۹ اکتبر، سالگرد مرگ چه گوارا
انسان فراتر از سرنوشت
مزدک دانشور
•
همیشه مرگی اینچنین خواسته بود لحظهای سبز در جنگلهای انبوه و در حالی که نگاهش به غروب خورشید است رگبار گلوله بپیچد و تمامی چراغها با هم خاموش شوند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۹ مهر ۱٣٨۷ -
۱۰ اکتبر ۲۰۰٨
به هر زحمتی بود ایستاد بر درخت تکیه داد. درد از درونش فریاد میکشید. لبهایش را بههم فشرد. کماندوهای ارتشی به سرعت از تپه بالا میآمدند و او به اسلحه خالیاش نگاهی انداخت.
«مرگ میآید؟»
همیشه مرگی اینچنین خواسته بود لحظهای سبز در جنگلهای انبوه و در حالی که نگاهش به غروب خورشید است رگبار گلوله بپیچد و تمامی چراغها با هم خاموش شوند.
*
فقر در کوچههای ریودوژانیرو، فساد در بیغولههای سانتیاگو، فاحشهخانههای کوبا، کودکان کار، کودکان درد و میلیونها انسانی که در فقر و زجر مدام، خونتاهای نظامیِ خشن، نمایش مسخره دموکراسی و آمریکا برای آمریکاییها را نظاره میکردند، مثل یک نیشتر بر قلب پزشکی جوان نیش میزد.
به یاد آوردن آن که کمپانیهای چندملیتی چون آمریکن فروتز، ITT، جنرالموتورز و... سیر وابستگی را در جوامع آمریکای جنوبی شکل دادهاند و هرگونه تغییر در این سیر استثمار را – آن هم به بهانه حفظ دموکراسیهای کوچک آمریکایی! – برنمیتافتند. روح پزشک جوانی را که نمیخواست درمانگر نمای درد باشد و نه علت درد، به غلیان وامیداشت.
حرکتهای دموکراتیک بسیاری تجربه شده بود اگر که حزبی شکل میگرفت در توفان تبلیغات راستگرایانی که تلویزیون، رادیو و مطبوعات بسیاری را در دست داشتند گم میشد، رهبرانش با پولهای پشت سبز آمریکایی خریداری میشدند و یا مرگ در گوشه خلوت و تاریک نصیبشان میشد.
ارتش، ارتش مومن و مسیحی که خود چون یک الیگارشی بر گذر پول و سرمایه از یکسو و مواد خام و کارگر ارزان از سوی دیگر نظارت میکرد. حافظ اساسی حکومتهایی بود که نوکری امپریالیسم را در پناه شعارهای دموکراتیک و دوری از کمونیسم آدمیخواره تبلیغ میکردند.
همه اینها دکتر جوان آرژانتینی را زجر میداد.
*
زخم تیر کشید با قنداق تفنگ به جانش افتاده بودند.
«ها... اینهم یک ریشوی دیگر.... بزنیدش بچهها... »
آن موقع سربازان نمیدانستند که چه غنیمتی را به کف آوردهاند: رهبر بلامنازع چریکهای چپگرای آمریکای جنوبی، مردی که چون درخت در تمامی آمریکای لاتین ریشه دوانده بود و چه تنها!
*
«دشمن ارتش است، ارتشِ ضدانقلابی و ضد خلقی، پس هدف اول باید ارتش باشد» چنین تفکری خودآگاه اسلحه به دست میگیرد و دکتر اسلحه به دست گرفت. با آن جسم ناتوانش و ریهای که شبهایش را پر از نفستنگه میکرد و در سربالاییها تنهایش میگذاشت اما او میدانست که اراده انسان از جسمش نیز فراتر میرود و او فراتر رفت.
*
به رویش تف انداختند بر روی زمین کشاندندش و در کلبهای که مثل یک مستراح کثیف بود زندانیش کردند آنان ارتش فاتح بولیوی، حافظان مسیحیت پاکدامن و سرمایهداریِ مدافعِ جهانِ آزاد بودند مردانی از جنس دلار و بردگی.
*
در مکزیک یارانی را که در سراسر آمریکای لاتین جسته بود پیدا کرد فقط چند ده نفر سوار بر کشتی لکنته «گران ما» نشستند تا در سفری توفانی اولین شکست را تجربه کنند. اما «مادر زمین» پناهشان داد. کوههای سیراماییسترا با آن جنگلهای انبوه اولینبار شاهد مردان ریشویی بود که جانشان را در گلوله دمیده بودند و مرگ را به ریشخند گرفته. زنان و مردان روستایی اولین بار مردان مسلحی را میدیدند که مهربان بودند همراه بودند بیمارستان میساختند، مدرسه درست میکردند و مالیات نمیگرفتند! در میان آنها پزشک مهربانی بود با صورتی اسپانیولی – سرخپوستی با ریش بلند و کلاهی که ستاره سرخش به سرخی خون شباهتی غریب داشت.
*
نامش را گفت. چرا؟ هیچکس نمیداند شاید گفت که تمام بشود. شاید گفت که آنان از ترس بر خود بلرزند از این اژدهای به بند کشیده:
«من ارنستو چهگوارا هستم»
و شکارچیان انسان خندیدند هلهله کردند. شادمانه فریاد زدند در واشنگتن در نیویورک در لندن، پاریس و هر کجا که پول هر کجا که سرمایه هر جا که استثمار خانه داشت. چراغها برافروخته شد و جامهای شامپاین به سرور چنین فتحی پر و خالی شدند.
کماندوها میدانستند که چریک حرف نمیزند. در نمایشهای مسخره تلویزیونی شرکت نمیکند به خواری تن نمیدهد. آنها میدانستند که در صورت اعلام دستگیریش در واشنگتن در نیویورک در لندن و پاریس و هر کجا که انسانهایی تحت سلطه پول، سرمایه و استثمار به دنیایی بهتر میاندیشند، ساکت نخواهند نشست... پس آنها تصمیمشان را گرفتند.
*
او تصمیمش را گرفت. پیروزی اگرچه شیرین بود ولی قبای وزارت و صدارت و سهمگیری را برای او ندوخته بودند. انسانهای بسیاری در جای جای جهان یاری او را میخواستند و او فرار کرد. رسماً گریخت از نام و احترام و مقام...
در کنگو،در آفریقای سیاه، سگهای جنگ – مزدوران بلژیکی و فرانسوی – ضربشست او را چشیدند – قدرت سازماندهی و اقتدار فرماندهیاش را در آن قبایل عقبمانده که از ایدئولوژی فقط شلیک و کشتار را میشناختند.
و در آمریکای جنوبی، جهانی که سراسر وطنش بود باز هم تجربه سیرا را تکرار کرد. اما این بار چه تنها بود، مرد. دکتر تنها شده بود. ترسِ مرگ آشنایان را غریبه میکرد و خشونت سرکوب دستهای یاری را میشکست.
این بار دکتر تنها شده بود.
*
دکتر ارنستو چهگوارا دلاسرنا چشم به چشم جوخه اعدام دوخت و فریاد زد:
«شلیک کنید!...
و صحنهای از خرمگس للیان وینچ به یادش آمد که بر سر سربازان گریان فریاد میزد شلیک کنید، لعنتیها تمامش کنید!...»
و صدای گلوله در سکوت جنگل ولولهای انداخت و تمام شد داستان زندگی مردی که در غیابش امتداد یافت و این خود حضور قاطع اعجاز بود.
از آن سوی کوههای آند پابلو نرودای مغموم در دفتر پرسشهای جاودانهاش نوشت:
«چرا پس از شب چهگوارا
در بولیوی سحر نمیشود؟
آیا قلب مقتولش
پی قاتلان میگردد؟
آیا انگورهای سیاه صحرا
طعم بَدوی اشک را دارند؟»
|