواهم با پذیرش تمامِ خطرات، بدونِ موافقت‌های مصلحتی و نه به سبک سازشکاران به نقد دو رهبر رژیم ولایی بپردازم با این امید که اگر کارم را نمی‌پسندند با "قلم" به جنگِ من آینده نه با "شمشیر".
آن‌چه در این نوشته در بیان ویژگی‌های یک حکومت استبدادی و رهبران مستبد به آن‌ها اشاره شد به این منظور بود که بگوییم هر حکومتی یا رهبری که این خصلت‌ها را داشته باشد استبدادگر است.
میدانیم آقای خمینی ۱۰ سال و آقای خامنه‌ای ۱۹ سال با عنوان ولی فقیه و رهبر، تمام اهرم‌های قدرت را در دست داشته‌اند و تاکنون کم‌تر کسی از ترسِ خمینیست‌ها و مدعیان ذوب در ولایت به خود جرأت داده نقد جانداری بر آن‌ها وارد کند و این در حالی است که این آقایان نه معصومند و نه می‌توانند ادعای معصومیت داشته باشند. انسان‌هایی هستند که احتمال خطا در آن‌ها بسیار زیاد است. وقتی امامِ معصوم می‌گوید "با من آن‌سان که با جباران و ستمگران سخن می‌گویند، سخن نگویید و القاب پر طنطنه برایم به‌کار نبرید"، چرا نباید آقایان را به نقد کشید و مورد سوال قرار داد؟ مگر می‌شود کسی یا کسانی سرنوشت مردم را در دست گیرند و هرگونه می‌خواهند عمل کنند، اما کسی نتواند در مورد اعمالشان سوال کند و از آن‌ها بخواهد که جوابگو باشند؟ باید از خمینیست‌ها و پیروانِ خط آقای خمینی پرسید، این چگونه تابویی است که درست کرده‌اید و به پایش افتاده‌اید که هیچکس حق ندارد بگوید بالای چشم آقا ابروست و هنوز بعد از گذشتِ ٣۰ سال و هزاران بدبختی که دامنگیر این کشور و ملت به‌خاطر تصمیمات و گفته‌های ایشان شده، باز هم همه باید سکوت کنند و دم فرو بندند، بدین جهت که انتقاد از او خلافِ شرع و عرف است در حالی‌که به‌نظر این قلم زن، در این شرایط "اگر خاموش بنشینی گناه است".
پس باز هم می‌گویم چون معتقدم نقد حاکمان و امر به‌معروف و نهی از منکر وظیفه‌ی هر مسلمانی است، می‌گویم تا کسی فکر نکند می‌تواند هر کاری انجام دهد و پاسخ‌گو نباشد که این شیوه‌ی استبدادیان است. من به‌عنوان یک ایرانی که ٣۰ سال است کشور را در آتشی می‌بینم که به ‌نام اسلام بر افروخته شده و امروز در همه‌‌جا دامن‏گستر شده است، می‌گویم و می‌پرسم چرا آقای خمینی وعده‌هایی را که به مردم در پاریس و هنگامِ ورود به ایران داده بود، عملی نکرد مگر خداوند نفرمود "اوفوا بالعهود" به وعده‌های خود عمل کنید؟
چرا آقای خمینی پس از آن‌که تعدادی از دانشجویان احساساتی و ناآگاه از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند و آن‌جا را اشغال نمودند و کارمندان سفارت را به گروگان گرفتند و همین عمل موجب بزرگترین خسارت‌ها (از جمله تحمیل جنگ هشت ساله) به ملت ایران شد، نه تنها آن‌ها را از اینکار باز نداشتند که آن عمل نابخردانه را "انقلاب دوم" نام نهادند؟
چرا آقای خمینی به عوامل خود از جمله سیدمحمود دعایی سفیر ایران در عراق اجازه دادند تا خواستار برپایی جمهوری اسلامی به سبک ایران در عراق شوند و با این اعمال و گفته‌ها بهانه‌ی حمله‌ی صدام حسین به ایران را فراهم ساختند؟
چرا وقتی هیأت‌صلح کنفرانس اسلامی به ریاست احمد سکوتوره رئیس جمهور گینه و حبیب شطی دبیرکل این سازمان برای صلح به ایران آمدند، آن‌ها را دست خالی روانه کردند؟
چرا پس از آن‌که روز دوشنبه ٣ خرداد ۶۱ خرمشهر آزاد شد و بسیاری از دلسوختگان به حالِ وطن پیشنهاد قبول آتش بس دادند، نه تنها این امر مورد پذیرش آقای خمینی قرار نگرفت، بلکه با حمله به خاک عراق و اشغال قسمتی از خاک آن کشور موافقت و جنگ تا ٨ سال ادامه یافت و صدها هزار کشته و معلول و صدها میلیارد دلار خسارت مادی روی دست این ملت گذاشت و بالاخره جام زهرِ پذیرش قطعنامه را نوشید و نتیجه آن شد که تا امروز و تا ده‌ها سال دیگر ملت در آثار آتش جنگ ٨ ساله بسوزد، راستی چه کسی باید جوابگو باشد؟
چرا آقای خمینی به اسدالله لاجوردی کارت سفید داد تا ده‌ها هزار زن و مرد را بدونِ محاکمه‌ی عادلانه به جوخه‌ی اعدام بسپارد و در سالِ ۶۷ فرمان داد تا هزاران زندانی را در زندان‌های سراسرِ کشور قتلِ عام کنند و وقتی آیت‌الله منتظری به این کشتارها اعتراض کرد (خاطرات آقای منتظری) با او رفتاری کردند که از بازگو کردنِ آن‌ها شرم دارم و ده‌ها و صدها چرای دیگر که باید خمینیست‌ها و حل شدگان در ولایت به ملت پاسخ دهند.
و اما آقای سیدعلی خامنه‌ای که کلمه "مطلقه" را هم به‌عنوانِ او اضافه کردند (ولایت مطلقه‌ی فقیه) تا با دست بازتر هر کاری می‌خواهد بکند و جوابگوی هیچ کس نباشد، باید پاسخ دهد که آیا اعمال این دو رهبر در ٣۰ سال رهبریشان، با ویژگیهای یک حکومت توتالیتر شباهت نداشته است؟
می‌خواهم بار دیگر ویژگی‌های یک رژیم توتالیتر را یادآوری کنم:
۱- اصالتِ رهبر، ۲- سرکوبی نظام قانونی ٣- کنترل اخلاقِ خصوصی ۴- بسیج توده‌ای برای کسب مشروعیت ۵- سلطه بر همه‌ی جهان ۶- شعبه شعبه کردنِ مردم.
برای جلوگیری از اطاله‌ی کلام از خوانندگان عزیز این رنجنامه می‌خواهم به قضاوت بنشینند که آیا در نظام ولایی چنین ویژگی‌هایی وجود دارد یا خیر؟ در پایان یادآوری این نکته ضروریست که آن روز که در نامه سرگشاده به آقای سیدعلی خامنه‌ای نوشتم (اردیبهشت ٨۷) "فردا خیلی دیر است"، چه زود صدق این گفته روشن شد. نمی‌دانم ایشان فریاد اعتراض دانشجویان، کارگران، معلمان، زنان و دیگر اقشار جامعه علیه استبداد دینی را می‌شنوند (در هر سال هزاران مورد) یا نه؟ مملکت در حال تلاشی است.
این نوشته را به همه‌ی دانشجویان به‌ویژه شهدا و مجروحین حوادث ۱٨ تیر ۱٣۷٨ و معلمان، کارگران، زنان و مردانی که در این ٣۰ سال تازیانه‌ی استبداد دینی بر گرده‌های آن‌ها فرود آمده است، تقدیم می‌کنم و سخنم را با چند بیت از شعری که در زمستانِ سالِ ۱٣۶۱ در زندان قزلحصار سرودم و هشداری بود به استبدادیان و فرجام کار آن‌ها به پایان می‌برم:

پنداشتید قدرتِ ظالم همیشگی است
تاکی توان به قدرتِ شمشیر تکیه داد
بیهوده دل به دولتِ ده روزه مسپرید
پیروز، حاکمی که بپا داشت عدل و داد

دیدید سرنوشت طواغیت و مترفین
فرعونِ غرق گشت و ثروتِ قارون به باد رفت
بس قصه ماند از جم و دارا و کیقباد
کی ظلم حاکمانِ ستم‏گر ز یاد رفت؟


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٨)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست