سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

انقلاب ۵۷ از دیدگاه ماتریس زیبا شناسی!


بهمن بازرگانی


• اجتناب ناپذیر بودن شکست چپ مارکسیستی (و یا اگر دقیق تر بگویم، عدم امکان کسب هژمونی توسط آن) در فاصله زمانی پانزده ساله ای که از خرداد ۱۳۴۲ شروع و به بهمن ۱۳۵۷ منتهی می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٣۰ مهر ۱٣٨۷ -  ۲۱ اکتبر ۲۰۰٨


یک- نخستین و مهم ترین چیزی که دیدگاه ماتریسی از شما می خواهد این است که مشخص کنید گرایش های بنیادی آن زمان چه بود. یعنی چه چیزهایی در آن زمان به طور اجماع جاذبه زیبایی شناختی داشتند؟ منظور از «به طور اجماع» این است که عموم مردم از گدا تا شاه از اقلیت تا اکثریت، فقیر و غنی، مذهبی و غیرمذهبی، دانشمند و بی سواد، همه و همه نسبت به آن شیفته وار نگاه می کردند و تشبه به آن را جذاب و زیبا می دیدند، و برعکس رفتار ضد آن را زشت و چندش آور تلقی می کردند. توجه کنید که همین گرایش به جذاب و زیبا جلوه کردن و برعکس گریز از زشت نمایی است که نیروی محرک آدم ها در مسایلی است که ظاهرا ارتباط مستقیمی با منافع آن ها ندارند. برای پیشگیری از سوء تفاهم این را بگویم که وقتی که می گویم در دوره زمانی مورد نظر، مثلا «الف» تبدیل به کانون جاذبه شد، فقط به معنی آن است که «الف» جذاب و والا و از نظر معنوی ارزشمند دیده می شد و بر عکس «ضد الف» زشت و حقیر و از نظر معنوی بی ارزش و حتا بعضا چندش آور دیده می شد. این به معنی آن نیست که به آن عمل می شد یا «الف» به اجرا در می آمد یا مردم مطابق مقتضیات و انتظارات مربوط به آن عمل می کردند. بلکه «الف» فقط در سطح فرا ارزش یا فرا آرمان مطرح بود و نقشی مشابه ستاره راهنما را بازی می کرد.

فرض کنید این کانون جاذبه عام و مشترک را پیدا کردیم و آن را «الف» نام نهادیم.
خب، این الف همه را مجذوب خود می کند. الف می شود کانون جاذبه و یک فرا ارزش. فرا ارزشی که نظام ارزش های جامعه آن زمان ایران زیر تاثیر آن بود. به عبارت دیگر فرا ارزش الف، نظام ارزشی رفتار و گفتار و اندیشه همه را محدود و مشروط به مرزهای خود می کند. یعنی همه می خواهند طوری رفتار کنند که مطابق آن فراارزش باشند زیرا همه می خواهند رفتار و گفتارشان زیبا و جذاب جلوه کند. شیوه های تولید کلام به گونه ای شکل می گیرند که با آن فراارزش همخوانی داشته باشند یعنی همه سعی دارند بگویند که رفتار و گفتار آن ها و حتا اندیشه هاشان با آن فراارزش همخوانی دارد و با آن در تضاد نیست.

حالا مثلا در فاصله بین ۱۵ خرداد ۱٣۴۲ و انقلاب اسلامی ۱٣۵۷، همه دستجات و گروه ها و سازمان ها و احزاب سیاسی، دولتی یا مخالف دولت، با برنامه ها و جهان بینی هایی که داشتند، سعی داشتند که هم به خودشان و هم به دیگران بقبولانند که با آن چه که من آن را کانون جاذبه یا فرا ارزش می نامم و نام آن را در این جا «الف» می گذارم، کاملا همخوانی داشتند. و طبعا از آن میان، آن هایی که به طور ارگانیک با آن همخوانی داشتند، دست پیش را داشتند و برای مجاب کردن تعداد هر چه بیشتری از آدم ها حول محور این همخوانی مشکل زیادی نداشتند. برعکس آن هایی که فاقد چنین همخوانی بودند، طبعا تلاش آن ها برای آن که تصویری از خودشان به گونه ای که همخوان با کانون جاذبه باشد به دست بدهند، برای خیلی ها قانع کننده و مجاب کننده نبود. به عبارت دیگر آن هایی که با کانون جاذبه همخوانی درونی و ارگانیک داشتند درست مثل آن بود که در یک میدان شیب دار فوتبال بازی می کردند و شیب زمین به سوی حریف آن ها بود، حریفی که به زور و به طور مکانیکی تلاش داشت که خود را همخوان با کانون جاذبه نشان دهد. من در هر فرصتی به این توپوگرافی باز خواهم گشت.

حالا ببینیم که در آن دوره پانزده ساله این کانون جاذبه یا این فرا ارزش چه بود؟

آیا می توانیم بگوییم که در آن دوره مبارزه مسلحانه تبدیل به کانون جاذبه و فرا ارزشی شد که کلیه ارزش های دیگر می بایستی همخوانی خود را با آن به نمایش می گذاشتند؟
مسلما نه، زیرا عده زیادی بودند که مبارز بودند و مخالف مبارزه مسلحانه.

آیا می توانیم بگوییم که به طور کلی مبارزه، هر نوع مبارزه و با هر وسیله ای، برعلیه رژیم شاه و امپریالیسم جهانی، تبدیل به کانون جاذبه ای شد که در آن زمان همه آدم های شریفی که آمادگی آن را داشتند که منافع شخصی شان را فرع بر وظایف انسانی و ملی و مذهبی شان قرار بدهند، مجذوب آن شدند و این ماجرا بتدریج و انگار که جویبارهایی کوچک در همه جا به هم بپیوندند، تبدیل به سیل عظیمی شد به طوری که حتا برخی از فرزندان «هزار فامیل» معروف آن زمان نیز به آن پیوستند، و این سیل عظیم در نهایت منجر به انقلاب ۵۷ شد؟
پاسخ ماتریس من باز هم منفی است. زیرا بنا به تعریف، کانون جاذبه شامل همه می شود: اکثریت و اقلیت و موافق و مخالف و حاکم و محکوم.

در انقلاب مشروطه ما تنها یک متهم داشتیم و آن هم خودمان بودیم. در آن زمان ما ایرانی ها عمیقا بر این باور بودیم که ما از دنیای متمدن عقب مانده ایم و مقصرش نیز خودمان، افکار عقب مانده مان، سنت های عقب مانده مان، مدارس قدیمی مان، دیکتاتوری مان، بی قانونی مان، حاکمان فاسدمان، ملت نان به نرخ روزخور و در ترس و تملق مان و الی آخر... بودیم.

اما در دوره مورد نظر ما، یعنی در ۱٣۴۲-۱٣۵۷ ما از یک نقطه عطف مهمی گذشته بودیم. ما دیگر آن آدم های زمان مشروطه به بعد نبودیم. ما به طور بنیادی تبدیل به آدم های متفاوتی شده بودیم: ما دیگر در جایگاه متهم نبودیم. متهم درجایی دیگر بود. دشمن ما، خودمان نبودیم. حالا دشمن کینه جوی ما در بیرون از ما در جایی دیگر بود، و ما بر این باور سفت و سخت رسیده بودیم که اگر دشمنان مان ما را به حال خود بگذارند، ما نه تنها همه مشکلات مان را به خوبی حل می کنیم، که در این جا بهشت روی زمین را می سازیم. اگر ما فقط می توانستیم به خویشتن خویش بازگردیم و خودمان را، آن خویشتن واقعی را، آن خویشتن چنانکه واقعا می توانستیم باشیم را پیداکنیم، و در واقع خویشتن سرکوب شده منفعل شده و به گوشه رانده شده خودمان را رها و آزاد کنیم، و بر خویشتن قلابی و بیگانه خود غلبه کنیم، چه ها که نمی کردیم و به کجا ها که نمی رسیدیم.

از کی و چه زمان از آن نقطه عطف گذشتیم؟ هر چند به گذشته که برمی گردیم آن فوبیای انگلیسی «دایی جان ناپلئونی» را همچنان حی و حاضر می بینیم، اما زمینه های تجمیع همه دشمنان ما در هیئت انگلیس و آمریکا وغرب به طور کلی را، فقط پس از کودتای ۲٨ مرداد ٣۲ می یابیم. کتاب «غربزدگی» آل احمد از ابتدای دهه چهل دست به دست می گشت. محتوای «غربزدگی» آل احمد تقبیح وابستگی به غرب و دعوت به بازگشت به خویشتن خویش بود.
. حالا می توانید حدس بزنید که چه دستجات و کدام جهان بینی ها راحت تر و آسانتر از بقیه می توانستند وحدت ارگانیک خود را با این کانون جاذبه و فرا ارزش به نمایش بگذارند و احتیاج به هیچ چیز دیگری نداشتند تا جذاب دیده شوند و در هماهنگی و همخوانی با فرا ارزش آن زمان رویت شوند. برعکس کدام دستجات و جهان بینی ها در موضع دشواری قرار می گرفتند و توجیه برنامه ها و دیدگاهاشان به طوری که آن ها همخوان و هماهنگ با این کانون جاذبه و فرا ارزش آن دیده شوند کار ساده ای نبود.

توجه داشته باشید که مهم ترین عملکرد کانون جاذبه و فرا ارزش آن، قرار دادن ما در یک فضای دارای انحنا، و یا اگر بخواهیم آن را ساده کنیم قرار دادن ما در یک سطح شیب دار است. در این جا فقط آن چه مهم است شیب است و این که شما در چه سمت و سویی از این میدان شیب دار هستید. به غیر از شیب و سمت و سوی آن هیچ چیز مشخص و واضح نیست و همه چیز در ابهام است. اتفاقا رازوارگی مهم ترین ویژگی کانون جاذبه و فرا ارزش آن است.

خب حالا و در شرایطی که یک ملت می خواهد به خویشتن خویش باز گردد و بر سر هژمونی یا رهبری جنبش رقابت سختی بین نیروهای درون جنبش در کار است، نیروها و جهان بینی های سنت گرا در طرف برنده شیب خواهند بود و شانس نیرو ها و جهان بینی های مدرن و برآمده از غرب و از آن میان نیروها و جهان بینی های مارکسیستی برای کسب هژمونی شانس بالایی نخواهد بود. حالا اگر چپ به جای آن که برخورد واقع بینانه ای بکند و به محض برآورد وضعیت توپوگرافی فضا و درک نامساعد بودن شیب میدان و در نتیجه درک اجتناب ناپذیری پس فازی که در مسابقه کسب هژمونی نسبت به رقیب سنت گرا داشت از درگیری برای کسب هژمونی اجتناب کند و پس بنشیند، حرکتی معکوس انجام دهد و موضع گیری کاملا خیالبافانه ای بکند بر مبنای این که فلان طبقات به حکم تکامل تاریخ رو به اضمحلال اند، یا طبقه پیشرو به ضرورت رسالت تاریخی که بر دوش دارد قهرا پیروز خواهد شد، خب تکلیفش روشن است. بگذریم از این که همین چپ فرهنگی داشت مشابه فرهنگ سنتی:
در فرهنگ سنتی، تصور رایج از امر مبارزه، مثل بالا رفتن از سربالایی با شیب تند است. مبارزه (که در عین حال افتخاری بالاتر از اصل زندگی است) کار سختی است. بالا رفتن از شیب تند و کوه پیمایی کار سختی است. تصور رایج از مبارزه، در نقطه مقابل لذت بردن از زندگی است. شما موقعی که لذت می برید یکی از خواست هاتان یا یکی از غرایزتان را ارضا می کنید. ارضا مثل آبیاری است مثل تغذیه است. اگر در فرهنگ سنتی نقشه توپوگرافی ارضا و مبارزه را بکشیم، اولی سرازیری و دومی سربالایی است. من در این جا بیش از این به این نکته نخواهم پرداخت هرچند که لازم است در فرصتی دیگر به این امر که هنوز دامنگیر چپ است پرداخته شود.

دو- آن چه امروز در ماتریس زیبایی است و تبدیل به کانون جاذبه و فرا ارزشی در ماورای ساز و کار امور روزمره (ساختار قدرت) شده است، فردا مهم ترین عامل ساز و کار امور روزمره (ساختار قدرت) خواهد بود.
آن چه موجب تنیده شدن تدریجی کانون جاذبه در ساز و کار امور روزمره (ساختار قدرت) می شود جذابیت و کشش مقاومت ناپذیر آن است. اما به محض آن که کانون جاذبه آن چنان در تار و پود امور روزمره درهم تنیده شد که تبدیل به تاثیر گذارترین و اصلی ترین عامل ساختار قدرت شد، از جذابیت و کانون جاذبه بودن وامی ماند و آن گاه است که کانون جاذبه نوینی ظهور می کند. مگر آن که ساختار قدرت در مقابل کانون جاذبه سپری دفاعی تشکیل دهد و از ورود و درهم تنیده شدن آن در ساختار قدرت ممانعت کند.

حالا برگردیم به همان دوره پانزده ساله پایانی دوران پهلوی دوم و ببینیم که تاثیر کانون جاذبه آن زمان بر روی سیاست های حاکمیت چه گونه بود.
حاکمیت آن زمان که او نیز بفهمی نفهمی و ناخودآگاه جذب کانون جاذبه و فرا ارزش آن بود، و می دید که وابستگی اش به غرب که از کودتای مرداد ٣۲ به بعد آشکار شده بود، برایش چقدر گران تمام شده است، یواش یواش به این فکر می افتد که چه گونه می تواند از «غربزدگی» بپرهیزد و از دستورالعمل ها و سیاست های ملهم از غرب فاصله بگیرد و از دست مشاوران غربی یا هوادار غرب خلاص شود و به «خویشتن خویش» برگردد. راستی ما چه گونه می توانیم این تاثیر را ارزیابی کنیم و از کجا معلوم که اصلا چنین تاثیری باشد؟
بهترین و موثرترین کار، بازگشت به گذشته و باز خوانی حرف ها و کارهای حاکمیت آن زمان و بویژه شاه و بررسی علل و عوامل برپایی پدیده های مهم و قابل تاملی چون برپایی جشن های دوهزار و پانصد سالگی شاهنشاهی ایران، تعویض تاریخ دقیق هجری شمسی به تاریخ غیردقیق تاسیس شاهنشاهی کوروش، انحلال احزاب و تاسیس حزب رستاخیز و تطبیق ان ها با اصل بازگشت به خویشتن خویش است. نگاه ماتریس وقایع فوق الذکر را بر خلاف داوری های کلیشه ای رایج، پیش از آن که ناشی از ذهن مخبط یک دیکتاتور خودکامه بداند، واکنش یک رژیم دیکتاتوری و به ویژه شخص دیکتاتور به کانون جاذبه آن دوره می داند.
اما بازگشت به خویشتن خویش چه ربطی به این چیز ها داشت؟ برای پرداختن به این پرسش ها باید ویژگی های کانون جاذبه و پیش از همه رازوارگی آن را در فرصتی دیگر بررسی کنیم.

bahmanbazargani@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست